ـ اولین جلد از سهگانة مه را شروع کردم (شاهزادة مه) ـ در کنار آن خیلی کتابهایی که دارم میخوانمشان؛ خداوند خودش مرا به راه راست هدایت کند! ـ چون ژانر وحشت نوجوان است و نویسندهاش هم اسپانیایی، خیلی مشتاق شدم بخوانمش.
طی این سی صفحه، واقعاً ازش راضی بودهام؛ بهخوبی دارد وارد فضا میشود، توصیفها عالیاند و تصویرسازیها و تشبیهات و جزئیات مطرحشده را واقعاً دوست دارم.
ـ کلاس پرنده: آقای بیدود معلم نیست ولی ذهن من همچنان اصرار دارد شخصی مرتبط با مدرسه است و تصویرباقیماندهاش از سالهای قبل، با چیزی که دیشب خواندم، فرق دارد.
ـ چند روزی است شکل و ظاهر هال و نشیمن را تغییر دادهایم و هنوز جا نیفتاده اما هیجانانگیز شده.
کلاس پرندة نازنین را گذاشتم کنار تخت، برای قبل خواب. دیشب حدود 40-30 صفحه از آن را خواندم. تا قبل از خواندنش بعد چند دهه، اسم ئولی و مارتین تالر را یادم مانده بود. جالب اینجا بود که وقتی کتاب را میخواندم، مدام یادم میآمد خیلی چیزها را؛ شخصیت ماتیاس؛ شوخطبعی و حاضرجوابی سباستیان که آن سالها خیلی برایم جذاب بود، حتی بیشتر با او همزادپنداری میکردم و دوست داشتم خودم جای او باشم؛ اسم کرویتس کام (رودی؟) و «بیدود»، درمورد این آخری فکر میکنم لقبی است که به یکی از معلمانشان دادهاند. حتی جملههای طنز سباستیان را، مثل: «تانگو جفتک میاندازند». فکر میکنم چون خیلی ازشان خوشم آمده بود مدام تکرارشان میکردم.
اما تنها جملهای که توی این سالها بهوضوح یادم مانده از این کتاب:
«قهرمان آیندة بوکس روی برفها اشک میریخت» که متعلق به یکسوم انتهایی کتاب است.
باید به آن برسم و ببینم چند درصدش درست است.
ولی جالب اینجاست که شخصیت جونی و اسمش را اصلاً یادم نمانده!
ـ کتابْ خیلی خوب بود؛ خیلی دوستش داشتم. از جورج و تام بیشتر از همه خوشم آمد. آن چیزی که موقع خواندن کتاب از محل زندگی اولیة جورج در ذهنم مجسم شد مکان زیبایی بود؛ حتی قشنگتر از مزرعة خانوادة دایر. شخصیتها، پیرنگ و گرهگشایی را پسندیدم؛ هیچچیز الکی نبود. انتظار جورج برای پیام تام واقعاً توی کتاب احساس میشود [2].
ـ از دیروز دارم فیلم دختری با تمامی موهبتها را میبینم؛ راستش این صفت «تمامی» را متوجه نشدم هنوز و نمیدانم چه مقدار از موهبتها را دربر گرفته. تا حالا (بعد از دیدن نصف فیلم) که فقط کمی از همانندهای خود متفاوت و قویتر بوده! و چقدر چندشآور است دیدن این فیلم! اما دوست دارم تا آخر ببینمش. پیشنهادم به شخصیتها این است که آلودهها را یک طوری آتش بزنند. نمیدانم اصلاً مؤثر است یا خطرش بیشتر از مزایایش است؟ ولی ملانی و خانم جاستینو خیلی بانمکاند.
ــ بین کتابهایی که هفتة پیش امانت گرفتم، کلاس پرنده جان هم هست. هنوز جرئت نکردم بخوانمش! نمیدانم مواجهه با این نان خامهای که در یکی از نقاط عطف جذاب زندگیام خوانده بودمش چطور خواهد بود!
[1] هم اشاره به اسم کتاب دارد و هم مسائل توی فیلم.
[2] راه طولانی خانه، مایکل مورپِرگو، ترجمة داود لطفالله، نشر هرمس (کتابهای کیمیا).
