احضار ادیسه

داشتم توی گودریدز دنبال اطلاعات کتاب های بگرام ایباتولین (تصویرگر) می‌گشتم، متوجه شدم ترجمة فرانسوی کتاب سفر باورنکردنی ادوارد ، که دیروز درباره‌اش نوشتم، می‌شود ادیسة فلان! بله، این اصطلاح، خیلی خوشکل، جاافتاده و البته برای من هم جای تحسین دارد

پیداشدن، مثل خرگوش [1]

کتاب درمورد خرگوشی عروسکی است از جنس چینی، متعلق به ابیلین و محبوب او. دخترک خیلی به او محبت می‌کند اما ادوارد بیشتر متوجه خودش است و احساس محبتی به ابیلین ندارد.

خرگوش، از بین فصل‌های سال، زمستان را بیشتر دوست می‌داشت چون زمستان‌ها خورشید زودتر غروب می‌کرد و پنجره‌های اتاق پذیرایی زودتر تاریک می‌شدند. آن‌وقت ادوارد می‌توانست عکس خودش را توی شیشه ببیند. عجب تصویری بود! چه تیپی به هم زده بود!  ادوارد هیچ‌وقت از لذتی که با تماشای زیبایی‌اش می‌برد سیر نمی‌شد. ص 11

Image result for The Miraculous Journey of Edward Tulane

مادربزرگ ابیلین گویا متوجه این قضیه می‌شود و یک‌بار داستانی درمورد شاهزاده‌خانمی مغرور و بی‌احساس برای ابیلین و ادوارد تعریف می‌کند که پایان تلخی داشت. گویا مادربزرگ می‌خواهد ادوارد را به این ضعفش آگاه کند. بر اثر اتفاقی، ادوارد از ابیلین دور می‌شود و سال‌ها زندگی‌اش دچار تغییرات نامنتظره و بعضاً تلخ می‌شود. اما در این سفر طولانی، کم‌کم به خودش واقف می‌شود و خیلی چیزها درمورد احساس علاقة واقعی می‌فهمد.

از ذهن ادوارد گذشت: خداحافظ
درد برنده‌ای را در جایی در عمق سینة چینی‌اش حس کرد
اولین‌بار،‌ قلبش به حرف آمد و دو کلمه گفت: نلی. لارنس

ص 55


ادوارد، از اینکه می‌دید او را به‌جا می‌آورند و می‌شناسند، موج تندی از لذت در وجودش حس می‌کرد
چیزی که از آشپزخانة نلی شروع شد، یعنی توانایی تازه و عجیب ادوارد در آرام‌نشستن و با تمامی وجود به قصه‌های دیگران توجه‌کردن، در کنار کپة‌ آتش خانه‌به‌دوشان، به چیزی قیمتی بدل شد. ص 70

Image result for The Miraculous Journey of Edward Tulane

کف اقیانوس، خانة نلی و لارنس، سفر با بول و لوسی، مزرعه، خانة برایس و ساراروت، خیابان‌های نیویورک  و بعد مغازة عروسک‌فروشی، ... این‌ها جاهایی بودند که ادوارد پشت‌سر گذاشت (یاد اصطلاح «سفر ادیسه‌وار» می‌افتم که کسی، جایی، کاربرد مبتذل آن را خنده‌دار دانسته بود) تا، به چیزهایی که باید می‌رسید، رسید. این تغییرات مکانی، با اینکه برای ادوارد و حتی خواننده غافلگیرکننده‌اند، یک‌هویی و بی‌مقدمه اتفاق نمی‌افتند؛ چیزهایی پشتشان هست و جزئیات اندک و درستی دارند که داستان را قوی و خواندنی کرده است؛ مثلاً حسادت بعضی کودکان در کشتی، رفتار بد مأمور قطار و دختر نلی و پیرزن مزرعه‌دار، ...

ـپلگرینا! همان‌طور که می‌خواستی شد. یاد گرفتم چطوری دوست داشته باشم. اما دوست‌داشتن چیز ناجوری است. من داغون شدم. قلبم شکست. کمکم کن.
ص 103

Image result for The Miraculous Journey of Edward Tulane

جایی، نزدیک به انتهای کتاب، اتفاق خیلی بدی می‌افتد که باعث می‌شود ادوارد نوعی بازگشت از مرگ را تجربه کند. در آن لحظات، به‌شیرینی با افراد مورد علاقه‌اش ملاقات می‌کند. این فصل کتاب هم عالی بود. بخش‌های مربوط به انتظار ادوارد را، بین هر حادثة گم‌شدن و پیداشدن دوباره، دوست داشتم. سر حوصله و بدون زیاده‌گویی نوشته شده‌اند.

و بالاخره...

کسی آمد
موسم بهار بود. باران می‌بارید. شکوفه‌های زغال‌اخته کفِ فروشگاه کلارک پراکنده بودند
...

ص 103

کتاب تصویرهای زیبایی دارد (البته اندک) که اثر تصویرگر مشهوری‌اند و ای کاش در کتاب ترجمه‌شده هم تصاویر رنگی بودند!

سفر باورنکردنی ادوارد (The Miraculous Journey of Edward Tulane)، کیت دی‌کامیلو، تصویرگر: بگرام ایباتونین، ترجمة مهدی حجوانی، قدیانی.

[1]. انتهای کتاب، از قول نویسنده، نوشته شده:

یک‌بار، در جشن سال نو، خرگوشی اسباب‌بازی هدیه گرفتم که لباسی فاخر و برازنده بر تن داشت. چند روز بعد، خواب دیدم که خرگوشم، با صورت، کف اقیانوس افتاده و گم شده است. او منتظر بود تا پیدایش کنند. برای گفتن این داستان، من هم مدتی طولانی گم شدم و سرانجام، مثل خرگوش، پیدا شدم.

راستی، همان 7 سال پیش، جلد کتاب از شیرازه‌اش غلفتی جدا شد!

بالاخره سرزمین خیالی من را، بعد از فلان و اندی سال که داشتمش، خواندم. یادم است که یکی از کتاب‌های پساهری پاتری‌ام بود. خودم انتخابش کرده بودم. چون بعد از دو دور خواندن هری، احساس می‌کردم در باتلاقی گیر کرده‌ام که ناراحتم می‌کند. این کتاب و جلد اول پندراگن را، به‌اعتبار مترجمش که مترجم هری پاترها بود، انتخاب کردم. از پندراگن خوشم نیامد و این کتاب را خیلی خیلی دوست داشتم ولی درگیر حال ناخوبی بودم که نمی‌گذاشت خوب و پیوسته و با حواس جمع بخوانمش. بعد از هفت سال، چند ماه پیش شروعش کردم و هرچه پیش‌تر می‌رفتم، همچنان مطالب به‌نظرم آشنا می‌آمدند! عجیب این بود که گویا دفعة قبل تا شاید دوسوم آن را خوانده بودم ولی یادم نبود. به هر صورت، این دخترم را هم فرستادم خانة‌ بخت.

کتاب به‌صورت داستان نیست و زندگینامة‌ ایزابل آلنده است. البته خیلی کلی و خلاصه؛ حدود 260 صفحه. بیشتر نگرش او به گذشته، جامعة کشورهایی که در آن‌ها زندگی کرده و زندگی حالش است. خب چون از انتشار آن چندین سال گذشته، مطمئنم باز هم مطالب جالبی برای نوشتن دارد که در کتاب‌های جدید بنویسدشان.

خود کتاب و مطالبش همان 5 ستاره را از من می‌گیرند چون عاشق ایزابلم. بعضی مطالبش همان‌هایی است که در کتاب‌های داستانش آمده؛ ولی چه باک! من از بازخوانی آن‌ها،‌ در داستان زندگی خود ایزابل و نه مثل قبل، در داستان شخصیت‌هایش، باز هم لذت بردم. اما ترجمه و رسم‌الخط و ویرایش کتاب، روی هم، 3 ستاره! البته رسم‌الخط را اصلاً دوست نداشتم و کاش دستی به آن کشیده می‌شد.

یادم رفته بود؛‌ [اینجا] هم کلی «قول» از آن «نقل» کرده‌ام.

دشت پارسوا- 1

امیدوارم اگر بگویم هنوز به کیانیک امیدوارم کتک نخورم
حتی درمورد لحظات پایانی کتاب اول، فکر می‌کنم در جلد بعدی به چیز دیگری تبدیل شود و این فقط پایانی نفسگیر برای جلد یکم باشد تا با هیجان لازم سراغ جلد بعدی برویم. امیدوارم آبتین و رازیان به همین زودی و راحتی حرام نشوند!

انتخاب اسم شخصیت‌ها: خوب

بین اسامی، از جاریا اصلاً خوشم نیامد؛ نیازان هم خیلی پسرانه نیست (این‌ها سلیقه‌ای و نظر شخصی من است).

آفرینش و توصیف مکان داستان: خوب
طرح و توطئه: به‌خصوص با توجه به تعداد صفحات، انتظارم چیزی قوی‌تر و بهتر بود
پرداختن به جزئیات: از دید من مناسب و بعضی جاها، خوب نبود
همیشه با خودم فکر می‌کنم اگر نویسنده باشم، احتمال دارد (خیلی هم احتمال دارد) که از عناصر مشترک در فرهنگ‌ها و آثار نویسندگان دیگر استفاده کنم اما مهم این است که باید آ‌نها را طوری در بافت داستانم به‌کار ببرم که شباهتشان در خدمت آفرینش چیز جدیدی در داستان من باشد (مثال: سیمرغ و یاری‌رسانی و شفادهندگیش در این داستان و ققنوس در داستان هری پاتر، مسابقة لیپراس در آغاز سال نو و کوئیدیچ، انتخاب جادوگر برتر و جام سه جادوگر در هری پاتر، ...)

Image result for ‫حومه سکوت‬‎

حومة سکوت، جلد یکم از مجموعة دشت پارسوا، مریم عزیزی، افق.

تشبیه زندگی به شطرنج

دیگر دیر شده بود؛ خیلی دیر. اما هرطور بود تمامش کردم. هم دلم می‌خواست با دقت بیشتری صد صفحة آخرش را می‌خواندم هم خیلی راحت از آن گذشتم. سیرک شبانه را دیروز تمام کردم و دست‌کم از روی پنجاه صفحة آخرش شلنگ‌تخته انداختم تا به صفحة آخر رسیدم! شاید هم حتی بیشتر؛ هفتاد ـ هشتاد صفحه. حالا که تمام شده، انگار ذهنم بیشتر درگیر این چند ساعت آخر با کتاب مانده و نه چیزهای دیگر.

کتاب خوبی بود و داستانش برای من تازه و جالب‌توجه بود. شخصیت‌ها هم الکی وارد یا خارج نشده بودند فقط به‌نظرم بعضی‌ها حقشان این بود که بیشتر بهشان اشاره شود؛ البته بیشتر با توجه به حجم کتاب. به جای آن، می‌شد از بعضی توصیف‌های محض درمورد سیرک و نمایش‌ها گذشت یا حالا که به آن‌ها پرداخته شده، موارد مهیج و جالب بیشتری به آن‌ها افزود که به خود داستان مرتبط باشد نه که فقط توصیف صرف باشند و بشود راحت از متن بیرون کشیدشان. تاریخ‌های ابتدای فصل‌ها، که به‌ترتیب نبودند، درخور توجه بودند. اما آن‌ها هم بیشتر بازی با ذهن خواننده بود و اگر حتی بعضی فصل‌ها را به‌ترتیب تاریخی قرار بدهیم ساختار داستان یا سبک نویسنده زیبا یا زشت‌تر نمی‌شود. ولی در کل ایدة‌خوبی بود و بعضی جاها در داستان می‌نشست.

شخصیت بیلی و تسوکیکو (سوکیکو؟) از آن‌هایی بودند که در پایان کتاب از سایه‌ـروشن به نور آمدند و دوست‌داشتنی‌تر شدند. ولی خیلی دوست داشتم به گذشته‌شان بیشتر پرداخته شود. در یک کتاب پانصدصفحه‌ای با قلم ریز، حق این است که موارد مؤثرتر بیشتر سهم داشته باشند.

ایدة چادری که در آن بطری‌ها و جعبه‌هایی بودند که در هر یک بوها و ... ی متفاوتی حبس شده بودند و چادری که دریاچه‌ای در خود داشت، با سنگریزه‌هایی که برمی‌داشتی و اندوه و سنگینی روحت را در آن حس می‌کردی و بعدش، با انداختن آن سنگ به دریاچه،‌سبک می‌شدی خیلی خیلی خوب بود. عوضش لابیرنت و کاروسل را دوست نداشتم. به چه درد خوردند در داستان؟

پایان کار فردریک تیسن ساعت‌ساز می‌توانست عمیق‌تر و مؤثرتر و حتی  کمی پیچیده باشد. از مخفف اسم دوقلوها، پاپت و ویجت،‌ اصلاً خوشم نیامد! نیمة اول کتاب اصلاً نتوانستم به سلیا احساس خوبی پیدا کنم؛ نه که ازش بدم بیاید، نمی‌دانستم چطور باید دوستش داشته باشم. اما در عوض مارکو خوب وارد داستان شد و خوب پیش رفت. در کل، کتاب خوبی است و ارزش یک‌بار خواندن داشت.

گفته بودم انگار فیلم هم از روی آن ساخته‌اند ولی گویا ساختش به پایان نرسیده و ... همچین چیزی!

روباه‌های من

[این کتاب] هم،‌ که تصویرگری‌هاش دلم را برده بود، ترجمه و منتشر شد

Image result for ‫کتاب روباه و ستاره‬‎

Image result for ‫کتاب روباه و ستاره‬‎

ولی نمی‌دانم چرا از نزدیک که دیدمش و ورقش زدم دیگر چندان بهش متمایل نبودم!


این مدلی که من باشم

جاروبرقی وسط هال خاموش است و منتظر تا بقیة مأموریتش را انجام دهد؛ تلویزیون روشن است چون فیلم هری پاتر و جام آتش دارد پخش می‌شود (الآن رسیده به ابتدای مرحلة مسابقة سه جادوگر) و همین که صدای شخصیت‌ها و موزیک و سروصدای فیلم به گوشم می‌رسد قلبم را گرم می‌کند؛ چراغ اتاق وسطی روشن است تا یادم نرود در آن اتاق کار نیمه‌تمامی دارم و باید سروسامانش دهم (5 دقیقه هم وقت نمی‌برد)؛ کیک‌ دارچینی روی اپن آشپزخانه است و باید بلند شوم دمنوش اسطخدوس بگذارم؛ کاپ‌کیک‌های کاکاکوئی هم توی ظرفشان جا خوش کرده‌اند (امروز با همکاری توتوله دو جور کیک پختم ـ‌برای آن‌که راضی شود مسئلة ریاضی و تقسیم حل کند) و سهم من سه‌تاست. از نیم‌ساعت پیش هوس کرده‌ام وبلاگ بنویسم و کلاً دلم برای این میز تنگ شده و برای همین، خریدهای واردنشده را هم توی تقویم کوچک نارنجی وارد کرده‌ام و به گودریدز هم سرزده‌ام. ادامة کارهای اصلی‌ام روی میز گوشة هال است و باید کم‌کم بلند شوم و از آشپزخانه شروع کنم و یکی‌یکی این کارها را انجام بدهم و نهایتش هم بنشینم پشت میز هال و شاید هم آخرشب بخشی از فیلم یا یک قسمت از سریالی را هم دیدم (این‌جای متن، نویسندگان خیلی قدیم چیزی می‌نوشتند؛ مثلاً «اللهُ اعلم» یا «تا خدا چه خواهد» یا چیزی شبیه این‌ها). البته به لحظات ملکوتی ضجه‌های ایموس دیگوری هم (در فیلم هری) نزدیک می‌شویم و .. می‌خواهم ننویسم ولی نمی‌دانم چرا کمی تپش دارم!

همة این‌ها به کنار، بدجوور دلم می‌خواهد کتاب هم بخوانم و این پانصدصفحه‌ایِ جالب و سیاه‌سفید را زودتر تمام کنم.


Image result for the night circus


Image result for the night circus

Image result for the night circus

کمی‌بعدترنوشت: فیلمش هم که ساخته شده (2017) (؟)! اخطار! عود مرض همیشگی تمایل برای دیدن فیلم کتابی که دوستش داری!


شعبده‌باز

برای اینکه به محدودیت‌هات غلبه کنی، باید اول اونا رو خوب بشناسی.

سیرک شبانه [1]، ص 37

ـ امروز بدون موزیک رفتم و آمدم. البته نیم‌ساعت آخر برگشت را از گوشی مدد جستم و چندتا آهنگ انرژی‌بخش خودم را مهمان کردم. ام‌پی‌تری قِرَش گرفته بود و شارژش الکی خالی شد! من هم 90 صفحه از کتابی که دستم بود خواندم و راستش بهم نچسبید [2]. جزئیات و خط داستانی خیلی دقیق و دلچسب نبود. مانده‌ام چطور 4 ستاره گرفته! و اینکه چطور در آن قفسة‌ خاص پیداش کردم؛ آن‌جا که جای «ازمابهتران» ِ کتاب‌هاست! باید دفعة بعد بپرسم حتماً.

ـ یوهو! علی‌الحساب 50 صفحه از کتابی را خوانده‌ام که هلاکش بوده‌ام. این هشدار را به خودم داده‌ام که ممکن است اصلاً آش دهان‌سوزی نباشد ولی هیجانش خیلی خوب است.این یکی، برعکس بالایی، خط داستانی خوبی دارد و موضوعش برایم جذاب است و جزئیاتش برایم تأمل‌برانگیز بوده. امیدوارم همین‌طور خوب پیش برود. آن‌قدر بابتش خوشحال بودم که این‌بار به دیوید آلموند مرخصی دادم و سراغ کتابی از او را نگرفتم. البته بعید می‌دانم فعلاً‌ بیشتر از آن سه‌تا کتابی که خوانده‌ام چیزی داشته باشند.

[1]. نوشتة ارین مورگنشترن، ترجمة مریم رفیعی، نشر ایران‌بان.

[2]. ساحره و جادوگر، نوشتة جیمز پترسون.

گرگ‌های توی دیوار

گرگ‌های توی دیوار، نوشتة نیل گیمن، ترجمة فرزاد فربد، تصویر سازی از دیو مک‌کین، انتشارات پریان، 1396.

جایزة انجمن علمی‌ـ تخیلی بریتانیا (2004)؛ کتاب سال به‌انتخاب کودکان (2003)؛ بهترین کتاب تصویری کودک به‌انتخاب نیویورک تایمز (2003)

گروه سنی ب


لوسی یک‌روز سروصدایی از توی دیوارهای خانه می‌شنود و متوجه می‌شود دیوارهای خانه محل رفت‌وآمد گرگ‌ها شده است. او این مطلب را با پدر، مادر و برادرش درمیان می‌گذارد. آن‌ها حضور گرگ‌ها را باور ندارند و فکر می‌کنند موجود دیگری داخل دیوارهاست. اما همگی شنیده‌اند که «اگر گرگ‌ها از دیوار بیرون بیایند، کار تمام است».

بالاخره روزی گرگ‌ها از دیوار بیرون می‌آیند و خانه را تصاحب می‌کنند. خانوادة لوسی فرار می‌کند و همگی ساکن حیاط پشتی می‌شوند. لوسی که خوک عروسکی محبوبش را جا گذاشته،‌شباه، یواشکی به خانه بازمی‌گردد و از توی دیوارها حرکت می‌کند و خوکش را برمی‌دارد. اعضای خانواده هر یک مکانی جدید را برای زندگی پیشنهاد می‌دهد که گرگی نتواند وارد دیوارهایش شود.

The_Wolves_in_the_Walls-tuba

اما لوسی داخل دیوارهای خانة‌ خودشان را برای زندگی پیشنهاد می‌کند و بقیه، چون جای مناسب‌تری در درسترس نیست، می‌پذیرند. گرگ‌ها همچنان مشغول خوشگذرانی و به‌هم‌ریختن خانه‌اند. لوسی و خانواده‌اش، که این اوضاع را از راه چشم‌های درون تصاویرآویخته بر دیوارها می‌بینند، با تنها چیزی که در دسترسشان است، یعنی پایه‌های صندلی شکسته‌ای که داخل دیوار جا مانده، به گرگ‌ها حمله‌ور می‌شوند و آن‌ها را از خانه بیرون می‌کنند. گرگ‌ها با وحشت فرار می‌کنند چون برای آن‌ها هم بیرون آمدن آدمیزاد از داخل دیوارها به‌معنای پایان کار است.

آن‌ها خانه‌شان را پس می‌گیرند، همه‌جا را مرتب و آثار حضور گرگ‌ها در خانه را پاک می‌کنند اما پس از مدتی لوسی متوجه سروصدای دیگری در دیوارها می‌شود و این‌بار خانواده‌اش هم نزدیک‌بودن اتفاق جدید را درمی‌یابند؛ فیلی درون دیوارهاست!

به‌نظرم آمد که شاید، در هر وضعیت نامتعارفی، نقطة ضعف ما همان نقطة ضعف وضعیت موجود باشد و حمله به آن نقطه باعث عقب‌نشینی آن شرایط نامطلوب شود.

لوسی دختری خیالپرداز و تا حدی شجاع است و برای حفظ آنچه دوست دارد، تلاش می‌کند.


Related image

[کتاب «گرگ‌ها در دیوار» از کابوس دختر چهارسالة نویسنده، نیل گیمن، تاثیرگرفته. مَدی در خردسالی خواب می‌دیده که در دیوارهای اتاقش گرگ‌ها زندگی می‌کنند. اما این داستان شاید بدون تصویرسازی دیو مک‌کین نمی‌توانست تااین حد موفق و جذاب شود. مک‌کین در تصویرسازی‌اش از تکنیک‌های متنوعی استفاده کرده؛ عکاسی، طراحی و تصویرسازی کامپیوتری از روی عکس که او انجام داده، آن‌قدر داستان را زیبا و هیجان‌انگیز کرده که آدم را مجبور می‌کند، قبل از خواندن، یک دور تصویرها را ببیند.

نیل گیمن نویسندة بریتانیایی مشهوری است. شهرتش بیشتر به خاطر سبک تخیلی است که معمولاً با تصویرسازی‌ها عجیب و خوش‌تکنیکی همراه است. به‌اعتقاد او، در ادبیات کودکان نباید خیلی دنیای سرشار از خوبی و خوشی و زیبایی و روشنی را نشان داد. او تأکید دارد که باید تاریکی‌ها را به بچه‌ها نشان داد تا توانایی درکش را پیدا کنند و برای روبه‌رو‌شدن با آن‌ها آماده باشند.

بوته‌زار و درختستان

ـ فانتزی جدیدم این است که یک روزی، با حال و دل خوش، بروم از نزدیک درخت‌های سکویا را ببینم و به پوستشان دست بکشم و بینشان راه بروم.

ـ طبق معمول این سه هفتة‌ آلموندخوانی‌ام، تصمیم گرفتم توی کتاب آخری که خوانده‌ام کیت باشم؛ البته دختر. دختری به اسم کیت (Kit).

ای وای دلم!

ـ بوته‌زار کیت را تمام کردم و بخشی از قلبم را در آن جا گذاشتم؛ بخشی بزرگ‌تر از آن که در قلب پنهان جا گذاشته بودم.

تصمیم گرفتم آرام‌تر کتاب بخوانم حتی گاهی، به عادت معهود دوران کودکی و نوجوانی، برگردم بعضی صفحه‌ها را مزه‌مزه کنم و چندباره بخوانم. خلاصه اینکه «آهسته‌تر وحشی» شوم.

ـ جمعه غروب در باتلاق  ولع خواندن کتاب و دوختن لباس‌هام و احساس «بجنب، ممکن است دوباره وقت کم بیاوری!» دست‌وپا می‌زدم و رسماً احساس کردم تا مرز جنون واقعی فاصله‌ای ندارم! حتی گوش‌دادن به آهنگ‌های فوق‌العادة جف ویکتور هم بدتر دیوانه‌ام می‌کرد! انگار توی فضای بدون جاذبه معلق شده باشم و قرار است از شدت دیوانگی، آرام‌آرام، بمیرم! خودِ کارهایی که انجام می‌دادم بد نبود و اتفاقاً جریان خیلی خوبی هم داشتند؛ دقیقاً همان جملة موذی پسِ پشتشان، که انگار ذهنم گاهی تکرارش می‌کرد و کم‌کم شده بود دلیل اصلی انجام‌دادن این کارها، داشت اوضاع را به سمت بدترین حال می برد.

هنوز هم اندکی تلخی‌‌اش مانده که باید یک‌طوری بیرونش بریزم و از دستش راحت شوم.

اعتراف‌نامه

ــ دارم به پادکستی گوش می‌دهم که سعی می‌کند دژاوو را توضیح بدهد و توجیهات آن را بگوید؛ شاید آن را «علمی» کند؛ چیزی که احتمال دارد باعث ریختن برگ‌های جذابیت و غرابت و فانتزی‌بودن دژاوو در ذهنم بشود. ولی خطر می‌کنم و به گوش‌دادن ادامه می‌دهم.

واقعیت جایی در وجود انسان و در زمانی است که احساس روشنایی از درون بدن حس می‌شود. مهم نیست که شب باشد یا روز، تاریکی یا روشنایی، چرا که در این حالت روشنایی همواره همراه انسان است، در حرکات، موسیقی، شعر.

ـ رقص روی لبه، هان نولان

از کانال هویج بنفش (فریبا دیندار)
وقتی نویسندة جدید کشف می‌کنی که دوست داری بخوانی‌اش! نویسندة جدید! نویسندة جدید!
زدن خود و له‌شدن در افق!

ــ نویسندة هویج بنفش از آن دسته آدم‌هایی است که بهشان حسودی‌ام می‌شود؛ حسودی شیرین و مثبت با رگه‌هایی از حسادت مذموم که سعی می‌کنم کنترلش کنم. از این زاویه به او حسودی‌ام می‌شود که یک‌عالمه کتاب خوب می‌خواند و «می‌فهمد» و وقتی درموردشان حرف می‌زند، از من مطمئن‌تر است و احساسش به کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقة من برایم یک‌طوری جلوه می‌کند که انگار او زودتر کشفشان کرده (خب کرده باشد؛ اصلاً واقعیت هم همین است) و آن‌ها را مال خودش کرده است.
من وقتی در مرحلة شیرین کشف نویسنده‌ای و دنیای نوشتنش به‌سر می‌برم، فکر می‌کنم با آن واژه‌ها و فضا و شخصیت‌ها تنهایم و فقط من از وجود و حضور آن‌ها خبر دارم و بنابراین، آن‌ها جز من کسی را ندارند. در نتیجه،‌به من پناه می‌آورند و خوانندة‌ دیگری را جز من دوست ندارند. باید این دورة عاشقانه‌ام با کتاب تمام شود تا به‌راحتی بپذیرم همیشه «ازمابهتران»ی هم بوده‌اند و هستند و خواهند بود. اگر این دو کشف هم‌زمان شوند، امکان دارد کامم تلخ شود؛ مثل دیشب که فهمیدم هویجْ دیوید آلموندِ مرا خیلی دوست دارد و کتاب‌هاش را توصیه کرده است.
این فقط بیان و توصیف احساس خاص من است و هیچ ارزش مادی و معنوی دیگری ندارد. از علاقه و احترام من به نویسندة هویج بنفش هم نمی‌کاهد بلکه بیشتر مشتاق می‌شوم کانال و وبلاگش را بخوانم و من هم سعی کنم خودم را به او برسانم و کم‌کم بهتر شوم حتی.در کل ازش موچچکرم!

ته‌نوشت: فکر کنم سر ظهر یا عصر بروم دکتر. گوربابای یک مشت آنتی‌بیوتیک که قرار است بریزم توی حلقم!

در ادامة فهرست انقلاب پاییزی

مثل اسب افسارگسیخته، از منابع در دسترسم کتاب برمی‌دارم و با ولع برای خواندنشان نقشه می‌کشم؛ حتی برای بعدی‌ها که قرار است امانت بگیرم. به خانه که می‌رسم، چشمم به کت مشکی زمستانی می‌افتد که پای چرخ‌خیاطی ولو شده و تکه‌نخ‌های مشکی موذی این‌ور و آن‌ور. به خودم قول می‌دهم صبح روز بعد درزبه‌درز آن را پیش بروم و تقریباً هروقت که بشود همین کار را می‌کنم. ولی چون از اولش قرار بوده چیز دیگری بشود، خیلی با آزمون و خطا پیش می‌رود. خودم را می‌زنم به آن راه و می‌گویم وقتی چنین و چنانش بکنم خیلی هم خوب و خوشکل می‌شود و ایرادهایش آزارم نمی‌دهد. باید ببینم چه از آب درمی‌آید. برای همین، وسط کارش می‌روم سراغ آن‌های دیگر: مانتو سورمه‌ای قدیمی را تنگ و کوتاه می‌کنم که بتوانم، به جای الکی‌نگه‌داشتنش ته کمد، چند صباحی ازش استفاده کنم و بعد رهایش کنم؛ دلم طاقت نمی‌آورد بیش از این مانتوی آجری پاییزی‌ام را ندوخته رها کنم. احتمالاً استفاده‌اش می‌افتد به زمستان ولی من هم فرصت بیشتر و مناسب‌تری نداشته‌ام.

کت مشکی، مثل جنازه‌ای که تکلیفش روشن نیست، روی زمین می‌ماند و گاهی از این شاه به آن شانه می‌غلتانمش.با هم به تفاهم رسیده‌ایم و درمورد زمان و درزها کنار می‌آییم.

خنگ‌های کوچولو

یک کتاب پیدا کرده‌ام در گودریدز به اسم شلوار خرس کوچولو. گویا خرس کوچولو شلوارش را گم کرده، باقی حیوانات عروسکی شلوار را دیده‌اند و هر یک برای آن کاربردی کشف کرده: خرگوش موقع اسکی، جای کلاه، آن را بر سر گذاشته؛ اردک پرچمش کرده؛ سگ هم استخوان‌های عزیزش را در آن ریخته. فقط خرسی مانده بی‌شلوار!

1049117

حتی تجسم این وضعیت، لخت‌ماندن خرسه و کاربردهای متنوع شلوار، فوق‌العاده خنده‌دار و بانمک است!

کشف یهویی

اون فیلمه بود نمی‌دونم کِی (چند وقت پیش) نوشتم که دقایقی از اون رو دیدم و متیو مک‌کانهی بازی می‌کرد اما نقشش خیلی باحال نبود و از داستان فیلمه خوشم اومد و فلان و اینا ... اسمش هست برج تاریکی و از روی رمان استیون کینگ ساخته شده



Image result for ‫دانلود فیلم برج تاریکی 2017‬‎

فقط یک شیشة نازک بین ما فاصله بود

زمان: دیروز عصر

مکان: میخ‌شده مقابل قفسة شمارة 28

در حال چنگ‌زدن به سروصورت و پایکوبی کردن

وای نفسم! کتاب سیرک شبانه [1] را داشتند! آن‌قدر ذوق کردم که دلم خواست همان موقع بپرم بروم اتاق بغلی و عاجزانه درخواست کنم، به‌جای کتاب دومی که برداشتم، این را به من بدهند. اما به‌سختی جلوی خودم را گرفتم و گفتم لابد حکمتی دارد که این هفته برش نداشتم. مهم‌ترینش این بود که یکی دیگر از کتاب‌های دیوید آلموند عزیزم [2] را قرار است بخوانم  و باید حواسم جمعِ آن باشد. حیف است فقط جویده شود.


[1]. حالا ممکن است بعدها که خواندمش به این نتیجه برسم همچین تحفه‌ای هم نبوده است اما چون هفتة پیش تعریفش را در نت خواندم و خیلی مشتاق خواندنش شدم، با بودن در یک‌قدمی‌اش، خودم را در آسمان هفتم دیدم.

[2]. بوته‌زار کیت (Kit). فعلاً که 40 ص از آن را خوانده‌ام و این هم به‌شدت نفسگیر است. باز هم از دل سیاهی و تاریکی [3] و با هاله‌ای از ترس و هیجان‌هایی شروع شده که انگار زمانی، جایی، تجربه‌شان کرده باشم. با خواندنش انگار سایه‌هایی جان گرفته‌اند که، خیلی پیش‌تر، احاطه‌ام کرده بودند و حالا هم من و هم آن‌ها با کنجکاوی همدیگر را برانداز می‌کنیم؛ شاید برای گلاویزشدن و شاید هم برای دست‌دادن و اعلام پایان درگیری.

[3]. اشارة آلموند به معدن و کار سخت در آن مرا یاد ترسم از جاهای تنگ و تاریک و زیر زمین انداخته.  فضای سرد و ساکت استونی‌گیت هم مرا یاد بچگی‌هایم می‌اندازد.

ته‌نوشت: منتظرم ببینم، توی این کتاب آلموند، قرار است چه کسی باشم!

اکو

مجموعة اکو سه داستان متفاوت اما از جهتی مرتبط با هم را روایت می‌کند که به‌صورت سه جلد جداگانه ترجمه و منتشر شده است [1]. ابتدای مجموعه ماجرای سه خواهر و نخستین پسری روایت می‌شود که سازدهنی را یافت. سپس ماجرای سه بچه، تک‌تک و در سرزمین‌هایی متفاوت، بیان می‌شود. در انتهای دو کتاب اول، ماجرای شخصیت‌ها به اوج خودش می‌رسد و کتاب به‌ناگهان تمام می‌شود! اما همگی سرانجام در پایان جلد سوم، به‌شیرینی و در آرامش، به پایان می‌رسند.


اکو 1

داستان فردریش است در آلمان دوران نازی‌ها. خانوادة فردریش، که در کارخانة سازدهنی‌سازی کار می‌کنند و به موسیقی علاقه دارند، مخالف سیاست‌های جنون‌آومیز هیتلرند. همین برایشان دردسر می‌شود. یکی از بزرگ‌ترین چالش‌های شخصیت‌ها ماجرای خواهر فردریش و رفتار دوگانة اوست که از سر تعصب شدید و آرمان‌گرایی و همچنین محبت بی‌نهایت است.

اکو 2

این کتاب داستان دو برادر یتیم دوست‌داشتنی (مایک و فرانکی) را می‌گوید که موسیقی زندگیشان را دگرگون می‌کند. عشق مایک به برادر کوچکش و فداکاری‌هایش برای او واقعاً اشک‌انگیز است.

اکو 3

زندگی آیوی  و خانواده‌اش را نشان می‌دهد و مشکلات مهاجران و نگاه تبعیض‌آمیز به آن‌ها را. ماجرا بعد از ورود کن یاماموتو به داستان و رنگ‌گرفتن شخصیت او خواندنی‌تر می‌شود. زشتی و دردآوربودن تبعیض که در ماجرای فردریش هم وجود دارد (دردسرهای کودکی خودش، چهره‌اش و عاشق موسیقی بودنش،‌ماجرای نوازندة شریف یهودی، ...) در انتهای داستان، هنگام رهبری فردریش، از بین می‌رود و ما را به آرامش می‌رساند:

اولین‌باری که روی نیمکت مدرسه  ارکستر خیالی‌اش را رهبری می‌کرد و اذیت و آزار بچه‌ها را به یاد آورد. اما اینجا همه با هم تلاش می‌کردند تا صدای واحدی به گوش برسد. همه به یک زبان حرف می‌زدند و راه خود را پیدا کرده بودند؛ راهی که به امشب و اینجا می‌رسید. تک‌تک آن‌ها صدای خود را داشتند، عاشق موسیقی بودند و به‌خاطرش تلاش کرده بودند. اینجا فردریش در امان بود.

صحنة انتهای کتاب واقعاً زیبا و امیدبخش است!

سازدهنی جادویی را اتو (پسر ابتدای داستان) مجبور است رها کند؛ به‌دلیل ماجرای تلخی که در زندگی‌اش پیش آمده، و امیدوار است به دست فرد شایسته‌ای برسد:

اتو اطمینان پیدا کرده بود همة آن‌هایی که روزی این ساز به دستشان می‌رسد با ریسمان سرنوشت به هم وصل می‌شوند.

وقت آن رسیده بود که سازدهنی را به فرد دیگری بسپارد.

با قلم‌موی کوچکی زیر سازدهنی حرف M را کشید؛ M به‌نشانة مسنجر.

بعد از سال‌ها، فردریک آن را در کلبه‌ای متروکه، نزدیک کارخانه،‌ می‌یابد و سپس در بسته‌بندی سازدهنی‌های نو به سوی مقصد بعدی‌اش می‌فرستد. مایک و آیوی افراد بعدی‌اند و در نهایت هم، ساز باعث نجات جان کن می‌شود. بدین ترتیب، طلسم باطل می‌شود و مثل شخصیت‌های واقعی این سه کتاب، سه خواهر جادویی هم به سروسامان می‌رسند.

تنها نکته‌ای که مرا راضی نمی‌کند نقطة اوج داستان فردریش است و روایت ادامة‌ آن در جلد سوم؛ به‌نظرم بین دستگیری فردریش در قطار و آزادی او و پدرش باید چیزهای بیشتری گفته و روشن می‌شد.

ـ دارم فکر می‌کنم شاید بعداً چیزهایی یادم بیاید و به این خلاصه اضافه کنم! این خلاصه درخور چیزی که در ذهن داشتم نیست و باید خیلی زودتر از این‌ها می‌نوشتمش تا جزئیات بیشتری یادم بماند.

[1]. اکو، نوشتة پم مونیوس رایان، ترجمة فروغ منصور قناعی، انتشارات پرتقال.

کتاب «دردسرساز»

پرستار پاکتی را باز کرد و در همان حال که سرنگ و سوزنی را آماده می‌کرد، گفت: الآن چیزی بهت می‌دهم که کمکت کند بخوابی.
کل گفت: یک چیز بهم بده که هیولاها را از جلو چشمم دور کند.
رزی گفت: این کار فقط از خودت برمی‌آید.

ص 141

کُل نوجوانِ قانون‌شکنی است که محکوم شده یک ماه، به‌تنهایی، در جزیره‌ای در شرق آلاسکا زندگی کند. این کار بهای به‌زندان‌نرفتنش است و به توصیة گاروی، که این فرصت را برایش مهیا کرده، بهتر است در این یک سال به کارهایش بیشتر فکر کند و سعیش بر آن باشد که عوض شود. کل نصف عمرش، به‌دلیل قانون‌شکنی، توی دردسر بوده  دلیل محکومیتش کتک‌زدن شدید پیتر دریسکال است. آسیب‌های روحی و جسمی که کل، با زدن پیتر، به او وارد آورده شدید و خطرناک و تقریباً جبران‌ناپذیر است.

اما کُل که به‌شدت خشمگین است هیچ محکومیتی را حق خود نمی‌داند و قصد دارد، در اولین فرصت، از جزیره بگریزد. در واقع، رفتن به جزیره را هم به‌علت همین تصور امکان فرار، بر زندان ترجیح داد. خشم کل از خشونت افسارگسیخته و کتک‌زدن‌های وحشیانة پدرش می‌آید، از ترس و بی‌توجهی مادر الکلی‌اش و از اینکه، به‌زعم او، بزرگ‌ترها فقط قصد داشته‌اند او را به شخص دیگری ارجاع دهند و از خود، در قبال او،‌ سلب مسئولیت کنند:

هر دو- سه ماه یک‌بار، کُل متوجه می‌شد که او را به فرد دیگری حواله و یا، به قول خودشان، «ارجاع»‌ داده‌اند. تازگی‌ها فهمیده بود که «ارجاع‌دادن» اصطلاح بزرگسالان برای انداختن مسئولیت به گردن دیگری است.
ص 13

کُل از توجه و علاقة ساختگی همة کسانی که سعی کرده بودند مثلاً کمکش کنند نفرت داشت. برای آن‌ها واقعاً مهم نبود که چه بلایی سر کُل آمده است. همه‌شان بزدل و ترسو بودند. ترس از چشمانشان می‌بارید. می‌ترسیدند و در عین حال، خوشحال بودند که از دستش خلاص می‌شوند. در واقع، آن‌ها تظاهر به کمک می‌کردند چون نمی‌دانستند دیگر چه کنند.

ص 12

زندگی در این جزیره و فکرکردن در تنهایی از فرهنگ بومی (سرخ‌پوستان) مایه می‌گیرد و بعدها معلوم می‌شود خود گاروی و ادوین هم گذشتة تاریکی داشته‌اند و جزیره را آزموده‌اند. برای همین است که گاروی مشکل کُل را تا حد زیادی می‌فهمد و بهترین پیشنهاد را به او می‌دهد. اما کُل همان روز اول گند می‌زند و ماجراهایی رخ می‌دهد که خیلی چیزها را دگرگون می‌کند؛ آتش‌زدن کلبه، تلاش برای فرار، برخورد با خرس و مقابله با او، طوفان و زخمی‌شدن، ماجرای جوجه‌گنجشک‌ها، برگرداندن کل، ... .

کتابی که من خواندم [1] دو جلد را در یک مجلد آورده (بخش اول: دست‌زدن به خرس روح؛ بخش دوم: بازگشت به خرس روح) و جلد دوم ماجرای شش ماه پس از بازگشت نخست کل از جزیره را روایت می‌کند. طی این شش ماه، کل در بیمارستان و زندان بوده تا دایرة دادرسی تصمیم دیگری دربارة او می‌گیرد.

بازگشت او با سختی‌های بیشتری همراه است؛ باید خودش امکانات اقامت یک‌ساله‌اش را مهیا کند؛ از هیزم‌شکستن گرفته تا ساختن کلبه. بعد از چند روز،‌ ادوین و گاروی او را تنها می‌گذارند و کل با یادگاری‌های آن‌ها (چاقوی کنده‌کاری و توصیة شنا در حوضچة سرد و غلطاندن سنگ اجداد) محکومیتش را آغاز می‌کند. اما وسوسة فرار همچنان در او هست؛ وقتی کندة بزرگ را می‌بیند، از خاطرش می‌گذرد که با آن قایقی بسازد. از این فکر، ترس و پشیمانی او را دربر می‌گیرد؛ برای همین، کنده را به توتمش تبدیل می‌کند و هر از گاهی، پس از دیدن حیوانی و گرفتن درسی از آن، نقش حیوان را روی چوب کنده‌کاری می‌کند (سگ آبی، خرس، عقاب، موش، گرگ).

غیر از تغییرات کلُ، چالش بزرگ بعدی مشکل پیتر است و پیشنهاد کُل برای حل آن. ادوین و گاروی خانوادة پیتر را راضی می‌کنند و داستان باز هم خوب و خوب‌تر پیش می‌رود.

روایت داستان را خیلی دوست داشتم، فلاش‌بک‌هایی در داستان، به‌خصوص اوایل آن، وجود داشت که در جاهای مناسبی آمده بود و هم به داستان تعلیق‌های کوچکی می‌بخشید و آن را خواندنی می‌کرد و هم اطلاعات درمورد شخصیت‌ها را پروپیمان‌تر می‌کرد. روایت یک‌سوم پایانی کتاب هم جزئیات خیلی مهم و خوبی داشت؛‌ مانند کنش یا واکنش‌های پیتر و کل و گاروی.

جایی در بخش اول کتاب، کل که زخمی شده، ناخودآگاه می‌خواهد ادعایش مبنی‌بر دیدن خرس روح را ثابت کند. ناگهان متوجه حقیقتی می‌شود:

کُل خواست جروبحث کند اما یاد خز سفیدی افتاد که از بدن خرس کنده بود. گفت: «ثابت می‌کنم...» ... ناگهان مکث کرد. تمام زندگی‌اش پر از دروغ بود. هرچه بیشتر دروغ می‌گفت، بیشتر مجبور می‌شد ثابت کند راست گفته است. هیچ‌وقت آن‌قدر قوی نبود که خیلی راحت حقیقت را بگوید.

فکر کرد: امروز همه‌چیز تغییر می‌کند. از این به بعد، حقیقت را می‌گوید حتی اگر باعث زندانی‌شدنش شود.

ص 6- 145

و بعد خز را درون آب دریا می‌اندازد.

احساسات کل آن‌قدر خوب بیان شده که خیلی راحت می‌توانستم او را درک کنم و جاهایی احساس می‌کردم زمانی چقدر خشم هم در من وجود داشته و حتی ممکن است هنوز هم پاره‌هایی از این آتش را در خود داشته باشم!

دوست‌داشتنی‌ها: ادوین و گاروی، گفته‌های ادوین درمورد دو سرِ چوب (یک طرف چوب شادی بود و یک طرفش خشم. کل باید سمت خشم را می‌شکست تا از آن خلاص می‌شد. اما با شکستن آن سمت، فقط چوب کوتاه می‌شد چون هنوز «آن سر چوب» باقی بود! پس خشم هم بود «طرف چپ همیشه آنجا می‌ماند». ادوین: مردم تمام عمرشان را صرف شکستن چوبشان می‌کنند تا از شر خشم خلاص شوند. ولی همیشه خشم سرجایش است و آن‌ها خیال می‌کنند که شکست خورده‌اند» ص 184)، اشارة ادوین به رقص خشم و رقص از روی حرکات جانوران،خود حوضچه و بعدش قل‌دادن سنگ اجداد، منتظرماندن کل برای فرارسیدن زمان مناسب رقص خشم و همچنین کامل‌کردن طرح چوب توتمش، حک‌کردن نقش دایره روی چوب با کمک پیتر (همان‌جایی که برای رقص خشم باقی گذاشته بود).

گاروی: حالا چرا دایره؟ ... ممکن است به خاطر این باشد که هر جای دایره هم آغاز است و هم پایان و همه‌چیز دایره است؟

ص 303

مثل شروعی دوباره برای هر دو نوجوان و اینکه شاید روزی خودشان هم به کسی، برای گذراندن روزهایی در جزیره و فکرکردن، کمک کنند.


[1]. دردسرساز، نوشتة بن میکائلسن، ترجمة پروین علی‌پور، نشر چشمه (کتاب‌های ونوشه).

ـ به‌نظرم بهتر بود اسم کتاب را در ترجمه عوض نمی‌کردند و نام‌های اصلی را برای دو جلدش می‌گذاشتند.


ـ بعضی جمله‌های کتاب:

این را یاد گرفته‌ام که اگر آدم واقعاً قوی باشد، هم از دیگران کمک می‌گیرد و هم حقیقت را می‌گوید.

ص 167


از ادوین پرسید: رقص خشم چجوری است؟
ـ از همه سخت‌تر است؛ چون با خشمت روبه‌رو می‌شوی و رهایش می‌کنی.

ص 194

خرس روح

دردسرساز را توی مسیر برگشت تمام کردم و با اینکه خیلی واضح می‌دیدم صفحات کتاب دارد به سمت انتها می‌رود و حتی شمارة صفحه‌ها هم جلو چشمم بود، از تمام‌شدنش جا خوردم. کتاب خیلی خیلی خوبی بود و ای کاش خیلی سال پش چنین کتابی می‌خواندم. حتی به‌نظرم، توی برخورد دیروزم با توتوله هم تأثیر گذاشته بود و توانستم آدم مؤثرتری باشم (هرچند قدم‌به‌قدم؛ از همین هم راضی‌ام).

جالب بود که، از ابتدا، فکر می‌کردم حتماً صحنه‌های خیلی هیجان‌انگیزی از برخورد و ارتباط با خرس روح، در کتاب، تصویر خواهد شد اما اصلا‌ً اینطور نبود و از این جهت، غافلگیری خیلی شیرینی داشت. خرس روح، مثل روح، قوی و واقعی و نامرئی بود.

Image result for Spirit bear

ادوین گفت: توتمِ تو داستانِ توست؛ جستجوی توست و گذشتة‌ توست. هر کسی این چیزهایش مالِ خودش است. به همین دلیل است که تو چیزی حک می‌کنی. به خاطر همین است که بعضی چیزها را با رقص نشان می‌دهی. به خاطر همین است که تلاش می‌کنی ... تا کشف کنی و داستان خاص خودت را خلق کنی.

ص 233


ـ حرف‌های ادوین را هم باید با آب طلا نوشت؛ حتی اگر عیارش زیاد هم نباشد. آدم شکست‌خورده‌ای که بعداً قوی شده و هنوز به زخم‌ها و جاهای شکستگی‌هاش واقف است واقعاً ارزش آشنایی و دوستی را دارد.

کتاب: دردسرساز، نوشتة بن میکائلسن، ترجمة‌پروین علی‌پور، نشر چشمه (کتاب‌های ونوشه).

این کتاب ترجمه‌ای از دو کتاب Touching Spirit Bear  و  Ghost of Spirit Bear  است.

یکی از کرم‌های ذهنی من

بیا!

همینو می‌خواستی؟

فهرست کتابای «می‌خوام بخونمشون»م تو گودریدز از فهرست کتابایی که تا حالا خوندم جلو زد!


ـ ولی اصلاً گودریدز به آدم وسواس عنایت می‌کنه ها. مثلاً هر سال این برنامة چالش کتاب‌خونیش یه کاری می‌کنه بیشتر اوقات به تعداد صفحه‌های خونده‌شده/ نشده فکر کنم تا محتوا یا چیزای مهم دیگه از کتاب. هر کار هم بکنم باز اون کرم صفحه‌شمار تو ذهنم هست؛ حتی حالا که دارم بی‌نهایت از خوندن کتابا لذت می‌برم. یکی دیگه‌ش هم همینه که تا حالا سعی می‌کردم اون دوتا فهرست بالا به نفع خونده‌شده‌ها باشن که خب، به‌سلامتی و به‌قول هاگرید و اسلاگ‌هورن: پوووووووففففففففففف! طلسمش باطل شد.

خب حالا مهم نیست.

مسئله اون وسواسه که مهمه. یه جورِ شیرینیه! حتی همین حالا هم، که دارم تقبیحش می‌کنم، ازش خوشم میاد! دوست دارم باشه این چیزها اصلاً! خودم باید یاد بگیرم جنبه‌های مهمش رو پررنگ‌تر کنم.

Image result for goodreads

آها! بعد، یه چیزی:

من نمی‌دونم چطور می‌شه از بخش بلاگ‌نویسی گودریدز استفاده کرد. دیدم بعضیا میان گاهی یه چیزایی می‌نویسن ولی من هرچی گشتم گزینه‌ای برای این کار نیافتم.