آخرهفتة هوس‌ناک

به‌نظر می‌آید باز هم می‌خواهم دربارة بینوایان بنویسم، نه؟

خب، در ابتدا، قصدم این نبود.

بعد یکهو شد؛ یعنی دیدم دارم به آن فکر می‌کنم، ناآگاهانه. بعدش آگاهانه سعی کردم فکرم که تمام شد درباره‌اش ننویسم و فقط بشود فکر خالی. اما بعدش دیدم دوست دارم یک خط هم شده بنویسم. و این شد که بله! باز هم بینوایان!

الللبته عرض خاصی نیست؛ اینکه اپیسود پنجمش وسط هفته آمده اما زیرنویس فارسی‌اش نه. تنبل‌ها! اما بدتر از آن خود منم که همت نمی‌کنم بدون زیرنویس ببینمش. با اینکه سریال پرحرفی نیست و حتی ارزش چندبار دیدن و گوش‌کردن هم دارد و کمی تلاش برای فهم دست‌وپاشکسته.

دیگر اینکه دارم متنی می‌خوانم درمورد آثار زویا پیرزاد و هوس کردم داستان‌های مجموعة آخر سه کتاب را بخوانم. دلم برای ادموند، پسر ارمنی داستان‌ها، تنگ شد. داشتم نقل‌قول‌ها را در این مجموعه چک می‌کردم که یکهو چوق الف را در حدود یک‌ششم پایانی کتاب دیدم! فکر کنم دفعة قبل کتاب را تا آخر نخوانده بودم!

دیگرتر اینکه To the Bone را هم دیدم و خیییلی ازش خوشم آمد! باز هم حکایتم شده داستان فردی که «می‌بیند» تا اضافه‌ها را پاک کند و بعد از دیدنشان، بهشان دلبستگی پیدا می‌کند و دلش می‌خواهد نگهشان بدارد. به این نتیجه رسیده‌ام که درمورد پاک‌کردنشان نباید خیلی مته به خشخاش بگذارم. آدمیزاد، وقتی برای بعضی چیزها پول و جا و وقت نمی‌گذارد، باید برای مورد علاقه‌هایش بگذارد! مثلاً خریدن هارد طی چننند سال آینده؛ اگر باز هم لازم شد.

نهایت هم اینکه آدمیزاد کلاً مریض است؛ تا دوشنبه وقتش باید پر باشد و از زیر کار درنرود اما دلش هوس کتاب و فیلم و سریال و قدم‌زدن و خوشگذرانی می‌کند. اوه اوه! حتی نوشتن این چند خط در وبلاگش!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد