سبز فیروزه‌ای

دنبال بهانه‌ای می‌گشتم زودتر جمله‌های خوشکل داستان اول از کتاب سوم این مجموعه [1] را جایی بنویسم، بین کارهام کمی احساس خستگی کردم و آن را به فال نیک گرفتم. پا شدم، آمدم نزدیک پنجرة محبوبم و انرژی هوای ابری و نور بیرون را شروع کردم به بلعیدن.

جالب این بود که بلافاصله چشمم به ماشینی افتاد براق و با رنگ آبی/ سبز زیبا. داشتم دنبال رنگش می‌گشتم تا برای یادگاری اینجا ثبتش کنم. متوجه شدم دقیقاً رنگ روی جلد کتاب زویا پیرزاد است!

Image result for ‫سه کتاب زویا پیرزاد‬‎

هنوز داستان اول را هم تمام نکرده‌ام اما چنان آن را دوست دارم که به‌نظرم حتی از دو رمان پیرزاد هم قشنگ‌تر است. دو مجموعه داستان دیگر را، که در این کتاب است، چندان دوست نداشتم. توصیف‌ها و جریان داستان قشنگ است ولی در کل شیفته‌شان نشدم.


کتاب با توصیف خانة دوران کودکی شروع می‌شود؛ آن هم خانه‌ای به آن جذابی در شمال ایران:

«خانة کودکیم دیواربه‌دیوار کلیسا و مدرسه بود ... طبقة پایین خانه اتاق‌های بزرگ داشت با سقف‌های بلند و ستون‌های چوبی که فقط از حیاط نور می‌گرفت و عصر به بعد تاریک تاریک بود. در طبقة پایین کسی زندگی نمی‌کرد... مادرم چیزهایی را که استفاده نمی‌کرد اما دلش هم نمی‌آمد دور بریزد در طبقة پایین انبار می‌کرد... تا قبل از مدرسه‌رفتن، بازی در اتاق‌های خالی طبقة پایین، لابه‌لای رخت‌های شسته و اثاث بی‌استفاده، روزهایم را پر می‌کرد.» ص  225 و 226

«پشت کلیسا قبرستان بود. بین قبرستان و حیاط مدرسه حصاری نبود. شاید چون نیازی نبود. مدیر مدرسه رفتن به قبرستان را برای بچه‌ها ممنوع کرده بود و حرف آقای مدیر برای ما بلندترین و محکم‌ترین حصار بود». ص 227

«از پله‌ها که بالا می‌رفتم، تازه به فکرم رسید که از کجا فهمید چیزی پیدا کردم؟ خواستم بپرسم. بعد منصرف شدم. ... اگر هم می‌پرسیدم، لابد مثل همیشه چشم‌هایش را گشاد و چپ می‌کرد و می‌گفت من جادوگرم! یا ادای دیگری درمی‌آورد». ص 230

«تا زنگ آخر طاهره حتی نگاهم نکرد و زنگ خانه را که زدند زودتر از همه از کلاس بیرون رفت. پشیمان و عصبانی شروع کردم به جمع‌کردن وسایلم. عصبانی که چرا قهر کردم و پشیمان که چرا کوتاه نیامدم». ص 231

طاهره، طاهرة دوست‌داشتنی و مادر فرشته‌طورش:

«مادر طاهره از همة زن‌هایی که دیده بودم لاغرتر و بلندقدتر بود. کم حرف می‌زد، هیچ‌وقت ندیده بودم با صدای بلند بخندد و راه که می‌رفت انگار روی زمین سُر می‌خورد. هربار می‌دیدمش یاد موج‌های ریز دریا می‌افتادم که نرم جلو می‌آمدند، گوش‌ماهی‌های روی ماسه‌ها را قلقلک می‌دادند و آرام پس می‌کشیدند». ص 244

«طاهره تنها غیرارمنی شهر بود که صحبتش که می‌شد، مادربزرگ ابرو درهم نمی‌کشید... مادربزرگ بارها گفته بود کارتان به کجا کشیده که دین و ایمان را باید از دختر سرایدار مسلمان یاد بگیرید! و روزی که وقت بیرون‌آمدن از کلیسا دید طاهره صلیب کوچکی به گردن دارد، چشم‌هایش پر از اشک شد، پیشانی طاهره را بوسید و دیگر هیچ‌وقت نشنیدم بگوید دختر سرایدار مسلمان». ص 245 و 246

« به طاهره گفتم.. نمازت باطله. صلیب‌به‌گردن که نماز نمی‌خونند. دست به کمر زد. کی گفته من صلیب دارم؟ گفتم داری! خودم دیدم! زنجیرگردنش را گرفت کشید جلو. بیا نگاه کن! الله کوچکی به زنجیر آویزان بود. گفتم صلیبت کو؟ گیس‌های بافته‌اش را انداخت پشت سر و خندید. وقت مدرسه و کلیسا صلیب میندازم ، وقت نماز الله. دوتایی پریدیم نشستیم روی سنگ قبر. پرسیدم چرا هم صلیب داری هم الله؟ شانه بالا انداخت و پاهایش را تکان داد. چون جفتشون خوشکلند». ص 247
یک‌جایی هم توی داستان، آلِنوش، دختر ادموند، گفت از دو چیز خوشش می‌اید چون هر دو خوشکل‌اند.. (؟) یه‌طور جمع اضداد بود؛ همان‌طوری که طاهره درمورد صلیب و الله گفته بود.

از این خصوصیت طاهره خیییلی خوشم می‌آید:

«گاهی وقت‌ها فکر می‌کردم طاهره واقعاً جادوگر است. بین کسانی که می‌شناختم، طاهره تنها کسی بود که لازم نبود چیزهایی را که انگار فقط من می‌دیدم برایش توضیح بدهم؛ مثل بچه‌قورباغه‌ها که توی چمن جلو بندرگاه پنهان بودند یا تخمة آفتابگردانی که هیچ شبیه تخمه‌های دیگر نبود». ص 248

مدیر مدرسه مرا یاد اسنیپ می‌اندازد:

«[صورت جدی و عبوس دارد] وقت‌هایی که موهای صاف و سیاهش را با انگشتان استخوانی از پیشانی پس می‌زد، یاد گوش‌ماهی‌های ظریفی می‌افتادم که از کنار دریا پیدا می‌کردم و زود می‌شکستند». ص 249

[1]. یک روز مانده به عید پاک (از مجموعة سه کتاب)، زویا پیرزاد، نشر مرکز.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد