دیروز شش اپیسود انیمة Orange را دیدم. تا حدودی برایم جالب بود و اگر همینطور پیش برود، دلم میخواهد تا آخر ببینمش. سیزده اپیسود بیشتر نیست و لابد یکـدوروزه تمام میشود؛ البته یکـ دو روزی که برایش وقت بگذارم!
از سوا خوشم میآید چون شخصیت قویتری دارد. دوستی نوجوانانة قشنگی بینشان هست که گاهی تا حدی غبطهآور هم میشود؛ چیزی که دوست داشتم حتماً تجربهاش کنم. نکتة خیلی خوب دیگر تأثیر نامههاست و اینکه آدم لابد بعد مدتی ذهنش عادت میکند حواسش بیشتر به آدمهای زمان حالش و احوال دل خودش باشد.
آهنگ تیتراژش را اصلاً دوست ندارم و سریع میزنم جلو تا خود انیمه شروع شود.
اوخ-اوخ-نوشت: بروم بنشینم سر تکلیفم و کلکش را بکنم! روا نیست الکی و بهدلیل وسواس بیجا موکولش کنم به بعد.
چند دقیقة بعد: هارهارهار! برگههای دو هفتة پیش را آوردم جلویم تا ببینم چه چیزی باید بهشان اضافه کنم؛ خیلی دلم قرص شد! فکر کنم بیشتر کار را انجام دادهام و فقط باید یک بخش جدید (البته بخش خفن شاق کار) را به آن اضافه کنم و بدین ترتیب، یکی از بخشهای کار میرود در دل بخش جدید و شاید لازم باشد چیز دیگری هم به کل مطالب اضافه کنم. همممم! ولی باز هم جای خوشحالی دارد!