دلم میخواهد بنشینم و فقط عکسهای بینوایان را نگاه کنم؛ یا اپیسودهاش را دوباره ببینم و ... ولی همان اندوه و تلخی همیشگیاش مانع میشود.
امروز دو قسمت آخرش را از روی فلش پاک کردم و گفتم «باشد برای بعدتر» و به دیدن چهرة زیبای لیلی کالینز در To the Bones رضایت دادم.
بهجز انیمیشن قدیمی این اثر، بقیة اوقات، داستان را تا زمانی خیلی دوست داشتم که ژان والژان سراغ کوزت میرود و او را از دست تناردیههای ایکبیری نجات میدهد. بقیة داستان به صرف خود ژان والژان و عشقش به کوزت و پایبندیاش به تعهدش و همچنین، تقابلش با ژاور برایم جذاب بود و البته توی کتاب، بهخاطر جزئیات قشنگ داستان. منظورم شخصیت کوزت است. بهاندازة فانتین برایم جذاب نبوده. شاید بیشتر به این علت باشد که ژان والژان بدجور برای او میترسد و از او محافظت میکند؛ طوری که همیشه او را در قفسی نادیدنی نگه میدارد.
از کوزت و ماریوس این سریال هم خیلی خوشم نیامده :/
عاشق شخصیت آن کشیشی هستم که در دهکده به ژان والژان اعتماد کرد و شمعدانهای نقره را هم به او بخشید و شمعدانها شدند آینه و چراغ راه وجدان ژان.