یادآوری اینکه روح بزرگی چون نیچه تجربه ای مشابه او داشته کمکش کرد بفهمد که وضع روحی مسموم او موقتی است. یاری اش کرد از بن جان آگاه شود که یکبار بر هیولای درون پیروز شده و باز می تواند.
افکار خوب، حتی افکار نیرومند، به ندرت با یکبار تذکار کفایت می کنند: چندبار تکرار تجویز می شود. [۱]
ص ۹۵
۱. من به این مسئله احساس دوگانه ای دارم؛ وقتهایی بوده که کشف اینکه جایی از این دنیا، چه نزدیک و چه دور، انسانهایی بودند یا هستند، با مسئله یا دغدغه ای ذهنی مثل من، برایم خیلی جالب بوده. حتی اگر این مسئله چیز مسخره کوچکی باشد؛ مثل عادت یا وسواس خنده دار یا حتی بد اما چیزی که برای کسی مشکل پیش نیاورد. مثل وقتهایی که توی مدرسه متوجه میشدم کسی گاهی پوست لبش را می جود، یا در کودکی از حمام رفتن بدش می آمده ....
اما وقتهایی هم هست که متوجه می شوم افراد خاص و مشهوری گیرهای ذهنی یا شخصیتی دارند؛ این به جای اینکه خوشحالم کند یا خیالم را راحت کند که این مسئله ذهنی هم چیزی عادی و معمول است و ممکن است برای خیلی ها پیش بیاید، مرا ناامید می کند! هنوز در ذهنم افراد خاص شبیه بت بی عیب و نقصی هستند که هرچه ایمان داشته باشم هیچکس از عیبی مبرا نیست، باز هم با فهمیدن چنین نکاتی انگار پایه های معبد مقدس ذهنی ام ترک برمیدارد.
۲. جمله پررنگی که تا این لحظه با خواندن این کتاب در ذهنم نقش بسته این است: هرکس از مرگ و زوال میترسد کار هنوز-انجام-نشده ای دارد که نگران آن است.
[۱]. خیره به خورشید، اروین یالوم، ترجمه مهدی غبرایی، نیکونشر
کتاب شیرین، جذاب و کِشندهای را این روزها، گاه [1]، میخوانم و واقعاً از خواندن هر صفحهاش بینهایت لذت میبرم. بسیار ساده، روان و بیهیچ اختصار و اطناب مخلّی نوشته شده و محتوای بسیار مفیدی دارد. حتی فکر میکنم اگر آن را سالها قبلتر میخواندم (شاید حتی بارها) و درموردش فکر میکردم، در امر آموختن و یا گاه آموزاندنم خیلی خیلی مؤثر میبود.
نمونهی نثر پرکشش عبدالحسین آذرنگ در کتاب «استادان و نااستادانم»:
خوشحالم که این کتاب را میخوانم.
[1]. این کتاب را هم، بهدلیل کمحجمبودنش، برای توی راهم برداشتم و هر دوبار، طی مسیر، خواب را از چشمانم گرفت و بیادعا، بهشدت جذبم کرد. آنقدر که حتی دیروز نزدیک بود ایستگاه مترو را رد کنم! مطلب بالینیام هم بخشی از ویژهنامة بخارا (ویژة دکتر داریوش شایگان) است شامل زندگینامة خودنوشت دکتر شایگان که آن هم بسیار جذاب و شیرین و تأثیرگذار است. مشخص شده که زندگینامه های خودنوشت نقطهضعف مناند. چون با خواندن اینکه استاد آذرنگ هم در حال تهیة چنین کتابی درمورد خودشاناند بسیار خوشحال شدم.
استادان و نااستادانم، نوشتةعبدالحسین آذرنگ، انتشارات جهان کتاب
طی 4 سال اخیر، قضیة هلدادهشدنم را با جرئت و شجاعت بیشتری جدی گرفتهام و در حد توانم، انبه هم جمع کردهام (دست پر بودهام). مهمترین هلدهندهای که اینجا میخواهم از او یاد کنم (اسمش را بدون سانسور و کامل میآورم) فاتیمای عزیزم است. فکر میکنم یکی از مهمترین نقشهای زندگیاش هلدادن است و به آن باور دارد. چون باور دارد که چرخهای دنیا را حرکتهای جدی و اساسی بهراه میاندازند. از حق نگذریم، نظرش کاملاً درست است.
ابتدای سال 93، در ملاقاتی که با هم در نمایشگاه کتاب داشتیم، بهشکل هلدهنده اما ملایمی به این قضیه اشاره کرد. سال قبلش هم به من گفته بود ولی من گذاشتمش توی آبنمک بخوابد تا عمل بیاید. اما سال 93 تصمیم گرفتم جدی بگیرمش. قدم در راهی گذاشتم که این روزهایم را از آن خودش کرده. از فاتیما بسیار سپاسگزارم بابت این لطفش؛ گرچه خودش خیلی فروتن و جدی است در این زمینه و هیچ تشکری را برنمیتابد؛ گرچهتر تلاش و خواست خودم هم بوده اما نباید انصاف را کنار گذاشت. باید این انرژی سپاسگزاری از سوی من در کائنات منتشر شود.
هلدهندة مهم بعدی خانم س نازنینم است که مرا تشویق کرد میتوانم بیش از یک کار را در لحظه انجام بدهم. اردیبهشت 95، به لطف و پیشنهاد ایشان، با یک دست دو هندوانه برداشتم و شد آنچه شد! ابتدا (سال 94) مسئلة من این بودکه «یک» کار را بهدرستی و در زمان مقتضی به سرانجام برسانم. تازه داشتم در این مورد جا میافتادم که مسئلة بالا پیش آمد. منطقی است که جاافتادن در این دومی، دستکم برای من، زمان بیشتری میبرد. اما امروز میتوانم ادعا کنم تا حد زیادی موفق شدهام. اما هنوز جا برای موفقیتهای بیشتر و کسب تجربه هست و چه اقیانوس عمیق زیبایی!
هلدهندهای که دیروز بهناگهان متوجهش شدم ونوس خانم عزیزند و موردی که به آن اشاره کردند بهنظرم خیلی شیرین و مناسب آمد (البته شیرینیاش برای من بعد از تماس تلفنی با فرد مورد نظر مشخص شد. همان جلسات کوچکی که قرار است بگذارند و ...).
من اگر به مسیر درستی هل داده شوم، فرمانبر و کار-انجام-بدة بهنسبت خوبی هستم. گاهی هم شده که خودم خودم را هل دادهام و از نتیجهاش خیلی بیشتر راضی بودهام. اما فکر میکنم یکی از مأموریتهای من در دنیا این باشد که خودم مسیرهای درست بیشتری را پیدا و انتخاب کنم و این باید حتماً تعدادش از هلدادن خودم یا هلیدهشدنم بیشتر بشود (گفتم مأموریت در دنیا، باز یاد لاست افتادم!).
ــ درمورد سدشوندهها باید جداگانه بنویسم، شاید. چون مثلاً من سدکنندة مثبت هم داشتهام و پرداختن به اینها مجال جدا میطلبد.
[1]. دیروز، برای مطالعة در طول راه، ناگهان یادم افتاد کتاب سفارشی 3 سال پیش استاد جان را بردارم: استادان و نااستادانم ، اثر دکتر آذرنگ. اسم مطلب را هم طبق احوالم و از روی همین کتاب انتخاب کردم چون، برای من،خیلی مناسب و توصیفکننده است.
دلم میخواهد بهجای وبلاگ، یا در کنار آن، روزانههایم را در دفتر یادداشتی بنویسم؛ مثل خیلی قبلترهایم؛ شاید هم مثل شاهرخ مسکوب که اینترنت و وبلاگی نداشت.
ـ خدا خفهات کند که همیشه مثل حصار دربسته هستی . کاش این را زودتر می گفتی!
زینت؟ رفعت؟ شوکت؟ بهجت؟ یا حتی ملاحت!
...ت ،
... درواقع، نمیدانم چه بگویم! بیشتر به منصفانهبودن گفتههام فکر میکنم. ابتدای کتاب،احساس خوبی به او نداشتم. حتی بیشتر منتظر بودم چیزهایی از نوع آنچه به آن «تنانگی» میگویند پیش آید یا گیروگرفت ماجرا بین این دو سر همین قضیه باشد. اما هرچه جلوتر رفتم، مسئله برای من متفاوت و عمیقتر شد؛ عمیق از جهت خوب آن، نه بهمعنای دریافتن رازهای دو نفر. مخصوصاً بعد از خواندن گفتگویی که جملة ابتدای مطلب را در خود دارد، داستان برایم روی دیگری یافت.
الآن از ...ت خوشم میآید؛ گاهی با او همذاتپنداری [1] میکنم. جاهایی به او حق میدهم و جاهایی هم تحسینش میکنم. بهگمانم، حتی گاه برخلاف تصور پرشور و احساس شاهرخ ـکه اعتقاد دارد ..ت شجاعت لازم را ندارد و محافظهکار استـ و حتی برخلاف تصور خود او که خودش را اینطور میبیند، نوعی شجاعت در او و رفتارش است: همین بلاتکلیف نگاهداشتن خودش، با توجه به فضا و نگاه آن سالهای جامعه و جنسیتش و شرایط خانوادگی و ...
گاهی هم با خود شاهرخ همفکر میشوم و تأییدش میکنم. خیلی جاها از اینکه دغدغههای مرا گستردهتر و عمیقتر و با زبانی گویاتر وصف کرده از او سپاسگزار میشوم. جالب اینجاست الآن، که یادداشتهایش را میخوانم، در بعضی صفحات، همسن آن روزگار او هستم. گاهی هم خودِ چند سال بعدم را در کلماتش پیدا میکنم. درست است که شرایط فرق کرده. 50 سال از آن روزگار گذشته ولی نقاطی در ذات انسان و شاید هم راهورسم زمانه ثابتاند و باعث پیوند میشوند. مخصوصاً وقتی به اشارة دکتر شایگان در یادداشتهایش فکر میکنم (به زبان من: بستر تاریخی محتوم ...).
احتمالاً ..ت هم دیگر از دنیا رفته. بیفایده است اگر بخواهم لحظهای به این فکر کنم که زندگیاش چطور گذشت و بعدش چه تصمیمهایی در زندگی گرفت و ... . او کسی نیست که الگوی تأثیرگذاری برای من باشد (از همین حالا روزگار در کمین نشست تا چیزی متفاوت با این که گفتم به من ثابت کند! میدانم دیگر! کلاً مرام اینچنینی دارد). فقط میخواهم از ...ت تشکر کنم و بهنظرم muse (الهة الهامبخش) خوبی برای این دوره از زندگی شاهرخ بود چون خواندن شرح احساسات شاهرخ را در قبال این ماجرا دوست دارم. انگار هر آدمی برای قرارگرفتن در مسیر درست، به این دوره احتیاج دارد. انگار تکلیف من با چیزی مشابه در زندگیام روشن میشود؛ دید خوب و کاملتری به کلیت عشق و انسانها پیدا میکنم تا من هم 40سالگی را بهتر پشت سر بگذارم و به افقهای گستردهتری بتوانم نگاه کنم.
[1] حدود دوسال پیش، گفتند همزادپنداری درست است؛ چیزی که برخلاف آن فکر میکردم و بر آن بسیار اصرار داشتم. حالا هنوز تکلیف خودم را نمیدانم. برای همین، همان «همذاتپنداری» مقبول خودم را مینویسم. چون هنوز فکر میکنم نوشتن «همزادپنداری» نوعی کمتوجهی و کمدقتی است.
دیدم نمیتوانم این وضع را بپذیرم. سومین بار است که پیاپی چنین اتفاقی میافتد؛ روز موعود تلفن میکند که امروز نمیشود ... البته هربار علتی دارد ولی عللی چارهپذیر. ...اگر اشتیاقی به دیدار باشد، میتوان از این گرفتاریهای ناچیز روزانه فرار کرد؛ از هریک به بهانهای، به دروغی.
در حالوهوای جوانی، ص 279
از در حالوهوای جوانی چند صفحهای بیشتر نمانده. وقتی میخوانمش، انگار یادداشتهای وبلاگنویسی را میخوانم که چند سال پیش کشفش کرده بودم و حالا احتمالاً وبلاگش خاک میخورد و شاید کانال تلگرامی داشته باشد با محتوایی جدیتر و طبقهبندیشده؛ طوری که حتی فرصت نکند و اهمیت ندهد که مطالب وبلاگ سابقش را پاک کند... شاید هم نام کاربری و رمز ورود آن را حتی فراموش کرده باشد!
خوشحالم؛ چون بعد این کتاب حتماً نوبت کتاب حجیمتر روزها در راه است که بهگونهای ادامة همین کتاب شمرده میشودو حتی اگر گاه چند برگی، در کنار مطالعةکتابهای دیگر، بخوانمش؛ حتماً دستی به آن میبرم.
از دیشب فکر میکنم آیا مرحوم مسکوب هر از گاهی به صفحههای پیشین دستنوشتههایش برمیگشته؟ برای کموزیادکردن مطالبش نه؛ بیشتر برای سنجیدن احساساتش در برابر موردی خاص. آیا با خواندن چیزهایی از گذشته، بهدلیل داشتن موضع و احساسی خاص به چیزی یا شخصی، خودش را ملامت میکرده یا به خودش میخندیده یا برعکس، از یادآوری روزهای گذشته سرشار از خوشی و رضایت می شده؟ شاید هم چنانکه از گذر عمر هراس داشته، بازگشت به گذشته برایش آسان نبوده باشد. شاید اگر، مثلاً در شهریور و مهر 45، به یادداشتهای 6 ماه پیش برمیگشت، ممکن بود روی بعضی بخشها، باغیظ خط پررنگی بکشد یا مطالب متضادی به آنها اضافه کند! با اینکه، بهاحتمال زیاد، در آبان همان سال، از این کارش پشیمان میشد و اضافه میکرد چه خوب شد فقط رویشان خط کشیده و پارهشان نکرده! ... نمیدانم!
برایم جالب است که آدمی همیشه روبهجلو که مشغلههای مهمی برای خودش دستوپا میکند و بدینترتیب، فرصت خاطرهبازی منفعل ندارد چطور عادت به نوشتن روزانههایش داشته. روزانهنوشتن در ذات خودش بد و منفعل نیست. خیلی دوست دارم کارکرد مفید و پویای آن را بدانم؛ مثلاً برای شخصی مثلاً شاهرخ مسکوب. چرا من فکر میکنم هرچیزی در زندگی آدمهای جدی و اینچنینی باید حتماً معنا و کارکرد متفاوتی با آنچه تا کنون درک کرده بودم داشته باشد؟!
من زندگیام را به باد نداده بودم چون هنوز شروعش نکرده بودم ولی میدانستم که نوعی اهمال سمج، که پیش از بهدنیاآمدن من وجود داشته است، یک سنّت طولانی شکست و انحطاط و گسستهایی خانمان برانداز مانند سایه دنبالم میکنند و من وارث مشروع آنم. ولی علیرغم این «رهایی منفی«، باید سرنوشتم را بهطریقی به ثمر میرساندم، باید طلسم این قضاوقدر را میشکستم، باید به سرچشمة این گسست آغازین پی میبردم زیرا میدانستم که من محصول این حوادثم. میدانستم آن شکافی که به من شکل میداد نحوة بودن من در دنیا را تعیین میکرد.
داریوش شایگان، بخارا، ش 124
چندساعتی است که از تلویزیون برنامه هایی پخش می شود درمورد پول و سرمایه و جمله ها و واژههایی از این دست، هرازگاه، به گوشم میرسد: «در استونی، از بچگی، به کدنویسی عادت داده میشوند»، «چیزی با این مضمون که ورود به بازی سرمایه پایان ندارد و هر مرحله مقدمة مرحلة محتومی دیگر است»، «وال استریت»، «سقوط سرمایه» ، «رکود»، ....
من که مدهوش چند ص از زندگینامة خودنوشت منتشرنشدة دکتر شایگان عزیز در ویژهنامة بخارایم و قلم جذاب ایشان مرا به دنیایی میبرد شبیه آنچه با کلمههای بیپروا و واقعیت عریانی که مارکز و ایزابل خلق میکنند؛ چیزی که در دلش تشبیهها و اشارهها مثل ماهیان زنده و پرتبوتاب در پی هوای تازه به هرسو میپرند و انگار هنگام خواندنش تن به آبی روان سپردهام که نبض دارد، آهنگ خوش بین رباعیهای خیام با صدای شاملو جان، در گوشم میپیچد؛ مثل موجی که میآید به ساحل و به دریا بازمیگردد و میخواهد مرا به دنیای شیرین خواب ببرد.
با اشارة دکتر شایگان در نوشته اش، خیام در ذهنم احضار شد و شروع کرد به خواندن:
از آمدن و رفتن ما،
آمدن و رفتن ما
آمدن و رفتن
...
اما در دنیای واقعی هم موسیقی شیرین و ملایم سارگلین (بی کلام- با اجرای رستمیان) دست در دست موج آرامشبخش بالا گذاشت.
دلم میخواهد جایی مطبوع بخوابم و یکی برایم، آرام، ادامة این متن را بخواند ...
دلم میخواهد زیر آسمان باز پرستاره و در محیط امن بهدور از همهچیزی بودم، با کسی که حرفهایی از جنس دوری ستاره ها و لایتناهیبودن شگفتی های دنیا میزد.
شاید نصفش تقصیر جذابیت شخصیت جان لاک لاست باشد!
ـ تکتک روزهای بهاری این امکان را دارند که بیشتر تصمیمهای مهم و قشنگ دنیا در دل آنها گرفته بشود.
دلم میخواهد دفترچهای برای نوشتن چیزهای متفاوت کنار بگذارم؛ یک دفترچة کوچک و در کنارش برچسبهای خوشکل و دوستداشتنی متنوع، تا در آن فقط از همین بهاریههای شخصی و انرژیبخش و دوستداشتنی بنویسم.
یکیشان که از هفتة پیش خارخارش در ذهنم افتاده این است که مثلاً از همین جلسات پنجشنبه صبحها، ساعت 9، شروع کنم.
یکی دیگر هم که همیشه هست و گاهی جرقهای میزند و باعث تاولزدن وجدانم میشود خواندن کتابهای جدی و مهم و عمیق و ... خیلی-مطلوبتر-برای-من است؛ از ادبیات قدیم و تاریخ و .. خودمان گرفته تا آثار غیر ایرانی.
یکی دیگر که دارد سختتر میشود، فهمیدن بهتر جملههای نوشتههایی است که بهگونهای برایم اهمیت دارند.
یکی دیگر که قبلاً هم به فکرم رسیده بود اما فراموشش کرده بودم، موضوعی است که باید با استاد جان مطرح کنم.
اینها را اینجا مینویسم تا یادم بماند. باید بهزودی آن دفترچة بهاری را تهیه کنم.
ـ باز هم دارم با جسی کوک عزیزم پرواز میکنم، در دشتها میتازم و زهزه هم آن دورتر با زوروروکا همراه است.
دلم بهانه میگیرد؛ نه که هوا خوب است و خیلی چیزها رو به بهبود و دستکم در مسیر عقلانی خودشان قرار دارند، کتابی که میخوانم دوستداشتنی و شیرین و تأملبرانگیز است و نقریباً خوب پیش میرود، دیوارهای قلعهام محکماند و ذخیرة خواندنی و دیدنی پروپیمانی دارم، دارم به نتایج خوبی میرسم و گویا در مسیر خوبی قرار دارم و میتوانم کمکم نقش مناسبم را در زندگی بشناسم و بپذیرم و گسترشش بدهم، ... همة اینها با اعوان و انصارشان باعث میشوند خیلی خوشخوشانم بشود و دلم بخواهد وقت بیشتری برای گذراندن، به آن شیوهای که خودم دلم میخواهد و میتوانم، اختصاص بدهم. مثلاً دیدن بعضی فیلمها یا بیشتر کتابخواندن (حتی بخشهایی از کتابهایی که قبلاً خوانده شدهاند؛ حتیتر بیشتر از یکبار خوانده شده باشند)، پیادهروی در خیابانهایی که دوستشان دارم، رفتن به مکانهایی که برایم جالباند؛ از کتابفروشیها گرفته تا پارک و ...
اینجور وقتها، زندگی یگانه و در تنهایی خودم را بهصورت ایدهال دارم. اما زندگی اجتماعی و ارتباطم با دیگران هنوز چالشهایی دارد. برای این هم نگران نیستم چون نقطة بسیار مثبت و مهم قضیه این است که همین تقویت بخش فردی باعث میشود انرژی بیشتری برای گرفتن تصمیمهای بهتر و مفیدتر در بخش دیگر داشته باشم.
نکتة مهم و شیطنتآمیز دیگر این است که اینجور وقتها دلم میخواهد دنیایم دربسسست مال خودم باشد و برای کسی وقت نگذارم!
یک مدت خوراک جدید نداشتم (موزیک برای توی راه گوشدادن) و پناه میبردم به سنتیها یا بیکلام و چند خط مطالعه. اما پریشب دیگر مصمم شدم 7-8 آهنگ جدید پیدا کنم. چندتا از ترانههای حجت اشرفزاده؛ که فکر میکردم از مهدخت بیشتر خوشم بیاید ولی فرداش دیدم عاشق برف آمد شدم. ترانة جدید گوگوش و شماعیزاده جان، اینجا چراغی روشنه از داریوش جانم (آهنگ جادویی من)، به قصه گوش کن فرامرز جان اصلانی که بهراحتی سمتش نمیروم اما اگر گوش کنم حسابی مرا در خود غرق میکند، .. و نصفه شب عجیب اصراری داشتم یکی از آهنگهای قدیمی ابرو رو پیدا کنم (تو لطف خدایی، نور چشمانمی) و چقدر هم سخت پیدا شد! آخرین آهنگی بود که حتی از برداشتنش هم منصرف شده بودم ولی وقتی پیدایش کردم همان نیمة شب 10 بار یا شاید هم بیشتر آن را گوش دادم. من در زمینة موسیقی روشنفکر و ... نیستم فقط ریتم و زیر و بم موزیک و طرز خواندن خواننده اگر مرا جادو کند حتی ممکن است به معنای شعر هم کاری نداشته باشم! نمونهاش یکی از همین بالاییهاست: در ترانة مشترک گوگوش و شماعیزاده، آن دو خط که شماعیزاده میخواند،شعرش را دوست ندارم ولی طرز خواندنش تارهای قلبم را میلرزاند!
کتاب بالینی و توراهی این روزهایم هم اثر شاهرخ جان مسکوب است: در حالوهوای جوانی. هر چند خط که ازش بخوانم راضی هستم و ارزش خواندن و فکرکردن درموردش را دارد. قبل از خواندنش، فکر میکردم با روزنوشتهای فردی فرهیخته و بااحساس روبهرو میشوم که چون بهشدت کنجکاو (و بیشتر فضول) بودم درمورد درونیاتش و شاید بعضی دیدگاههای خصوصیاش بیشتر بدانم، با خوادنش دلم خنک میشود و ... اما حالا میبینم علاوه بر اینها، که تا توانسته سخاوتمندانه در اختیار خواننده و منِ فضول گذاشته، آن دید انتقادی و ژرفبین و نتیجهگیر عالی مسکوب چقدر خوب و آموزنده است! خدایا، مسکوبم کن! چقدر ما و دنیا به این آدمها و نگاهها احتیاج دارد! هی میخوانم و هی گوشههای کتاب را تا میزنم. حتی اگر بعضی از قولهایش را نقل نکنم در گودریدز، دلم میخواهد آن تاهای کوچک بماند در گوشههای کتاب و بعدها باز هم حتماً این کتاب را بخوانم.
دانشگاه دومی که میرفتم، تا مدتی، هروقت حرف از کتاب و رمان میشد، یکی از همکلاسها [1] با یکجور احساس سرخوشی و یادآوری شخصی خوبی میگفت «لبة تیغ (کتابی از موام)». من هم همیشه کنجکاو بودم ببینم این کتاب چه داستانی دارد.
چند سال پیش کتاب را از نمایشگاه خریدم و طبق یکی از عادتها، که هر کتابی را داشته باشم انگار خیالم جمع است و لازم نیست روی آن فوراً خیمه بزنم، همینطور مانده است گوشهای و حتی گاهی، طبق عادت برخی کتابها، محو و ناپیدا میشود. امیدوارم وقتی میخوانمش میوة گندیده نشده باشد!
[1] همانی که 1 یا 2 سال پیش نزدیک میدان انقلاب، وقتی با پرکلاغی بودم، دیدمش و همچین پرشور بغلم کرد و ازم شماره گرفت. هنوز به من زنگ نزده! شمارهای هم که من از او گرفتم از توی گوشیام غیب شده!
اه! چقدر بدم میآید کسی، طبق «علائق صرفاً شخصی» خودش، به من هدیهای بدهد؛ بدآمدنیترین مورد در این زمینه کتاب است! کتابی که لزوم خواندنش حتی در درجة اول اهمیت قرار نمیگیرد؛ فقط مورد پسند هدیهدهنده است.
از این کتابها، یکی در کتابخانهام دارم. البته در جای خود کتاب خوبی است و شاید با خواندنش، به آن علاقهمند هم شدم. ولی برای من آنقدر جذبه دارد که بعد از بیش از 4 سال، هنوز مشتاق خواندنش نشدهام! (داستانی نیست و درمورد شعر است، آن هم نوعی خاص)
ــ کتابخانه جان را تا حد زیادی سروسامان دادم. البته حدود یکششم آن باقی مانده که باید حتماً جابهجا شود. پائولوها و بوبنها را در همان طبقة پایین، کنار ایزابلها و مارکزها و کازانتزاکیسهایم گذاشتم. طبقة بالا را به ایرانیهای دوستداشتنی اختصاص دادم.
حالا مسئله اینجاست که کودکونوجوان کمترمحبوب هم دارم. باید آنها را از طبقة وسط بیرون بیاورم و جای دیگری بگذارم. آنوقت خیالم راحتتر میشود.
از حالا به آن روزی فکر میکنم که وسواسم در این مدل چینش از بین برود و بتوانم همة همة کتابهایم را درستتر طبقهبندی کنم.
نمیتوانم برای زمانی دراز در پریشانی بهسر برم. همیشه همینطور بوده است. باید راهی، هرچند دردناک، پیدا کنم. اگر هم ناخواسته در گردابی افتادم کوشیدهام تا غرق نشوم.
در حالوهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 115
از دیروز، با حرکتهای پراکنده، کتابخانه(های)م را مرتب میکنم (بیشتر کتابخانة جادویی مد نظرم بود ولی، برای مرتبکردن آن، باید به آنهای دیگر هم دست ببرم). برای طبقة بالاییاش، کتابهای پائولو کوئلیو و کریستین بوبن را در نظر گرفتهام.
نمیتوانم پائولو کوئلیو را از زندگیام و نوشتههایش را از بین کتابهایم حذف کنم. حتی همچون خاطرهای خوش هم نمیتوانم از جلو دیدم دورش کنم. خیلی از چیزهای مهمی که امروز دارم، چه پایهها و پلهها، چه ریشهها و حتی سرشاخههای جدید، از نوشتههای او در زندگیام میآیند. درست است که اگر امروز کیمیاگر یا کارهای دیگرش را بخوانم، مثل بیست سال پیش بهناگهان نوری در قلب و ذهنم روشن نمیشود اما گرمای آن را همانجا احساس میکنم ـحتی همان دفعة اول هم، نوری که روشن شد حاصل مجموعهای از نگرشها و تلاشهای قبلی و گفتههای پائولو بود نه اینکه خودش بهتنهایی بخواهد معجزه کند. همان هنگام هم انگار داشتم معجونی عمل میآوردم که مادة کلیدیاش کیمیاگر بود. امروز هم که آن را در دستانم دارم، بهخودی خود، برایم کاری نمیکند اما درخشش جادوییاش را همچنان دارد.
خوبیش این بوده که گویا از مادة درست، در زمان و جایگاه درست، استفاده کردهام.
1. باید وقت بگذارم و کتابخانة کوچولوی جادوییام [1] را مرتب کنم. تصمیم گرفته بودم فقط کتابهای خیلی دوستداشتنیام را، فارغ از موضوع و هر نوع دستهبندی، در آن قرار بدهم. اما بهمرور، دچار کمتوجهی شد. الآن دیگر مواردی در آن هستند که میتوانند به جاهای دیگری نقل مکان کنند تا بخشی از خریدهای جدیدم کنار دوستهای قدیمیشان بنشینند.
2. از آنجا که فردا ، انشاالله، باید دنبال مأموریت شیرینی بروم، بخش مقدماتی آن را باید امروز انجام بدهم. چون بخش دوم مأموریتم با اولی همخوانی ندارد و ممکن است، حتی اگر هم به مشکل برنخورم، هولوولا برم بدارد. پس تصمیم گرفتم همین دقایق آینده، خودم را تکانی بدهم و تا «بهمن» پیادهروی کنم.
[1]. جادویی؛ چون محبوبترین کتابهایم را در آن میچینم معمولاً و اینکه احساس میکنم به من لطف دارد و کش میآید و میتوانم اندکی دغدغة جا را با آن فراموش کنم.
خواندن رمان تصرف عدوانی [1] برای من هیجان و حتی کشش خاصی نداشت. اما اصلاً اثر ضعیف و بدی نیست و فکر میکنم حتی بد نیست خیلیها یکبار بخوانندش. شخصیتهایش برای من طوری نیستند که بخواهم بگویم «چرا فلانی این کار را کرد؟»، «چرا این کار را نکرد؟». همهچیز یکطور منطقی پیش میرود، چون در خط سیر معهود خودش است؛ اگر چنین کنی، چنان میشود. همین. به همین دلیل، بدون جانبداری میتوانم بگویم گاهی رفتار من شبیه زن یا مرد داستان است. البته از جزئیاتشان خیلی یادم نمانده فقط تصویری کلی ازشان در ذهن دارم. اما بیشتر اوقات از ابتدای عمرم احساس میکردم رفتارم در برابر بعضیها شبیه زن داستان است. اما انگار معمولاً آگاهی لازم را به خرج دادم و جلوی درگیریهای ذهنی بعدی را گرفتهام. این سالها هم بهتر میتوانم خودم را از این رفتار دور نگه دارم. اما آنچه مرا شبیه مرد داستان می:ند گویا چندان دست خودم نیست؛ چون همیشه کسانی هستند که بدون اختیار من، شبیه آن زن رفتار کنند و من حواسم نباشد و ...
ولی انگار داستان زندگی همة ما طوری است که همیشه جایی باید به رفتارمان آگاه شویم. چه زن داستان باشیم و چه مرد، باید بهموقع چرخش لازم را داشته باشیم.
شاید من هم نباید گاهی احساس عذاب وجدان داشته باشم.
[1].نوشتة لنا آندرشون، ترجمة سعید مقدم، نشر مرکز.
عکسهای نمایشگاه کتاب را که، ناغافل و بدون برنامة قبلی، میبینم انگار دستیابی به آرمانشهر خیلی آسانتر میشود. انگار همینکه بخواهم، میروم آنجا و انگار قرار است کلی خوش بگذرد و ...
خدا را شکر که از این حماسه خاطرة خوبی در ذهنم نقش بسته و همیشه خستگی و ناامیدیهای کوچک یا حتی مهم در این رابطه را، به هر شکلی که باشند، فراموش میکنم.
برای همین، هرساله، اسم و آدرس تقریباً دقیق برخی کتابها را جستجو میکنم، اسم چندتاشان را مینویسم و در ذهنم برایشان نقشههای شیرین میکشم. اینطوری، حتی اگر نمایشگاه هم نروم،آرزویشان را داشتهام و همین انگار قدری مرا ارتقا میدهد؛ به چیزی نزدیکتر میکند که سایهای پررنگ از آرمانشهر مطلوبم را با خود دارد.
اولاً من برای زندگیکردن دنبال دلیل نمیگردم. زندگی میکنم برای زندگیکردن. راه دیگری نهتنها نیست بلکه فکر اینکه ممکن است باشد هم هرگز بهسرم نزده است.
ثانیاً من از توی زندان یاد گرفتم که از چیزهای ناچیز زندگی لذت ببرم.
هر آدمی برای من مثل یک باغ دربسته است. همین گفتگو امکان میدهد که روزنی در دیوار این باغ باز بشود. آنوقت من در حال کشف و مشاهده هستم. از خوب و بد، هرچه ببینم، برایم دیدنی است. [1]
در حالوهوای جوانی، ص 9-8
دیروز، تقریباً همان اوایل سفر شیرینم، تصمیم گرفتم برگشتنی در خیابان انقلاب پیادهروی کنم.
قصد داشتم بهپاس این همت بلندی که دو هفتة اخیر بهخرج دادم و ـهنوز هم البته باید بلندایش را حفظ کنم؛ دستکم تا آخر هفتهـ برای خودم جایزه بگیرم. پاداشی که در نظر داشتم خیلی شیرین و البته گرانقدر است ولی چون حدود شش ماه بوده که خواهانش بودهام، درنگ نکردم و از تنها بساطی، که آنها را موجود داشت، کتابها را گرفتم؛ در حال و هوای جوانی و روزها در راه مسکوب جان!
بعدش هم خدا را شکر کردم که خریدمشان چون بساطیهای دیگر ـو حتی دستدومفروشی محبوبم همـ این دو کتاب را نداشتند. چون از صبح چیزی غیر از لقمههای شرِکی صبحانهام نخورده بودم، به ترکیب آبانبه و آبآناناس پناه بردم و پشت میزی در اتاقک نیمهتاریک طبقة دوم روبهروی مترو، در پسکوچه، چند جرعهای از روزنوشتهای مرحوم مسکوب را نوشیدم.
اینجور وقتها فرغون و تریلی و .. هم نمیتوانند شادیهایی که از نیش بازم میریزد جمع کنند!
شدهاند کتابهای ثابت پای تختم تا حداقل یک دور بخوانمشان؛ حالا یا بکوب و یا بین مطالعةکتابهایی دیگر.
با تشکر ویژه از آقای کامشاد نازنین که حق دوستی را، هم در قبال دوست یگانهشان و هم در قبال ما خوانندگان، بهکمال ادا کردهاند.
پن 1: خیلی خوشحالم که، بههرحال، امکان انتشار بخشهای دیگری از روزنوشتهای مرحوم مسکوب هست؛ هر روزی که باشد، از نبودش بهتر است.
[1]. چه احساس شباهت زیبایی به من دست میدهد! من هم در زندانهایی بودهام و خدا را شکر همیشه تکهای از آسمان آبی بوده که توجه مرا، از پس حصار و میلهها، به خود جلب کند؛ حتی پس از سیاحت مبسوط و ناخواستة لجنهای پایین پایم.
«دلخوشیها کم نیست»!
پن 2: منتها این واکنش دربرابر زندان به روحیات پیشین آدم برمیگردد. در عکسهایی که از دورة نوجوانی و جوانی جناب مسکوب دیدهام (روزهای پیش از زندان)، آن لبخند سرخوش و فاغبال و چشمهای بههیچگیرندة هرچیزی که خوشی لحظة ثبت تصویر را زائل میکند حاصل نیرویی موجود و شکلگرفته پیش از تجربة زندان بوده؛ والّا این امکان بوده حتی دورة زندان از او انسان بدبین و شاکی و شکنندهای میساخته که بهاجبار روزگار را سر کند.
همیشه جوهری در آدمیزاد هست که باعث میشود در بهشت و جهنم تقریباً یکسان رفتار کند.
پن 3: با یادی از بحث چند روز پیشمان دربارة همین چیزها؛ رهاکردن گذشته یا ماندن در آن؛ توان آدمی در این حیطه و ...
اسم لاست را بردم، بهطرز عجیبی دلم خواست دستگاه نمایش دیویدی را از نهانگاهش بیرون بیاورم و به تلویزیون وصل کنم؛ اصلاً سریال محبوبم را در صفحة بزرگ ببینم. سری اول که سریال را میدیدم، این تلویزیون را نداشتیم. برای همین قدری بیشتر هیجانزدهام. تا ببینیم چه میشود.
امیدوارم ویژهبرنامة امشب دربارة هری عزیزم ارزش این انتظار و هیجان را داشته باشد.
برای تغییر حالوهوا، در حالیکه ته ذهنم آهنگهایی مثل امون از دل مو و ترانههای داریوش پخش میشد، چندبار دسپاسیتو گوش کردم و حتی متن آهنگش را جستم و سعی کردم سطر به سطر برای خودم بخوانمش و درمورد معنای ترانه، حدسهایم را با معنای انگلیسیاش مقایسه کنم. این وسط، عارف و علیرضا گوشکردن هم کلی انرژیبخش بود.
علیرضا خیلی بادیسیپلین و باانرژی پیش میرود در کارش و امیدوارم سطح کارهاش هی بالاتر برود. تن صداش برای من انرژیبخش است. انگار آن مصممبودنش را به شنونده هم انتقال می دهد که این برای من به درمان مؤثر و کوچکی میماند ...
[1]. گاهی برای این استفاده میشوند که بگذاریشان کنار بالش تا از نزدیکبودن شخصیتها به خودت انرژی بگیری و حالت بهتر شود.
ـ چند روزی است بهشدت هوس کردهام کتابهای تکراری بخوانم. برای همین، از 2-3 روز پیش، خورشید را بیدار کنیم را کنار تخت گذاشتهام و شاید قدری بیشتر از 50 ص، با زهزه جانم در ابتدای نوجوانیاش، همراه شدهام. امروز هم که دلم اوا لونا خواست. سریع کتاب را برداشتم و نزدیک قبلی گذاشتم تا شیرجهزدنم شیرینتر بشود.
با تشکر از جسی کوک عزیز.
ـ با خودم قرار گذاشته بودم با زنان عزیزم که خداحافظی کردم، بروم سراغ لاست و یکبار دیگر ببینمش. اما امروز هم، در همان زمان کوتاه استراحتم، گیج میزدم. فکر کنم بهخاطر همان یک فصل و نیم باشد که ندیده مانده. هنوز مراسم خداحافظی کامل نشده.
فکرمیکردم من چیزی نیستم جز واسطهای میان این همه ماجرا.نقطهای میان این مصیبت ومصیبت دیگر...و اگردر یک لحظه این نقش ناچیز مایة ناراحتیام شده بود،حالا دیگر اینطورنبود،حالا قبولش میکردم،ازش استقبال میکردم،افتخار میکردم به اینکه میانجی واقعیتهایی هستم که درکشان نمیکنم،چه رسدبه اینکه مهارشان کنم،اما پیش روی من ظاهر شدندو گفتند:تو چیزی بدهکار ما نیستی جزاینکه هنوز زندهای ونمیتوانی ما را توی تبعیدومرگ وفراموشی ول کنی
کنستانسیا، ص 128
کنستانسیای فوئنتس جان را تمام کردم. یکسوم آخرش را با چه ولعی خواندم! داستانپردازی آن صفحات بسیار برایم دلنشین و مطلوب بود. نیمساعت در بانک نشستم و همچنان که وقتم از جانب بانک تلف میشد، کتاب را تا نزدیک به انتها خواندم. بیشتر از همه، شخصیت خود دکتر ویتبی هال را دوست داشتم و انگار که تا حدی شبیه من بود؛ بهویژه با توجه به نقلقول بالا.
فکر میکنم شخصیت «آئورا» بهگونهای در «کنستانسیا» حلول کرده؛ شاید هم نه، ولی یکجورهایی این دو را منطبق بر هم و در عین حال، طوری میدیدم که کاملاً یکدیگر را پوشش نمیدهند. در هر صورت، باید هر دو کتاب را بار دیگر بخوانم و با نقد و تفسیر هم همراه باشد.