عشق در غارهای دوردست و روی شیشة سفینه‌های فضایی

دیروز دیدم متنی با عنوان «نامه‌ای عاشقانه از دختری در عهد قاجار؛ نمونه‌ای از نامه‌نگاری‌های قدیمی» جایی درج شده و گویا دست‌به‌دست می‌شود. جسورانه و شاید متفاوت بود. امروز شخصی نوشته بود که گویا واقعیت بیرونی ندارد و بخشی از داستانی است که به‌تازگی منتشر شده. یادداشت خود نویسنده را درمورد کتابش هم ضمیمه کرده بود که خیلی از آن خوشم آمد و اینجا قرار می‌دهمش:

مجموعة پری‌دخت، با زیرعنوان «مراسلات پاریس طهران»، شامل نامه‌هایی است که به زبان و نثر قاجار نوشته شده‌اند و داستان‌های عاشقانه‌ای دارند. در این کتاب نامه‌هایی بین شخصی به نام سید محمود، که در فرانسه درس طبابت می‌خواند، و پری‌دخت، که در تهران است، ردوبدل می‌شود. در میان چهل نامه، خرده‌قصه‌هایی روایت می‌شود.
[نامه‌هایی از تخیل نویسندة کتاب، نه پری‌دخت و سید محمود.]
این کتاب ۱۴۰ صفحه‌ای به‌تازگی درانتشارات قبسات، که همان مهرستان قدیم است، با تیراژ ۲۰۰۰ نسخه و بهای ۲۲ هزار تومان منتشر شده است.
در چکیده‌ی این کتاب آمده است:
از عشق ناگزیریم و بدان محتاج، چونان تشنه از آب. اجدادمان در غارها آب می‌نوشیدند و بر دیوارة غارهای اساطیری، چشم‌های دخترک قبیلة بالادست را در سوسوی نورِ کم‌رمقِ آتشی در میانة غار نقاشی می‌کردند. فرزندانمان هم در آینده در سفینه‌های فضایی آب می‌نوشند و دلشان برای یکی لک می‌زند و بر شیشه‌های بخارزدة سفینه‌شان ناخودآگاه، چشم‌هایش را شاید نه، ولی نامش را حتماً خواهند نوشت. این سیاهه روایتگر یکی از این عشق‌ها است در برشی از تاریخ سرزمینی که بسیار دوستش دارم. راستش را بخواهید قصه از یک شب زمستانی شروع شد؛ همان شبی که آویشن می‌نوشیدم و از گرمای جوراب حوله‌ای‌ام لذت می‌بردم. ناگهان در سرم صدای گریه‌های پری‌دخت پیچید و آویشن را دو تا کردم و نشستم پای حرف‌های پری. از سیدمحمود گفت و نامه‌هایشان. رسول امانت‌داری بودم که مبعوثم کرده بودند برای روایت عشقشان.... آن‌ها گفتند و من نوشتم. بخش‌هایی از آن را در صفحة مجازی‌ام منتشر کردم و بسیار استقبال شد. پس از آن نوشتم و خط زدم، نوشتم و خط زدم تا دست‌آخر همین شد که می‌بینید. آلفرد هیچکاک جایی گفته بود: «زن‌های قصه‌هایتان را اذیت کنید، مردم دوست دارند» و بدین‌وسیله همین‌جا از پری‌دخت‌خانم معذرت می‌خواهم. زندگی خودش بود و من فقط راوی بودم. دیگر فکر نمی‌کنم حرفی مانده باشد.

ایسنا


چه خارخاری می‌اندازند به جان ذهن آدم!

ولی من توی ذهنم یک هنرپیشه هم برای سریال نتفلکیس، از روی کتاب صد سال تنهایی، انتخاب کرده‌ام:

Image result for got season 6 the hound

فصل 6 GOT
در نقش بوئندیای بزرگ؛ بابای سرهنگ آئورلیانو

مینا، مینا!

هیچ‌جا احساس راحتی نمی‌کرد؛ حتی در جایی که برای افراد ناسازگار ساخته بودند. دوباره به کاغذش نگاه کرد. فهمید تنها داستانی که در آن هیچ اتفاقی نمی‌افتاد داستانی بود که اصلاً نوشته نمی‌شد. یک صفحة خالی. درک این باعث شد ناگهان احساس تنهایی و وحشت کند. گاه یهمین آرزو را داشت؛ آرزوی خالی‌بودن، هیچ‌بودن، تهی‌بودن، به جایی تعلق‌نداشتن. گاهی خواستار زندگی‌ای بود که در آن هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتاد. گاهی آرزو می‌کرد مثل داستانی بود که هرگز آغاز نشده بود.

اسم من میناست و ...، دیوید آلموند، ص 288


سفر تف در جهان

داخل آب توالت تف کردم و دوباره سیفون را کشیدم و تفم را به داخل جهان فرستادم. تف در جهان باقی نمی‌ماند. بخشی از آن به اقیانوس آرام یا رودخانة نیل راه پیدا می‌کند. بخشی از آن از موجوداتی که در آینده به وجود می‌آیند سر درمی‌آورد. و این روند تا ابد، تا انتهای زمان، ادامه دارد.

فعالیت خارج از برنامه:
برو دستشویی. بعد از اینکه کارت تمام شد سیفون را بکش. به این فکر کن که ادرارت کجا می‌رود و به چه چیزی تبدیل می‌شود.

اسم من میناست و ...، دیوید آلموند، ترجمة مریم رفیعی، ص 153


خیلی خیلی برایم جالب بود که چطور آلموند، مردی مسن، می‌تواند این‌همه بامزه و واقعی و جدی تصورات ذهنی دختری نوجوان را بنویسد و مرا یاد اوایل نوجوانی خودم بیندازد!

نقل‌قول‌بازی

در زندان زندگی، همة ما در منجلاب غوطه‌وریم، تنها برخی از ما چشم به ستاره‌ها دوخته‌ایم.

اسکار وایلد


خب، زیبا و کوتی‌کوتی را به‌خیروخوشی فرستادم خانة بخت و می‌خواهم با فراغ بال لم بدهم و ادامة بیوتیفول اندوهبار و دردناک نازنینم را ببینم. یعنی ته تناقض! نه به آن فراغ بال نه به این فیلم! ولی بالاخره بعد از چند سال، بدجور دلم خواسته ببینمش. اینیاریتو هم که از این بهتر نمی‌شود؛ با یک من عسل هم نمی‌شود قورتش داد. بین خودمان بماند، شیاف‌کردنش هم دردناک است!

یکی از مسخره ترین فرمول‌های روان‌شناسی جدید این است که می گویند: "علت مِی‌خواری معتادان این است که نمی‌توانند خود را با واقعیات وفق دهند."
و کسی نیست به این‌ها بگوید: "کسی که بتواند خود را با واقعیت‌ها وفق دهد یک بی‌درد الدنگ بیش نیست.

 خداحافظ گاری کوپر،  رومن گاری

نکتة‌جالب نقل‌قول‌هایی است که خیلی اتفاقی و با فاصله امروز دیدمشان. همین دوتایی که اینجا آورده‌ام. خیلی خیلی به‌جا و متناسب‌اند. اولی با خیال‌جمعی و فارغ‌بالی الآنم جور است و دومی با دیدن فیلمی واقعگرا که درموردش نوشتم. حجت بر من تمام شد!

نویسنده و کارگردان جدید گات: سندباد

از امیلیا کلارک در نقش دنریز/س (بعضی‌ها با ز تلفظش می‌کنند و بعضی‌ها با س) خیییلی کم خوشم می‌آید و خوب شد ابتدا در همین نقش و با همین رنگ موها دیدمش. به‌نظرم کل ابهت و زیباییش در موهایش است. البته گاهی مدل نگاهش و ابرو بالا انداختنش ، که مثلاً قرار است تأثیرگذار باشد، اصلاً جالب و برایم جذاب نیست.

ولی خودش بانمک است و حرف‌زدن و لهجه‌اش را دوست دارم.

ـ کاش دنریز بهتری انتخاب می‌کردند!

Image result for daenerys targaryen

ـ به من باشد، دنریز روی تخت آهنین می‌نشیند و همسر تیری‌ین می‌شود؛ جان هم با سانسا ازدواج می‌کند.

حالا وای وای... وای وای وای وای!

آهنگ‌های فیلم همه می‌دانند را با لطایف‌الحیل پیدا و دانلود کردم و همان اولی را خیلی بیشتر از همه دوست دارم. به آن‌ها گوش می‌کنم و یاد لحظات ابتدایی فیلم می‌افتم که، بدون هیچ شناختی از شخصیت‌ها، داشتم حدس می‌زدم با توجه به بحرانی که قرار است در فیلم رخ بدهد، کار کدام‌یک از آن‌ها ممکن است باشد. اول از همه به داماد جدید شک کردم. خواهرزادة پاکو هم مورد خوبی بود ولی بیشتر به مظنونی می‌ماند که برای ردگم‌کردن ممکن بود به او پرداخته شود؛ که البته حتی در همین حد هم جزء مشکوک‌ها نبود. به پاکو هم شک کردم؛ به‌خاطر آن لاابالی‌گری خاصش و سرخوشی و راحت‌بودنش.

گوش‌دادن به این آهنگ‌ها مرا یاد پاکو می‌اندازد و نگاهش در آستانة در اتاق نشیمن به آن همه که او را متهم می‌کردند؛ نگاهش که اندوهگین و غافلگیرشده و پر از «از شما انتظار نداشتم، نه، جدی؟ بی‌خیال بابا!» بود.

اعتقاد قلبی آلخاندرو و تکیه‌اش به نقطة عطف زندگی‌اش و ایمان به آن لحظه‌ای که مثل ققنوس از خاکستر برخاسته بود خیلی احترام‌برانگیز و به‌یادماندنی بود.

همچنان آن‌قدر غرق فضایی شیرین و گس، حاصل ترکیب داستان‌های یک‌روز مانده به عید پاک و این فیلم، هستم که دوست دارم فیلم بیوتیفول خاوی‌یر باردم را هم ببینم. می‌دانم باید خیلی تلخ باشد اما دوست دارم خودم را بیندازم توی تلخی و بی‌حس بشوم. فقط این کوتی‌کوتی نمی‌گذارد راحت باشم! تکلیف زیبا را هفتة پیش روشن کردم و باید خیلی سریع به کوتی‌کوتی هم رسیدگی کنم تا بعدش با خیال راحت غرررق شوم. امیدوارم معجزه‌ای بشود و کتابی به زیبایی این مجموعه داستان زویا پیرزاد پیدا کنم.

برای آرام‌شدن دلم، چند ویدئوی فلامنکو  دیدم و یاد آن خوابم افتادم که داشتم لباس فلامنکو می‌پوشیدم و اما واتسون هم در ترکیبی از نقش هرمیون و بل توی خوابم حضور داشت. توی اتاقی نیمه‌تاریک بودم که شبیه کنج گردی توی راه‌پلة خانه‌ای هزارویک‌شبی بود احساس شیرینی از آن‌جابودن داشتم.

آرزوهای کتابی و فیلمی

از وقتی آن کتاب دوست‌داشتنی زویا پیرزاد را خوانده‌ام، مدام دلم چنین داستان‌هایی را می‌خواهد. دقیقاً همین‌طوری، و نه حتی شبیه دیگر آثار خود زویا پیرزاد. خیلی به‌زور و به‌سختی رفتم سراغ آن کتاب کت‌وکلفت فانتزی نیمه‌کاره‌مانده. یعنی آن‌چنان توی آن فضای نازنین گیر کرده‌ام که فانتزی هم صدایم نمی‌کند!

توی داستان‌های قشنگ و لطیف یک‌روز مانده به عید پاک هم خانه‌ها و فضاهای مکانی و انسانی محبوب و مطلوب من موج می‌زند.

باید برای خودم هم توی روستاهای اسپانیا خانه بخرم، هم توی تهران قدیم و شمال جدید (گیلان). بهتر از همه این است که فضا تهران قدیم باشد و جادة شمال هم خلوت  و امکانات دنیای جدید هم موجود باشد!


دانستن، رمز به‌فنانرفتن

[همه می‌دانند] عالی بود! خیلی دوستش دارم! با آن خانه‌های روستایی اسپانیایی و کاشی‌های خوش‌رنگ و نقششان و آن اتاق‌های بی‌شمار و درهای چندگانه‌شان و پنجره‌ها و ... نفسم می‌گیرد وقتی فکرش را می‌کنم! و خانة پاکو و مزرعه‌اش ... عالی! خانة محبوب همیشگی من‌اند این خانه‌ها.

فیلم [Volver] هم از این خانه‌ها داشت و این دو فیلم بهترین صحنه‌های خانگی عمرم را داشته‌اند.

و آوازهایشان،... آوازهایشان، ... از آن‌ها که گاهی یاد این چند جمله می‌افتم، که در یکی از کتاب‌های پائولو کوئلیو خوانده بودم:

کنار رود

بربط‌هایمان را آویختیم

و گریستیم

نقل به مضمون/ احتمالاً از کتاب مقدس

Image result for everybody knows scenes

و پنه‌لوپه و خاوی‌یر هم دوست‌داشتنی و عالی بودند.

فکر کن! وقتی ما آدم‌ها همیشه بی‌ترمز و چشم‌بسته پیش می‌رویم. همه‌چیز خیلی راحت در پس پشتمان قرار می‌گیرد؛ ذهنمان آن‌ها را در لایه‌های اسرارآمیزی پنهان می‌کند و زمان بر آن‌ها غبار کهنگی و فراموشی می‌پاشد. ولی با یک فوت کم‌جان یا وزش تندبادی، همة لایه‌ها ورق می‌خورند و غبارها پراکنده می‌شوند. ما با چیزهایی روبه‌رو می‌وشیم که به‌راحتی پشت‌سر گذاشته بودیمشان؛ در واقع، فکر می‌کردیم که این‌طور است.

بین همه، لائورا و همسرش تا حد زیادی جان به‌در بردند چون خیلی چیزها را درمورد هم می دانستند. در انتهای فیلم هم، خواهر بزرگ لائورا انگار نخواست خطر کند چون به همسرش گفت بنشین! لابد چیزی که فهمیده بگوید تا دیگر رازی در خانواده نماند و بعدها وزش نسیمی زیرورویشان نکند.

مخصوص‌نوشت: پاکو، پاکوی مهربان! پاکوی قوی!

می‌خواهند در را بشکنند، پاکو را صدا می‌کنند. پول می‌خواهند، پاکو باید زندگی‌اش را حراج کند! ای پاکوی طفلکی!

برای‌ـ‌پاکوـنوشت: بئا خیلی خوشکل و خوب بود ها!

گوش‌ماهی‌های عزیز

«بعدازظهرِ روزی که قرار بود فردایش برای همیشه به تهران برویم با مادرم به ساحل رفتیم. کیسة بزرگی همراهم بود. پر از گوش‌ماهی‌ها و سنگ‌هایی که سال‌ها جمع کرده بودم.

روز قبل، پدرم دادوفریاد راه انداخته بود: یک کامیون جدا باید بگیرم فقط برای بردن آشغال‌های تو. بریز دور! ... روی تنة درختی نشستم و کیسه را خالی کردم. به کپه‌ای که کنارم درست شد نگاه کردم، بعد به مادرم که داشت دور می‌شد، بعد دوباره به کپة روی ماسه‌ها. سنگ‌ها را یکی‌یکی برداشتم. یادم بود هر کدام را کی و کجا پیدا کرده‌ام. مثلاً سنگ گردی را که شبیه پوزة خوک بود؛ روزی که پدر  به‌زور مرا برد شکار گراز». ص 298

توصیف این بخش را خیلی دوست دارم؛ درمورد مادر و ادموند و آنجا که از تفاوت قدشان می‌گوید، بیشتر:

«جوهر سبز را اولین‌بار مادرم برایم خرید... وقتی که پرسیدم چرا سبز؟ خندید و شانه بالا انداخت: نمی‌دانم، شاید چون با سیاه و آبی فرق داره.

پدرم پوزخند زد: با سیاه و آبی فرق داره! خانم دوست دارند همه‌چیزشان با بقیة آدم‌ها فرق داشته باشه!

مادرم چند لحظه نگاهش کرد بعد سرش را چرخاند طرف من. مدت‌ها بود برای نگاه‌کردن به من سرش را بالا می‌گرفت و من که می‌خواستم ببوسمش خم می‌شدم. گفت: چیزی بنویس، ببین دوست داری؟

گوشة روزنامه نوشتم: جوهر سبز با همة جوهرها فرق دارد. من آدم‌ها و چیزهایی را که با همه فرق دارند دوست دارم.

مادرم خندید. پدرم چند لحظه به ما نگاه کرد، روزنامه را از روی میز چنگ زد و از اتاق بیرون رفت». ص 297

آخخخخخخخخ! نفسسسسسسسسس! دلم از این خانه‌ها با این حال‌وهوا خواست:

صبح‌های زود بهترین وقت روزم بود. خانه ساکت بود و از حیاط صدای جیک‌جیک یک‌نفس گنجشک‌ها می‌امد که لابه‌لای شاخ‌وبرگ درخت‌های نارنج جولان می‌دادند. از اتاقم بیرون می‌آدم، در اتاق مادرم را آرام باز می‌کردم و سرک می‌کشیدم. خواب که بود دوست داشتم نگاهش کنم. ... عصر می‌1رسیدم: دیشب خواب چی می‌دیدی؟ ... خواب‌هایش را برایم تعریف می‌کرد. تقریباً همیشه توی دشت بزرگی می‌دوید یا بالای جنگل پرواز می‌کرد.»

بخش بالایی را که خواندم، فکر می‌کردم درمورد دوران جوانی ادموند است و مادرش با آن‌ها زندگی می‌کند و ادموند صبح‌های زود قلم‌به‌دست می‌شود و می‌نویسد. خانة تهرانشان را مجسم کردم. در حالی که درخت‌های نارنج گواهی می‌دهند شمال است و دوران کودکی ادموند. اولین کلمة جملة بعد هم تأیید می‌کند این را:

«بزرگ‌تر که شدم، فکر کردم حتماً خواب‌های بد هم می‌دیده. خواب‌های بد را هیچ‌وقت برایم تعریف نمی‌کرد». ص 298

ای جان، ای جان! نقطة قرمز:

«روی یکی از بنفشه‌ها چیز قرمزی می‌بینم. خم می‌شوم. ... پینه‌دوز روی گلبرگ سفید بنفشه تاب می‌خورد.

چشم‌هایم را می‌بندم. باز می‌کنم می‌گویم: جعبه‌ای چند؟

تمام بعدازظهر من و هوشنگ در باغچة خانه گل بنفشه می‌کاریم» . ص 311

پینه‌دوز باعث می‌شود ادموند بعد سال‌ها بنفشه بخرد برای باغچة حیاطش.


خیلی خیلی خوب بود؛ عالی بود! از خواندن این سه داستان بی‌نهایت لذت بردم و از دیگر آثار نویسنده بیشتر دوستشان دارم. کتاب محبوب من از پیرزاد همین است. خیلی خوب داستان ادموند را از کودکی تا پیری گفت و در انتها هم خیلی لطیف و قشنگ به گذشته ارجاع‌هایی داشت و دایرة زندگی‌اش را، همچنان که جریان دارد،‌ بست؛ زیبایی‌های اکنونش را به زیبایی‌ها و خاطرات گذشته پیوند داد.

آلِنوش عجیب است؛ دختر ادموند و مارتا، یاغی و دوست‌داشتنی. مرا یاد جاستین، دختر مگی، در کتاب پرندة خارزار می‌اندازد.

جالب است که مارتا محبوب همه است؛ آدم‌هایی با شخصیت‌هایی متفاوت، از ته دل، دوستش دارند.؛ مادربزرگ و عمه، مادر ادموند، دانیک.

طاهره، کاش در پایان کتاب اشاره‌ای به طاهره هم می‌شد. دلم برایش تنگ شد!

دلم می‌خواهد، اگر مرد بودم، «ادموند» می‌شدم.

ــ یک‌روز مانده به عید پاک (از مجموعة سه کتاب)؛ زویا پیرزاد، نشر مرکز.

سبز فیروزه‌ای

دنبال بهانه‌ای می‌گشتم زودتر جمله‌های خوشکل داستان اول از کتاب سوم این مجموعه [1] را جایی بنویسم، بین کارهام کمی احساس خستگی کردم و آن را به فال نیک گرفتم. پا شدم، آمدم نزدیک پنجرة محبوبم و انرژی هوای ابری و نور بیرون را شروع کردم به بلعیدن.

جالب این بود که بلافاصله چشمم به ماشینی افتاد براق و با رنگ آبی/ سبز زیبا. داشتم دنبال رنگش می‌گشتم تا برای یادگاری اینجا ثبتش کنم. متوجه شدم دقیقاً رنگ روی جلد کتاب زویا پیرزاد است!

Image result for ‫سه کتاب زویا پیرزاد‬‎

هنوز داستان اول را هم تمام نکرده‌ام اما چنان آن را دوست دارم که به‌نظرم حتی از دو رمان پیرزاد هم قشنگ‌تر است. دو مجموعه داستان دیگر را، که در این کتاب است، چندان دوست نداشتم. توصیف‌ها و جریان داستان قشنگ است ولی در کل شیفته‌شان نشدم.


