نور مایل پاییزی

گودریدز یک‌طوری شده! فیلتر شده یعنی؟

ـ حدیث نفس جناب کامشاد را 2-3 روز پیش به‌پایان رساندم و احساس می‌کنم خروجم از مجرای واژه‌های آن با واردشدنم به آن فرق داشته!‌چیزی که ابتدای خواندن کتاب فکر نمی‌کردم رخ بدهد!

یک کتاب خاص متفاوت هم دیروز از کتابخانه برداشتم که ترجمة چنگ‌به‌دل‌زنی ندارد ولی نمی‌خواهم آن را بهانه کنم. چون متن سختی هم ندارد و باید دید خواندنش چطور پیش می‌رود.

سوگ مادر شاهرخ مسکوب را هم حدوداً 50 صفحه‌ای خوانده‌ام و خیلی تحت تأثیرش قرار گرفتم؛ آن همه احساسات انسانی که در جمله‌ها موج می‌زند و انسان‌هایی که در دنیای ما زندگی کرده‌اند/ زندگی می‌کنند با آن همه دنیاهای درونی و ...

اژدهای درونم هم می عینکش را روی بینی‌اش به بالا هل می‌دهد و می‌گوید: تو قرار نبود کمی جدی‌خوانی داشته باشی؟

حسب‌حال آقای ک.شاد

Related image


گذشتة من در من حضور دارد، بیدار است و حرکت او را در رگ‌هایم احساس می‌کنم. تنها گذشتة من نیست وگرنه گذشته بود؛ حتی آیندة من است، بگذریم [1]
شاهرخ مسکوب، یادداشت‌های چاپ‌نشده، 16 فروردین    1344

کتاب حدیث نفس را می‌خوانم که خاطرات و زندگی‌نامة مترجم بزرگوار، حسن کامشاد، است و گویا جلد دومی هم دارد.

لحن و شیوة‌ نگارش ایشان طوری است که هر چند صفحه یک‌بار، ناخودآگاه، احساس می‌کنم عنصر شانس در زندگی این بزرگوار خیلی پررنگ بوده! خیلی فروتنانه به تلاش‌های، به‌طور حتم، شبانه‌روزی خودشان اشاره نکرده‌اند یا اگر اشاره‌ای بوده خیلی کمرنگ و بدون تأکید بوده.

شخصیت دوست‌داشتنی این کتاب برای من جناب شاهرخ مسکوب نازنین است با آن شوروهیجان و سخت‌کوشی و حساسیت و البته برق نگاه در عکس‌هایی که از آخرین سال‌های عمرشان در نت یافتم و لبخند عمیق عکس‌های اندک‌واضح سال‌های دور در کتاب. یکی از بهترین بخش‌ها نصیحت مرحوم مسکوب به آقای کامشاد، در دوران دبیرستان، درمورد تغییر سبک مطالعه‌شان است؛ انگار که خطاب به من باشد! روح‌های بزرگ در ظرف زمان و مکان نمی‌گنجند؛ پیغامشان به هر صورت به کسانی می‌رسد.


عکس بالا: شاهرخ مسکوب

ــ دلم می‌خواهد دست‌کم 1-2 کتاب از خاطرات و نوشته‌های شخصی مرحوم مسکوب بخوانم. البته گویا آن‌هایی که من می‌خواهم بخوانم چاپ داخل نیستند! برای ماندن در خاطرم، اسمشان را یادداشت می‌کنم:

در حال‌وهوای جوانی

روزها در راه

ــ پابلو نرودایمان هم که سرطان نداشت. گویا هیتلر هم خودکشی نکرده!

[1]. جملة بالا در صفحات آغازین کتابی که می‌خوانم آمده. خیلی در من اثر گذاشت. دیشب هم دیدم که دن آن را جایی نقل کرده؛ پشتم تیر کشید!

هیولابازی-1

«بیرون‌کشیدن هیولاها»

سوزی: دلم می‌خواد شاد باشی، ایدی هم شاد باشه. ولی ... می‌خوام اول خودم شاد باشم! من و مایک قرار بود با هم باشیم. دیگه نوبت شادبودن من بود.

(فصل 2، قسمت 2)

از چند روز پیش، با توصیة تلویحی دن، دارم به روند رودرروشدن با هیولاها فکر می‌کنم. اما این‌که کار به کجا می‌کشد یا درصورت رویارویی، چه چیزی در واقعیت خواهم دید...  شاید هیچ‌چیز را نتوانم به‌درستی پیش‌بینی کنم. شاید دلم برایشان به رحم بیاید.


خیلی وقت بود عکس به این خوشکلی و کِشندگی برای جلد کتاب ندیده بودم! کاش من طراحش بودم!


خوشمزه‌نوشت: وقتی لینت دست‌به‌دامان موش می‌شود تا تام به خودش بجنبد و دستی به سروروی خانه بکشد.

گزارش‌طور

امروز فصل اول دسپرد هاوس‌وایوز عزیزم تمام شد.

هربار که مری‌آلیس در موقعیت جدید جدی زندگی‌اش قرار گرفت، فکر کردم که باید این‌جا این کار را می‌کرد نه آن کار را. حتی می‌توانست همان شب اخر، دینا را به مادرش بدهد. کاری که در لحظات ابتدایی سریال کرد، کاملاً درک می‌شود؛ نمی‌توانست، بیشتر از این، بار به این سنگینی را تحمل کند! مخصوصاً وقتی روی دست‌های دیادرا اثری از جای سوزن پیدا نکرد! برای همین هم پل یانگ، وسط آن صحرای برهوت، به مایک گفت «تمامش کن!» برای او هم سخت بوده، چه بسا سخت‌تر. چون علاوه بر بار این چند سال، باید باری را که از ابتدای سریال روی دوشش گذاشته شده بود به دوش می‌کشید.

ـ این ماه، این کتاب‌ها را خواندم:

       پری فراموشی، فرشته احمدی. ازش خوشم آمد. شاید اگر کتاب دیگری از این نویسنده پیدا کنم، بخوانم. البته سلیقة من پایان‌بندی داستان را اصلاً تأیید نمی‌کند. قبولش خیلی برایم سخت و سنگین بود. دلیل روشنی برایش ندیدم. البته می‌توانم درک کنم چنین اتفاقی می‌افتد. شاید به این دلیل که هنوز بابت این تصمیم‌های آدم‌ها شوکه می‌شوم.

این‌که من راوی را با آن رفت‌وآمد میان دنیاهای ذهنی‌اش درک می‌کنم و برایم طبیعی است یعنی ممکن است اسکیزوفرنیک باشم؟ بهتر است خوش‌بینانه اینطور فکر کنم که نویسنده‌ای هستم که از توانایی‌هایش استفاده نمی‌کند!

     تاریخ ادبیات شفاهی (شمس لنگرودی). خیلی خیلی از خواندنش خوشم آمد. البته خیلی جاها ایشان کلی و به‌صورت اشاره و گذرا درمورد زوایای زندگیشان حرف زدند. دیگر این‌که مصاحبه در سال 1380 انجام شده و دوست داشتم می‌شد بخش‌هایی درمورد این 16 سال هم به آن اضافه شود. اما در مجموع، خواندنش تجربة خوبی بود. فکر نمی‌کردم این شاعر دوست‌داشتنی چنین تلخی‌هایی از سر گذرانده باشد و هنوز هم در ذهنش باشند. دنیای واقعی! من همیشه فکر می‌کنم آدم‌ها مثل خود من هستند و مکانیسم فراموشی‌شان خیلی فعال و قوی است.

یک کاری کردم و دختری در قطار را از روی قفسه‌های کتاب‌خانه ربودم! فکر نمی‌کردم همچین کاری بکنم. همیشه در نظر داشتم «خب فیلمش هست. آن را می‌بینم و احتمالاً بعد هم پاکش می‌کنم». اما شاید از روی وسواس الکی برش داشتم. در واقع، همان لحظه چشمم به قفسة‌ دیگری افتاد که کتاب اتاق نگاهم می‌کرد و شاید داشت فکر می‌کرد «تو مرا نخواندی!» و احتمالاً تهش می‌خواست بگوید «این را چطور می‌خوانی پس؟». شاید همان رد نگاه آن کتاب باشد که باعث شده امروز تصمیم بگیرم واقعاً‌نخوانمش. همان دیدن فیلمش بس است. به‌ویژه که امروز صبح چند صفحه‌ای از آن را خواندم و خوشم نیامد. و اینکه مدام رو و پشت جلد اشاره شده رکوردفروش هری پاتر را زده! از روی تعصب هم شده نباید بخوانمش! و مهم‌تر اینکه هی با خودم فکر می‌کنم به‌جای خواندن چنین چیزی چند صفحه مطالعة بهتر می‌توانم داشته باشم؟

ـ آخر هفتة پیش، فیلم خوشکل Love, Rosie را دیدم خیلی حظ بردم. هنرپیشة رزی خیلی ماه و خوردنی است. الکس هم توگوشی مهمی از من طلبکار است. ولی گاهی فکر می‌کنم آدمی مثل الکس که نمی‌تواند تصمیم محکمی بگیرد (مخصوصاً‌حالت چهره‌اش وقتی قرار بود با بثنی یا آن دختر امریکایی زندگی کند) شاید به‌راحتی مطمئن نباشد! کمی متزلزل و دردسرآفرین می‌رسد به‌نظرم.

بوس به بابای رزی و آن دوست موقرمزش!

آخر شهریور 96

همچین حمله کرده ام به سریال دیدن (البته برای من ندیدبدید شبیه حمله کردن است وگرنه آمارش خیلی هم نمی شود)؛ غیر از 4 اپیسود آن شرلی جدید, 2 اپیسود از مینی سریال ستون های زمین و فرندز که به میانۀ فصل 3 رسیده شاملش می شود.

از داستان و طرح ستون های زمین خیلی خوشم آمده. از روی کتابی به همین نام، اثر کن فاولت, است که به فارسی هم ترجمه شده. همین سبب شد دلم بخواهد بخوانمش. طرح گلیم جدیدم را هم با رنگ های دلخواهم ریختم! تقریباً همان رنگ های خوشکل دوست داشتنی محبوبم را انتخاب کردم. قضیه دارد جدی می شود! دار بافندگی بزرگتر باید بگیرم و نوع نخ ها حرفه ای تر شده اند.

اوه مریلا! بدون خیالباف‌بودن چه چیزهایی را از دست داده‌ای!

2-3 روز پیش که دلم برای آن شرلی تنگ شده بود و با دیدن عکسش دلم هوای وطن لاهوتی‌ام (پرنس ادواردز) را کرد، طبق معمول همیشه که هنگام فن شریف اتوکشی سعی می‌کنم کار خوشایندی هم انجام بدهم، اپیسود اول سریال جدید آن را دیدم. oخب، از جهتی، یک‌هویی حجم زیادی از تیرگی را ریخت وسط و جزئیاتش با داستان اصلی فرق دارد اما به‌نظرم فرق‌هایش خوب و قابل‌تأمل است. اینکه شانصدبار هی آن شرلی بسازند، برای اینکه به‌راحتی در حلق بیننده جا بگیرد به تغییرات و نوآوری‌های خلاقانه‌ای نیاز دارد. الا بلنتاین (هنرپیشة فیلم قبلی آن) شیرین‌تر است اما این آن به محتوای این سریال بیشتر می‌آید. بیشتر از همه متیو را دوست دارم چون هنرپیشة نقش جسپر دیل (سریال قصه‌های جزیره یا همان به‌سوی اونلی) که حالا پیر و جاافتاده شده، نقشش را بازی کرده. مریلا هم دوست‌داشتنی است و گیلبرت و ریچل هم. جالب این‌جاست که دایانا، برعکس دایاناهای قبلی، مصمم‌تر و قوی‌تر از آن به‌نظر می‌رسد.

تا حالا فقط همان 4 اپیسود را دیدم که داشتمشان و خب، برای (دست‌کم) یک‌بار دیدن خوب است.


Image result for Anne 2017

و البته باید بگویم تیتراژ شروع سریال را خیلی خیلی دوست دارم؛ با آن روباه ابتدایی و هماهنگی موهای آن و جزئیات طبیعت و رنگ زرد و قرمز و قهوه‌ای و ...

Related image


فرندز را هم به اوایل فصل 3 رسانده‌ام!


اپیسود اول مستر مرسیدس خیلی خشن و تیره بود. نقطة قوتش خانة آقای کارآگاه پیر بازنشسته بود. یک خانة معمولی ولی از دید من دوست‌داااشششتنی!

Image result for mr mercedes tv house

درست است که از روی رمان استیون کینگ ساخته شده، با این حال، نمی‌توانم امیدوار باشم خوب و دیدنی و قوی باشد. نقداً که چندش بودنش مرا پس زده! یاد under the dome افتادم که سریالی از روی کتاب همین آقای نویسنده بود ولی تا نیمه‌های فصل 2 دیدمش.


احوالات کتابی و فیلم و سریالی

جلد دوی هری پاتر تصویرگری‌شده (یکی از آرزوهای برآورده‌شده‌ام) کنار تخت است. گاهی شب‌ها چند صفحه‌ای ازش می‌خوانم و به یاد تمامی آرزوهای این‌چنینی سال‌های دور، حضور حقیقی این یکی را ستایش می‌کنم. تذکره‌الاولیا جان را هم از کتاب‌خانه گرفته‌ام تا شاید رستگار شوم. البته خب غمگین می‌شوم از خواندنش. ولی باید کامل بخوانمش. امیدوارم تراوشات قلم دکتر شفیعی کدکنی نازنین به‌زودی منتشر شود و به فیض برسم.

ف.ر.ن.د.ز. جان را هم گذاشته‌ام دم دست که برای رفع خستگی بین کارم طی روز (و شب، گاهی!) ببینمش. فصل دو را به انتها رسانده‌ام.

حدود دو هفتة پیش هم بالاخره انیمیشن شازده کوچولو (2015) را دیدم و دخترک و آن روباه پارچه‌ای را خیلی دوست داشتم. پیرمردک هم بامزه بود.

جلد دوی نغمة یخ و آتش را هم دیگر دارم به پایان می‌رسانم؛ البته کتاب صوتی‌اش را، که انصافاً خیلی خوب خوانده شده.

فقط نمی‌دانم کلاً چطوری می‌شود که تابستان‌ها هوس می‌کنم رئالیسم جادویی بخوانم. انگار در گرمای مطبوع شکلاتی فضایی دور و نمی‌دانم بلاه بلاه بلاه خاصی غرق می‌شوم با این کار. همیشه هم صد سال تنهایی می‌آید جلو چشمم و وظیفة خواندن ترجمة بهمن فرزانه (البته به‌قول قابل اطمینان استاد جان: ویراست عالی کامران فانی گرامی) بر دوشم سنگینی می‌کند. چون آن دوبار قبلی که خواندمش با ترجمة دیگری بود.


در ادامة صحبت‌هایم با آریا استارک

مشخص نبود، ولی ته دلم حدس می‌زدم این چرخش را؛ این چرخش زیبا و این چیزی که بین تو و سانسای عزیزم اتفاق افتاد. ولی آن‌دفعه آن‌قدر از دستت عصبانی بودم که ترجیح دادم حدس و پیش‌بینی خودم را دخیل نکنم و همچنان امیدوار بمانم.

«وینترفل به‌یاد می‌آورد!»

بعدش هم که سریال Legends را با حضور هنرپیشه ارباب شمال (ند استارک/ شان بین) دیدم و با آن احساساتی که به‌خصوص در فصل دوم به خرج می‌داد بیشتر یاد استارک‌ها افتادم. الآن دلم برای این سریال کوچک هم تنگ شده و نمی‌دانم به چه زبانی فحششان بدهم که بعد دو فصل (20 قسمت) کنسلش کردند! چیزی که مشخص بود ادامه دارد و خب، حیف شد دیگر! جالب این‌جاست که از روی کتاب جایزه‌برده‌ای هم ساخته شده! کاش لااقل کتاب را ترجمه کنند.

‌کم کم باید نام «اولیس» خوخو را برای این اتاق آخری انتخاب کنم

1. فکر می‌کنم کمی بیشتر در مسیر برنامه‌ریزی‌بهترداشتن قرار گرفته‌ام. می‌توانم همچنان به آن توصیة «گاهی‌اوقات رهاکردن خود در میان مولکول‌های زمان» [1] پایبند باشم و همچنان با یک‌دست بیشتر از یک انبه [2] بردارم.

2. فصل اول سریال Legends را دیدیم. خوبیش این است که بعد فصل دوم (و کلاً طی بیست اپیسود) تمام می‌شود. البته بدیش هم این است که باید دنبال سریال خوب و خاص دیگری باشم به‌محض تمام‌شدنش!

آن‌قدر از صدا و حرف‌زدن شان بین و نشان‌دادن آن حجم سنگین احساسات متناقض و درهم‌شکننده در چهره و رفتارش خوشم آمد که یکی از فیلم‌هایش را دانلود کردم و تا حالا کمتر از نیمیش را دیده‌ام. Black Death که از بخت خوبم داستانی قرون‌وسطایی دارد و ادی ردمین هم در آن بازی می‌کند. فیلم دیگری هم از شان بین پیدا کرده‌ام به اسم Black Beauty. فکر کنم ماجرای معروف اسب سیاه باشد. دلم می‌خواهد مینی‌سریال Extremely Dangerous  را هم پیدا کنم! آشنایی من با این هنرپیشه به این سریال برمی‌گردد که عید 14 سال پیش پخش شد و یکی از اسم‌های او در این سریال یکی از اسم‌های من بود: اسپانیایی!

3. خیلی خیلی کند با اُوة پیرمرد پیش می‌روم و قلم نویسنده را دوست دارم. «نزاع شاهان» (کتاب دوم «نغمة یخ و آتش») را هم گوش می‌دهم و رسماً به فصل‌های پایانی رسیده‌ام و باید به فکر دانلود کتاب‌های بعدی باشم.

4. سه سال پیش، سال تولد بچه‌ها بود؛ بین اقوام و دوستان چند بچة‌نو به‌دنیا آمد که شاید بیشترشان را هنوز از نزدیک ندیه‌ام! اما امسال گویا سال عروسی است. خوبی عروسی به این است که احتمال «دیدن» در آن بیشتر است! مثل تولد بچه‌ها نیست که فکر کنی خب، یک عمر برای دیدنشان و اشنایی باهاشان وقت داری.

5. این لاک سبزآبی را که امروز زده‌ام به ناخن‌هایم، یک‌سال‌ونیم پیش خریدم. بعد از آن چند لاک آبی کمرنگ و فیروزه‌ای دیدم که باعث شد به خودم بگویم: «این چی بود دیگر خریدی؟!» ولی امروز، حالا که دیگر دارد خشک می‌شود و کیفیتش افت کرده، به‌نظرم یکی از بهترین رنگ‌ها را برای لاک‌بودن دارد و چیزی است که خیلی دوستش دارم. نتیجه اینکه باید یکی همین رنگی ولی با کیفیت بهتر حتماً بخرم؛ حالا شاید نه به این زودی.

[1]. اسمش این نیست ولی چیزی است که برای من همین مفهوم را دارد. یادم نیست چه کسی رسماً و جدی و ... این قضیه را مطرح کرد. روان‌شناسی که صدا و توضیحاتش را در یکی از کانال‌های تلگرام شنیدم و با خودم گفتم: «ای‌ول سندباد! همان کاری که خودت انجام داده‌ای بارها و بارها! پس اینکه احساس خوبی داری بعد از آن و قدری هم وجدان‌درد نمی‌گیری، بابت لزوم و مزایایش است!».

[2]. فعلاً درحد دوپینگ با چند انبه‌ام و هنوز به مرحله‌ای نرسیده‌ام که بلند کردن چند هندوانه با یکدست را تأیید کنم و فکر کنم حتی اگر گاهی مجبور به این کار شوم، همچنان به‌‌‌‌‌‌‌‌نظرم به‌دور از منطق باشد.

هم‌زمانی با حرف‌های دیشبمان با دن

همین الآن جمله ای را خواندم؛ اتفاقی:

از زخم پیشانی هری اثری نبود جایش خوب شده بود.

داستان هری با زخم آغاز می‌شود، زخمی که مک‌گونگال مهربان نگران اثر آن است:

آلبوس! می‌شود برای آن کاری کرد؟

و دامبلدور شوخ شیطان نکته‌سنج می‌گوید:

زخم‌ها روزی به‌کار می‌آیند.

زخم هری مأموریتش تمام شد. هری تکلیفش را با گذشته‌اش (زخمش/ بار روی دوشش) روشن کرد، و زخم محو شد. این جادو و دور از واقعیت نیست. مسئله به همین سادگی است. چیزی که شاید دامبلدور نتوانست به‌دست آورد. برای همین آن تصویر را در آینة آرزونما می‌دید و شاید، شاید برای همین ،در ادامة جملة بالا، به مینروا گفت:

من خودم زخمی روی زانوم دارم که شبیه نقشة مترو لندن است.

آیا این هم از شیطنت‌های کلامی او بوده؟ درست است که احتمالاً کسی پاچة شلوار آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور را بالا نزده تا مطمئن شود، اما بینی شکستة ترمیم‌نشده‌اش به‌وضوح درمورد رابطة او با گذشته‌اش می‌گوید.

پله‌هایی که بدون ارادة ما می‌پیچند

دم‌صبحی خواب می‌دیدم؛ جایی شبیه خانه بودم ولی فضاش کاملاً فرق داشت! دارم به آن فکر می‌کنم ولی فقط چند تصویر کمرنگ پارة شبیه توری زهواردررفته در ذهنم تاب می‌خورد؛ آن هم در گوشة ذهنم! انگار جلو یکی از درهای مغزم توری را آویخته باشند و با باد هی بیاید تو و هی برود بیرون. برای همین، از همان هم چیز دندان‌گیری به‌دست نمی‌آید که بتوانم توصیف کنم. فقط ملافة سفید روتختی یادم است و انگار صدا و چهرة کسان دیگری هم وجود دارد ...

ماجرا از جایی آغاز می‌شود که عزم کرده بودم بروم نمایشگاه کتاب. انگار روزهای آخر بود و من هنوز مطمئن نبودم کار کاملاً لازمی باشد ولی قسمت لازم‌دانستنش چربید و راه افتاده بودم. از جلوی در نمایشگاه خوابم پررنگ پررنگ می‌شود. خوشبختانه محیط نمایشگاه خوابم با واقعیتش  خیلی فرق داشت؛ پر از کاج‌های بلند قدیمی و پله و بالا پایین بود عین دانشگاه شهید بهشتی. اما خب ساختمان‌هاش شیک‌تر بودند. ساختمان‌های نوساز جدی با سقف بلند و کف سرامیک صیقلی تمیز و فضاهای خیلی خیییلی بزرگ، آن‌قدر که شلوغی و تعداد زیاد بازدیدکننده‌ها در آن به چشم نمی‌آمد (البته خب شلوغیش هم در حد نمایشگاه واقعی نبود). خیلی عجله داشتم بروم به غرفة تندیس. غرفه که چه عرض کنم؛ سال بزرگی به آن اختصاص داشت و ورودی بزرگ خاص و مجزا با درهای بزرگ شیشه‌ای و میز بزرگی شبیه پذیرش و ... عجیب و دوست‌داشتنی و رسمی. صدای خانم اسلامیه هم می‌آمد که جایی در پیچ‌وخم قفسه‌های تمیز و بزرگ کتاب‌ها داشت کتاب امضا می‌کرد و با نوجوان‌ها حرف می‌زد. یادم است که باید چند کتاب هری‌پاتری می‌خریدم. چیزهایی که جدید بودند و به‌شدت به دنیای جادویی ربط داشتند. از صدای نوجوان‌ها می‌شنیدم که با نخواندن آن کتاب‌ها انگار از این دنیا عقب مانده بودم و باید فوراً این مطالب را می‌خواندم تا فاصله جبران شود و .. چیزهایی که بیشتر به دنیای فیلم موجودات شگفت‌انگیز مربوط بود و شخصیت‌های جدید. یکی از کتاب‌ها که به‌شدت نظرم را جلب کرد کتابی بود با عنوان تقریبی بهترین راه خنده‌درمانی. البته این خنده درمان نبود؛ خودش بیماری بود و از نوع جادویی‌اش. گویا در کتاب راه‌های درمان این خندة بیمارگونه را توضیح داده بود و شاید اصلاً همین موضوع بستری برای داستانی جدید و هیجان‌انگیز بود ... بیمار هم دختری نوجوان بود. حدود 3 کتاب خیلی لاغر و کوچک برداشتم که قیمتشان شد 75هزار تومان! (این 75هزار تومان به ماجرای واقعی دیروزم مربوط می‌شود که مجبور شدم بپردازم. با اینکه از خریدش راضی‌ام و واقعاً ضروری است، گویا هنوز مثل خوره در انزوای مغزم ... فلان و بیسار!). تازه، صندوق را برای پرداخت فراموش کرده بودم و برای اینکه عجله داشتم زودتر کارم را در آن فضای بسیااااااااار بزرگ و درندشت انجام بدهم، یکهو وسط سالن‌ها یادم افتاد باید برگردم و حساب کنم و بعدش .. اما چیزی مرا به پیش می‌راند. خدا را شک نیروی راست‌اندیشی بود و قصد علاف‌کردنم را نداشت چون صندوق دیگری همان‌جا بود که می‌شد کتاب‌های تندیس را حساب کرد. روی عطف یکی از کتاب‌ها هم چیزی نوشته بود که مرا یاد این شخصیت کارآگاهی جدید مخلوق رولینگ می‌اندازد که گویا سریالش هم ساخته شده و ... .

بعدش دیگر یادم نبود کجاها باید می‌رفتم! هی فکر کردم که برای چه پا شدم آمدم نمایشگاه و در همان حال قدم می‌زدم. دستم تو جیب راست مانتوم بود که لیستی نامطمئن پیدا کردم از جاهایی که باید می‌رفتم. ولی خب با تردید باید اقدام می‌کردم چون چیزی این میان برایم جا نیفتاده بود. اینکه در آن جاها من دنبال چه چیزی باید می‌بودم؛ از کتاب گرفته تا آدم! بالاییکی از راه‌پله‌های سنگی محوطه، رو به پایین می‌رفتم که به سمت چپ پیچ می‌خورد و چشم‌اندازم به ردیف کاج‌های بلند خوش‌فرم ختم می‌شد که از چپ به راست تا ناکجا امتداد داشتند و ساختمان پس پشتشان را پنهان می‌کردند. وقتی پایین رفتم، دیدم ساختمان بزرگ بسیار اداری است که آن را برای فیلمبرداری قرق کرده‌اند. پرویز پورحسینی که خیلی دوستش دارم جلو در شیشه‌ای یکسره و بزرگ آن، در داخل ساختمان، رفت‌وآمد می‌کرد و گویا زمان استراحت بین دو صحنة فیلمبرداری بود. با خوشحالی و به‌قصد مزاحم‌کارشان‌نشدن پیش رفتم. هنوز بیرون ساختمان بودم که دیدم تعدادی جمع شده‌اند و حتی داخل ساختمان رفته‌اند و دارند با عوامل عکس می‌گیرند. بیرون ساختمان، سمت راست آن، به تنة کاجی تکیه داده بودم و منتظر بودم خلوت شود ...

چند لحظه بعد خوابم تمام شد و بالطبع کتاب‌ها هم ناخوانده ماند!

آه که می‌زند برون، از سروسینه موج خون

بیشتر بادم‌ها (آدمیزادها؛ به‌زبان غ‌ب‌م یا غول بزرگ مهربان جناب رولد دال) برای کاری وقت می‌گذارند که قاعدتاً‌نباید.

حتی خود من بادمی‌ام که در این دنیا برای هیچ‌کاری‌نکردن (سلام پاتریک) هم وقت گذاشته‌ام؛ در حالی که در دنیایی موازی مشغول آرام‌کردن خودم بودم و در دنیای موازی دیگری به کشف و اختراع و خلاقیت مشغول.

گاهی فکر می‌کنم نتایج خیلی از اقداماتم در دنیاهای موازی مثل غبار کهشکشانی در فضایی بی‌سروته شناورند و به افق خیره شده‌اند.

حالا که تمام شد یادم افتاد!

هیمائیل [1]، وقتی دست‌هایم را بعد از بیست دقیقه ظرف‌شستن خشک می‌کردم،  هیم‌هیم‌کنان گفت: می‌توانستی به‌جای حرف‌زدن با خودت یک فصل دیگر از کتاب دوم را گوش بدهی، نعع؟

[1]. هیمائیل موجودی با ذات فرشته اما خرده‌شیشه‌های ابلیسی مجسم است که از آن سال‌های دور آغاز وجدان‌درد گرفتنم با من همراه بوده. کار شریفش آن است که درافشانی‌کردنش با هیم‌هیم پنهان و آشکاری همراه است؛ در راستای عذاب‌وجدان دادن به من.و یکی از هنرهای پاندای کونگ‌فوکار درونم هم این است که به هیم‌هیم‌ها و سرتکان‌دادن‌هایش وُقعی ننهد!

فکر کنم نگفته بودم که این گسترة رنگ‌های بلاگ‌اسکای خیلی ناخوشکل است. از این لحاظ، واقعاً دست پرژن‌بلاگ مریزاد!

عمه خانوم

نمی‌دانم چرا مدتی است فکر می‌کنم مارتین کپل نتوانسته شخصیت دنریس تارگرین را خیلی خوب و تقریباً کامل دربیاورد!

جای برخی جزئیات درمورد دنریس در داستان خالی است انگار.

درست است من فقط دو کتاب را کامل خوانده‌ام، اما به‌نسبت هم که در نظر بگیریم، چیزهایی کم است؛ محو و بی‌رنگ است. حتی کمرنگ هم نه. اگر کمرنگ بود می‌گفتم قرار است بعداً روشن‌تر شود یا اصلاً روشن نشود، خودمان برای خودمان ببافیمش و کاملش کنیم. ولی اژدها جانم می‌گوید مارتین نتوانسته خودش دنریس را به‌درستی کشف کند و باهاش کنار بیاید تا بتواند ارائه‌اش کند.

چطور توی همین دو کتاب (حالا چون بقیه را نخوانده‌ام، در نظر نمی‌گیرمشان) تیریون و حتی ند با آن حضور اندکش، یا آریای فسقلی و برن عجیب غریب شخصیت‌ها طوری مطرح شده‌اند که می توانم پوست و گوشتشان را لمس کنم. ولی دنریس همیشه مثل مشتی مه و غبار است. هرچقدر مارتین از او می‌گوید کافی نیست انگار از گذر اشتباهی رد شده و با گردن خیلی کج می‌بیندش و خودش هم مطمئن نیست ولی با زیرکی نمی‌خواهد این بی‌اطمینانی را به خواننده منتقل کند.

شاید هم به‌کل من اشتباه می‌کنم.

ولی دنریس دنریس نشده برایم هنوز.

ـ یکی از نکات نه‌چندان خوب این است که هنرپیشة نقش دنی در سریال زیاد برایم دلچسب نیست. تنها نکتة قوی و مثبتش موهایش است؛ رنگ موهایش به‌خصوص. چیزی که در او مرا جذب می‌کند همین است. وگرنه به‌نظرم امیلیا کلارک هم مثل مارتین دارد تلاش می‌کند مخاطب نفهمد او دنریس واقعی نیست.

ـکلاً-گفت: امیلیا کلارک اصلاً خیلی هم ناز و بامزه است. ولی از آن نازهایی نیست که من دوست داشته باشم. بیشتر به‌درد بازی در نقش آدم‌های سادة حوصله‌سربر می‌خورد. برعکس او، سوفی ترنر در نقش سانسا عااالی شده! انگار طی این سال‌ها قوام آمده! خوشحالم روسفید شدم در دوست‌داشتن سانسای عزیزم.

اژدهاست بر رَه

خارج از فهم من است. منتها لب از لب باز نمی کند.

می خواستم از چشمة روحش بنوشم اما لب از لب باز نکرد.

از: برادران کارامازوف (که هنوز نخوندمش)

× اون خط دومی شعره!

تاغذ

طی این یک هفته، از بعد دیدن شیرین و خنک پرکلاغی جان در ظهر تابستانی آن خیابان‌ها و کافة قشنگ، تا حالا 9 اریگامی ساخته‌ام؛ دوتاشان تکراری از آب درآمدند ولی خوب بود [1] یکیشان هم قرار بود اسب باشد [2] ولی با اینکه از روی فیلم درستش کردم، یک جایش را نفهمیدم و حالا شبیه آن حیوان اسطوره‌ای خودمان (هما یا گریفین) شده. به هرحال، دیدم نمی‌توانم ازش ناراضی باشم و باید این الگو را باز هم تمرین کنم. دوتا هم روباه دارم با الگوهای متفاوت [3].

این وسط، از اژدها جان خیلی خیلی خوشم آمده که درست کردنش خیلی کار برد اما به نظرم خیلی خوشکل شده! فیلم دیگری هم برای ساختن اژدها دارم که متفاوت می‌شود با این یکی. اژدهای اولم را با کاغذ تیره ساختم. یک کاغذ قرمز و یک سبز هم برای دوتای بعدی کنار گذاشته‌آم به نیت اژدهایان دنریس. کمتر از دوهفتة دیگر هم که فصل هفتم گات می‌آید و شاید من هم با اژدهایانم به استقبالش بروم [4].

[1] گویا به این الگو هم درنا می‌گویند و هم مرغ دریایی. به هر صورت، چون مرا یاد درناهای کاغذی ساداکو می‌اندازد از تکراری درست کردنش ناراحت نشدم. یاد آن روزهای خواندن داستان می‌افتم که دلم می‌خواست بلد بودم هزار درنای کاغذی درست کنم تا آرزوهایم برآورده شود.

[2] یک اسب دیگر دارم با الگوی دیگر.

[3] یک فیلم هم دارم از ساخت یک روباه خیییییییییلی خوشکل ولی عنترها آن‌قدر سرعت فیلم را تند کرده‌اند که نمی‌توانم درستش کنم؛ البته فعلاً. شاید بتوانم دورش بزنم!

[4] نه که دنریس هم مثل من INFP است؛ بیشتر دوستش دارم. البته دنریس توی کتاب جذاب‌تر است شخصیتش. امیلیا کلارک بهترین حالت‌های صورتش را فکر کنم در نقش دنی در این سریال نشان می‌دهد. وگرنه تا حالا کاری نکرده که در دستة هنرپیشه‌های محبوبم قرار بگیرد. نمی‌خواهم بگویم ولی همه‌ش احساس می‌کنم نقش آن دختر خل در فیلم «من پیش از تو» بهتر بهش می‌آید. مخصوصاً با ابراز احساسات چهر‌ه‌ای‌اش! کاش برای دنی هنرپیشة دیگری انتخاب کرده بودند (این را که حق دارم بگویم)!

اکسپکتوپاترونووووومممم

نقشه نگاران روی مرزهای مبهم نقشه های قدیمی می نوشتند «آنجا اژدها بُوَد». پس از آنکه نخستین جهانگردان زمین را دور زدند و اقیانوس ها و قاره های اصلی را ترسیم کردند، کاوشگران بعدی توانستند جای خالی جزئیات را پر کنند. ..

__شش عدد، مارتین ریس*

(پیش گفتار)

***

وقتی سرت گرم کار مهمی است و تلفن زنگ می زند و صدای مکِش نفس های دیمنتوروار وقت را خراب می کند.. گاهی مجبوری کتاب نامربوطی از لا به لای کتاب ها برداری و فقط سعی کنی ذهنت را پاک کنی ... و معمولاً اتفاق جالبی می افتد.

* هم ریس ش خوب است، هم اژدهاش و هم جهانگردی و دریانوردی و آن هم دوران قدیم که همه چیز رازی سرپوشیده بود.

مهر 91

همۀ فرزندان جوهری من !

هر کتابی که وارد حریم آدم میشه واقعا دنیای متفاوتی ، زندگی تازه ای رو با خودش به همراه میاره . خودم وقتی یه کتاب جدید رو می خرم که مدتها برای خوندن و داشتنش نقشه کشیده بودم ، احساس درک یه اتفاق بزرگ و متفاوت رو دارم ؛ همین که مبلغش رو پرداخت می کنم و اون کتاب مال من می شه ، اینکه کسی نمی تونه ازم بگیردش و بذاردش توی قفسه پیش باقی کتابا ، ... انگار دیگه اون کتاب مشخصه که جاش اونجا نیست . و وقتی با هم وارد خونه می شیم انگار یه بچۀ تازه متولد شده با همۀ امیدها و آرزوها ، رنجها و ناامیدی های بزرگ شدن ، شکست ها و موفقیت های کوچک و بزرگش همراه من وارد خونه شده ؛ که نسبت به تک تک شخصیت هاش مسئولم .

_ آخرین کتابی که خریدم و این حس رو برام داشته ؛ « آزادی یا مرگ » از نیکوس کازانتزاکیس عزیزم بوده .. همین چند روز پیش .

قبل از اون ؛ سال پیش و کتاب « قلب جوهری » از کورنلیا فونکه

و قبل ترش مجموعۀ « هری پاتـر » :)

__ واای به وقتی که این فرزند ، ناخلف از آب دربیاد ! برای من به معنی ارتباط برقرار نکردن با کتاب و جور نبودنش با روحیاتمه . حس می کنم بدجور شکست خوردم . دوست دارم خیلی زود سرپرستی اونو به یکی واگذار کنم که بهتر می تونه باهاش کنار بیاد .

__ وقتی یه کتاب رو می خرم ، حتی اگه تا مدتها خونده نشه ، اون جادوی ناگشوده ش که در پس برگهای درهم گرفتارش جنبش داره ، نوسانش رو هر از گاه بهم منتقل می کنه .. از دیدرسش رد که می شم انگار شخصیت ها از همون جایی که توی داستان خلق شدن و درش رفت و آمد دارن ، یه لحظه دست از کار داستانی شون می کشن و بهم خیره می شن ؛ همه با هم با یه هماهنگی پنهانی . انگار منتظرن من تصمیمم رو بگیرم و یه پرندۀ با ارزش رو از یه قفس طلایی آزاد کنم تا پرواز کنه و اوج بگیره ؛ .. با خوندنش ! 



آفرینش

 تقدیم به بانوی مهربانی که نامش برساخته از دو واژۀ « نور » است و لبخندش روشنگر :

 

به « امروز » ش نگریست . تصویر آسمان بی انتهایی را دید با توده های درهم پیچیده و بی تردید ابرها و بارقه های نور ، که با وجود نازکی و تُردی دلنشین شان روزنه هایی به زمین _ زمینی که رویش ایستاده بود و بام تا شامش را بر چهرۀ آن رسم کرده بود _ پدید آورده بودند . کلاف های درخشان نور در پهنۀ قدرتمند تیره  سایه روشن دلنشینی را شکل داده بودند و او باهمۀ ترس های شیرین و کنجکاوی برانگیز همیشگی ش از ناشناخته ها و ابهام آیندۀ همیشه نیامده به این دوگانگی لبخند می زد ؛ از آن رو که مسئول اصلی گشوده شدن دریچه های نور در قطعیت بی چون و چرای حاکم بر آن روز ،خودش بود

شهریور 91

« در خیــال »

یه نگاه به عکسای پست های اخیر انداختم ...

یادم افتاد یه زمانی ، در دوردست ها ، نگرانی عمده م این بود که آیا بالاخره یه روزی میرسه که من دست از دنیای تخیلی ، خیالات ، خیالبافی ، اجرای نقش در زندگی های موزای و همزمان ، ... بردارم یا نه ؟

همیشه به خودم امید میدادم بالاخره تو یه سنی آدم جدی تر می شه ، اصن جدّی می شه .. شروع می کنه یه جور دیگه دنیا رو دیدن ، مثلا وقتی وارد جامعه شد ، وقتی کارمند شد ، .. یه سنّی رو برای خودم در نظر می گرفتم که مثلا از اون به بعد دیگه امکان نداره آدم اینجوری باشه . اون سن و سال میومد و من همچنان همون جوری بودم و یاد توقعم برای این تغییر می افتادم و باز یه مرز جدید تعیین می کردم ..

الآن اما یه لحظه یادش افتادم ، یاد انتظار جدی و غیرممکن دوردست برای خودم .. دیدم الآن عیــــــــــــــــن خیالم نیس که اون اتفاق بیفته یا نه ! مهم نیس ، تازه یاد گرفتم چجوری زندگی کنم :)



هم ذات پنداری یا «میــو» و زهـرمـار !!

تو زمانهای مختلف که کتابهایی رو می خوندم و در اونها نویسنده ها از خودشون و عادات و احوالات شخصی شون گفتن ، پیش اومده که شباهت هایی بین خودم و بورخس ، مارکز ، فُن گات و ... پیدا کردم :پی

یه شباهت مهم دیگه که همین الآن بین خودم و یه شخصیت ویژه یافتم اینه که : علاوه بر شلخته بودن و الکی خوش بودن ، من و پاتریک دوتاییمون حال و حوصلۀ گربه مُربه نداریـم !!

* وقتی پاتریک لنگه کفششو پرت می کنه تو حلق گربه هایی که دارن شب زیر نور ماه آواز می خونن و میو میو می کنن و میگه : « میو و زهرمار » !


آرزوهای جادویی م

خب من که سندباد م و قالیچۀ پرنده م که دارم ؛

اگه یه چراغ جادو و غولشو هم داشتم که گاهی اوقات تو بعضی کارام بهم کمک کنه خیلی عالی می شد ! فکر کنم سفر بعدی م باید به سمت سرزمین ..... باشه تا چراغه رو پیدا کنم .

* البته من بیشتر دوست دارم یه « دابی » داشته باشم به جای اون غوله ! :)



اژدهایی!

الآن می بینم مدتیه " سنـسا " رو هم دوست دارم .. خیلی بیشتر از حدی که فکرشو می کردم !

* این خون « استارک » ها خیلی قدرتمنده ؛ نمیشه از دوست داشتنشون گریزی داشت :)

قدرت بارز و وجه افسانه ای پنهانی اژدها رو دارن ، ولی با خضوع تمام ، نشانشون « دایرولف » ِ <3


مث بارون ، مث آب

نه تنها {  کتابا و داستان هایی که با جمله " تمام روز باران می بارید ... " } شروع می شن ، دوست داشتنی ن ...

فیلم هایی م که با بارش بارون شروع می شن یه حس خاصی درشون هست .. مخصوصا که با یادآوری خاطرات قدیمی و صدای بغض آلود لرزان یه آدم مسن همراه باشه :)


در ستایش تکنولوژی

انقدر این روزاااا فیس بوک بازی می کنم ، دیگه یاد وبلاگم نمی افتم . فقط وقتایی مث حالا که واقعا دلم براش تنگ میشه میام سراغش . اما همیشه م چیز مناسبی برای اینجا نوشتن نیس ؛ یا بوده و چون امکان نوشتن نبوده ، قهر کرده رفته .

اصن بلاگر جدی ، فردی قابل تحسینه ؛ کسایی رو می شناسم که فیس بوک دارن اما وبلاگشون براشون حرف اولو می زنه . نوشته هاشون ارزش بلاگ شدن داره ؛ عمق داره ، معنا ، برخاسته از تجربه های شخصی ، ... 

بعضیام زندگی شون مث همین قضیۀ « بلاگ و فیس بوک » می مونه ؛ بدون فکر زمینۀ استفاده شونو عوض می کنن . وقتی میری فیس بوک می بینی همه چی سریع و به همون نسبت سطحی شده ؛ نوشته ها کوتاه و کوتاه تر ؛ بیشتر در جهت مسخره بازی و شوخی با این و اون ، جک درآوردن برا همه چی ، البته نصف قضیه م اطلاع رسانیه ، « شـِـر کردن » اخبار داغ رسمی و غیر رسمی _ هرچند گاهی صداش درمیاد که فلان چی اشتباه و شایعه بوده و لطفا به اشتراک نگذارید ! 

اما زندگی کردن وبلاگی هرچی باشه واسه من یه معنی دیگه ای داره ؛ به حرمت نوشته هایی که سالهای پیش توی نت می خوندم و بارها بهشون فکر می کردم ، چیزای مهمی که لابه لای واژه ها پیدا کردم و نتایجی که بابت همراهی با جمله ها گرفتم .

* اما فیس بوک برای من چن تا جای تشکر باقی گذاشته : پیدا کردن بعضی دوستای دور و دیدن دوباره شون ؛ هرچند مجازی ، دوست شدن با آدمای مختلف که واقعا باهاشون تعامل انسانی و دوستانه داشته باشم ، و لذت بخش ترین کار فیس بوکی برام که گشتن بین آلبوم های عکس پیجای مختلف دوست داشتنی م و دیدن تک تک اون عکسا و ذخیره کردنشونه ... دقیقا وجهی از آرزوهای دووور و دراز بچگیامه که برآورده شده ؛ دیدن گوشه گوشۀ دنیا ! البته من دیدن و لمس کردنشو از نزدیک آرزو کرده بودم و دارم ؛ اما همین مجازیشم فعلاً _ میگما فععلا! _ غنیمته .

** آی روزگار ! برآوردن این آرزو رو بهم مدیونی :)


خرگوش توی کلاه /ماجراهای من و تکنولوژی

تا دَه سال پیش با دست نامه های بلند بالای چندین صفحه ای طولانی برای دوستام می نوشتم و با استفاده از تمبر و پاکت پستشون می کردم .. اینکه به مقصد برسن و وسط راه گم نشن _ معمولاً برای 10% شون این اتفاق می افتاد _ بعدم حساب می کردم فلان روز می رسه ... رسیده ... امروز می خوندش .. فردا پس فردا جواب میده ... تا فلان روز پست می کنه جوابشو ... این مدت توی راه ... فلان روز باید برسه !

تا 50% پیش بینیا درست از آب درمیومد و جواب نامه مو در روزهای موعود می خوندم و بازم قلم به دست می شدم !

بعدش پست الکترونیکی اومد تو زندگیم . اوائل بهش رغبتی نداشتم چون دوستایی که ارزش نامه نگاری داشتن ، ای میل نداشتن _ هنوزم نصفشون استفاده نمی کنن ؛ چون سرشون خیلی شلوغه و کار و بار اونقدر جدی و بیزنس میزنسی ندارن که ای- میل لازم بشن _ و خلاصه اینکه با دوستای اینترنتی معمولا میل بازی می کردیم . بعدشم این سرنوشت دوست یابی من به شکلیه که با هرکی دوست میشم یا دوستش دارم یا از هم دوریم یا بعدنا دووور می شیم ! تا چن وقت پیش خائن ماجرا خودم بودم ، یعنی هر چن وقتی یه بار شهرمو/ مونو عوض می کردم . اما پیش اومد واسم که یه مهرۀ دیگه غیر خودم جاش عوض شه . 

بله اینجوری دیگه . همیشه قلم/ کیبورد لازم هستم انگار ، ولی این یه طرف ماجراس .

در کل خواستم بگم اون موقع ها با وجود استفاده از تکنولوژی قدیمی و هندلی نامه های دست نویس ، امید به دریافت جواب بیشتر بود انگار . امروزا که ای-میل میدی جواب گرفتنت با کرام الکاتبینه ! انگار « تکنولوژی و در خدمت بشر بودنش » یجور فریبناکی داره در خودش ، خود من مثلاً وقتی ای میل می گیرم 20% مواقع فوری جواب نمیدم . این فریب فوری بهم چشمک می زنه که : با یه کلیک میرسه دستش ... چه عجله ایه ؟ بعدنام بنویسی میشه خب !

در صورتی که اون طرف ماجرا همیشه تصور و حداقل ناخودآگاهش اینه که : برقی باید جوابو دریافت کنه .

اینه که دلم برا دوستم تنگ شده ولی انقد سرش شلوغه که تکنولوژی هم نتونسته کاری براش انجام بده .


اردیبهشت 91

«باز سودایی شدم من ای حبیب»

بعضی از بخشهای ذهنم که نشونه ی بارز شلختگی در اونها مشهود بود رو دارم درست می کنم و پیشرفت هایی حاصل اومده ؛ اما برعکس  یکی  از گوشه های دیگه دچار آشفتگی خطرناکی شده !

مساله اینه که توی این یه ماه اخیر چهار کتاب رو دست گرفتم ودوتاشون نیمه کاره رها شدن ، یکیشون همه ش بهم سیخونک میزنه ولی منتظر یه موقعیت مناسب هستم تا ادامه ش بدم و این همانا کتاب محبوبم " نغمه ی یخ و آتش " هست و از رها کردنش بی اندازه شرمسارم . ولی واقعا فرصتشو ندارم ! اونی که داره به خوبی پیش میره ، جلد اول "آنی شرلی "عزیزم هست که پریروز منو از عمق یه فاجعه نجات داد و یه بار دیگه بهم ثابت کرد هر کتابی ناجی لحظات دردناک خاصی می تونه باشه ، فقط باید خودتو در فضای واژه ها رها کنی ...

_ امیدوارم کائنات نهایت تشکر و تواضع منو خدمت حضرات ؛ بانو ال.ام. مونتگمریِ مرحوم _ نویسنده _  و آقای سولیوان که مجموعه های بی نظیر "قصه های جزیره" و " آن شرلی " رو تولید کرده برسونن . 

* عنوان ، بیتی از مولانا ی عزیزدر مثنوی .

** توضیح عکس: آنی به تصویر خودش در پنجره خیره شده . اسم این تصویر رو کیتی موریس گذاشته و درواقع ناجی لحظه های فاجعه آمیززندگی آنی بوده .