راستش، برخلاف مطلب قبلی، هنوز دلم نیامده به خلاصة کتابها اشاره کنم؛ فقط نکات خاصش را مینویسم.
اینکه شخصیت لوپه بر شخصیت قهرمان افسانهای منطبق میشود، نه ایزابلا، خیلی برایم جالبتوجه بود.
طرح جلدش عالی بود؛ مخصوصاً با آن ادامهیافتنش داخل جلد؛هرچند نمیدانم چرا با طرح جلد اصلی فرق داشت از جهاتی.
فلشبکهای نویسنده به ماجراهای پدر و نقشهها و ... در گذشته خیلی خوب بود و وجوه خاصی را روشن میکرد که سبب شد داستان روان و گیرا باشد.
عاشق چوبدستیه شدم!
زبان روایت کتاب هم خیلی زیبا میشد بعضی جاها؛ وقتی پای جانبخشی به طبیعت و ... به میان میآمد اما از سوی دیگر، در کل زبان روایت کمی از سطح زبان معیار پایینتر بود. انتخاب بعضی واژهها از دید من برای متن اصلاً مناسب نبود.
استعارههایی که نویسنده در کتاب به کار برده باعث شده داستان وجه اسطورهای پیدا کند و این کار را بهخوبی انجام داده است. برای نمونه، جاندارپنداری و تشبیه آتشفشان به دشمنی آتشین و افسانهای (که مسئلهای عادی و زمینشناختی است). همچنین، پیشدرآمدهای این حادثه مانند خشکشدن رودها، مردن درختها و فرار جانوران طوری تصویر شدهاند که خواننده ناخودآگاه منتظر اتفاقی عظیم یا حتی آخرالزمانی میماند. خودکامگی و شیوهی نادرست حکومت فرمانروا و تلاشنکردن برای جبران رفتار بد (قتل پدرش) هم به شکلی تقریباً اساطیری به این اتفاق ربط پیدا میکند؛ گویی نتیجهی اعمال بد او هم گریبان خودش را میگیرد و هم مردمش را. تغییرات زمینشناسی و حرکت جزیره هم صورتی فانتزی و جادویی مییابد.
ـــ دختر جوهر و ستارهها، نوشتة کایرن میلوود هارگریو، نشر هوپا.
1. توی سریال دارما و گرگ، دو زن بامزة نقش فرعی هستند که ازشان خوشم میآید: مارسی (که گاهی با دارما کار میکند) و مارلین که منشی گرگ است. مارسی ظریف و حساس است و احساساتاش را بهراحتی نشان میدهد که معمولاً غلیظ و گاه دستوپاگیرند. مارلین خیلی بااعتمادبهنفس و تودار است که رفتارهایش موقعیت طنزآور خلق میکنند. هردوشان هم مرا یاد بعضی پیرزنهای بانمک توی کارتونها میاندازند. کاش بهشان بیشتر پرداخته میشد، مخصوصاً مارلین. البته خب باید گفت که چنین خواستهای در این سریال تقریباً لزوم و محلی از اعراب ندارد.
2. این سریال را،اولینبار، از شبکة فارسی وان دیدم و خیلی ازش خوشم آمد. صدایی که برای دوبلة دارما، گرگ ابی و جین انتخاب کرده بودند به نظرم خیلی شبیه صدای هنرپیشههای اصلی بود! این همیشه برای من جای تعجب داشته است. در سریال آشنایی با مادر هم همینطور شده بود؛ صداهای دوبلهشدة تد و رابین خیلی شبیه صدای اصلی بود! ولی صدایی که برای لری (پدر دارما) و پیت (دوست گرگ) انتخاب شده بود و مدل حرفزدنشان بیشتر شبیه چلمنها و کمعقلها بود. در صورتی که سلیمالنفسبودن لری با کارها و طرز نگاهکردنش مشخص میشود نه با صدایش و پیت هم آدم جدی و خیلی امروزی است؛ شبیه عامة کارمندهای روزمرهشده و واخوردة امریکایی و جامعة مدرن. نمیدانم چرا این دو صدای دوبله مرا یاد آدمهای آیکیوپایین میانداخت!
ـ واقعاً توی این سرما باید کاپشن بپوشم؟! خیلی خندهدار و هیجانانگیز است!
هههه! باران هم گرفته بود نیمساعت پیش. باید چتر هم بردارم.
ـ گاهی با دیدن کارها و ماجراهای دارما یاد باب اسفنجی میافتم! مثلاً ماجرای جعبة سرارآمیز گرِگ (فصل چهارم). از طرفی، به نظرم سریال تا حدی از نقاط اوج و طلاییاش فاصله گرفته. دلم میخواهد زودتر تمامش کنم ببینم چطور میشود.
ـ ویدئوی کوچکی را دانلود کردم چون نوشته بود توکای سیاه در جنگلهای تالش، که هردو عشق مناند، بهخاطر مینا و دیوید آلموند جان.
[1]. دیشب و عصر چند روز پیش که باران بارید، هر دوبار خواب بودم و بارش باران را ندیدم. فقط صدای دومی را شنیدم و خوابم شیرین شد.
1. جلد ششم هری عزیزم را با صدا و خوانش نازنین استیون فرای گوگولی گوش میدهم و لذت میبرم. لذت میبرم از این خواندن حرفهای که از کتابخواندن خودم هم شیرینترست. لذت میبرم از جزئیات و کشمکشهای کوچک داستان هری در مسیر پیرنگ قوی آن که هر یک حسابوکتابی دارد و در گرهگشایی مؤثر است.
ــ در کتاب، نارسیسا ملفوی خودش به اسنیپ پیشنهاد سوگند ناگسستنی داد؛ در فیلم، بلاتریکس. چون در کتابها به شخصیت نارسیسا بیشتر اشاره شده بود و در آن بخش خاص از کتاب (ابتدای فصل «بنبست اسپینر») مادری درمانده و مصمم [1] بود برای نجات پسرش. اما در فیلم، درمانده و کمرنگ بود و بیشتر انگار بنا بود بر شخصیت شیطانی بلاتریکس تأکید شود تا جبهة ولدمورت هم بیشتر برای مخاطب روشن و شناخته شود.اصلاً آن آتشزدن خانة ویزلیها هم به همین دلیل بود.
2. کتاب عزیز آسمان سرخ در سپیدهدم عالی بود. یادم باشد حتماً برای خودم نسخهای از آن تهیه کنم. یکسوم انتهایی آن را در مترو میخواندم که اشک به چشمانم هجوم آورد. بعد از مدتها، خیلی خیلی دلم میخواست میتوانستم گریه کنم.
ــ آغاز و پایان خوب و مناسب (از نظر زمان: تولد بن/ همراهشدن با جکی) کتاب ستودنی است؛ این از ویژگیهایی است که خواندن این کتاب را، غیر از نوجوانان، برای بزرگسالان هم جذاب میکند. نکتة جالبتوجه دیگر لحن طنزآلود آنا (راوی) است که، در کل کتاب، خیلی بهجا و پذیرفتنی خودش را نشان میدهد؛ بیشتر ذهنیات آنا و تکگوییهای درونی اوست درمورد افراد دیگر و طوری نیست که با درونمایةغمگین و اندوه شخصیتها منافات داشته باشد.
باز هم درمورد این کتاب دوستداشتنی خواهم نوشت؛ یا فقط خلاصة آن را و یا همراه با چیزهای دیگری که به نظرم برسد.
[1]. اولینبار بود که ناخودآگاه از هر دو برابر desperate در کنار هم استفاده کردم! به یاد سریال محبوبم.
کل تابستان وقتهایی پیش میآمد که به داستانهای امریکای لاتینی و فضای جذاب رئالیسم جادویی فکر کنم ولی همیشه کتابهای دیگری بودند که سبب شد نتوانم از دستة اول چیزی بخوانم. در نتیجه، هنوز این احساس با من است و اولین چیزی که توی ذهنم میچرخد آثار ایزابل آلنده است. حتی گاهی هم به صد سال تنهایی فکر میکنم؛ بس که بارـسومـخواندنش خیلی چسبید پارسال.
اگر کمی عقلانیتر به این مسئله نگاه کنم؛ به این نتیجه میرسم کتابهایی را که دیروز سحر عزیز ازشان نام برد در اولویت بگذارم و لذت خواندن آنها را فعلاً جایگزین خواندن اثری امریکای لاتینی بکنم.
ـ اینها چیزهای ظاهراً کوچکی است که بعضی وقتها توی ذهنم دور میزند اما فکرکردن بهشان یا نوشتن از آنها فوقالعاده شورانگیز و انرژیبخش است. برای همین دوست دارم ثبتشان کنم تا بعدها یادم بماند حالوهوای این روزهایم را.
ـ برای دیروز و امروز و فردا، برنامههای معمول و فراتر از معمول داشتهام/ دارم و برای همین، جداگانه روی کاغذی نوشتمشان تا یکییکی تیک بخورند و کاغذ را بچسبانم توی دفتر روزانهام.
در ضمن، پریروز خبر تغییری به گوشم رسید که کمی مرا نگران کرد (تلفن از آن عزیزی که خطچشم تتوکرده دارد) اما الآن آرامم و هرچه پیش آید خوش آید. من که حاضرم کار خودم را انجام بدهم.
امروز فهمیدم چقدر دلم برای لیلا و دیوانگیهایش و لنو و درخودفرورفتنهایش تنگ شده!
دیروز عصر که صفحات آخر را میخواندم، با لنو توی جلسه حاضر بودم و همین که فرد مورد نظر دست بلند کرد، حدس زدم نینو است. آخرین کلمات کتاب را که خواندم، «او نینو سارراتورره بود»، ناخودآگاه رفتم به صفحة بعد تا واکنش لنو را ببینم. اما صفحه سفید و خالی بود. کتاب تمام شده بود.
چقدر لنو خودِ من بود؛ بخشی از او متعلق به دوران کودکیام بود که تا همین حالا هم یکجاهایی هنوز در من هست. بخشی از او متعلق به اواخر دوران راهنمایی و کل دوران دبیرستانم است و الآن خیلی کمرنگ شده. هنگام خواندن کتاب و وقتی لنو در کتابها و درسهای سخت و طاقتفرسایش پیچیده میشد، گاهی یاد زمانی میافتادم که اولینبار شعر «صدای پای آب» سهراب را کامل خواندم و وقتی رسیدم به آن سطر («قاطری دیدم بارش انشا») و فهمیدم همان «مثلها کمثل الحمارِ یحمل الاسفار» است [1] چقدر احساس گناه و شرم و فلان و بیسار میکردم.
خیلی برایم عجیب بود که از همان اول لنو برای درسهایش خودش را خفه میکرد! خدایی درسخواندن اینقدر سخت است؟ واقعاً نمیفهمم چرا و چطور! لنو هم که خنگ نبود؛ شاید آنقدر حواسش همهجا بود که واقعاً باید همیشه از خودش کلی مایه میگذاشت تا درسهایش را بفهمد. شاید آن احساس بیریشگی در زمینة درس و خانواده (اینکه خانوادهای فرهیخته و باسواد نداشته که خیلی چیزها برایش عادی و معمول باشد و همهچیز را مجبور بوده یاد بگیرد و خودش ببیند و بشنود، بدون اینکه حتی ذرهای لمسشان کرده باشد) باعث بود و ... .
ارتباط نام کتاب را کل داستان را هم به آخر آن و ماجرای کتابنوشتن و نامی که در مقام نویسنده روی جلد قرار میگرفت برداشت کردم.
و لیلا، لیلا هم ممکن است بهراحتی خودش را زیر پوست خیلی از خوانندههای زن این کتاب جا کند و آشنا بنماید! انگار که از آتش آمده و شعلة کوچک رقصانی است و ناخودآگاه میخواهد همیشه پا توی آتش بگذارد یا با نوک پا اخگرهای کوچک به اطراف، و به دامن هرکسی که از کنارش میگذرد، بپراند.
[1] یادم نیست ارتباط این آیه را با آن سطر از شعر همان موقع پیدا کرده بودم یا بعدها فهمیدم.
ـ داستان یک نام جدید، النا فررانته.
در آینه نگاه کرد و در ذهنش حرف زد؛ با دکترش، دربارة نشانهها و البته چند جملهای بیشتر از آن، دربارة ذهنیاتش؛ با مشاوری که دوستش داشت؛ با یکی از تیمارداران آن استراحتگاه در جایی که هنوز معلوم نیست کجاست، جایی که تصورش شبیه دامنههای پر از گل و هوای سبک و سبز سوئیس است؛ ...
و به خودش گفت دیگر ترس بس است؛ لولوخورخورة مهم زندگیاش را با تصور زیباترین جاهای دنیا شکست میدهد. همان لولوخورخورهای که آن میانة روز، ته آن کوچة بنبست، شکل گرفت؛ وقتی آن تکه نان از دست برادر کوچکش، که در بغل مادر بود، روی زمین افتاد.
«آنها بدون من هم زنده میمانند؛ همانطور که، با وجود زندهبودن من، هزاران زخم خوردهاند و من فقط بودهام و آگاهی زمینی و مادی بر همهچیز داشتهام. فقط این آگاهی و بهتر بگویم، کنترلگری وقایع است که مرا آرام میکند. پس بهتر است دهان لولوخورخوره را گل بگیرم.»
با گفتن این کلمات، ترس از وجودش بیرون رفت و شجاعت و لذت زندگی برای خود در قلبش جوانه زد. انگار لیلا و لنو دست همدیگر را گرفته باشند و در خیابانهای محله قدم بزنند و بخندند.
ـ دلم خواست دوباره همین هشت اپیسود فصل اول را ببینم.
وای خدا! لیلا که کلاً مو بر تن آدم راست میکند با کارهاش. اما از لجبازیهاش و بعضی پیشبینیهاش خیلی خوشم میآید.
نینو هم که اصلاً شخصیت جذاب و مورد اعتمادی نیست.
لنو هم تا سیصدوخردهای صفحه کتکلازم بود. آدم چرا باید این عوضیها را انقدر دوست بدارد؟ دیدی لنو خانم؟ دیدی وقتی خودت را وارد بازیهای بیخردانهشان نکردی چقدر همهچیز برایت بهتر شد؟
ـ واقعاً النا فرانته طوری جذاب مینویسد که کتاب را خیلی خیلی خیلی تند میتوانی بخوانی و خیالت راحت شود.
ـ آن جملههای درخشان جذاب که در فصل اول سریال مرا وسوسه کرد طالب خواندن کتابش شوم، در جلد دوم، خیلی کماند اما هنوز هم درخشاناند. البته فقط جلد دوم را خواندهام.
ـ به این فکر میکردم بخشی از لیلا را خیلی راحت شناختم، بخشی از لنو را هم بهراحتی به یاد آوردم؛ همه را از خودم و درون خودم. یکی مربوط به سالهای دورتر و دیگری خفته و گویی در کمین. بعد فکر کردم احتمال دارد خیلیها بگویند «بله، من با لیلا یا لنو خیلی همزادپنداری میکنم و ..» و یادم آمد که، چقدر راحت و شیرین، بعضی از وجوه شخصیتهای هری پاتر، نغمه یا رمانهای دوستداشتنی دیگر را در خودم شناسایی کردم. انگار کار نویسندههای خوب نگهداشتن آینهای جلوی ما است و ساختن دنیایی برای تجربة مجازی آنچه خیلی اوقات در سودای انجامدادنش بودهایم و هستیم؛ نشانمان دهند که اگر فلان کار را میکردیم چه میشد و زندگیمان چه رنگ و بویی میگرفت.
ـ بله خب؛ اگر جلدهای دیگر کتاب هم به همین صورت دستم برسد؛ مطمئنم میخوانمشان.
ـ از اینکه اسمهایشان را هزارجور مخفف میکنند خیلی خوشم میآید:
رافائلا: لیلا، لینا
النا: لنو، لنوچا
پینوچیا: پینوچا، پینو، پینا
و اینکه گاهی دو بخش اول اسم را فقط میگویند:
آنتونیو: آنتو
استفانو: استه
پاسکوئله: پاسکا.
کینگزکراس لعنتی! کینگزکراس دوستداشتنی پرمفهوم که شایستة همسایگی هستی حتی!
یکی از آرزوهام این است که در یکی از سالگردهای بازگشایی مدرسة عزیزم، هاگوارتز، بروم سکوی نه و سهچهارم؛ خودم را بغل کنم و بگذارم توی یکی از کوپههای قطار و در حالی که با جادوگربچههای دیگر نشستهایم و مشغول ردوبدلکردن تصاویر قورباغه شکلاتیهایمان هستیم، از خودِ روی سکو ایستادهام خداحافظی کنم و برایش بوس بفرستم و زیرلب، از پشت شیش، بهش چیزهایی بگویم که نشنود و بعد هم، همین که قطار راه افتاد، بلند شوم سریع پنجره را باز کنم و داد بزنم: برات جغغغغد میفرستمممم.
از اینور هم خودم با لبخند دلتنگی و ضایت و حاکی از مرور خاطرات، برای قطار دست تکان بدهم و آرامآرام بروم یکجایی؛ چه میدانم، شاید یورکشایر یا کسلکوم که اینهمه از دیدن تصاویر مناظرش هیجانزده میشوم.
بله، هنوز هم جزئیات داستان هری پاتر شگفتزدهام میکند و مرا به وجد میآورد.
ــ کل ماجرای ملاقات هری و دامبل در کینگزکراس را باید قاب کرد زد یکجایی که روزی دستکم یکبار بشود دیدش.
دیروز و پریروز، موقع کار، تلویزیون روشن بود چون فورچونای تصویری در اوج بود و فیلمهای هری پاتر پخش میشد؛ خشی از زندانی آزکابان، کل جام آتش و محفل و شاهزاده پخش میشد و من گاهی سرم را برمیگرداندم و لذت میبردم، استراحت میکردم، فکر و یادآوری و ... . نمیدانم امروز هم میتوانم منتظر دو یادگاران مرگ باشم یا نه. امتحانش ضرری ندارد. گرچه گاهی ترجمه مایة خنده یا عصبانیت است! ولی از شیرینی کل ماجرا نمیکاهد.
دن چقدر خوب بازی کرده، خیلی خوب! اما واتسون بعضی جاها زیادی هیجانی است و باعث فاصلهگرفتن من از هرماینی میشود (هنوز هم تلفظ و دیدن شکل نوشتهشدة «هرمیون» را بیشتر دوست دارم؛ با آن «ن» آخرش).
1. نقش سیبل تریلانی و کلاسهای پیشگویی و آنچه او میدید در هالهای از طنز و انکار ارائه شد اما در نهایت، به پروفسور تریلانی و بینشهایش بهشدت اعتقاد پیدا کردم. فکر میکنم حتی دامبلدور هم او را چندان جدی نگرفت. شاید بیشتر به چشم ساحرهای به او نگاه میکرد که نمیتواند فوران قدرتش را مهار کند و این نیرو سوءتعبیر میشود و ... اما چیزهایی که تریلانی در داستان گفت همهشان درست بود! حتی برای آمبریج هم پیشگویی بدی کرد که خب، آدم فکر میکند بهخاطر بدبینی ذاتی تریلانی چنین چیزهایی را به آمبریج گفته (توی کتاب هم بود؟ یادم نیست و فرصت ندارم بگردم فعلاً). بعد هم که کلاس و سوژة پیشگویی در دنیای جادوگری افتاد در دامان سنتورها و طرح ایدهشان در این مورد که آن هم جذاب و تأملبرانگیز بود.
آخ که چقدر دوست دارم کتابها را دوباره بخوانم! از انتها شروع کنم؛ مثلاً اول شاهزادة دورگه بعدش یادگاران و بعدش هرچه بطلبد. البته دارم خوردخورد کتاب ششم را با صدای فرای گوش میدهم.
2. از این هم خوشم آمد؛ الآن پیدایش کردم:
3. یکی از تلخترین لحظات مرگ دامبلدور در برج بود؛ آنجا که میدانی دیگر چارهای نیست و مجبوری در همان تنگی وقت و فرصت و امکانات، طوری همهچیز را جفتوجور کنی که کمترین بدیها و صدمات حاصل شود؛ اینکه درکو قاتل نشود و روحش خدشه برندارد، هری در امان بماند، وجهة اسنیپ همزمان پیش لرد سیاه (کشتن دامبلدور) و خانوادة ملفوی (حمایت از پسرشان) حفظ شود،... .
اما اتفاق جالب در این میان دستبهدستشدن ابرچوبدستی از دامبلدور به درکو و بعدش هم خود هری بود! چیزی که ولدمورت خنگ امکان فهمیدنش را نداشت!
4. باز هم چیزهایی باقی میماند.
1. آههههه!
بروکن عزیزمان دیشب تمام شد. اتفاقهای عادی ولی بزرگ و دگرگونکنندهای برای آدمهایش رخ داد که بدون ماجراجویی و تعلیق غلیظی نقل شدند و وقتی مایکل با خودش به صلح رسید (خودش را بخشید)، دیگر دستهایش نلرزیدند و همان موقع هم دیگران آمدند و نشان دادند او را بخشیدهاند و با او در صلحاند.
2. دیروز و پریروز میل شدیدی به خوابیدن داشتم؛ وسط روز هم نشده بود. خوابیدم و تا میتوانستم انرژی ذخیره کردم. یک چیزهایی روی روال خودشان افتادهاند؛ مثلاً عامل همین تمایل به خواب نابههنگام.
3. از صبح تا همین الآن هم داشتم کتاب گویای سوم را از روی متن اصلی مرتب میکردم. خیلی طول کشید ولی خیالم بابت آن راحت شد.
گفته بودم که کیت از دخترکشترین عناصر سریال بوده اما شخصیت جان اسنو آنقدر عالی و تأثیرگذار و ستودنی است که بیشتر همان باعث شده از کیت خوشم بیاید. نقشش را هم خوب بازی کرده.
کاش ند آنقدر فرصت داشت تا حقیقت را به جان و کت بگوید!
کاش کت از سالها قبل حقیقت را دربارة جان میدانست! این حتی خیلی خیلی مهمتر بود از اینکه خودِ جان حقیقت را بداند.
از همان ابتدا که گویا رفتن به دیوار و زندگی در چنان شرایط مخوف و ناامیدکنندهای بهتر از در دسترس بودن جان بود؛ در دسترس کتلین، در دسترس شاه رابرت، ... و چه کسی میداند؟ شاید حتی کسان دیگری مثل جافری یا دنریس یا ویسریس.
بله خب! نمیشود انکار کرد که کیتی مونتگمری هم زمانی دیوث عظمایی محسوب میشده:
کیتی: گرگ، یادته بچه که بودی گفته بودم به نیش زنبور حساسیت داری؟
خب... اینطور نبوده. من از خودم درآورده بودم.
گرگ: (متعجب) ت.. تو از خودت درآورده بودی؟
کیتی: ای بابا! وقتی کوچیک بودی هی دوست داشتی بری بدویی اینور اونور و خودت رو کروکثیف کنی. به نظر میاد راهحل مؤثری بوده.
به هر حال، تو خونه موندی و سخت درس خوندی و تونستی بری هاروارد؛ پس واقعاً همة اینا مؤثر بوده!
خدافظ!
و همة این حرفها را با حرکات ساده اما واقعاً بامزه و جذاب سر و دست به زبان میآورد.
تهنوشت: این همان اپیسودی بود که به خاطرات و حافظة لری اشاره داشت!
بعضی وقتها توی سرم وو ل میخورند...
1. مثلاً خندههای امیلیا کلارک. بعضیهاشان قشنگ و جذاب و پرانرژی است ولی نمیدانم چرا بیشترشان اغراقآمیز و زیادی پررنگ و توچشمفرورونده و نامتناسب و بلاه بلاه بهنظرم میرسند!
لینا خودش خیلی خوشکل است و صحبتکردنش هم بامزه؛ حتی آن مدل حرکتدادن و شکل فکّش، که درمورد کایرا نایتلی نمیتوانم تحملش کنم، جذاب است. اما وقتی سرسی میشود، فقط با همان موی بلند رها زیباست. بوربودن موهاش هم هیچ کمکی به غلبة جذابیتش بر سرسی نمیکند، بهچشم من!
2. کیت دخترکشترین کاراکتر سریال را بازی کرده ظاهراً. اما ریچارد خوشتیپتر است. مخصوصاً وقتی کمی پا به سن بگذارند.
ولی اگر بنا باشد به حرف من گوش کنند،کیت نباید ریش بگذارد و برعکسش، ریچارد، چرا.
3. سوفی و مِیزی همیشه قشنگترینهای مناند و کاراکترهایی که بازی کردهاند دو وجه واقعی و آرزویی تقریباً همیشگی من است.
1. [بورجیا] را بلافاصله بعد از سریال مدیچی شروع کردم بلکه آبی باشد بر آتش آنهمه صحنة ناراحتکننده در دو اپیسود آخر. سارا پریش چقدر خوب نقش مادرها را بازی کرد؛ مادری دوستداشتنی، قدرتمند و و خوشفکر. چقدر هم خوشکل است! ارتباطش با پسرهایش را خیلی دوست داشتم. وقتی در راه کلیسا، دست جولیانو را در دست گرفت و بوسید؛ چقدر خیالش راحت شده بود!
صحنة شوخی جولیانو با لورنزو در کلیسا هم فوقالعاده بامزه بود؛ وقتی به لوکرتسیا سلام کرد و بعد گفت: خب داداش، درمورد تقدس ازدواج میگفتی!
ببینم این سریال جدید لئوناردو و میکل آنژ دارد یا نه.
2. صبح، بعد از تمامشدن مدیچی، چند ویدئوی کوتاه از شان بین دیدم. کمی درمورد ند استارک و خودش صحبت میکرد و ... با توجه به نصف نقشهایی که ازش دیدهام و اینکه پنجبار ازدواج کرده، همیشه فکر میکردم از آن سلیطههای ..وندریده باشد. ولی طفلک چقدر خجالتی و آرام است! آن لهجة قشنگش هم یورکشایری است.
امروز صبح مدام به این فکر میکردم که آیا این دو پاتزی چموش به فصل سوم هم میرسند؟
(وقتی آنتاگونیستها را از بین بازیگران جذاب و خوشصدا انتخاب میکنند، چطور آدم دلش میآید پایان کار آنها را ببیند؟)
اما وقتی سرشب با خبیثانهترین کارشان مواجه شدم و نفس در سینهام حبس شد، دیگر چندان برایم مهم نبود.
نفرت، نفرت، نفرت؛ باز هم تمامی زحمتهای کنتسینای نازنین را بر باد داد.
ـ وقتی آدمبدها میمیرند چقدر ترحمبرانگیز میشوند؛ آنقدر که دلت میخواهد بخشیده شوند و بروند یک گوشهای دور از نظرها به کارهای بدشان فکر کنند و مخل آسایش کس دیگری نشوند. ولی زهی خیال باطل!
از فصل دوم فقط دو اپیسود برایم مانده؛ فصل سوم هنوز پخش نشده و بدددجور دلم پیش ین خاندان مدیچی است! حتی نگران فرانچسکو پاتزی هم هستم.
فرانچسکو، از دید من، مثل درکو ملفوی است. راستش تمایلش به مدیچیها را تحسین میکنم ولی بازگشتش به سمت خانوادة خودش ناگزیر بود. خودم را که جای او میگذارم، پیش مدیچیها همیشه یکی از افراد خانوادة پاتزی به حساب میآمد و هرچه میشد، ممکن بود برایش گاهی سخت باشد حرفوحدیثهایی را که به یاکوپو اشاره داشتند بهراحتی تحمل کند. آدم نمیتواند رگوریشة خودش را یکسره نفی کند. خون یکجایی بالا میزند.
من اگر پاتزی بودم، نهایتش یک گوشه مینشستم و برای خانوادهام متأسف میشدم.
اما جالب اینجاست که گوگلیامو بین خانوادة جدیدش خوب جاافتاد!
وای شان بین چقدر قشنگ صحبت میکند! مدل صحبتکردنش و لحنش در مقام هنرپیشه خیلی خوب است و آدم جذب آن نقش میشود.