موش‌ها و آدم‌ها یا ماجرای شیرینی‌باران و سس

دیروز دوتا کتاب کودک را برایمان خواندند و چقدر لذت‌بخش بود!

Image result for ‫شکوه حاجی نصرالله‬‎

شکوه حاجی نصرالله

این خانم دوست‌داشتنی نازنین خوش‌صدا، با لحن مصمم و جذاب، برایمان کتاب خواندند و من عاشق نیپ، موش مترو، و خنزرپنزرهاش و الهام‌بخشش شدم.

Image result for The Subway Mouse

دیروز، بعد از مدت‌ها، با نگاه پرانرژی و به‌معنای واقعی نافذی روبه‌رو شدم و دلم می‌خواهد خانم حاجی نصرالله را درسته قورت بدهم!


کتاب دوم هم این بود

Image result for ‫بابای من با سس‬‎

که داستان عجیبی داشت ولی نظر و اشارات نسبی خانم حاجی نصرالله خیلی راهگشا بود. امروز صبح هم در گودریدز، نظر یکی از خوانندگان را دیدم که خیلی شبیه اشارات قبلی بود و باید اعتراف کنم به چنین توانایی برداشتی غبطه خوردم.

جاری همچون ارس

یادم نیست کلاس اول بودم یا دوم (بیشتر به‌نظرم می‌رسد کلاس دوم بودم) که، از میان اندک کتاب‌های توی تاقچة انتهای اتاق در آن خانة توی دامنه، کتاب بی‌ادعا و نحیف با موج‌های ارس به دریا پیوست را برداشتم و خواندم. امروز صبح که دانلودش کردم و نگاهی سرسری به آن انداختم، متوجه شدم آن روزها حتماً معنای نصف کلماتش را نمی‌دانستم و شاید مفهوم بیش از نصف جمله‌ها را درک نمی‌کردم. اما بیش از همه، چند صفحة‌ اندکِ مطلبی را یادم بود که برادر صمد، در یادبود او، نوشته بود. ماجرای کفش‌ها کمابیش یادم بود و چیز عجیب دیگری که در خاطرم مانده این است که برای این بخش از کتاب و بخش دیگری که الآن خاطرم نیست گریه کرده بودم! منی که تا سال‌ها بعد از آن برای هیچ فیلم و کتابی گریه نمی‌کردم! و یادم آمد که چند جملة ابتدایی نوشته‌ای دیگر در این کتاب که این‌طور شروع می‌شد «بچه‌ها، صمد مرده است» خیلی ناراحتم کرده بود و کتاب را با اندوه بسیار به خودم می‌فشردم. انگار فرد عزیزی را از دست داده بودم. طبیعی است؛ با آن چند صفحه مطالب بی‌پیرایه اما تأثیرگذاری که دربارة صمد نوشته شده، همین الآن هم دلم می‌خواهد کاش معلم شده بودم و در روستاهای گوناگون جای‌گیر می‌شدم؛ یک زندگی کولی‌وار سالم مفید!

فکر می‌کنم خواندن همین کتاب باعث شده بود چند ماه بعد که چشمم به ماهی سیاه کوچولو در بین کتاب‌های پدرم افتاد آن را هم بخوانم. گرچه داستانش برایم شیرین و برانگیزاننده نبود و به اندازة افسانة محبت و افسانه‌های آذربایجان دوستش نداشتم و حتی شاید 1-2 بار بیشتر نخواندمش. فقط یادم است که کلمة «سقائک» (مرغ سقا/ حواصیل/ پلیکان) برایم سنگین بود و پدربزرگم درست‌خواندن آن را به من یاد داد.

Image result for ‫با موجهای ارس‬‎


اما افسانة محبت خیلی شیرین و دوست‌داشتنی بود. از آن فضایی خیال‌انگیز در باغی سرسبز و ساکت به یادم مانده و عشق محو دو نفر به یکدیگر که یکی‌شان بیشتر تلاش می‌کرد. افسانه‌های آذربایجان هم کتاب مقدس تابستانه‌ام شده بود و بیش از همه ماجراهای آدی و بودی، افسانة آه و فکر کنم آلتین توپ را دوست داشتم. دو یا سه سال بعد هم داستانی به تقلید از سبک قهرمانی افسانه‌ای این داستان‌ها و تلفیق آن با کتاب دیگری دربارة افسانه‌های روسی نوشتم که البته بیشترش کپی بود.


Image result for ‫کتاب افسانه محبت‬‎

بهرنگی درباره‌ی خودش گفته است: «قارچ زاده نشدم بی پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا درآمدم. هر جا نمی‌بود، به خود کشیدم، کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم... مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان. پدرم می‌گوید: اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید، از همین بیش‌تر نصیب تو نمی‌شود».

صدای بی‌صدا

خواستم ببینم مترجم کتاب اولی چه کتاب‌های دیگری را ترجمه کرده،که نام بعضی از آن‌ها توجهم را جلب کرد:

صدای افتادن اشیا

وقت سکوت

زندگی خصوصی درختان

حضور صدا/ بی‌صدایی در آن‌ها برایم جالب بود. صدای آخری؟ بله، به‌نظر من، درخت‌های همین‌طوری الکی کنار هم زندگی نمی‌کنند؛ آن‌ها به زبان درختی با هم حرف می‌زنند، پرحرف نیستند و در مواقع لزوم شروع می‌کنند به حرف زدن و خیلی از حرف‌هایشان هم حکیمانه است.

حال‌وهوای بارانی

ـ بعد از دیدن سه اپیسود از سریال جاناتان استرنج و آقای نورل، از جاناتان بیشتر خوشم آمده و همین‌طور همسر تا حدی باهوشش. آقای نورل چندتا چک و لگد می‌خواهد علی‌الحساب. چرا این‌قدر نچسب و یُبس است مرتیکة‌چروک ترسو؟ جادوگری تو مثلاً! چشمم دنبال چیلدرمس هم بود که، آخر اپیسود سه، تیرتپر شد! مسخره!

اما همسر سناتور چه شجاعتی به خرج داد! شاید هم دیگر زده بود به سیم آخر.

ـ حدود ده روز پیش، کتاب لالایی برای دختر مرده را از کتاب‌خانه گرفتم. اولش کند پیش می‌رفت. راستش داستان نوجوان محسوب می‌شود اما تا حدی در ژانر وحشت است و همان توصیف مکان و ساختمان‌های شهرک ارغوان یا حضور حکیمه در اتاق زهره و مینا مرا به‌شدت می‌ترساند. اما پریشب تمامش کردم و البته صبح زود هم که بیدار شده بودم، چراغ هال را روشن گذاشتم!

به‌نظرم حمیدرضا شاه‌آبادی نویسندة دقیق و متعهدی در برابر داستان است و سعی می‌کند کلماتش نه کم باشند نه زیاده از حد؛ در این کتاب، نه به پرگویی افتاده نه چیزی کم گذاشته است. خواندن چنین آثاری، هرچند در حد شاهکارهای باب طبعم نباشند، مرا به شانس یافتن نویسندة خوب در بین نویسنده‌های ایرانی امیدوار می‌کند.

ته-نوشت: هی دستم می‌رود سمت موزیک‌های غمگین؛ آن هم با این حال‌وهوا. چشمم خورد به آن‌که اسمش رِینی مود بود. قرار است حدود 34 دقیقه برایم غرش رعدوبرق و شرشر باران پخش کند. خیلی خیلی خیلی بهتر و باطراوت‌تر از انتخاب‌های بی‌تناسب قبلی‌ام!

گزارش حداقلی

بعد از فرندزبینی دوباره، طبق قرار قبلی، رفتم سراغ How I met your mother

جالب است که این‌دفعه به‌نظرم دیدنی‌تر و بامزه‌تر است! شخصیت‌هایش راحت‌تر و راحت‌الحلقومی‌تر از فرندزند... قرار بود مقایسه نکنم! فکر کنم من همچنان ذهنم درگیر و در قیدوبند چارچوب‌هاست برای همین، ناخودآگاه، تحسینشان می‌کند (فرندز) ولی چون به‌شدت علاقه‌مند به انعطاف‌پذیری و فرار از چارچوب‌ها هستم، آن‌ور مرز می‌شود دنیای آرمانی یا شبیه به آن (HIMYM).

از بعد از اپیسود 15 فصل اول شروع کردم چون یادم بود قبلاً تا آن حدود را دیده‌ام و شبکة مرحوم ماهواره‌ای هم این سریال را تا جاهایی پخش کرده بود و ... احتمالاً به‌زودی فصل 2 را شروع می‌کنم.

ــ Find me in Paris عالی نیست ( یک اپیسود دیدم) و شاید برای گذران وقت و ... خوب باشد. البته اگر از آن‌های دیگر بیشتر خوشم نیاید! فعلاً نمی‌خواهم ادامه‌اش را ببینم و امیدوارم از این بهتر خیلی باشند که نبینمش!


ــ مشتِمالچی عارف را حدود سه هفته است که خوردخورد می‌خوانم. نثر قشنگی دارد اما داستانش برایم جذابیت انتخابات الویرا را ندارد. خب، گویا اولین کتاب نایپل بوده و به این ترتیب، طبیعی است.

دست از سوت‌زدن و به افق خیره‌شدن برمی‌دارم

دیگر دارم به‌خوبی، با تمامی اعضا و جوارحم، می‌فهمم چرا آن استاد گرامیِ چند سال پیش، در روند تدریسش، بخشنامه کرده بود فرهنگ‌واژه بخوانیم. می‌فهمم چرا استاد گرامی دیگری، حدود 1 سال بعدش، بِهِمان مشق می‌داد که کاربرد فلان واژه‌ها یا پیشوند/ پسوندها را در فرهنگ لغت بخوانیم و مواردی که برایمان جدید بود بنویسیم.

به‌علاوه، این قضیة خواندن بعضی کتاب‌های خاص و تخصصی، در هر دو حوزة مورد نظرم،‌ دیگر دارد خیلی جدی می‌شود. کم مانده مثل شوالیه‌ها لباس رزم بپوشد و با شمشیری در دست، مرا به چالش بکشد!

از آن روزها که، بعد از مدت‌ها، چایی مشکی خوردم

ـ فیلم the house for tomorrow را هم به پایان رساندم. خدا را شکر، آن‌طور که حدس می‌زدم تمام نشد! این را هم، مثل اتوماتا، باید پاک کنم. شاید حتی برای یک‌باردیدن هم جالب نبود.

اجرای آهنگشان را دوست داشتم و نقشة شومی که برای محل اجرا کشیدند!

بله، پاپابزرگ هم پانک بود!

ـ فرندز هم رسیده به  اپیسود یکی مانده به آخرِ کل سریال .

ـ کتاب ایزابل جان را، تمام‌نکرده، بردم کتابخانه؛ دیگر نمی‌شد تمدیدش کرد. طبق معمول همة بارهایی که قرار بود دست‌خالی برگردم، 4تا کتاب گرفتم! البته خیلی لاغر و کوچول موچول‌اند.

ـ امیدوارم پرتقال نقشی کلیدی در زندگی‌ام بازی کند! منظورم از «کلیدی‌بودن»ش این نیست که از خیلی چیزها مهم‌تر باشد؛ همین که کلیدی باشد برای گشودن درهای جدید خیلی عالی است.

طراحان جلد خوش‌سلیقة نوازش‌لازم

 ایزابل آلنده تااااازه، بعد از ردشدن از نیمه، دارد جان می‌گیرد! به‌نظرم نیمی از بی‌رمقی‌اش به گردن ترجمه است که تا حد زیادی درست، اما فارسی‌اش نسخته و خشن و نچسب است.

Image result for ‫جزیره زیر دریا‬‎

جلد کتابی که می‌خوانم این شکلی است اما وقتی دنبالش می‌گشتم، طرح جلد دیگری دیدم که تصویر فریدا کالو روی آن بود! پناه بر خدا! داستان درمورد بردگان سیاه است، چه ربطی به او دارد؟؟

در مسیر شیرین و رؤیایی کامل‌کردن کتابخانة گودریدزی‌ام

 خاطرات تابستان‌های انبه‌ای کتاب‌خوانی‌ام، یاد مجموعه کتاب‌هایی افتادم (از انتشارات «جهان» یا «جهان‌نما») که مخصوص کودکان بودند، همراه با تصویرسازی؛ اما پشت جلدشان دنیای دیگری بود: تصویر جلد باقی کتاب‌هایشان را همیشه پشت جلد کتاب‌ها می‌زدند و یکی از سرگرمی‌های من ساعت‌ها نگاه‌کردن به آن‌ها، تصور داستانشان و انتخاب این بود که کتاب بعدی‌ام چه خواهد بود. یادم نیست چندتا از آن کتاب‌ها را گرفتم یا خواندم. فقط خاطرم هست برای کتابی به نام سبزه‌رو، اژدهای غرق‌نشدنی دریا، مدت‌ها نقشه کشیده بودم و همیشه به‌نظرم جذاب‌ترین داستان را قرار بود داشته باشد. وقتی مادرم توانست آن را پیدا کند و برایم خرید، رؤیاهای من نقش‌برآب شد و تقریباً داستانی در کار نبود! کتاب گزارش‌گونه‌ای از زندگی روزانة اژدهای سبز بامزه‌ای بود که خیلی کنجکاو و ماجراجو و زرنگ و بااطلاعات به‌نظر نمی‌رسید!

یادم هست خیلی خواندنش را دوست نداشتم و همیشه فکر می‌کردم چه می‌شد اگر داستان جذابی برای این کتاب می‌نوشتند تا خیالات من بر باد نرود؟!

و به این فکر می‌کردم کاش کتاب دیگری را، به‌جای آن، انتخاب می‌کردم!

Image result for ‫سبزه رو اژدهای دریایی‬‎

Image result for ‫سبزه رو اژدهای دریایی‬‎

دست‌انداز

ـ جزیرة زیر دریا، از ایزابل عزیزم، را می‌خوانم؛ قرار است بخوانم، ولی خیلی کند پیش می‌رود. زبان ترجمه‌اش سرد و کمی عبوس است. خاطرم هست بقیة کتاب‌های او را با شوق و ولع می‌خواندم اما، با زبان این مترجم، این دومین کتابی است که با آن دچار چنین چالشی می‌شوم.

ـ فصل 9 فرندز را می‌بینم و به‌نظرم خیلی جالب‌تر و پخته‌تر از قبلی‌هاست؛ راحت‌تر می‌خندم و کمتر حرصم درمی‌آید.

دیگر بیشتر برچسب‌هایم را رسماً فراموش کرده‌ام!

کتاب لرد لاس (اولین از مجموعة‌ نبرد با شیاطین) [1] کتاب خوش‌خوانی است و داستانش برای من جالب است. به‌جز بخش‌هایی تقریباً در میانه (کمی قبل و بعد از ماجرای تغییر بیل‌ـ ای، روند داستانی خوبی دارد.

به آن‌جایی رسیده‌ام که، در چرخش ناگهانی نقش درویش و گروبز در مقابل لرد، گروبز به این نتیجه می‌رسد که از توصیة درویش در «این» مرحله استفاده کند؛ در حالی که انگار خودش و شاید هم ما انتظار داشته‌ایم در جای متفاوتی باید به آن عمل می‌کرد. فکر خیلی خوبی است و احتمال موفقیتش را بالا می‌برد.

Image result for ‫لرد لاس‬‎


انیمیشن میگل خوشکله (کوکو) را هم گذاشته‌ام در پس‌زمینه برای خودش پخش شود و صدایش را بشنوم! تا حالا با دوبله دیده بودمش. صحنة اوایل کارتون، که مادربزرگ با عصبانیت وارد میدان می‌شود و مثل هفت‌تیرکش‌ها دمپایی‌اش را بیرون می‌کشد و آخرش هم در دستش می‌چرخاند معرکه است! و آنجا که آنقدر میگل را به خودش می‌فشارد که بچه نفسش بند می‌آید... وای من نوه‌ای مثل میگل می‌خواهم!

Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎


Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎

گریم فریدایی برای پرکلاغی!

Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎

مادرِ مادربزرگش را با علاقه می‌بوسد ولی برای بوسه‌های این مادربزرگش (دختر همان پیرزن  آرام) همیشه آماده نیست!


[1]. لرد لاس، نوشتة دارن شان، انتشارات قدیانی.

«توی یک دیوار سنگی»

الیزابت کمبل، به‌قول ربکا، دختر ظریفی بود و به‌نظر می‌آمد سوءتغذیه دارد؛ البته نه تغذیة‌ جسمی بلکه تغذیة روحی. به او گفتم: «پس تو الیزابت هستی». او پاسخ داد: «امشب نه. امشب نوبت «بتی»بودنم است چون از آن شب‌هایی است که دنیا را، با همة‌ چیزهایش، دوست دارم. دیشب الیزابت بودم و فرداشب احتمالاً بث هستم. بستگی دارد حالم چطور باشد [1]

آن شرلی در ویندی‌پاپلرز، ص 55


Image result for anne of windy poplars

از اسم این کتاب و معنایش همیشه خوشم آمده. به امید روزی هستم که در پرنس ادواردم آرام بگیرم و منظرة سپیدارهای رقصان در بادم را داشته باشم


ــ همچنان دارم کتاب‌هایم را وارد حساب کاربری جدیدم در گودریدز می‌کنم و با اینکه سرعتم کند نیست، اما چون سعی دارم در وقت‌های معقول و بیشتر برای رفع خستگی و سرشوق‌آوردن خودم این کار را انجام دهم، فکر کنم هنوز به 10 کتاب هم نرسیده‌ام! البته در مجموع نباید ناراضی باشم چون همیشه دوست داشتم فرصتی را برای مرور یادداشت‌هایم بر کتاب‌ها و خواندن بخش‌هایی از آن‌ها اختصاص بدهم و این یادآوری خوب و خاطره‌انگیزی است.

[1] چقدر خوب شد این جمله‌ها راخواندم! یاد وقت‌هایی افتادم که همین‌طور بودم؛ چند اسم داشتم برای حال‌های متفاوتم؛ حتی برای وقتی سرزنشم می‌کردند یا دیگر خودم تعلیم یافته بودم خودم را سرزنش کنم! خوبیِ قضیه اینجاست که الآن دیگر بیش از 98٪ مواقع، چه وقتی موفق می‌شوم و چه وقتی بر خودم خرده می‌گیرم [2]، با خودم همنامم.
[2] نه، دیگر از سرزنش خبری نیست؛ بیشتر دنبال راهی برای رفع‌ورجوع مسائل می‌گردم. دیگر، حتی اگر در پی فرار و فراموشی هم باشم، خودم را سرزنش نمی‌کنم بلکه معمولاً خودم را طفلک معصوم کم‌سن‌وسالی می‌بینیم که باید در آغوشش بگیرم و به او حق هم می‌دهم.

Image result for anne of windy poplars

دنبال عکس برای این کتاب و حال‌وهوا می‌گشتم که فکر می‌کنم با نسخه‌ای قدیمی از آن شرلی (احتمالاً سینمایی/ شاید هم تلویزیونی) روبه‌رو شدم! چه آن خوشکلی! لابد این دخترک هم الیزابت است.


Image result for anne of windy poplars

یعنی این گیلبرت است؟

تابستانی که گند نشد

چند روز پیش، به‌دلیلی واهی، حساب کاربری گودریدز جان جانانم را کلاً پاک کردم.

بله، و از امروز، سعی دارم طبق سالنامه‌هایی که دارم، یادداشت‌هایم از کتاب‌ها و آنچه از سال‌های دور در خاطرم مانده دوباره، در حسابی جدید، وارد گودریدز کنم.

با سال 1393 شروع کردم و ورنون لیتل حدود یک‌ساعت از وقتم را گرفت!

جزیرة زیر دریا

وقتی برای تحویل‌دادن کتاب‌ها می‌روی و قصد یقینی داری که کتاب جدید از کتاب‌خانه برنداری، ناگهان کتابی هنوز- ناخوانده از ایزابل آلنده را در قفسه می‌بینی و توبه می‌شکنی...

عکس از: کانال آسمان،‌کیپِ ابر

اما اسمش آشناست!

معرفی کتابی که نه خوانده‌امش و نه تا حالا می‌شناختمش

از کتاب رهایی نداریم

تمامی از گودریدز و نظر خوانندگان:

« بیایید طرح جلد افتضاح کتاب رو فراموش کنیم و بریم سراغ اصل مطلب
:
همیشه تاسف می‌خوردم که استعداد پنج ستاره دادن به کتاب‌ها را رو از دست دادم، اما بالاخره چیزی که می‌خواستم پیدا شد. یک کتاب هیجان‌انگیز و باور نکردنی. کتابی که غیرممکنه عاشق کتاب باشی و عاشقش نشی. دیگه چی بهتر از این‌که دو تا کتاب‌باز کهنه‌کار بشینن کنار هم و برای هم‌دیگه از عشق‌شون حرف بزنن؟ دو نفر که دیوانه‌ن و امبرتو اکو دیوانه‌تر. عشق امبرتو اکو جمع کردن کتاب‌های خطی‌ای هست که موضوع‌شون عقاید باطل و بی‌خود هست. هر دو تای این دیوانه هم عاشق تاریخ حماقت و بلاهت بشری هستند. کتاب پر هست از اسم‌های ناآشنا و حکایت‌های عجیب. قشنگ تحقیرت می‌کنه کتاب. لخت و عورت می‌کنه. نکته‌ی جالب قضیه این هست که ژان کلود کریر هم تو اوایل مصاحبه می‌خواد خودی نشون بده، اما بعد از گذشت شاید پنجاه شصت صفحه می‌بینیم که اون هم مسحور معلومات ظاهرا بی‌پایان امبرتو اکو میشه. چیزی که اکو رو برام دوست‌داشتنی می‌کنه اینه که با وجود این فوران انکارنشدنی معلومات هنوز به شدت با زندگی بده بستون داره.
گیم بازی می‌کنه، اخبار زرد رو دنبال می‌کنه، با کامپیوترش سر و کله می‌زنه و حتی در مورد فرانچسکو توتی هم اظهار نظر می‌کنه
دنیا دوست‌داشتنی‌تر هست با این آدم‌ها
»


«اگه از اون دست آدمایى هستید که با وجود داشتن چندتا کتاب نخونده بازم کتاب جدید میخرید و به معناى واقعى خوره ى کتاب هستید این کتاب واسه شماست . البته نمیگم به درد بقیه نمیخوره اما اون همه بحثاى پر جزئیات حول و حوش کتاب و کتابخونه و خاطره هاى دو نفر که نشناختنشون اصلن اهمیتى نداره چون به محض خوندن حرفاشون عاشقشون میشین فقط روح کتابخوارها رو تمام و کمال ارضا میکنه . بخاطر همین انقد خوندنشو کش دادم ، دلم نمیخواس زود تموم شه»


«برای این که ادعایی بی‌پشتوانه مطرح نکرده باشم، به نقل تنها یکی از جمله‌های ناب اکو در کتاب بسنده می‌کنم: «آیا برای ما و امثال ما بارها پیش نیامده است که تنها از بوی کتاب‌هایی که در قفسه‌ها دیده‌ایم و مال ما نبوده است، لذت ببریم؟ تماشای کتاب‌ها، برای بیرون‌کشیدن دانش از آن‌ها».

خواندن این کتاب، اصلاً به کار تازه‌کارها نمی‌آید. نه این که اگر کسی برای‌شان بعضی مطالب را توضیح دهد مشکلی وجود نخواهد داشت، به این معنا که از اساس متوجه خیلی از لذت‌ها و نگرانی‌های ارزشمند و در عین حال مزخرفی که در آن مطرح می‌شود نخواهند شد. در عوض، برای کسانی که چرخی در ادبیات و فلسفه و الاهیات و تاریخ زده باشند، مبالغی نسبتاً گزاف ـ بسته به وضعیت مالی خودشان ـ برای خرید کتاب ـ آن هم نه فقط کتاب نو، بلکه دست دوم ـ هدر داده باشند و بالاخره با معضل نگهداری از یک کتابخوانه شخصی ـ ولو دو قفسه‌ای ـ سروکله‌ زده باشند، به شدت قابل توصیه است. اگر دستی بر صفحه‌کلید و اینترنت و نیم‌نگاهی هم بر پرده سینما داشته باشند که دیگر بخشی از عمرشان بابت نخواندن این کتاب بر فنا خواهد بود.»


«ای روزگار لعنتی! با او چه کردی؟»

می‌گویند آد‌م‌های رستگار «بهشت آسمانی» را خواهند دید».

آرزوی من این است که تا ابد زمین را ببینم.

پتر هانتکه [1]

ـ آمدند، هم را دیدیم، رفتند.

و همیشه جایشان چقدر خالی می‌ماند در گوشه‌ای خاص از قلب آدم.

ـ شروع کرده‌ام به تماشای توتورو و چقدر بامزه است! می با آن دادزدن‌هاش و مدل حرف‌زدنش («می نمی‌ترسه») و ساسوکه و باز هم محیط زندگیشان خیلی خیلی جذابند.

Image result for ‫توتورو‬‎

همین چند دقیقة پیش تمام شد! کاش وقتی بچه بودم می‌دیدمش!

Image result for ‫توتورو‬‎

فقط با فریادهای توتورو نتوانستم راحت کنار بیایم!

[1]. خواب خوب بهشت، سام شپاد، ترجمة‌ امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی، صفحة پیش از شروع.

پرکلاغی به اسم این نویسنده اشاره کرده بود. مشکوک شدم که کتابی از او دارم ولی آن روز دنبالش نگشتم. از آن کتاب جیبی‌هاست که راستش هنوووز نخوانده‌امش. الآن به‌صرافت افتادم و البته خودش یکهو توی قفسة کتاب‌ها،‌خودش را بهم نشان داد؛ وقتی داشتم قطره‌ها را از روی قفسه برمی‌داشتم. تصویر پشت جلد شبیه همان نویسنده/ بازیگری است که در گوگل دیده بودم. بازش کردم. این جمله را در صفحات ابتدایی‌اش دیدم و خیلی خیلی خوشم آمد؛ حتی یادم افتاد گاهی پیش آمده که چنین آرزویی داشته باشم!

عنوان: دیشب و بدخوابی و ماه کامل!

دیدنی‌ها

وییییییییییییییییععع ... عجب فیلمی!

اینکه ساخت اسپانیا و با بازی پنه‌لوپه و خاویر است برایم جذاب‌ترش می‌کند. منتها باید حجم کمترش را پیدا کنم برای دانلود. به‌شدت کنجکاوم ببینمش.

چند دقیقه بعد:

پیدا شد، پیدا شد!

اینجا شبیه مسعود رایگان شده

ـ کتابی را می‌خوانم که مربیْ جان امانت داد و امیدوارم به‌موقع تمام شود.


ـ Your name تمام شد و بعدش هم  Whisper of the heart  را دیدم. بین این 4 انیمه (؟/  انیمیشن؟) از Your name و Marnie بیشتر از همه خوشم آمد.

پایان زمزمة قلب خیلی خوب بود و همچنین، آن اشاره‌ها به نماد زمرد (جوهر)‌ بعدش هم خواب شیزوکو که به دوراهی رسید و دنبال جواهر واقعی می‌گشت.

Image result for whisper of the hearts

درد و درمان

هیولای رام و دوست‌داشتنی اعتیاد شیرین قدیمم در من بیدار شده و به‌شدت گرسنه است؛ آن‌قدر که دلم می‌خواهد کتاب‌های محبوب امریکای لاتینی‌ام را دورم بچینم و بی‌وقفه و بیمارگونه بخوانمشان، حتی بیشترشان رو دوباره یا چندباره‌خوانی کنم.

Image result for ‫ادبیات امریکای لاتین‬‎

و نکته اینجاست که این کار یکی از تسکین‌های آن چند هیولای دیگرم است؛ فرار به دوردست‌های تب‌آلود جادویی؛ جایی که در واقعیت حتی ممکن است حاضر نباشم بیش از چند روز در آن به‌سر ببرم.