کتاب با توصیف خانة دوران کودکی شروع می‌شود؛ آن هم خانه‌ای به آن جذابی در شمال ایران:

«خانة کودکیم دیواربه‌دیوار کلیسا و مدرسه بود ... طبقة پایین خانه اتاق‌های بزرگ داشت با سقف‌های بلند و ستون‌های چوبی که فقط از حیاط نور می‌گرفت و عصر به بعد تاریک تاریک بود. در طبقة پایین کسی زندگی نمی‌کرد... مادرم چیزهایی را که استفاده نمی‌کرد اما دلش هم نمی‌آمد دور بریزد در طبقة پایین انبار می‌کرد... تا قبل از مدرسه‌رفتن، بازی در اتاق‌های خالی طبقة پایین، لابه‌لای رخت‌های شسته و اثاث بی‌استفاده، روزهایم را پر می‌کرد.» ص  225 و 226

«پشت کلیسا قبرستان بود. بین قبرستان و حیاط مدرسه حصاری نبود. شاید چون نیازی نبود. مدیر مدرسه رفتن به قبرستان را برای بچه‌ها ممنوع کرده بود و حرف آقای مدیر برای ما بلندترین و محکم‌ترین حصار بود». ص 227

«از پله‌ها که بالا می‌رفتم، تازه به فکرم رسید که از کجا فهمید چیزی پیدا کردم؟ خواستم بپرسم. بعد منصرف شدم. ... اگر هم می‌پرسیدم، لابد مثل همیشه چشم‌هایش را گشاد و چپ می‌کرد و می‌گفت من جادوگرم! یا ادای دیگری درمی‌آورد». ص 230

«تا زنگ آخر طاهره حتی نگاهم نکرد و زنگ خانه را که زدند زودتر از همه از کلاس بیرون رفت. پشیمان و عصبانی شروع کردم به جمع‌کردن وسایلم. عصبانی که چرا قهر کردم و پشیمان که چرا کوتاه نیامدم». ص 231

طاهره، طاهرة دوست‌داشتنی و مادر فرشته‌طورش:

«مادر طاهره از همة زن‌هایی که دیده بودم لاغرتر و بلندقدتر بود. کم حرف می‌زد، هیچ‌وقت ندیده بودم با صدای بلند بخندد و راه که می‌رفت انگار روی زمین سُر می‌خورد. هربار می‌دیدمش یاد موج‌های ریز دریا می‌افتادم که نرم جلو می‌آمدند، گوش‌ماهی‌های روی ماسه‌ها را قلقلک می‌دادند و آرام پس می‌کشیدند». ص 244

«طاهره تنها غیرارمنی شهر بود که صحبتش که می‌شد، مادربزرگ ابرو درهم نمی‌کشید... مادربزرگ بارها گفته بود کارتان به کجا کشیده که دین و ایمان را باید از دختر سرایدار مسلمان یاد بگیرید! و روزی که وقت بیرون‌آمدن از کلیسا دید طاهره صلیب کوچکی به گردن دارد، چشم‌هایش پر از اشک شد، پیشانی طاهره را بوسید و دیگر هیچ‌وقت نشنیدم بگوید دختر سرایدار مسلمان». ص 245 و 246

« به طاهره گفتم.. نمازت باطله. صلیب‌به‌گردن که نماز نمی‌خونند. دست به کمر زد. کی گفته من صلیب دارم؟ گفتم داری! خودم دیدم! زنجیرگردنش را گرفت کشید جلو. بیا نگاه کن! الله کوچکی به زنجیر آویزان بود. گفتم صلیبت کو؟ گیس‌های بافته‌اش را انداخت پشت سر و خندید. وقت مدرسه و کلیسا صلیب میندازم ، وقت نماز الله. دوتایی پریدیم نشستیم روی سنگ قبر. پرسیدم چرا هم صلیب داری هم الله؟ شانه بالا انداخت و پاهایش را تکان داد. چون جفتشون خوشکلند». ص 247
یک‌جایی هم توی داستان، آلِنوش، دختر ادموند، گفت از دو چیز خوشش می‌اید چون هر دو خوشکل‌اند.. (؟) یه‌طور جمع اضداد بود؛ همان‌طوری که طاهره درمورد صلیب و الله گفته بود.

از این خصوصیت طاهره خیییلی خوشم می‌آید:

«گاهی وقت‌ها فکر می‌کردم طاهره واقعاً جادوگر است. بین کسانی که می‌شناختم، طاهره تنها کسی بود که لازم نبود چیزهایی را که انگار فقط من می‌دیدم برایش توضیح بدهم؛ مثل بچه‌قورباغه‌ها که توی چمن جلو بندرگاه پنهان بودند یا تخمة آفتابگردانی که هیچ شبیه تخمه‌های دیگر نبود». ص 248

مدیر مدرسه مرا یاد اسنیپ می‌اندازد:

«[صورت جدی و عبوس دارد] وقت‌هایی که موهای صاف و سیاهش را با انگشتان استخوانی از پیشانی پس می‌زد، یاد گوش‌ماهی‌های ظریفی می‌افتادم که از کنار دریا پیدا می‌کردم و زود می‌شکستند». ص 249

[1]. یک روز مانده به عید پاک (از مجموعة سه کتاب)، زویا پیرزاد، نشر مرکز.

از قهوة مجازی تا نسکافة حقیقی

توی متن خواندم ادموند قهوه دم می‌کند و در لیوان صورتی هم می‌ریزد و .. دلم خواست! نیمی از بستة نسکافة فوری را توی آب جوش ریختم و با لذت سرکشیدم.

یک روز مانده به عید پاک، زویا پیرزاد

گَردِ پری فراموشی

بین کتاب‌های ایرانی با نویسندة زن، از پری فراموشی هم خوشم آمد. با اینکه بیشتر بخش‌هایش یادم نیست و بیشتر در خاطرم مانده که با خواندنش کمی غمگین یا نگران می‌شدم، خاطرة خوبی از خواندنش دارم. تصمیم گرفته بودم چند کتاب دیگر هم از نویسنده‌اش بخوانم.

نویسنده‌ای که همین چند دقیقة پیش، وقتی داشتم کتابش را یادآوری می‌کردم، اسمش را از خاطر برده بودم! اصلاً این کتاب و نویسنده‌اش معمولاً خیلی راحت می‌روند  آن پشت‌مشت‌های مغزم پنهان می‌شوند. با اینکه کلیت محتواش را همیشه یادم است، کالبد فیزیکی کتاب را راحت از یاد می‌برم! هی فکر می‌کردم فرخنده آقایی .. نه مغز جان، ببرش کنار! این اسم نبود. مطمئنم این اسم نبود ولی باز هم می‌آمد جلو چشمم. انگار شباهت خاصی با اسم فرشته احمدی داشته باشد و بخواهد برای یادآوری کمکم کند. مگر اینکه فرخنده و فرشته، با آن ف اول و ه آخر و وزنشان، شبیه باشند. اما «فرشته احمدی» اسمی بی‌سروصدا و متمایل به پنهان‌شدن است و خودش و کتاب مربوط را همیشه از من مخفی می‌کند.

چراغ‌های چشمک‌زن

ــ همچنان‌که این مطالب خاص درمورد آثار زویا پیرزاد را می‌خوانم، بیشتر مصمم می‌شوم آن سه داستانی را که قبلاً تا آخر نخوانده بودم زودتر بخوانم. عجیب است که ادامه‌شان ندادم! چون اولین داستانش را خیلی دوست داشتم. درمورد ادموند، پسری ارمنی، بود ساکن شهری در شمال ایران. فضاش را دوست داشتم و این‌طور نزدیک‌شدن به خانواده‌ای ارمنی برایم جالب بود. چرا دوتای دیگر را نخواندم؟ مخصوصاً اینکه آن دوتا هم درمورد ادموند نوشته شده‌اند.

ــ خواندن چنین داستان‌هایی دربارة اقلیت‌های مذهبی را دوست دارم. خیلی خیلی کم چنین آثاری را دیده و خوانده‌ام. جالب‌ترینشان هم آثار خانم پیرزاد است. خیلی دلم می‌خواهد درمورد یهودیان ایران، زردشتیان یا حتی آشوری‌ها هم داستان‌های خوبی نوشته شود و بخوانمشان. انگار همیشه دوست دارم خودم را، در بین آدم‌هایی خیلی خیلی متفاوت با خودم، دوباره کشف کنم؛ حتی شاید خارجی‌های مقیم ایران!

ــ چند سال پیش، به‌صرافت افتادم برای دوباره‌خواندن چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم حتماً وقت و برنامه‌ای بگذارم. چون فکر می‌کردم خواندن رمانی دربارة برشی از زندگی زنی متأهل، بعد از اینکه خواننده  ازدواج کرده باشد یا قدری بیشتر درمورد زندگی متأهلی و بچه‌داشتن بداند، حتماً چیز متفاوتی برایش دربر خواهد داشت. الآن که این نوشته‌ها را درمورد رمان می‌خوانم، به‌نظرم اگر بخوانمش، سریع و با تأمل کمتری خواهد بود و لازم نیست مته به خشخاش بگذارم؛ مگر پای نقد تخصصی و این چیزها در میان باشد. حتی عادت می‌کنیم هم، با اینکه خیلی خوب بود، یک‌بارخواندنش تقریباً بس بود. راستش با اینکه به آرزو و سهراب حق می‌دهم، آن عشق مفرطشان به نشانه‌های زندگی سنتی و نقدشان بر جوانان امروزی و مظاهر زندگی مرفه و مدرن کمی حالم را به هم می‌زند! این چیزها باید خیلی شخصی باشد یا در صورت خیلی علنی‌شدن، باید بیشتر نتیجه و پیامد خوبی داشته باشد نه غرق‌شدن صرف. البته اصلاً ایراد قلم خانم پیرزاد نیست چون واقعاً چنین آدم‌هایی وجود دارند که همیشه نوستالژی گذشته و سنت را مثل ردای امنیت‌بخشی بر دوش بکشند و حتی توی چشم کسی فروکنند. آرزو جان! شما بچه داری؛ موظفی درکش کنی و برایش خرج کنی حتی اگر باب میلت نباشد. جنس گران را هم با توضیح منطقی برایش نخر؛ نه با غر و دعوا.

آخرهفتة هوس‌ناک

به‌نظر می‌آید باز هم می‌خواهم دربارة بینوایان بنویسم، نه؟

خب، در ابتدا، قصدم این نبود.

بعد یکهو شد؛ یعنی دیدم دارم به آن فکر می‌کنم، ناآگاهانه. بعدش آگاهانه سعی کردم فکرم که تمام شد درباره‌اش ننویسم و فقط بشود فکر خالی. اما بعدش دیدم دوست دارم یک خط هم شده بنویسم. و این شد که بله! باز هم بینوایان!

الللبته عرض خاصی نیست؛ اینکه اپیسود پنجمش وسط هفته آمده اما زیرنویس فارسی‌اش نه. تنبل‌ها! اما بدتر از آن خود منم که همت نمی‌کنم بدون زیرنویس ببینمش. با اینکه سریال پرحرفی نیست و حتی ارزش چندبار دیدن و گوش‌کردن هم دارد و کمی تلاش برای فهم دست‌وپاشکسته.

دیگر اینکه دارم متنی می‌خوانم درمورد آثار زویا پیرزاد و هوس کردم داستان‌های مجموعة آخر سه کتاب را بخوانم. دلم برای ادموند، پسر ارمنی داستان‌ها، تنگ شد. داشتم نقل‌قول‌ها را در این مجموعه چک می‌کردم که یکهو چوق الف را در حدود یک‌ششم پایانی کتاب دیدم! فکر کنم دفعة قبل کتاب را تا آخر نخوانده بودم!

دیگرتر اینکه To the Bone را هم دیدم و خیییلی ازش خوشم آمد! باز هم حکایتم شده داستان فردی که «می‌بیند» تا اضافه‌ها را پاک کند و بعد از دیدنشان، بهشان دلبستگی پیدا می‌کند و دلش می‌خواهد نگهشان بدارد. به این نتیجه رسیده‌ام که درمورد پاک‌کردنشان نباید خیلی مته به خشخاش بگذارم. آدمیزاد، وقتی برای بعضی چیزها پول و جا و وقت نمی‌گذارد، باید برای مورد علاقه‌هایش بگذارد! مثلاً خریدن هارد طی چننند سال آینده؛ اگر باز هم لازم شد.

نهایت هم اینکه آدمیزاد کلاً مریض است؛ تا دوشنبه وقتش باید پر باشد و از زیر کار درنرود اما دلش هوس کتاب و فیلم و سریال و قدم‌زدن و خوشگذرانی می‌کند. اوه اوه! حتی نوشتن این چند خط در وبلاگش!

تا جایی که یادم می‌آید همیشه دلم می‌خواسته تناردیه را بدجور له کنم

هی هی هی!

این [بینوایان جدید] را واقعاً عاشقش شدم رفت!

عزیز دلم، لی لی، دخترِ فیل کالینز است! بابت فهمیدنش همچین ذوق کردم انگار فک‌وفامیل من باشد؛ در صورتی که حتی یادم نمی‌آید چیزی از موسیقی پدرش به گوشم خورده باشد! لی‌لی گویا با ابروهای پهنش مشهور است. چیز دیگری نبود یعنی؟ چشم‌هاش، بانمک‌بودنش هنگام حرف‌زدن ،..؟ حسودها!

Lily Collins Picture

هممم، یادم آمد مسئلة اصلی داستان بینوایان تقابل دو نظریة ژاور و ژان وال‌ژان درمورد ذات انسان‌هاست؛ اینکه محیط در شروربودن آدمی مؤثر است یا نه، اگر کسی گناه کرد باید باز هم به او فرصت داد یا نه. یاد جمله‌های ابتدایی خود کتاب افتادم که درمورد نقش باغبان و معلم در پرورش گیاهان و انسان‌ها بود.

اینکه بابت دزدیدن یک قرص نان نوزده سال زندانی شوی و بعدش هر جرمی که انجام دهی،‌حتی اگر به‌قدر دزدیدن سکة بی‌ارزشی باشد، باید تا آخر عمر در وضعی فلاکتبار به غل‌وزنجیر کشیده شوی چون ثابت کرده‌ای ذاتت پلید است و در هر موقعیتی به سمت بدی و گناه می‌روی خیلی به‌درو از انصاف و ظالمانه است. فکر می‌کنم ژان بهترین کار را کرد؛ خودش را معرفی کرد تا فرد بی‌گناهی به جای او زندانی نشود و بعد هم فرار کرد تا بتواند به قولش عمل کند. حتی اگر قول هم نداده بود حقش زندانی‌شدن نبود.

مسئلة دیگر این‌جاست که بیچاره ژان همیشه خوب است و حتی بهتر از خیلی‌ها اما، سر بزنگاه، یک بی‌دقتی یا چیزی شبیه جرمی بسیار کوچک که در این روزگار،‌خیلی راحت می‌شود از آن چشم‌پوشی کرد زندگی‌اش را زیرورو می‌کند و او را از عرش به فرش می‌کشد (یاد خودم می‌افتم!)؛ مثلاً کلافگی‌اش بابت حرف‌های ژاور که باعث شد فانتین را از روی سهل‌انگاری اخراج کند یا خشم و عصبانیتش از ساکنان دهکدة ژروه که سبب شد، بی آنکه نیازی به پول داشته باشد، سکة ژروه را بدزدد و عمری فراری باشد.

عضویت در مجمع دیوانگان

1. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

نسخة بی‌بی‌سی بینوایان هم آمده، با بازی لی‌لی کالینز خوشکل در نقش فانتین!


2. یادم باشد چندتا از کتاب‌های دارن شان را هم بخوانم. جلد اول دموناتا را چند ماه پیش خواندم و دوستش داشتم. تا داستانش را از یاد نبرده‌ام، بهتر است برای خواندن ادامه‌اش، حداقل تا جایی که مرا دنبال خودش بکشاند، بجنبم.


3. درمورد پروژه‌های دوران فترت هم باید جدی‌تر باشم. یک‌هویی این روزها تامام می‌شوند و دوباره باید به جای بدوبدو، بپرم.


4. با تشکر از هویج بنفش، این‌ها را خیلی دوست داشتم:

سیزده چهارده سال داشتم که به سرعت قد کشیدم، انگار پایم کود ریخته باشند و از همه‌ی همسالانم بلندتر شدم. مادرم می‌گفت انگار دو اسب باری از دو طرف مرا کشیده‌اند. ساعت‌های زیادی را جلوی آینه به تماشای خودم می‌گذراندم. پوست سفید، کک‌مکی، موهای پا، بوته‌ای قهوه‌ای روی سرم رشد می‌کردو از میانش گوش‌ها پیدا بود و بینی بسیار بزرگی که از بین دو چشم سبزم رد می‌شد؛ همه‌ی ویژگی‌های چهره حکایت از بلوغ داشتند.


انتظار داشتم اولیویا زشت باشد با چهره‌ای ناخوشایند مانند خواهر بزرگ چنرنتولا، ولی به گونه‌ای باورنکردنی زیبا بود. یکی از آن دخترهایی که به محض دیدنش، چهره‌اش تو را بر می‌انگیزاند و همه می‌فهمند که از او خوشت آمده و اگر با تو حرف بزند، نمی‌دانی با دست‌هایت چه کار کنی و حتی نمی‌توانی بنشینی. موهای فر بلوند بسیار پرپشتی داشت که روی شانه‌هایش می‌ریختند. چشم‌هایش خاکستری و پوستش مثل من پر از کک‌مک بود. قد بلند و سینه‌هایی بزرگ و پهن داشت.
می‌توانست ملکه‌ی پادشاهی قرون وسطایی باشد.


پی بردم مخزنی در شکمم دارم که وقتی پر می‌شد از کف پاهایم خالی‌اش می‌کردم و خشمم به زمین می‌رسید و به سرچشمه‌ جهان فرو می‌رفت و در دوزخ مصرف می‌شد. به این ترتیب دیگر کسی آزارم نمی‌داد.


من و تو، نیکولو آمانیتی، نشرچشمه.

بخش‌های بیشتری از این کتاب را این‌جا بخوانید goo.gl/hcdqgy

اولین کتابی که از انده میخوانم، اولین داستانی که نوشت

صبح تاریک و سرد یکی از روزهای پاییز بود. باران سیل‌آسا می‌بارید و قطرات آن از روی شیشه به پایین می‌لغزید و نوشتة روی آن را در هم می‌کرد. چیزی که از ورای شیشه دیده می‌شد تنها دیوار باران‌خورده و پیسه‌دار آن‌سوی خیابان بود.
ناگهان در مغازه با چنان شدتی باز شد که زنگولة بالای آن سراسیه به صدا درآمد و مدتی طول کشید تا از حرکت بازماند. ص 11

بند دوم کتابی 580‌صفحه‌ای، که داستانی فانتزی دارد و گویا قرار است از این کتاب وارد کتاب دیگری بشویم!


این جمله‌ها برای شروع کتاب عالی‌اند؛ مخصوصاً که مغازه مورد نظر هم کتاب‌فروشی نسبتاً عجیبی باشد.

پایان قشنگ

برف بند آمده بود. از بوران خبری نبود. ماه روشن در میان ستارگان شناور بود. بام‌های پوشیده از برف خانه‌های نانت اگردا در مهتاب رنگی نقره‌ای داشتند. بن کلاه انجیری جامة سفیدی به تن داشت. جنگل مویاف، در دوردست، زیر لحاف سفید بزرگی خفته بود. از داخل واگن نوای موسیقی به گوش می‌رسید. ابی‌پال چنگ را به صدا درآورده بود.
آرابیس و اوئن ایستاده بودند و به صداهای شب گوش می‌دادند و صدای زمزمة آرام کوهستان زمزمه‌گر را می‌شنیدند. گویی بن کلاه انجیری داشت خواب می‌دید و در خواب زمزمه می‌کرد:

بن کلاه انجیری کفن‌پوش خواهد شد

 و سپس یغماگری که بس مغرور است

با سر به درون چشمة شیطان خواهد افتاد

و آن‌گاه کودکان از تاریکی بیرون خواهند جست

و مردانِ درة باریک از مصیبت خواهند رست

و چنگ تیرتو صاحبش را بازخواهد یافت

ص 255


داستان‌هایی با پایان آرام و به‌صلح‌رسیده، که به خواننده القا می‌کنند که می‌تواند در کنج امن و راحتی، تنها یا با کسانی، بنشیند و دربارة اتفاقاتی که پشت‌سر گذاشته فکر کند یا احیاناً حرف بزند و به‌روشنی به فردا نگاه کند، از نازنینان من‌اند.

بالاخره دلم خنک شد که این کتاب را یافتم و خواندم!

ـ کوهستان زمزمه‌گر، نوشتة جوآن آیکین، ترجمة‌ حسن پستا، انتشارات لک‌لک، 1370.

ــ چقدر از اسم انتشاراتش خوشم آمد! لک‌لک!

«که همه دیوانگان ...» [1]

یا اسطقدوووسس! یا همة مقدسات و خدایان و کائنات! یا مادر اژدهایان!

چقدر فیلم دارم که باید ببینم!

چقدر کتاب هست که می‌شود خواند و چقدر همة این‌ها آدم را سرمست می‌کند تا توی دایره‌ای بی‌پایان چرخ بزند و برقصد و دیوانه شود!

[1] فکر نکنم دیوانگان دیگر این وادی بخواهند اصلاً پندم بدهند!