ـ بوتهزار کیت را تمام کردم و بخشی از قلبم را در آن جا گذاشتم؛ بخشی بزرگتر از آن که در قلب پنهان جا گذاشته بودم.
تصمیم گرفتم آرامتر کتاب بخوانم حتی گاهی، به عادت معهود دوران کودکی و نوجوانی، برگردم بعضی صفحهها را مزهمزه کنم و چندباره بخوانم. خلاصه اینکه «آهستهتر وحشی» شوم.
ـ جمعه غروب در باتلاق ولع خواندن کتاب و دوختن لباسهام و احساس «بجنب، ممکن است دوباره وقت کم بیاوری!» دستوپا میزدم و رسماً احساس کردم تا مرز جنون واقعی فاصلهای ندارم! حتی گوشدادن به آهنگهای فوقالعادة جف ویکتور هم بدتر دیوانهام میکرد! انگار توی فضای بدون جاذبه معلق شده باشم و قرار است از شدت دیوانگی، آرامآرام، بمیرم! خودِ کارهایی که انجام میدادم بد نبود و اتفاقاً جریان خیلی خوبی هم داشتند؛ دقیقاً همان جملة موذی پسِ پشتشان، که انگار ذهنم گاهی تکرارش میکرد و کمکم شده بود دلیل اصلی انجامدادن این کارها، داشت اوضاع را به سمت بدترین حال می برد.
هنوز هم اندکی تلخیاش مانده که باید یکطوری بیرونش بریزم و از دستش راحت شوم.