«بعضی زخمهای کهنه هیچ وقت واقعاً بهبود نمییابند و با کمترین حرفی به خونریزی میافتند.»
«اگر قرار بود تنها باشد، تنهایی را زره خودش میکرد»
نغمة یخ و آتش؛ جلد 1
«جنگی که نجاتم داد» خیلی خوب بود؛ عالی بود!
بهترین شخصیتش سوزان بود؛ طوری که یکی از گزینههایم است برای دورانی که بعدتر خواهد آمد ـو شاید بعضی رفتارهایش حتی برای حالا. آخر کتاب داشت خیلی نفسگیر میشد چون ناگهان سرمای حضور قوی دیوانهسازها احساس شدند اما خیلی خیلی خوب تمام شد. آدا خیلی دوستداشتنی و شکننده و بهطرز ترسناکی آشنا بود: آن تمایلش به فرار، سکوتهایش در مقابل مام، وابستگیاش به جیمی و در عین حال ناامیدیاش از یکسویه بودن این احساس، اینکه دوست نداشت بغلش کنند یا لمسش کنند و بهش محبت نشان بدهند، دیرجوشیاش، و از همه جالبتر گریزهای ذهنیاش؛ وقتی دوست نداشت در زمان حال باشد، در مقابل چیزهایی که نمیفهمید یا برایش خوشایند نبود، در ذهنش فرار میکرد به جاهای دیگر. اوایل که هیچ «پاترونوس» مشخصی نداشت فقط از حضور در آن لحظه میگریخت ولی بعدتر به خاطرات باتر و سواری با آن پناه میبرد. و از همه جالبتر، تغییر جیمی در انتهای کتاب بود؛ انگار او هم بزرگ شده بود واقعاً.
ـ ولی مام!! مام چرا اینطور بود؟!