تاکردن هیجان‌انگیز

پیش‌ترها، زمان یک عکس پانورمای عریض در امتداد کرانة  رود بود  و من یک برگ ناچیز شناور روی آب رود. بی‌اختیار، با جریان رود می‌رفتم، قربانی جریان زمان بودم، اما حالا از رود خارج شده و در کرانة آن ایستاده‌ام

مردی که خودش را تا کرد

ص 89 [1]

Related image


از آنجا که از انیمیشن (ژاپنی) وقتی مارنی اینجا بود خیلی خوشم آمد،‌تصمیم گرفتم انیمیشن دیگری که مدتی پیش، از سر کنجکاوی، دانلود کرده بودم ببینم. مری و گل جادوگر در حد خودش بامزه است ولی طوری نیست که همة لحظاتش را بپسندم. آنجاها را  که در خانة شارلوت است یا حتی خانة‌جزیره بیشتر دوست دارم. ولی خنده‌دار اینجا بود که پیتر میمون قرمز سمت راستش را با مری اشتباه گرفت؛ بس که این اصطلاح را برای او به‌کار برد!!

Image result for ‫مری و گل جادوگر‬‎


خیلی‌ـقشنگـنوشت:


“دیشب ، تمام شب ،
چنان بوسه بارانم کرد
که فکر می کردم حتی چیزکی از من نمی ماند
اما امروز ، همین امروز صبح
خود او،
نگاهی نو
و لباسی نو
و روحی نو را تن جامه ام کرد.”
Ribwar Siwayli

[2]

 [1]. از گودریدز؛ عجب جمله ای! تازه در توضیح کتاب هم نوشته شده: هشدار! حین خواندن این کتاب، به‌طور مرتب، ساعت و چنانچه لازم شد، تقویم را چک کنید.

دیوانه‌ها!! خب من الآن بیماری جدید گرفتم! دلم می‌خواهد این کتاب را بخوانم.

[2]. باز هم از گودریدز جان


Γαîα

فقر پدر و مادرم فرساینده بود اما امکان به‌دست‌آوردن گنج برایم رابطه‌ای استثنایی با مادر را فراهم آورد. بیش از عشق فرزندـ‌که قابل درک است‌ـ به‌خاطر شخصیتی همچون ماده‌شیری خاموش اما وحشی دربرابر بدبختی و نیز ارتباطش با خدا ـ‌که مطیعانه نبود، مبارزه‌طلبانه بودـ به او احساس ستایش غریبی داشتم. دو مزیت ممتاز که در زندگی برایش اعتمادبه‌نفس می‌آورد و همواره با او بود. در بدترین لحظات به ذخایر الهی خودش می‌خندید. [1]

ص 176

گاهی یاد آن جملة زیبای شاهرخ مسکوب در سوگ مادر می‌افتم: «مومنین می گویند که آدم در مصیبت و غم به یاد خدا می افتد و به او متوسل می شود. ولی من در چنین حالاتی همیشه به یاد تو می‌افتم. ایمان من چیز دیگری است. در زندان انفرادی هم وقتی که کارخیلی سخت می شد، تو قوت قلب من بودی. به تو فکر می کردم و می‌دیدم که پاهایم نیرومند است و بر چه زمین استواری ایستاده ام. خیال می‌کنم برای این بود که می‌دیدم شجاعت تو برای قبول زندگی از من خیلی بیشتر است و من که فرزند توام دست‌کم باید تا اندازه‌ای مثل تو باشم، من که هزار ادعا داشتم و تو که هرگز به فکر ادعایی نیفتاده بودی» (ص ۸۸).

دیروز فکر می‌کردم ماها، نسل‌درنسل، گویا مادر‌ْگُم‌کردِگانیم که گم‌کردگیمان شکل خاص خودش را دارد؛ من و آن سال‌های دور، مادرم و رابطة یک‌عمرش با مادرش، مادربزرگم و مادرش که از کودکی به‌دنبالش بود و بعدترها یافتش، چه یافتنی! نمی‌دانم مادرِ مادربزرگم چه نوع گم‌کردگی‌ای داشته ولی مطمئنم او هم مادرش را، به‌شیوه‌ای، گم کرده بوده چون همین باعث شد فرزندش هم او را گم کند.

[1]. زیستن برای بازگفتن، مارکز،‌ترجمة نازنین نوذری، انتشارات کاروان.