آن وقتها قدم به آینههای خانه نمیرسید و از طرفی هم، در بچگی، شانس زندگی در خانههای حیاطدار و خانههایی را داشتهام که برای منِ کوچک آنقدر بزرگ بودند که کلی فرصت اکتشاف و سرگرمی در کنجهای آن داشته باشم. آینهها همیشه خیلی کم بودند و نهچندان بزرگ و در مسیر رفتوآمد همیشگی توی خانه نصب نشده بودند و من به صرافت نگاهکردن به خودم، از بیرون، نمیافتادم؛ بیشتر درمورد محیط اطراف و ابزارهای محدود دردسترسم کنجکاو بودم و باقی اوقات هم انگار کسی در من، از درونم، به من نگاه میکرد. بعدها هم فقط ختم میشد به بررسی ظاهر برای مدرسه و بیرونرفتنهای اندک [1]. ولی از وقتی ککومکهای صورتم برایم مهم شدند، بهجرئت میتوانم بگویم حاضر بودهام به آن فروشندة دورهگرد هم، که به آن شرلی محلول تقلبی تغییر رنگ مو فروخت، پول بدهم و اکسیری، چیزی برای صورتم بخرم. همانقدر که آن شرلی درمورد ککومکهای روی صورتش و رنگ موهاش حساس بود، من هم درمورد پوست صورتم حساسیت دارم و این باعث شده سالیان سال دیگر به مرتبنبودن دندانهام و ارتودنسی هم فکر نکنم.
اکسیر؛ اسم محلولی که چند روز پیش از عطاری خریدم «اکسیر صورت» است. فارغ از قشنگی خود کلمه، مطمئنبودن محل مرا از تردید دور کرد و در واقع، به دام تجربة هیجانانگیز جدیدی انداخت. بهتر است بگویم این یکی قرار است بیشتر در زمینة خشکشدن پوست و موارد مشابه مؤثر باشد تا دغدغة قدیمیتر من. بهعلاوه، همیشه استفاده از چیزهای کمی عجیب و غیرمرسوم برایم جذابتر بوده؛ مثل داروهای عطاری، که هرچه ترکیبشان پیچیدهتر باشد و اگر دستساز باشند برایم جذابترند، کرمهایی که اسمشان را قبلاً نشنیدهام و مسئول داروخانه بهم معرفی میکند، یا ماسکهای راحتی که توی نت پیدا میکنم و میدانم اگر مفید نیستند ضرر هم نخواهند داشت.
با همة این حرفها، خیلی کم پیش میآید که از چنین چیزهایی استفاده کنم. همیشه موکولش میکنم به بعد یا چیزی میخرم و بعد چندبار استفاده، توالیاش را کنار میگذارم و خب، نتیجة مطلوب هم حاصل نمیشود. فعلاً از این اکسیر خوشم آمده چون صورتم را نرم میکند. البته بویش میگوید که در ترکیبش ممکن است روغن کرچک هم داشته باشد! و فرشتة زیبای من کرم شبی فرانسوی است که عید خریدمش و آنقدر یادم رفت مرتب استفاده کنم که هنوز از آن باقی مانده. آنقدددر خوشبو و نرم است که از بوکردن و آرزوی خوردنش سیر نمیشوم. گوشهای از بهشت باید این بو را داشته باشد! چیزی شبیه پوست مرکبات شیرین و سرشار از آرامش و زندگی.
[1] البته اعتراف میکنم چند روزی در یازدهسالگی، خیلی به شبح نیمهرنگی خودم، که توی شیشههای بزرگ هال بهسمت ایوان خوشهوا میافتاد خیره میشدم. ولی جزئیات صورتم در آن دیده نمیشد و من هم درگیر مرتبکردن موهای وحشی گریزان از گیرة مو و محو ظاهر خوشفرم تونیک گشاد آبی و دامن چهارخانةخوشکل آن روزهام بودم.