در کارگه کوزه‌گری

کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را می‌داد که هیچ‌گونه رضایت‌خاطری از آن نداشت. کتاب شیئی بود که برای او معنای خاصی داشت؛ دوست داشت کتاب‌زیربغل در خیابان‌ها گردش کند. کتاب برای او به‌منزلة عصای ظریفی بود که آدم متشخص قرون گذشته به‌دست می گرفت. کتاب او را به‌طور کلی از دیگران متمایز می‌ساخت.
میلان کوندرا

چه تعریف قشنگی! بله کتاب برای من هم از دیرباز چنین تعریفی داشته؛ موبه‌مو. حتی وقتی خام‌تر بودم، مغرورانه، به این تمایز می‌بالیدم! اما کم‌کم یاد گرفتم تمایز را تا می‌توانم، در وجه مثبتش داشته باشم. کتاب گریزگاه شیرین سالیان سال من بوده و این روزها هم واژه‌های رئالیسم جادویی و امریکای لاتینی همراهان دوست‌داشتنی من‌اند. به‌واقع، هم‌گامی با شخصیت‌های این آثار به من کمک می‌کند خیلی چیزها را تاب بیاورم، از دریچة‌دیگری به خیلی چیزها بنگرم که خلاقانه‌تر و منحصربه‌فردتر و سندبادی‌تر باشد؛ که من را «من»تر کند، به شکلِ بازیافته‌آم تراش‌ةای مناسب‌تر بدهد.

آلنده‌خوانی در اتاق انتظار

نوشتن برای من حسرت‌خوردنی دائمی است. من تقریباً تمامی عمر، در محیط اطراف خود، بیگانه بوده‌ام؛ موقعیتی که آن را قبول می‌کنم چون راه دیگری ندارم. چندین‌بار در طول زندگی‌ام مجبور شده‌ام همه‌چیز و همه‌کس را رها کنم و پشت‌سر بگذارم و زندگی جدیدی را در جای دیگری آغاز کنم. من زائری بوده‌ام در جاده‌های بسیار؛ آن‌چنان زیاد که دوست ندارم به یاد بیاورم. در نتیجة خداحافظی‌های بسیار، ریشه‌های من خشک شده‌اند و باید ریشه‌های دیگری بپرورانم که، بعهدلیل نبودن مکان جغرافیایی برای پاگرفتن، در حافظه‌ام قرار دارند. مراقب باشید! مینوتورها در راهروهای پیچ‌درپیچ حافظه در انتظارند. [1]

ص 20

دیروز که مقابل هم نشسته بودیم، احساس کردم دارد کم‌کم خسته می‌شود؛ از دست نق‌زدن‌هایم، ترس‌های بیخودم و هرچیزی که در این مجموعه قرار دارد. راستش خودم هم فهمیدم که دیگر خسته شده‌ام؛ به آن معنا که دیگر برایم جذابیتی ندارد. فکرکردن بهشان و تحلیلشان دارد به وقت‌تلف‌کردن اعتیادآور فلج‌کننده‌ای تبدیل می‌شود؛ علف هرزی که هیچ گل زیبایی نخواهد داشت.

Image result for chile

شیلی

تا حالا به‌صرافت نیفتاده بودم دنبال تصویری از شیلی بگردم. می‌بینید؟ ایزابل کشورش را در ذهن من تصویر کرده! ولی بیشتر آدم‌ها و خانه‌های شیلیایی را برایم آفریده است. با دیدن مناظر زیبایش، به تصویرهایی از طبیعتش هم نیاز دارم.

Image result for Carretera Austral

Image result for Carretera Austral

[1]. سرزمین خیالی من (خاطرات)، ایزابل آلنده، ترجمة مهوش قویمی، نشر علم.

« رسد آدمی به جایی»

آدم به جایی می‌رسد که، با کوچک‌ترین چیزی، با کمترین تسلایی که زندگی لطف می‌کند و برایش باقی می‌گذارد، سر کیف می‌آید. [1]

ص 291

الآن که این نقل‌قول را خواندم، برایم جالب بود که انگار دقیقاً «این نقطه از زندگی» طوری است که می‌شود از دو زاویه به آن نگاه کرد: شاید متأسف بشوی که چرا دچار چنان تنگناهایی شده‌ای که حتی کوچک‌ترین روزنه‌ای تو را به شکرگزاری بزرگی وابدارد، یا کلاً آدمی باشی که از هر چیز خوب کوچکی خوشحال و خشنود می‌شوی و آموخته شده‌ای که خوشی‌های کوچک را ارج بنهی.

فکر می‌کنم فرق می‌کند که آدم کجای کار باشد تا یکی از دو دیدگاه بالا را داشته باشد. گاه حتی هر دو با هم می‌آیند؛ اول تأسف و بعد غنیمت‌شمردن. به خوش‌بین‌بودن یا بدبین بودن شخص هم ربط چندانی ربط ندارد، موقعیت و شرایط تعیین‌کننده‌اند.

[1]. سفر به انتهای شب، لوئی فردینان سلین، ترجمة فرهاد غبرایی.

(خودم این رمان را نخوانده‌ام: به‌نقل از گودریدز)

«بر لب دریای عشق»

نزدیک به دو هفتة پیش، دو فیلم مستند درمورد ایزابل آلنده دانلود کردم و هنوز، مثل جادوزده‌ها، آن بخش از اشتیاق ذهنی‌ام برای دیدن آن دارد راه معکوس می‌رود؛ مدام از یاد خودم می‌برم چنین فیلم‌هایی در یک‌قدمی من‌اند  برای دیدنشان دست‌دست می‌کنم!

وقتی تشنة تشنه به سرچشمه برسی همین است؛ هی سیراب‌شدن را به تعویق می‌اندازی تا لذت آن نقطة کوچک یا خط باریک وصل به این زودی زایل نشود.

Image result for isabel allende documentary

Image result for isabel allende documentary

و لابد اینجا در کاسیتای محبوبش نشسته

زیستن برای فهمیدن

من و آلفونسو، تا ساعت‌های اولیة شب، در دفترکارمان مجاور سالن تحریریة ال‌ارالدو، مثل دانش‌آموزان ممتاز می‌نوشتیم؛ او سرگرم مقاله‌های معقولش و من مشغول یاددژداشت‌های نامنظم. اغلب از این ماشین‌تحریر به آن ماشین‌تحریر تبادل نظر می‌کردیم. صفت به هم قرض می‌دادیم، درمورد اطلاعات دوطرفه با هم مشورت می‌کردیم؛‌ تا آنجا که در بعضی موارد، مشکل می‌شد فهمید کدام پاراگراف را کی نوشته است [1]

ص 136

1. فکر می‌کنم یکی از شیوه‌های زندگی مطلوب و دوست‌داشتنی، که در واقع دلم به‌شدت برایش پر می‌کشد [2]، همین است! به‌نظرم انسان باید خیلی از لحاظ مادی و غیرمادی، درویش‌گونه/کولی‌وار باشد که فقط به هدف و علاقه‌مندی‌اش برسد. جالب اینجاست که مارکز، در این برهه از زندگی‌اش، مجرد بوده و زیر سی سال. مشتاقم بخوانم و جلوتر بروم تا بفهمم بعد از ازدواج و بچه‌دارشدن، چطور امرار معاش می‌کرده و خانواده‌اش را می‌چرخانده و همچنان نویسندة قهاری باقی مانده. حتی اگر استعداد شگرفی هم داشته، برای مارکزبودن،  تلاش پایاپای و فارغ‌بودن از دغدغه‌های روزمره بسیار ضروری است.

2. قاعدتاً قرار نبود اینطوری بشود ها! (دقایق آخر اپیسود 2  و 3، فصل سوم شیاطین داوینچی)


Image result for da vinci's demons season 3 episode 2

[1]. زیستن برای بازگفتن.

[2]. البته برای زندگی بعدی؛ چون الآن دیگر تا حدی که دلم بخواهد جا افتاده‌ام و می‌توانم خودم را در آغاز راه مطلوب دیگری بدانم که کمی هم مشابه است با آن یکی.

روز کشف تقریبی «یاما»؛ یا «من چنگ توام، زخمه بزنی، زخمه نزنی، من تن تننم»

... تا چندین سال، نه تنها در همان لغت‌نامه بلکه در چند لغت‌نامة دیگر به زبان‌های متفاوت، چند غلط یافت.. دیگر عادت کرده بود تنهایی لغت‌نامه‌های اسپانیایی، انگلیسی یا فرانسوی را تصحیح کند و اگر بنا بود در اتاق انتظار بماند یا در صف اتوبوس منتظر باشد با در هر یک از آن‌همه صف که باید در زندگی می‌ماند،‌خود را با این کار ظریف میلیمتریِ شکار بچه‌خرگوش در بیشه‌زارهای زبان سرگرم می‌کرد. [1]

زیستن برای بازگفتن، ص 129 [2]

بخت خواندن این کتاب 1-2 هفتة پیش باز شد و فرصت دیدن فصل سوم (آخر) شیاطین داوینچی هم، بعد از حدود سه سال، فراهم آمد. فعلاً که اپیسود اول را دیدم و فکم آویزان است که بالاخره مادر و پسر کی همدیگر را می‌بینند و نتیجة دیدار چه می‌شود و عاقبت ریاریو هم، در انتهای سریال، چیست.

Image result for mithras sons

مافوق آن مدیچی تیره‌پوست (عموی لورنزو، اسم خودش یادم نیست) چیزی به ریاریو گفت که برایم جالب بود:

ریاریوـ مدتیه کابوس می‌بینم؛ چیزهایی از گذشته..

مافوق‌ـ بله جیرولامو، در سفر بزرگمون می‌فهمی سخت‌ترین جنگ‌های ما با خودمونه. [3]

و راهنمایی‌بیشترخواستن برابر بود با روی‌صندلی‌نشستن و شستن چشم‌ها و جور دیگر دیدن!

اسم این انجمن را از خاطر بردم؛ چیزی شبیه تاروس یا مینوتوس در ذهنم مانده (بعدها کم‌کم مشخص می‌شود نامش چه بوده). گویا این انجمن در برابر «پسران (فرزندان) میترا» قرار می‌گیرد. یعنی نبردی نهایی بین این دو فرقه باید در پیش باشد. حالا کی با کی است و می‌ماند ...؟

Image result for mithras sons


[1]. از آن تعبیر «کار ظریف میلیمتریِ شکار بچه‌خرگوش در بیشه‌زارهای زبان» خیلی کیف کردم!

[2]. خودزندگی‌نامة گابریل گارسیا مارکز عزیز، ترجمة نازنین نوذری، انتشارات کاروان.

[3]. مثل نبردی که من در آنم؛ با بخشی از خودم.

آب سرد هم که در گرما می‌خوری بیشتر به عرق می‌نشینی

دیروز، تبلیغات قهوه را در مترو دیدم که نوشته بود:

نوشیدنی داغ تو گرما بیشتر می‌چسبه.

یاد جمله‌هایی از صفحات ابتدایی کنستانسیا افتادم و نظریة مشابهی که فوئنتس داشته است.

یک‌بار هم حساب کنم که تعداد خوزه آرکادیوها بیشتر بود یا آئورلیانوها؟

به‌گفتة آن کولی‌های جهانگرد، قبیلة ملکیادس، به‌خاطر اینکه پای از حد علم بشری فراتر نهاده بود، نشانش از روی زمین محو شده بود.

ص 41

ــ دلم می‌خواهد روند امریکای- لاتینی - خواندنم را همین‌طووور ادامه بدهم تا جایی که پیش می‌رود! مثلاً از خودزندگی‌نامة مارکز شروع کنم یا ناخنکی به داستان‌های کوتاه این خطه بزنم؛ بعدتر، شاید باز هم کتاب‌های دیگر ایزابل را بازخوانی کنم یا سراغ چندتایی بروم که هنوز نخوانده‌ام ...

این‌بار که کتاب را خواندم، خیلی چیزها از آن در ذهنم فرونشسته و مثلاً دیگر به نوشتن آن شجره‌نامه‌ای که خیلی از خوانندگان این کتاب ـو از جمله،‌خودم، قبلاًهاـ دوست داشتند کنار دستشان، موقع خواندن کتاب، رسم کنند احتیاجی ندارم و می توانم اسم بیشتر افراد خانواده یا نصف شخصیت‌ها و شمه‌ای از ماجرایشان را برای خودم بگویم.

ــ صبح، با دیدن نام عباس معروفی در گودریدز، علاقه‌مند شدم کتاب‌هایش را بخوانم؛ نه که نام مستعار ملکیادس را برای خودش انتخاب کرده، حالا که در حال‌وهوای امریکای لاتینم، بیشتر ترغیب می‌شوم.

ــ خنده‌دار اینجاست که خیلی هم نمی‌رسم کتاب بخوانم؛ اما احساس می‌کنم کاغذها و کلمات، مثل گیاهان وحشی حیاط خانة بوئندیا یا تروئبا، مرا در خود فرومی‌برند و به‌زودی ممکن است گم‌شدنی شیرین نصیبم شود.

ــ ته ته دلم دوست دارم یک‌جایی توی خانة بوئندیا خیمه بزنم! یکی از اتاق‌هایش شاید، که به اتاق سابق ملکیادس یا اتاق اورسولا نزدیک باشد.


دمب خوک بهانه است؛ همة ما تنهاییم

آئورلیانو قدرت نداشت از جای تکان بخورد؛ نه به این خاطر که از تعجب برجای خشک شده باشد بلکه چون در آن لحظة جادویی آخرین کلیدهای رمز مکاتیب ملکیادس بر او آشکار شد و مضمون مکاتیب را، کاملاً به‌ترتیب زمان و مکان بشر، دید: اولین آن‌ها را به درختی بستند و آخرین آن‌ها طعمة مورچگان می‌شود.

ص350

ـ دیشب صد سال تنهایی عزیزم را تمام کردم و بلافاصله دلم برایش تنگ شد.

عاقبت آمارانتا اورسولا خیلی اندوهگینم کرد و دلم برای آئورلیانو و آئورلیانوی نوزاد سوخت.

درست است که به‌تصویرکشیدن این رمان احتمالاً آخر عاقبت خوبی ندارد و ممکن است خیلی‌ها را ناراضی و حتی خشمگین کند؛ دلم می‌خواهد دست‌کم برای آن موزیک متن بسازند. در بعضی صفحات آن حتی به‌راحتی صدای موزیک متن فیلم عشق در زمان وبا شنیده می‌شود!

ـ چند کتاب با صفحات تاخوردة علامت‌زده دارم که هیچ‌یک را، روی برگه‌های دفتری که در نظر داشته‌ام، یادداشت نکرده‌ام.

ـ وقتی آخر شب 2 اپیسود لاست ببینم و بعد هم صفحات پایانی صد سال... را بخوانم، باید هم خواب‌های ماجرایی ببینم.

چلچلة بی‌قرار سقف فروریخته

یک جستجوی الکی‌طور، برای نام یکی از آهنگ‌های جذاب جسی کوک، مرا رساند به این زیبارو

Image result for Malu TrevejoImage result for Malu Trevejo

Malu Trevejo

دلم می‌خواهد این ویدئو را ببینم:

Image result for Malu Trevejo mp3


ربطی به هم ندارند فقط نام آهنگشان خیلی شبیه هم است.

و بعدش دیدم ای بابا! این فیلم هم سال‌ها پیش ساخته شده

Chronicle of a Death Foretold 1987

(گزارش مرگ از پیش اعلام‌شده؛ بر اساس داستان‌واره‌ای  از مارکز)

و پسر آلن دلون هم نقش اصلی را بازی می کند.

از سال‌ها پیش، شیاطین درونم گاهی آرزو می‌کنند فیلم یا سریالی از روی صد سال تنهایی ساخته شود؛ از طرفی، با به‌یادآوردن اینکه معمولاً نسخه‌های تصویری حق مطلب را ادا نمی‌کنند، زود آرزویشان را قورت می‌دهند.

دانشمندان باید روزی را در تاریخ بشری اختراع کنند که اقتباس‌های تصویری بتوانند روسفید بیرون بیایند.

غرق‌شدن در امریکای لاتین به‌وقت تابستان

ــ بعد از چندسال به رؤیای بازخوانی چند کتاب دوست‌داشتنی‌ام جامة عمل پوشاندم و راضی‌ام. الآن با جرئت بیشتری این روند را ادامه می‌دهم و نام وقت‌تلف‌کردن بر آن نمی‌گذارم.

دیروز هم ساندترک‌های خیلی زیبای فیلم عشق در زمان وبا را دانلود کردم و گوش دادم. دلم برای نیلده‌براندای زیبا و فرمینای باوقار تنگ شد. فیلمش را دانلود کردم.

اینجور وقت‌ها، احساس می‌کنم گل بزرگ گوشت‌خواری از درون تاریکی جنگل‌های آمازون به‌سمتم می‌آید (انگار چیزی از تیتراژ فیلم یادم مانده) و مرا در گرما و بی‌خیالی به بعضی چیزها و توجه به چیزهای متفاوت‌تری فرومی‌برد.

ــ دیروز، سرظهر و زیر تابش داغ خورشید، وسط خیابان بی‌درخت راه می‌رفتم و به‌سمت چپ که پیچیدم (همان مسیر که به سه‌راه معروف می‌رسد) انگار در فضایی مثل کتاب اوا لونا راه می‌رفتم. فقط یک‌عالمه درخت و شرجی هوا کم بود. و من خوشحال بودم که با وجود گرما، نسیم خوبی می‌آمد و از خیابان هرم داغ و بوی شاش گربه (به‌نقل از بچگی‌های اوا) آدم را احاطه نمی‌کرد.

ــ سلام جسی کوک و شب‌های متروپولیس!

ــ از لحظات آخر برنامة دیشب بعد از بازی برزیل و نیجریه خیلی خوشم آمد؛ وقتی با اوکتاویو درمورد تلفظ صحیح نام‌های برزیلی صحبت می‌کردند.

کار نیکوکردن از پرکردن است

اورسولا، با وجود گذشت زمان و سوگواری‌های پی‌درپی و غم انباشته در دل، پیر نمی‌شد. به‌کمک سانتا سوفیا دِلا پیِداد، به شیرینی‌پزی خود رونق جدیدی بخشید و در عرض چند سال، نه تنها ثروتی را که پسرش در جنگ خرج کرده بود به‌دست آورد بلکه، بار دیگر، کدوهای مدفون در زیر تختخوابش را هم از طلای خالص انباشت. می‌گفت: «تا وقتی جان در بدن داشته باشیم، در این دارالمجانین پول خواهد بود».

ص 133

بین شخصیت‌های صد سال تنهایی، بیش از همه، از اورسولا خوشم می‌آید؛ مادر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا.

Image result for Ursula Buendía

اورسولا و همسرش

Image result for ‫اورسولا بوئندیا‬‎

بعدش هم ملکیادس و بوئندیای پدر.

تصویرهای یادگاری از زمان خواندن سه‌بارة کتاب

Image result for Ursula Buendía

شاید ماهی طلایی آئورلیانو

Image result for ‫اورسولا بوئندیا‬‎

خود گابو

خواندن چندبارة کتاب‌های محبوبم واقعاً برایم لذت‌بخش است. دارم به این نتیجه می‌رسم این کار چندباره‌خوانی را به سنت نیکویی برای خودم تبدیل کنم.


تیر 87

برّه های گمشده

تحوّلات سال های ١٣۴٠ تا ١٣۵٠ که خاستگاه اصلی آن جامعۀ ایرانی نبود ، روشنفکران را به ریشه ها متوجه کرد ؛ در نتیجه ادبیّات مبارزه با وابستگی شکل گرفت . نتایج این تحوّلات در آثار این دورۀ هوشنگ گلشیری و به ویژه مجموعه داستان مثل همیشه ، به صورت بیان سقوط روشنفکران ، سرخوردگی ، تسلیم شدن به حکومت یا کنار کشیدن نمود یافت که داستان خودباختگی و زوال این نسل است . ساختار داستان های او در این دوره بر اساس « جستجوی هویّت خویش در فضایی که مایۀ اصلی اش زوال و اضمحلال است » ، شکل گرفته است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ حسن میرعابدینی ؛ ص ۴٠٧) .

در رمان برّۀ گمشدۀ راعی نیز ، گلشیری در باورهای تثبیت شده ، شک و تردید ایجاد می کند تا اضمحلال روشنفکران دهۀ 1350 را عنوان کند . ویژگی این افراد از دست دادن امیدها و آرمان ها ، منتظر تباهی نشستن ، حسرت خوردن بر ارزش های کهن که رو به زوال می روند و دیگر دسترسی به آنها نیست و در عین حال امید نداشتن به آینده است . او شکست این افراد را می نویسد که « می خواستند دنیا را تغییر بدهند » امّا دچار دورِ بیهوده ای شده اند و به سقوط معنوی گرفتار ، و « از مجموعۀ سنّت ها بیرون افکنده شده اند » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . گلشیری به دنبال این بود تا بفهمد یک روشنفکر در مقابل مذهب چه می تواند بکند _ مسأله ای که آن روزها باب شده بود _ و در صورت کنار نهادن آن ، چه نظامی را جای آن می گذارد . به همین دلیل قصّۀ شیخ بدرالدین _ شیخی که از ایمان دست می شوید _ را با نثری کهنه ، از زبان راعی برای شاگردهایش باز می گوید و این همان زیر سؤال بردن برخی چیزهاست .

در جلد اوّل رمان پاسخی برای این پرسش ارائه نمی دهد و دو جلد دیگر ان نیز به چاپ نمی رسند. وی در خلال نثر امروزی داستان ، هر کجا با مسأله ای شرعی یا برخاسته از مذهب رو به رو شده ، آداب یا مراسم مربوط به آن را به تفصیل و با نثری که برگرفته از کتاب های حدیث و روایات است ، شرح می دهد ؛ مثل آداب سنگسار کردن شخص یا شستن و دفن میّت ، ...

« روشنفکران پس از کودتای مرداد ١٣٣٢چارۀ سرخوردگی و بی پناهی خود را در کانون خانواده جستجو می کردند ، امّا روشنفکر امید باخته و هراسان دهۀ ١٣۵٠این آخرین پناه را نیز از دست داده است » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . دلیل آن سرازیر شدن یکبارۀ مظاهر جدید تمدّن غرب به کشورهای در حال توسعه ای مثل ایران بود که بسیاری را دچار سردرگمی و از خود بیگانگی کرد .



« خانه ی عروسک »

گشتاسپ : " خانم حسام ! می دونید کاری که من کردم کم از کار شما نبوده ؟ ! "

سارا : " یعنی شمام برای نجات جون همسرتون کار خطرناکی کردید ؟ "


فـُروم

Forum: تالارهای مجازی بحث و گفتگو در باب موضوعات مختلف ، که برای نظر دادن و ارائه مطالب خودمون در اون مورد باید حتما عضو اون تالارها بشیم . مثل :

http://www.persian-forum.us

و

http://www.iran-forum.net/

« در رُم باستان به فضاهایی گفته می شد که علاوه بر عملکرد عادی ، محل گردهمایی و بحث و گفت و گوی شهروندان نیز بود  » *. ( یادداشت مترجم در پاورقی ص ١٣٣ )

 *  رمان پُمپئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق .



کم‌کم‌درآمدن از پوست نیمچه‌جغد

جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان، می‌بایست با انگشت به آن‌ها اشاره کنی. [1]

ص  11

فکر می‌کنم اگر نویسنده بودم، به‌احتمال بسیار زیاد، صبح‌ها بهترین وقت برای کار و نوشتنم محسوب می‌شد.

خدا را شکر، امروز با انرژی و سرحال‌تر از این چند روز، و شاید هم چند هفتة اخیر، از خواب بیدار شده‌ام و با این‌که طبق معمول، هنوز، اواخر شب ستاره‌هایی که نیچه اشاره کرده نورانی‌تر می‌شوند و برایم خط‌ونشان می‌کشند، انگار دارم به روال معمول خودم بازمی‌گردم.

[1] برای بار سوم، بخت یارم است که صد سال تنهایی جان را بخوانم؛ این‌دفعه با ترجمة بهمن فرزانه.

انقد بهم می‌چسبد خواندنش که باز جوزده شده‌ام و دلم می‌خواهد از رویش مشق بنویسم. دلم می‌خواهد صدسااال تنها باشم و بخوانمش.

ولی خنده‌ام می‌گیرد؛ چند روز قبل، که اوا لونا جادویم کرده بود، ماجرای عطر پچولی پیش آمد. خدا می‌داند این‌بار با صد سال تنهایی قرار است چه شاهکاری خلق کنم. شاید چیزی از آن مواد عجیب‌غریب آزمایشگاه خوزه‌آرکادیو و ملکیادس نصیبم بشود. حال این‌که بخورمشان یا به پوستم بمالم یا ... فعلاً مشخص نیست.

مثل آوازهای شکیرا در فیلم عشق در زمان وبا

به دوستم نگاه کردم؛ آن‌قدر عزیز، آن‌چنان آشنا، با سیمایی که با مداد و ماتیک طراحی شده بود، با.س.ن و سی.ن.ه‌ها.ی گرد، پیکر صاف و لَ.خ.ت، به‌دور از باروری یا ل.ذ.ت، که تمامی خطوط بدنش را با پیگیری سرسختانه به‌دست آورده بود. فقط من از طبیعت حقیقی این زنِ غیرواقعی مطلع بودم؛ زنی که با رنج به‌وجود آمده بود تا رؤیاهای دیگران را برآورده کند؛ بدون اینکه هرگز رؤیاهای خودش را جان ببخشد.

ص 289

می‌می یک زن واقعاً المپی بود که نفس اژدهایان آتش‌خوار را بند می‌آورد.

ص 304

ــ با شوروشوق اوا لونای عزیزم را، فکر کنم برای بار چهارم، خواندم. یادم افتاد تابستان‌ها وسوسة خواندن آثار امریکای لاتینی، به‌ویژه رئالیسم جادویی‌ها، مرا دربر می‌گیرد. مثلاً چند سال است، تابستان که می‌شود، دلم می‌خواهد صد سال تنهایی را بالاخره با ترجمة فرزانه بخوانم. یادم افتاد اصلاً هنوز تابستان فرانرسیده! پس جرئت می‌کنم و کتاب را دم دست می‌گذارم تا در پایانی‌ترین دقایق روزم همدمم باشد.

ــ شخصیت می‌می را در اوا لونا خیلی دوست دارم.

ــ امروز جلوی قفسة اسپری‌های آرنیکا پا سست کردم و حدود ده دقیقه بیشترشان را بوییدم. از یکی خوشم آمد که رنگ نارنجی جیغ داشت ولی مردانه بود. در انتخاب رایحه‌اش دودل بودم. در نهایت، چیزی را برداشتم که در حالت عادی، به‌هیچ‌وجه، سراغش نمی‌روم. رویش نوشته پچولی سفید؛ همان عطری که اوا می‌گفت می‌می استفاده می‌کند و در پشت سرش ردی به‌جا می‌گذرد. بوی وحشتناکی دارد، چیزی شبیه عودهای دوران بچگی‌ام! امید من به گذشت زمان است که بویش را خاص کند وگرنه من الآن در حالت عادی نیستم و چون رطوبت و سکون و بخار عطر گیاهان عجیب شیلی مرا محاصره کرده از این بو خوشم می‌آید! دقیقاً شبیه همان چیزی است که 2 سال پیش مامانم از سر ناچاری در مسافرت خرید و استفاده نکرد و من هم نتوانستم آن را تاب بیاورم و فکر کنم انداختمش دور!

از چند رایحة مردانه هم خوشم آمد و یک اسپری زنانه که رویش نوشته بود wood. اگر این پچولی ماندگاری خوبی داشته باشد، حتماً آن وود را هم می‌گیرم.

پچولی لامصب؟ آخر پچولی؟ از اسمش هم می‌توان حدس زد شبیه چه کوفتی است. کمی بیشتر که بگذرد، سردرد می‌گیرم.

می‌می

روگلیو خواست نظریه‌ای را نقل کند. می‌می با یکی از رگبارهای مختص شرایط سخت، بلافاصله، حرفش را قطع کرد. می‌می باصراحت به او گفت که سخنرانی‌هایش را کنار بگذارد چون خودش را مثل من ساده‌لوح نمی‌دانست؛ گفت که می‌خواهد این یک‌بار را به او کمک کند تا هرچه سریع‌تر از شرش خلاص شود و عمیقاً امیدوار است که او گلوله بخورد و به جهنم برود تا دوباره با این مزخرفات آزارش ندهد  اما حاضر نیست تحمل کند که روگلیو عقاید کوبایی اش را به او قالب کند _روگلیو می‌تواند این عقاید را همان‌جایی که خودش می‌داند بچپاند ـ و اینکه خودش بدون درگیرشدن در انقلابِ دیگران به اندازة کافی مشکل دارد. فرمانده در چه خیالی است؟ می‌می هیچ اهمیتی برای مارکسیسم یا مردان ریشوی یاغی او قائل نیست؛ تنها چیزی که می‌خواهد این است که در صلح و آرامش زندگی کند و از خدا می‌خواهد او این موضوع را بفهمد چون در غیر این صورت، آن را به‌روش دیگری توضیح خواهد داد.

ص 304


انگار که شاخة زوروروکا اسبم شده باشد و من مثل بک جونز یا تام میکس در صفحات اوا لونا می‌تازم و در دشت‌های کلمات آبدارش پیش می‌روم و تروتازه می‌شوم.

ایزابل! دارم از حسودی بهت می‌ترکم! این تشبیه و تصویرها را از کجای مغزت می‌آوری؟

زه‌زه

زه‌زه خطاب به خواهر محبوبش:

شیطان بدجنس! موسرخ زشت! تو هرگز زن دانشجوی افسری نمی‌شوی. چقدر هم خوب می‌شود! زن یک سرباز ساده می‌شوی که یک‌شاهی هم در جیبش نداشته باشد تا پوتین‌هایش را واکس بزند. خیلی هم خوب می‌شود!

وقتی دیدم که واقعاً وقتم را تلف می‌کنم، بیزار از زندگی، از آن‌جا رفتم و باز وارد دنیای کوچه شدم.
ص 41

(حتماً دیده خواهرش جواب دری‌وری‌هاش را نداده :))) میمون کوچک دوست‌داشتنی من!)


و به‌زودی، به‌زودی زود، پری معصومیت سوار بر ابری سفید پروازکنان گذشت و برگ‌های درختان و علف‌های بلند جویبار و برگ‌های زوروروکا را به تکان درآورد.

ص 116

ـ این دو کتاب مربوط به زه‌زه را چندبار خوانده‌ام؛ اما کتاب‌های دیگر ژوزه مارو را، با آنکه خیلی خودش و کتاب‌هایش را دوست دارم، فقط یک‌بار.

اواخر بهار

1. می‌خواهم پرژن‌بلاگ خره را امتحان کنم. کلاً ظاهرش عوض شده (دارم وارد منوی مدیریت می‌شوم ببینم هنوز هم صاحاب آن گوشه هستم یا نه). به‌طرز عجیب‌وغریبی بیگانه‌نما شده. خیلی اصرار دارد خودش را به ناآشنایی بزند!

آخرش هم نشد که وارد حساب کاربری‌ام شوم؛ فکر کنم باید بپذیرم که آن‌جا جایی ندارم. خر احمق!

2. کتاب‌ها محاصره‌آم کرده‌اند. خودم را در چنگال امریکای لاتینی‌ها می‌بینم.

اوا لونا

هنگام خواب بعدازظهر که آرامش حاکم بود، همیشه کارهایم را کنار می‌گذاشتم و به اتاق غذاخوری می‌رفتم. نقاشی بزرگ در قابی زرکوب آنجا آویزان بود؛ پنجره‌ای که به افق دریا باز می‌شد: امواج، صخره‌ها، آسمان مه‌آلود و مرغان دریایی. آنجا می‌ایستادم، دست‌هایم را به پشتم می‌زدم،‌چشمانم روی آن منظرة دریایی ثابت می‌شد و در سفرهای بی‌پایان، سایرن‌ها و دلفین‌ةا، که گاهی از خیال‌پردازی‌های مادرم و در مواقعی دیگر از کتاب‌های پروفسرور جونز بیرون می‌جستند، گم می‌شدم.

ص 76

آن‌قدر اوا لونا برای من جذاب و شیرین است که، بعد سال‌ها، هوس کرده‌ام برای بار چهارم بخوانمش.

انگار هربار خواندن بعضی کتاب‌ها خط پررنگی برای نشان‌دادن گذاری متفاوت و تازه در زندگی را رسم می‌کند؛ انگار با هربار خواندنشان، می‌توانی زمان را بهتر دسته‌بندی کنی. مثلاً دفعة آخری که رقیب اوا، خانة اشباح، را می‌خواندم؛ زمان آشنایی من با لایرای خانه‌خرگوشی بود.

با خواندن هر صفحه‌اش، احساس می‌کنم چقدر دلم برایش تنگ شده بود. انگار نویسنده آن را در چند جلسه رقص پرشور و زمان‌های استراحت بینشان نوشته. بخش‌های او را در حال چرخیدن و دامن‌افشانی و بخش‌های رولف و دهکده و کولونی را در زمان نفس‌گرفتن و آماده‌شدن برای دور بعدی رقصیدن. من بخش‌های اوا را بیشتر دوست دارم. کلماتش تپنده‌ترند و حوادثش عجیب‌تر و رؤیایی‌تر. انگار کلمات از روی دوش هم می‌پرند تا به کلمة بعدی و صفحات بعدتر برسند. دلم می‌خواهد تمام تشبیه و توصیف‌ها را پررنگ در ذهنم بسپارم. کتابی که این‌چنین باشد از هر پناهگاه و نجات‌دهنده‌ای برایم مؤثرتر است. اوا لونا منظرة دریایی وقت‌های خواب بعدازظهر من است.

شرح خوشی روزها

خیلی خورد خورد و سر حس و علاقه پدینگتون ۲ را می بینم و از همه چیز خوشرنگ و چشم نواز آن خوشم می آید؛ مخصوصا آقا خرسه که به لطایف الحیل، شیشه شویی می کند؛ حتی شده با چرخاندن باسنش!

_ استاد آذرنگ به یقین و مسلما نمونه ایده آلی هستند که خیلی وقت است برای خودم در ذهن دارم. امیدوارم به این تصویر دوست داشتنی نزدیک و نزدیکتر شوم.

خواندن کتاب پرکشش استادان و نااستادانم، به قلم ایشان، را همچنان ادامه میدهم و این بار نه تنها خواب از سرم پراند که سردردم را هم کمرنگ کرد. از استادجان هم بابت معرفی این کتاب عالی تشکر کردم 

_ به لاست آنچنان معتاد شده ام که به سختی چند اپیسود باقی مانده از زنان خانه دار را می بینم!