هی هی هی!
این [بینوایان جدید] را واقعاً عاشقش شدم رفت!
عزیز دلم، لی لی، دخترِ فیل کالینز است! بابت فهمیدنش همچین ذوق کردم انگار فکوفامیل من باشد؛ در صورتی که حتی یادم نمیآید چیزی از موسیقی پدرش به گوشم خورده باشد! لیلی گویا با ابروهای پهنش مشهور است. چیز دیگری نبود یعنی؟ چشمهاش، بانمکبودنش هنگام حرفزدن ،..؟ حسودها!
هممم، یادم آمد مسئلة اصلی داستان بینوایان تقابل دو نظریة ژاور و ژان والژان درمورد ذات انسانهاست؛ اینکه محیط در شروربودن آدمی مؤثر است یا نه، اگر کسی گناه کرد باید باز هم به او فرصت داد یا نه. یاد جملههای ابتدایی خود کتاب افتادم که درمورد نقش باغبان و معلم در پرورش گیاهان و انسانها بود.
اینکه بابت دزدیدن یک قرص نان نوزده سال زندانی شوی و بعدش هر جرمی که انجام دهی،حتی اگر بهقدر دزدیدن سکة بیارزشی باشد، باید تا آخر عمر در وضعی فلاکتبار به غلوزنجیر کشیده شوی چون ثابت کردهای ذاتت پلید است و در هر موقعیتی به سمت بدی و گناه میروی خیلی بهدرو از انصاف و ظالمانه است. فکر میکنم ژان بهترین کار را کرد؛ خودش را معرفی کرد تا فرد بیگناهی به جای او زندانی نشود و بعد هم فرار کرد تا بتواند به قولش عمل کند. حتی اگر قول هم نداده بود حقش زندانیشدن نبود.
مسئلة دیگر اینجاست که بیچاره ژان همیشه خوب است و حتی بهتر از خیلیها اما، سر بزنگاه، یک بیدقتی یا چیزی شبیه جرمی بسیار کوچک که در این روزگار،خیلی راحت میشود از آن چشمپوشی کرد زندگیاش را زیرورو میکند و او را از عرش به فرش میکشد (یاد خودم میافتم!)؛ مثلاً کلافگیاش بابت حرفهای ژاور که باعث شد فانتین را از روی سهلانگاری اخراج کند یا خشم و عصبانیتش از ساکنان دهکدة ژروه که سبب شد، بی آنکه نیازی به پول داشته باشد، سکة ژروه را بدزدد و عمری فراری باشد.