در ادامة فهرست انقلاب پاییزی

مثل اسب افسارگسیخته، از منابع در دسترسم کتاب برمی‌دارم و با ولع برای خواندنشان نقشه می‌کشم؛ حتی برای بعدی‌ها که قرار است امانت بگیرم. به خانه که می‌رسم، چشمم به کت مشکی زمستانی می‌افتد که پای چرخ‌خیاطی ولو شده و تکه‌نخ‌های مشکی موذی این‌ور و آن‌ور. به خودم قول می‌دهم صبح روز بعد درزبه‌درز آن را پیش بروم و تقریباً هروقت که بشود همین کار را می‌کنم. ولی چون از اولش قرار بوده چیز دیگری بشود، خیلی با آزمون و خطا پیش می‌رود. خودم را می‌زنم به آن راه و می‌گویم وقتی چنین و چنانش بکنم خیلی هم خوب و خوشکل می‌شود و ایرادهایش آزارم نمی‌دهد. باید ببینم چه از آب درمی‌آید. برای همین، وسط کارش می‌روم سراغ آن‌های دیگر: مانتو سورمه‌ای قدیمی را تنگ و کوتاه می‌کنم که بتوانم، به جای الکی‌نگه‌داشتنش ته کمد، چند صباحی ازش استفاده کنم و بعد رهایش کنم؛ دلم طاقت نمی‌آورد بیش از این مانتوی آجری پاییزی‌ام را ندوخته رها کنم. احتمالاً استفاده‌اش می‌افتد به زمستان ولی من هم فرصت بیشتر و مناسب‌تری نداشته‌ام.

کت مشکی، مثل جنازه‌ای که تکلیفش روشن نیست، روی زمین می‌ماند و گاهی از این شاه به آن شانه می‌غلتانمش.با هم به تفاهم رسیده‌ایم و درمورد زمان و درزها کنار می‌آییم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد