فقط یک شیشة نازک بین ما فاصله بود

زمان: دیروز عصر

مکان: میخ‌شده مقابل قفسة شمارة 28

در حال چنگ‌زدن به سروصورت و پایکوبی کردن

وای نفسم! کتاب سیرک شبانه [1] را داشتند! آن‌قدر ذوق کردم که دلم خواست همان موقع بپرم بروم اتاق بغلی و عاجزانه درخواست کنم، به‌جای کتاب دومی که برداشتم، این را به من بدهند. اما به‌سختی جلوی خودم را گرفتم و گفتم لابد حکمتی دارد که این هفته برش نداشتم. مهم‌ترینش این بود که یکی دیگر از کتاب‌های دیوید آلموند عزیزم [2] را قرار است بخوانم  و باید حواسم جمعِ آن باشد. حیف است فقط جویده شود.


[1]. حالا ممکن است بعدها که خواندمش به این نتیجه برسم همچین تحفه‌ای هم نبوده است اما چون هفتة پیش تعریفش را در نت خواندم و خیلی مشتاق خواندنش شدم، با بودن در یک‌قدمی‌اش، خودم را در آسمان هفتم دیدم.

[2]. بوته‌زار کیت (Kit). فعلاً که 40 ص از آن را خوانده‌ام و این هم به‌شدت نفسگیر است. باز هم از دل سیاهی و تاریکی [3] و با هاله‌ای از ترس و هیجان‌هایی شروع شده که انگار زمانی، جایی، تجربه‌شان کرده باشم. با خواندنش انگار سایه‌هایی جان گرفته‌اند که، خیلی پیش‌تر، احاطه‌ام کرده بودند و حالا هم من و هم آن‌ها با کنجکاوی همدیگر را برانداز می‌کنیم؛ شاید برای گلاویزشدن و شاید هم برای دست‌دادن و اعلام پایان درگیری.

[3]. اشارة آلموند به معدن و کار سخت در آن مرا یاد ترسم از جاهای تنگ و تاریک و زیر زمین انداخته.  فضای سرد و ساکت استونی‌گیت هم مرا یاد بچگی‌هایم می‌اندازد.

ته‌نوشت: منتظرم ببینم، توی این کتاب آلموند، قرار است چه کسی باشم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد