که توجه کنم

مادربزرگم می‌دانست زندگی دردناک به او چه آموخته است: خواه موفقیت و خواه شکست، حقیقت زندگی ربطی به کیفیت آن ندارد. کیفیت زندگی همواره به توانایی سرخوشی بستگی دارد و قابلیت سرخوشی ناشی از [توجه داشتن] است.⭐️

مادربزرگم با آن مرد در خانه‌هایی که کاشی اسپانیایی داشت،در تریلر پشت ماشین، در اتاقکی در نیمه‌راه کوه، در واگن قطار و عاقبت در خانه‌ای فرسوده و نمناک که همة آن خانه‌ها را یکسان به نظر می‌آورد زیسته بود. و مادر غضب آلود از مصیبت تازة پدربزرگم می‌گفت: نمی‌دانم چطور این وضع را تاب می‌آورد.
منظورش این بود که نمی‌دانست چرا مادربزرگ تاب می‌آورد.
حقیقت این است که همگی می‌دانستیم چگونه تاب می‌آورد.به این شیوه تاب می‌آورد که تا بالای زانو در جریان زندگی ایستاده بود و به‌شدت [توجه] می‌کرد.
راه هنرمند،جولیا کامرون

از کانال نینوچکا

پرنده‌های اندوه

به صدای سازی به نام hang گوش می‌دهم و به من کمک می‌کند آرام‌تر باشم و آرامش پس از بیدارشدنم را همچنان حفظ کنم و بتوانم، درمورد کتابی که خواندم، چیزهایی را یادداشت کنم که دوست دارم در یادم بمانند.

Image result for hang music luminous emptiness


پدر: مادرت رفت؛ برای اینکه می‌خواست برود

سال: ما باید جلویش را می‌گرفتیم
ـ آدم پرنده نیست که بشود در قفس نگهش داشت
ـ او نباید می‌رفت، اگر نرفته بود...
ـ مطمئنم او قصد داشت برگردد
 بابا گفت: تو نمی‌توانی چیزی را پیش‌بینی کنی. آدم نمی‌تواند آینده را ببیند؛ تو هرگز نمی‌فهمی...
به دوردست نگاه کرد و من  احساس کردم که چقدر هردو درمانده‌ایم. به‌خاطر لجبازی و اذیت‌کردن او معذرت‌خواهی کردم. او دستش را دور من حلقه کرد و روی ایوان نشستیم؛ دو انسان قابل ترحم و سرگردان. ص 126


پدر فیبی با دستمال آشپزخانه مشغول پاک‌کردن یک بشقاب بود. بعد یک‌مرتبه دست نگه داشت و به بشقاب خیره شد. من به‌وضوح پرنده‌های اندوه را، که به سرش نوک می‌زدند، می‌دیدم اما فیبی سرش به ضربه‌های پرنده‌های اندوه خودش گرم بود. ص 142


(فیبی موقع خواب گریه می‌کند)

احساس بدی به فیبی داشتم. می‌دانستم باید بلند شوم و سعی کنم با او خوب باشم اما یاد زمانی افتادم که احساسی مثل او داشتم و می‌دانستم بعضی وقت‌ها آدم ترجیح می‌دهد با پرنده‌های اندوهش تنها باشد. بعضی وقت‌ها آدم باید در تنهایی خودش گریه کند. ص 148


تنها چیز خوب داخل جعبة پاندورا امید بود و برای همین است که با وجود تمامی چیزهای بد و اهریمنی، هنوز کمی امید هست... بودن امید در جعبه جای خوشبختی بود. اگر اینطور نبود، ... [چیزهای بد دنیا] باعث می‌شدند پرنده‌های اندوه برای همیشه درمیان موهای آدم آشیانه بسازند. حتماً باید جعبة دیگری هم وجود داشته باشد؛ جعبه‌ای پر از چیزهای خوب مثل آفتاب، عشق، درخت‌ها. آیا ته این جعبة خوب، چیز بد وجود داشته؟ شاید این چیز بد نگرانی باشد؛ حتی در زمانی که همه‌چیز خوب و درست به نظر می‌رسد، من نگرانم که اتفاقی بیفتد  و همه‌چیز دگرگون بشود. ص 3-152


ما با کفش‌های همه راه می‌رفتیم و این‌طوری چیزهای جالبی کشف می‌کردیم. یک روز متوجه شدم که سفر ما به لوئیستون هدیه‌ای از طرف مامان‌بزرگ و بابابزرگ به من بوده است. آن‌ها این موقعیت را برای من فراهم کرده بودند تا با کفش‌های مادرم راه بروم؛ تا چیزهایی را که او دیده بود ببینم و احساس او را طی سفرش حس کنم. ص 238

وای لعنتی! تا صفحه‌های خییلی نزدیک به آخر، نتوانستم واقعیت را حتی حدس بزنم. همه‌ش همراه سال، من هم عجله داشتم تا از صداها عقب نمانم. متأسفانه موقع بدی غافلگیر شدم و آن‌قدر تحت تأثیر واقعیت ناراحت‌کنندة برملاشده در انتهای کتاب قرار گرفتم که احتمالاً ترس و بیداری نیمه‌شبم بیشتر به همین علت بوده است. به حساب خودم، داشتم موقع خواب کتاب خوبی می‌خواندم که درِدنیای هیولاها به روی خوابم باز نکند!

البته کتاب خوب است؛ در واقع، عالی است! پیرنگ خیلی خیلی خوب و قوی‌ای دارد و روایتش هم با انسجام لازم پیش می‌رود. پرداخت شخصیت‌ها و تعدادشان و بود و نبودشان در صحنه‌ها هم مناسب است. مسئله این است که با چنین گره‌گشایی‌ای، خیلی عالی می‌شود که کتاب را یک بار دیگر هم بخوانم. فرقی همنمی‌کند بلافاصله یا با فاصله باشد اما ارزش بیش از یک‌بار خوانده‌شدن را دارد.

کتابی که من خواندم چاپ اول است و طرح جلدش با چاپ‌های جدیدتر، که فقط دوتا پا با کفش بنددار را نشان می‌دهد، فرق دارد. توی گودریدز هم طرح جلد کتابم را به همینی برگرداندم که روی کتاب در دستم است:

Image result for ‫با کفش‌های دیگران راه برو‬‎

نام اصلی کتاب فرق می‌کند و راستش هنوز منظورش را متوجه نشده‌ام؛ دو ماه! گفتم که بهتر است کتاب را دوباره بخوانم.

کتاب برندة نشان نیوبری و جایزة پروین اعتصامی (1378؛ در حوزة ادبیات نوجوانان) شده است.

حتی از این طرح جلد هم کمی بیشتر از قبلی خوشم آمد:

768376

اما همان بالایی به نظرم واقعی‌تر است.

با کفش‌های دیگران راه برو، شارون کریچ، ترجمة کیوان عبیدی آشتیانی، نشر چشمه (کتاب‌های ونوشه).

Walk two moons, Sharon Creech

برسد به دست نویسندة بلاگرفته!

جناب جک گانتوس دیوانة بامزة دوست‌داشتنی!

آخر این چه وضع کتاب‌نوشتن است؟ چطور نمی‌دانید یک نفر این سر دنیا نشسته و کتاب شما را می‌خواند و عاشق شیوة روایتتان می‌شود؛ هم قاه‌قاه می‌خندد و هم قلبش قدری مچاله می‌شود؟

واقعاً که! باید بندوبساطتان را جمع کنید و نویسندگی را کنار بگذارید! چون همین یک کتاب را باید بیشتر از یک‌بار بخوانم و بارها روی جمله‌هایش تأمل کنم؛ بس که طنز و جذابیت در آن‌ها جریان دارد. امیدوارم باز هم از کتاب‌هایتان ترجمه شود و از خواندن بامزگی‌هایتان بی‌نصیب نمانم.

Image result for jack gantos


سوئیچ را چرخاندم، موتور تراکتور ساکت شد اما صدای مامان جای موتور تراکتور را گرفت. مامان به ذرت‌های قطع‌شده اشاره کرد و باعصبانیت گفت: «معلوم هست داری چکار می‌کنی؟» ... بدون آنکه فکر کنم، گفتم: «دنبال طلای اینکاها می‌گشتم. می‌خواهم ماشین بخرم». ذرت‌ها را به طرفم پرتاب کرد و گفت: «بهتر است به جای ماشین به فکر نعش‌کش باشی». ص 58

توجه دوشیزه ولکر به من جلب شد و گفت: «تمام زمین را خونی کردی. بگذار نگاهی به دماغت بیندازم». بعد با همان حالت وحشتناک به طرفم آمد و صورتم را لمس کرد. همان موقع صدایی مثل واق‌واق سگ از دهانم خارج شد و مثل مرده افتادم روی زمین. ص 32

گانتوس اتفاقات عادی روزمره را طوری تعریف می‌کند که خواننده فکر می‌کند متن  خاصی را می‌خواند. البته خواننده حق هم دارد؛ متنی که روایت عادی‌اش این‌قدر جذاب باشد خاص است دیگر! شخصیت اصلی کتاب هم‌اسم نویسنده است. جک بر اثر هر نوع هیجانی خون‌دماغ می‌شود و بابت همین مسئله باید خیلی مراقب سلامتش باشد. تا حالا چندتا دسته‌گل به آب داده که سبب شده مادرش سراسر تابستان او را در اتاقش حبس کند. این حبس قرار است چطور بگذرد؟

هنوز ابتدای کارم و نمی‌دانم چه خواهد شد. چون جک فقط اجازه دارد برای کمک به پیرزن بامزه و عجیب همسایه‌شان، دوشیزه ولکر، از حبس خارج شود و به نظر می‌رسد که فتنه‌هایی زیر سر همین دوشیزه ولکر باشد. خلاصه اینکه از ماجرای خونی‌بودن همة لباس‌های جک، به‌دلیل بیماری عجیبش، گرفته تا خرابکاری با تفنگ پدرش و حتی کمک‌هایش به دوشیزه ولکر، که به وقایع عجیب مسخره‌ای ختم می‌شود و فراری‌دادن آهو از تیررس پدرش،‌چون جک دلرحم است و دوست ندارد آهو شکار شود، آن‌قدر جذاب نقل شده که واقعاً به‌سختی کتاب را کنار می‌گذارم.


خوشبختی‌های کوچک زندگی

ماجرای من و بن‌بست نورولت در ادامة‌ معجزات کتابی شیرین و فندقی زندگی‌ام است. اگر بخواهم از اولش بگویم:

یادم است که از زمان‌های خیلی دور،‌ هر وقت به گنجینة چشمگیری از کتاب‌ها می‌رسیدم، دوست داشتم به من نظر لطفی داشته باشند و من هم بتوانم از آن‌ها استفاده کنم. گذشت و تابستان منتهی به سال سوم راهنمایی رسید. جرقة برآورده‌شدن این آرزو در ویترین کتاب‌فروشی بسیار کوچک محبوبم خورد؛ من به پدر پیشنهاد دادم مسئله را با فروشنده مطرح کند و او حدس می‌زد فروشنده قبول نکند اما خودش رفته و پرسیده بود و سر مبلغی هم به توافق رسیده بودند. اولین کتاب را هم خودش برایم امانت گرفته بود: لالة سیاه از الکساندر دوما. کم‌کم خودم برای برگرداندن و گرفتن کتاب جدید به آن پیرمرد آرام کمی سختگیر مراجعه می‌کردم. یک‌بار شاکی شد که «این‌طور که امانت می‌گیری و تندتند می‌خوانی‌شان، کتاب‌هایم طاق شدند!» لابد منظورش این بود که همین خریدار بالقوه (من) را با این کار از دست داده است. ولی خب من که جای کافی نداشتم تا همة‌ آن کتاب‌ها را طی سه ماه بخرم و نگه هم بدارم.

سال بعدش که به شهر جدید برای زندگی رفتیم، بعد از مدتی، خیلی اتفاقی متوجه شدم یکی از معدود کتاب‌فروشی‌های شهر قرار است همین کار را بکند؛ با پرداخت مبلغی، کتاب را هفتگی کرایه بدهد برای خواندن. جالب اینجا بود که چند ماه قبل از این اتفاق، خودم این کتاب‌فروشی را نشان کرده بودم توی ذهنم و دلم می‌خواست به سرشان بزند و شروع کنند به امانت‌دادن کتاب. از آنجا که درس‌ها سخت و خیلی زیاد بود، فقط تا حدود میان‌ترم، یا شاید هم اندکی بیشتر، توانستم ازشان کتاب بگیرم و بعدش در دیگری به بهشت به رویم باز شد؛ کتاب‌خانة دایی وسطی.

...

از شش ماه پیش هم پایم به کتاب‌خانة فوق‌العاده و پروپیمانی باز شده که حالا حالاها باید در آن غلت بخورم و بعد از عید هم جای دیگری شروع کرده به امانت‌دادن تعداد انگشت‌شماری کتاب. کم‌اند اما عالی‌اند! حتی اگر پنج‌تا هم بتوانم از میانشان بخوانم خیلی خوب است. البته امید دارم به‌تدریج این کتاب‌خانة کوچک تک‌قفسه‌ای، اما سخاوتمند، گسترش هم بیابد.

بله، بن‌بست نورولت را از همین آخری امانت گرفته‌ام.

بن‌بست غلط‌انداز

وااای بن‌بست نورولت واقعاً‌ واقعاً قشنگ است! نویسنده قلم جذابی دارد که باعث می‌شود نتوانم کتاب را به‌راحتی زمین بگذارم.

Image result for ‫بن بست نورولت‬‎

ولی به عنوان انگلیسی آن نگاه کنید! با اینکه از همان ابتدای کتاب، می‌دانستم نورولت اسم شهر است و نه بن‌بست، ولی با هربار تداعی نام کتاب در ذهنم، ناخودآگاه به نظرم می‌آید بن‌بستی به نام نورولت! در صورتی که اصل آن بن‌بست در نورولت است

دوهفته‌ـبعدـنوشت: بله دیگر، گاهی آدم باید صبر کند تا معنای واقعی اسم کتاب را بفهمد.

ناکجاستان

این عکس‌هااااا.........

غیر از اینکه مرا به نوع خاص و مطلوبی از جنون می‌رسانند، به‌شدت مرا یاد فضای داستان‌های مارکز می‌اندازند. حالا مثلاً‌ایزابل آلنده یا یوسا نه؛ خود خود مارکز. دقیقاً نمی‌دانم چرا؛ ولی این رنگ آفتابی گاه پرتقالی و این پهنای نور که با اطمینان در تصویر گسترده شده و این سنگفرش‌ها و آبی آسمان، که گویا از اول خلقت این‌چنین آرام و بی‌دغدغه بوده و پایانی هم ندارد، در ذهن من با مارکز گره خورده است.

رنگی که از خواندن آثار ایزابل در ذهنم مانده سبز تیرة گیاهان در آن موج می‌زند و کمی خاکستری و قهوه‌ای پررنگ هم در گوشه‌وکنار تصاویر همیشه به چشم می‌خورند. فرقی هم ندارد خیابان وسط شهری باشد یا طبیعت. اما یادآوری آثار یوسا بیشتر خاکستری سیمانی و کرم و قهوه‌ای خاک‌ـ‌بیابان‌ـ‌گرفته را برایم زنده می‌کند؛ به‌علاوة سبز تیره و غریبة‌گیاهان ناشناختة زبر.

شاید بابت این یادآوری مارکزی، ذهنم هنوزتحت تأثیر خواندن اولین صفحه‌های گزارش یک مرگ باشد وگرنه، صد سال تنهایی یک‌صدمش چنین رنگی ندارد؛ اگر هم داشته باشد، بافت محیط با این تصویرها خیلی تفاوت دارد و عشق در زمان وبا هم تصویری خیلی آمازونی و مرطوب دارد. هممم... البته کمی فکرکردن به کتاب آخر ممکن است قدری این تصاویر را زنده کند!

دارد پیچیده می‌شود! بهتر است رهایش کنم!

ـ عکس‌ها از کانال چتمارس

ماجراهای تاج‌وتختی

خطر لورفتن داستان [سریال]











قشنگ‌ترین صحنه برای من ملاقات آریا و جان بود؛ از جهتی بهترین‌های خانواده. با این حال، عشق اول و آخر من سانسا و برن محسوب می‌شوند؛ با این ماجراهایی که پشت‌سر گذاشتند و تغییراتشان. من از همان اول هم چشمم به ایندو خیلی روشن بود. جان هم، هر اسمی که داشته باشد، عضو مهم خانواده است و شبیه‌ترین فرد به ند؛ در واقع، نسخة‌ تکامل‌یافته و مطمئن‌تر ند استارک. حتی در سرداب هم چندبار نیمرخ سنگی ند با نیمرخ جوان و نگران جان هم‌زمان نشان داده شده است. بعله! حلال‌زاده به کی می‌رود؟

آخرش هم خیالم راحت شد بابت جیمی.

با اینکه مرگ‌ومیر طی این هفت سال زیاد دیدم در این سریال، دلم به مرگ هیچ‌کس دیگری راضی نمی‌شود؛ حتی هاوند یا بریک دندارین یا چه‌می‌دانم، دخترعموی تحسین‌برانگیز سر جورا؛ چه برسد به تیری‌ین یا آریا! خدا نیاورد!

اما، اما از مردن سرسی و کوه و یورن گری‌جوی و شاه شب و لشکرش خیلی خیلی هم خوشحال می‌شوم! لطفاً خدایان سریال این را لحاظ کنند.

بران هم که راه افتاد دنبال دستور ملکه. امیدوارم چشمش که به جیمی و تیری‌ین می‌افتد فیلش یاد هندوستان بکند و در کنار آن‌ها بایستد. دیگر جمع خوبان جمع‌تر می‌شود!

آقا، آقا، آقا! ما هرچه امیلیا کلارک را کم‌کم داریم دوستدار می‌شویم، از نقش‌ایفاکردنش در سریال ناراضی‌تر می‌شویم! نگاه و چشم‌های هنرپیشة سانسا برای مادراژدهابودن خیلی مناسب‌تر است.

ولی یک چیز اصلی بود که می‌خواستم بنویسم و دوستش هم داشتم. همان را یادم رفته!

دلم برای زهرا تنگ شده!

دلم چیز جدیدی می‌‌خواهد؛ چیزی که به این حال و هوای بهاری بیاید و جانم را سبز کند (بیشتر منظورم این است که مثل بازی‌های کامپیوتری، نفس بیشتری برای ادامه داشته باشم و علامت انرژی‌ام سبزرنگ باشد!)؛ حدود دو ساعت پیش، سرمست از ریلکسیشن پایانی، توی راه به قلاب‌بافی کوچکی فکر می‌کردم که با رنگ‌هایش نور چشمانم شود؛ حتی در خانه به کتاب پربرگ میچ آلبوم هم فکر کردم.

باز هم فکر می‌کنم...

انسان‌های راستین

ــ و در اولین دوشنبة جادویی امسال عاشق کتاب [تکه کوچولو] شدم!

که خب، خواندن و توضیحات خاله شکوه در افزایش میزان عشق من بسیار دخیل بود! یاد آن بچه افتادم که گفته بود «من تکة‌ خاله شکوه‌ام»؛ یعنی هنوز هم بخشی از شخصیت «چسبناک» خودم را دارم؟

ــ اپیسود آخر فصل اول از Miracle workers خییییلی بامزه بود!در یک ساعت باقی‌مانده تا ترکیدن زمین، همة اعضای بارگاه الهی به همین مناسبت و از شدت خوشحالی پارتی گرفته‌اند! فقط چهار ملِک دوست‌داشتنی (که سانجی در بین آن‌ها مرا یاد جبرئیل می‌اندازد)، در آن یکی اتاق، سخت در تلاش‌اند جلوی انفجار را بگیرند. خدا هم فقط دکمة صاعقه را فشار می‌دهد!

ولی چقدر دلم برای خدای بیسواد مستأصلِ کت‌ـ لای‌ـ درـ‌ گیرکرده که حتی نتوانست راه خروج را تشخیص بدهد سوخت! خدای گوگولی! و آن‌جا که داشتند به او القا می‌کردند «همة این‌ها بخشی از نقشه‌ای بزرگ و ازپیش‌تعیین‌شده است و هر اتفاق حکمتی داشته و .. تا خودمان بتوانیم رازش را دریابیم»، خیلی راحت گفت «نع»!

آن صحنة پارتی فرشته‌ها انگار این را می‌گفت که وقتی احساس می‌کنی به‌شدت به سمت بن‌بست کشیده می‌شوی و هیچ راهی نیست و هرچه دعا می‌کنی به جایی نمی‌رسد، فرشته‌های استجابت مشغول کارند ولی نیروی کمکی ندارند چون نیروی کمکی رفته عشق و حال! شاید گاهی فکر کردن به اینکه دست‌کم فرشته‌ها در حال خوشگذرانی‌اند و به‌تاراج‌رفتنت چندان هم بی‌ثمر نبوده کمی آرامش‌بخش باشد!


ملغمه

مطالعه یک امر لذت‌بخش است. و درعین‌حال زمان‌بر. پس اصلاً چرا باید خودم را با خواندن چیزی که خوشم نمی‌آید آزار دهم؟

ولی، خواندن آنچه از آن بدتان می‌آید کمک می‌کند تا آنچه بدان ارزش می‌نهید را غربال کنید....

در روزهای سادگی و خوشی پیشینم، به‌راحتی اجازه می‌دادم که محتوای کتاب‌ها با خوشایندی در سرم جمع شوند و، وقتی خواندنشان تمام شد، پرونده‌شان را در ذهنم ببندم، چه آن کتاب را دوست داشتم و چه نداشتم. ولی حقیقتاً فقط با پناه‌بردن به کتاب‌هایی که از آن‌ها متنفر بودم و حس خشم و انزجارم را برمی‌انگیخت، یاد گرفتم که چگونه بخوانم. حالت تدافعی سبب می‌شود که خواننده‌ای بهتر، نکته‌سنج‌تر، و شکاک‌تر شوید. بله، یک منتقد شوید....

یش‌تر که رفتم، دیدم که انزجار غالباً با احساسات دیگری آمیخته است، احساساتی چون ترس، جذابیت معکوس، و یا حتی نوع پیچیده‌ای از حس همدردی. این همان چیزی است که نقدهای منفی یک کتاب را چنین مسحورکننده می‌کند....

وقتی یک کتابی حس تنفر شما را برمی‌انگیزد، این هم می‌تواند بسیار جالب باشد و هم درعین‌حال بسیار آموزنده. می‌تواند چیزهای زیادی به شما، به‌عنوان یک خواننده، در مورد یک موضوع یا حتی در مورد خودتان بگوید، چیزهایی بسیار بیشتر از آنچه فکر می‌کنید می‌دانید. حتی در جایش ممکن است شما را به چالش عوض‌کردن اندیشه‌هایتان دعوت کند.


آهنگ: نیمه‌شبان، علیرضا قربانی و پورناظری‌ها

معمولاً وقتی آهنگی از پورناظری‌ها گوش می‌کنم که برایم محبوب است، یک‌جاهایی به نظرم می‌آید که انگار سوار بی‌باک پرشوری بر اسب سوار است و به سوی مقصدی دووور دووور دووور و ناشناخته ولی قطعی می‌تازد تا شکاری ناب داشته باشد؛ شکاری که شاید خودش صید آن شود حتی.

این کجا و آن کجا؟

اولین‌بار که با نام فیبی روبه‌رو شدم هنگام خواندن ناتور دشت بود. فکر می‌کردم یک‌جور مخفف بچه‌گانه یا شوخ‌طبعانه برای یک اسم باشد، نه اسم کامل؛ یا حتی لقب یا اسم بامزة ساختگی. فیبی به‌یادماندنی دیگر هم شخصیت سریال فرندز بوده است.

وااای! کلاً یاد فیبی و بعد هم سریال افتادم!

آن صحنه‌اش که فیبی پشت تلفن داشت ریچل را ترغیب می‌کرد از هواپیما پیاده شود و نرود ... کجا؟ یادم نیست. فقط یادم است فیبی لازم می‌دید ریچ نرود. آخرش هم گفت فالانجی هواپیما از کار افتاده و پرواز با آن خطرناک است (فالانجی فامیلی ساختگی فیبی بود که گاهی از آن استفاده می‌کرد). ریچل هم که خنگ؛ یکهو داد زد: «فالانجی هواپیما خراب شده، ما سقوط می‌کنیم، ما می‌میریم» و هواپیما را ریخت به هم.

یکی از صحنه‌های دوست‌داشتنی دیگر سریال هم به ویار فیبی به گوشت قرمز برمی‌گردد و اینکه جویی با او قرار گذاشت به‌جایش گوشت نخورد. بعد هم که فیبی از آن شرایط خلاص شد، جویی با اشتها و هام‌هام و مامان‌مامان‌گفتن گوشت می‌خورد! یعنی لازم است یک چندباری ور دل جویی بنشینم و غذا بخورم. آن بااشتهاخوردنش باید خیلی باعث چسبش غذا به آدم بشود. حتی یک‌جای دیگر، آن خوراکی مسخره را که ریچل، از ترکیب ناخواستة یک وعده غذای گوشتی و یک دسر شیرین، درست کرده بود تا آخر خورد!!

7887 [1]

کلی کار عالی دارم؛ برنامه‌ریزی رنگی‌رنگی هم کرده‌ام و دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام هم دارد خوشکل‌تر و جذاب‌تر می‌شود. سعی می‌کنم، در کنار خودکارهای رنگی،‌از کاغذهای رنگی بیشتری استفاده کنم.

کارهایم انجام‌دادن تکلیف کارگاهمان است برای میانة هفته که تا دیروز غروب از وجود آن بی‌اطلاع بودم. چرا؟ چون جلسة اول دورة جدید (هفتة پیش) تشریف نبردم سر کلاس. حالا باید فایل صدای مدرس را به‌دقت گوش کنم و ... گویا ماجرا بر سر ده کتاب است! فهرست کتاب‌هایم را همین الآن نوشتم و کنار گذاشتم؛ به شیرینی قند و عسل بهشتی! سعی کردم از نویسندگان محبوبم حتماً مواردی در آن بگنجانم و حواسم بود کتاب‌هایی را انتخاب کنم که جزئیات بیشتری از آن‌ها در یادم مانده و بتوانم بهتر به آن‌ها بپردازم.

غیر از این، باید روی چند صفحه از متنی کار کنم که فارسی نسبتاً سختی دارد؛ بعضی جمله‌ها خیلی طولانی و افسارگسیخته‌اند و باید حسابی مرتب شوند. بعد از آن چند صفحه هم، باید فایل قبلی را به پایان برسانم تا زودتر در مسیر رسیدن به خانة بخت قرار بگیرد.

ـ خیلی وقت است که از تگ‌های محبوبم استفاده نکرده‌ام؛ مثلاً فانوس دریایی!

[1]. چه عدد بامزه‌ای! آمار بازدیدکننده‌های اینجا بود، تا امروز.

خاطرات زن روستایی کشاورز، در آلمان دوران جنگ اول و دوم

یک‌روز ... همسر آقای مدیر تعدادی لباس کهنه، که بیشترشان پاره‌پوره بود، به پدر داد. اما خودم توانستم وصله‌شان کنم. این طوری بود که اولین‌بار صاحب شلواری شدم که خشتک هم نداشت و خودم برایش دوختم. بالش‌ها را وقتی وصله‌کردم، قشنگ‌تر از مال خودمان شدند. بیشتر وقت‌ها کسانی که پیشمان می‌آمدند تحسینم می‌کردند چون همه‌چیز در خانة ما تمیزتر و مرتب‌تر از خانه‌های دیگری بود که مادر هم داشتند.

ص 34

آب‌زیپو، آنا ویم‌شنایدر، ترجمة زهرا معین‌الدینی، نشر نو.

پر از سختی و دلشکستگی و همچنین سنگدلی معمول ناشی از شرایط حاکم است اما امید و پایداری حتی ناشی از جبر روزگار هم در آن موج می‌زند.

نهنگ گرسنه به‌وقت فروردین

1. آه بله!

برنامه‌ریزی برای دو مهمانی که طی جمعه و یک‌هفته بعدش برگزار می‌شود (هارهار هار! افتاد به هفتة بعد!) همچنان ادامه دارد . فهرست چیزهایی را که دوست دارم برای ناهار درست کنم می‌نویسم؛ به‌علاوة چیزهایی که لازم است خریده شوند و کارهای انجام‌شدنی.

2. کسی  که از خیابان انقلاب دست‌خالی برمی‌گردد حق دارد خسته باشد.

3. یک‌جوری شده‌ام طی این یک‌ماه که کش‌آمدن کارها در طول روز را انگار جزء عمرم حساب نمی‌کنم و بابتشان عصبی یا نگران نمی‌شوم که «ای وای! می‌توانستم فلان صفحه کتاب بخوانم یا فلان‌قدر از فلان کار را انجام بدهم». یک‌طور خوبی است که فکر کنم هم به مدیریت زمان (حالا نه حتماً از نوع استانداردش) مربوط می‌شود و هم به دم‌غنیمت‌شمردن (آن هم نه به شکل مطلوب و کاملش) و هم به چیزهای دیگری در همین مایه‌ها. مثال؟ همین امروز که بابت چهار برگه قراردادنوشتن کلی معطل شدم و البته مقصر آن ناپیدایان بی‌مسئولیت بودند که گویا هیچ‌وقت من و امثال مرا نمی‌بینند و حتی زحمات کارفرمایم را ارج نمی‌گذارند؛ یا همان انقلاب‌گردی که همیشه پر است از خیلی چیزها ولی وقتی دنبال چیز خاصی هستی می‌بینی فقط «پر» است...

4. به به! به لطف هوشمندی صبح زودم، الآن چند اپیسود دیگر از ماجرا فرستگان دعامستجاب‌کن را دارم که موقع صرف غذا ببینم و لذت ببرم.

5. آخخخ! این کتاب آواز طولانی نهنگ چقققدررررر خووووب و ماچ‌کردنی بود! حتم دارم اگر در ملأ عام صفحه‌های آخرش را نمی‌خواندم، قدری اشک برایش می‌افشاندم. همین‌طوری‌اش هم چشمانم داشت سرریز می‌شد. ممنونم از همة عوامل کتاب؛ الا و جک و عمه‌میویس و سامسون و جوزف و مامان و چشم‌های آبی‌اش.

شجاعت، بی‌ترسی، ... یا هرچه

یکی از ایده‌آل‌هام که تو دو دنیا و نانگیالا و نانگیمالا و هر آنچه بعد از آن‌ها هم در پی‌اش خواهم بود

[گویا آدمی که یک‌بار بمیرد از مردن‌های بعدی ترسی نخواهد داشت]

کتاب، کتاب!

ـ بهتر است به این فکر نکنم که مسئولان کتابخانة عمومی شهر، با شاتگان، منتظر من نشسته باشند!

ـ خدایا! کتابی ایزابل آلنده‌ای، با همان شور و پروازک‌های واژه‌های از عشق و سایه‌ها یا اوا لونا، برایم بفرست؛ خواااهش می‌کنم.

کتاب شعرهای عاشقانه

وای!! لی‌لا خیلی خوشکل است!

Image result for my brilliant friend lila

Related image

و این‌جا، هردوشان؛ هم هنرپیشة لی‌لا و هم لنو.

ـ از ملینا اصلاً خوشم نمی‌آمد ولی در اواخر اپیسود پنجم، که سوت‌زنان و بی‌خیال دنیا و مافیها، از برابر دخترها و دیگر مردمان محله گذشت و وارد آپارتمان شد، واقعاً بامزه بود!

نغمة چالش‌برانگیز

در پی چالش «ببوس، بکش، ازدواج کن» که سوفی و مِیزی پاسخ دادند، دلم خواست فکر کنم گزینه‌های من چه خواهند بود.

برای بوسیدن تقریباً کارم راحت بود: جیمی لنیستر (اگر پسر بودم، شاید سانسا یا حتی دنریس. اما اگر پسری با همین روحیات فعلی‌ام بودم، بیشتر گیلی).

برای کشتن کمی کارم سخت شد و بیشتر گزینه‌ها قبلاً رو در نقاب خاک کشیده بودند و ... اما از انتخاب مِیزی خیلی خوشم آمد و بنابراین: شاه شب.

برای ازدواج قضیه مشکل و پیچیده شد: در نهایت، فکر می‌کنم اگر لرد وریس مشکلی نداشت بهترین گزینه بود!

مای بریلینت دریم!

وااااای خدا!

خوابی که چند وقت پیش دیده بودم درمورد سفر به ایتالیا, کوچه‌هایش و آن خیابان فرعی شیب‌دار که ختم می‌شد به دریا خیلی خیلی خیلی شبیه محلة این سریالی است که می‌بینم و داستانش هم در ایتالیا اتفاق می‌افتد؛ با این تفاوت که در سریال، خیابان‌ها شیب‌دار نیست و محله فقیرانه است و رنگش در کل متمایل به سبز خاکی است اما این شباهت عجیب را دارد که جایی، دخترها می‌خواهند به دریا بروند!

Image result for my brilliant friend

با هم کتاب‌خواندنشان!

امیدوارم دخترها عاقبت‌به‌خیر بشوند.

گات‌نوشت

(اول آهنگ تیتراژ گات پخش می‌شود بعدش من می‌نویسم)

بلهههح بلهههححح! فصل ششم سریال جان هم تمام شد و از امروز وارد فصل هفتم می‌شوم. بعد عید هم که، به حول و قوة الهی و همت برادران HBO و دیوید و آن یکی همکارش و شاید هم خانوادة آقای هاشمی، فصل آخر می‌آید و تامامم!

بعد من دیروز فکر می‌کردم چقدر از ماجراهای فصل اول فاصله دارم! انگار نه انگار که همین چند ماه پیش دیدمشان! شاید چون اولین بار حدود هشت سال پیش تماشا کردمشان و همیشه ناخودآگاه یاد همان زمان می‌افتم! ولی خب، مشخص شد خیلی جا دارد و باید و .. که کتاب‌ها را هم بخوانم. آن هم با نثر زیبای مارتین و موشکافی شخصیت‌ها و جزئیاتشان.

Image result for got end of season 6

وقتی نوک بال‌های اژدها می‌گرفت به سطح آب و شیارهای قدرتمندی ایجاد می‌کرد چقدر باشکوه بود!