کتاب‌ناکی و جادوی آن «گوهر» «عظیم» [1]

زیبایی در لحظه‌هایی‌است که دوام می‌آورند؛ لحظه‌هایی که بارها و بارها به ما زندگی می‌بخشند. ما بر پایه‌های محکم و قوی خاطرات می‌ایستیم. ما با خوراکی که گذشته برایمان تدارک دیده رشد می‌کنیم و شکوفا می‌شویم.

ص 53

کتاب‌ها گذشته و حال مرا به جلو سوق می‌دهند و به من امیدواری می‌دهند که چه چیزهایی را می‌توان به یاد آورد. همچنین هشدار می‌دهند که چه چیزهایی نباید فراموش شود. آن‌ها خون را، بعد از زخم‌زدن‌های بی‌رحمانة زندگی، دوباره به جریان می‌اندازند.

ص 48

1. این دو نقل را اتفاقی در گودریدز دیدم و خود کتاب را هنوز نخوانده‌ام. البته بین چند نظر مثبت، یک نظر منفی هم دیدم و اشتیاق یک‌هویی‌ام برای خواندنش ناگهان پوووف! دود شد. بد هم نشد چون، اگر سراغش بروم، با  درنگ بیشتری خواهد بود.

2. دیشب، بعد از گشت‌وگذار خوش در شمال و غرب شهر و حمله به پارچه‌فروشی و زنجیرگسستن در برابر آن پارچة خوش‌رنگ پر از برگ‌های درشت قشنگ و شریک‌کردن مادر گرامی در این جرم شیرین، چشمم به مغازه‌ای افتاد با نام بلیندا یا بلیموندا (با درصد بیشتری دومی است) و یادم افتاد اوایل دهة هشتاد، چقدر دلم می‌خواست کتاب بالتازار و بلموندای ساراماگو را بخوانم. بیش از یک دهة بعد، فایل پی‌دی‌افش را پیدا کردم ولی هنوز سراغش نرفته‌ام. فکر کنم بهترین راه خواندنش توی گوشی و در مسیرهای رفت‌وآمد باشد؛ مثل باقی کتاب‌های پی‌دی‌افی که تا حالا خوانده‌ام. جور دیگری نمی‌توانم خودم را راضی کنم.

3. چند روز است ذهنم خیلی معطوف به کتاب عزیزی شده که خیلی دوست دارم به‌مناسبت کار خاص و خوبی که هنوز نمی‌دانم چیست و کی قرار است انجامش بدهم، برای خودم جایزه بخرم. کتاب ارزشمند و گرانی است و البته در مسیر دستیابی به آن، باید چیزهایی را به خودم ثابت کنم؛ مثلاً، غیر از انجام‌دادن کاری که مرا مستحق چنین جایزه‌ای می‌کند، خواندن کتابی دیگر مثل د.د. یا حتی م.ط. از همان نویسنده (اسم‌ها را رمزی نوشتم تا جادویشان برایم باطل نشود).

4. سباستین را که دست گرفتم، خیلی بااشتیاق و به‌سرعت خواندم ـ البته حتماً که خوش‌خوان و کم‌حجم‌بودنش خیلی در سرعت مطالعه نقش داشت‌ـ و الآن دچار حالتی شده‌ام که نمی‌توانم کتاب جدیدی برای خواندن دست بگیرم. نه که بگویم سباستین خیلی خاص و عالی و چنین و چنان بود؛ اما فضایی که برای منِ خواننده به وجود آورد خیلی دلپذیر بود و آن رضایت کوبایی از آنچه در دسترس است و دم‌غنیمت‌شمردن و پی ناشادی نگشتن مرا افسون کرده است. نمی‌دانم خواندن بقیة سفرنامه‌های نویسنده هم برایم همین اندازه جذاب خواهد بود یا نه. به هر حال، چاره‌ای جز امتحان ندارم!

ـ از کتاب تولستوی و مبل بنفش.

[1] یعنی این‌طور رمزنگاری دیگر آخرش است! خیلی دوست دارم بدون اشارة‌ مستقیم به چیزی، جزئیاتی را در مطالبم بگنجانم که بعدها مرا دقیق‌تر به حال‌وهوای زمان نوشتن نزدیک کند.

ضباسطیان

بیش از دو هفتة پیش بود که، توی کتاب‌خانه، سباستین را دیدم. بگذریم که در آن قفسه، که مشخصاً مربوط به کتاب‌هایی در ژانر سفرنامه و ... بود، رمان دیگری از نویسندة‌محبوبم، دیوید آلموند، را هم پیدا کردم و با ذوق قاپیدمش.

کنار سباستین، یکی از مارک‌وپلو ها هم بود؛ یادم نیست جلد اول یا دوم. ولی جای خوشحالی است که باز هم از این کتاب‌ها در دسترس است و خیلی اتفاقی کشفشان کردم.

دیروز خواندنش را شروع کردم و آن‌قدر دلچسب و خوش‌خوان است که خیلی سریع پیش می‌رود و از لحاظ تعداد صفحات، شاید به نیمة آن رسیده باشم. نمی‌دانم چرا خواندن آن این‌همه برایم شیرین است! در صورتی که خیلی تنگاتنگ با انتظارات من از کتابی این‌چنینی پیش نمی‌رود. اما به هر صورت، نقاط قوت خودش را دارد و برای من «اولین» محسوب می‌شود.

از مردم کوبا و سبک زندگی‌شان خیلی خوشم آمد؛ به نظرم، مهم این است که آدمی، در هر حالی،‌قدر زندگی و لحظه را بداند و زیبا باشد و زیبابین و از کمترین‌ها هترین استفاده را بکند. درمورد استفادة چندین‌باره از اشیا، با مردم کوبا به‌شدت همزادپنداری [1] کردم و لازم شد دست‌کم یک سالی بین چنین مردمی زندگی کنم تا قدر زندگی را بهتر بدانم.

یکی از امتیازات این کتاب تصویرها و عکس‌هایش است که دریچه‌ای شده‌اند به سوی سرزمینی جدید و بسیار متفاوت و واقعاً چشم‌نوارند.

واای! بوی کاغذهای کتاب خیلی خیلی شبیه همان بویی است که در روزگار خیلی دور،‌ از میان صفحات کتاب‌ها استشمام می‌کردم! باز هم دماغم را میان کتاب بردم و از ته ته ریه‌هایم آن بو را نفس کشیدم و بلعیدم؛ بویی متعلق به کاغذهایی نه‌چندان سفید و نرم و نه کاهی و شکننده.

[1] طبق آخرین توضیحات، همین ترکیب درست‌تر از «همذات‌پنداری» است.

گرگ جوانمرگ؛ گرگ جوان‌بخت

Image result for arya and robb stark

سرسختی بارز آریا، بین خواهر و برادرانش، بیشتر از همه مرا یاد راب می‌اندازد؛ راب استارک، که به‌زعم خیلی‌ها، بهترین استراتژیست داستان بود. از طرفی هم، رابطة احساسی و محبت‌آمیز آریا با جان، برادر رانده‌شده، خیلی زیبا و جالب‌توجه بود. شاید اگر راب و جان بیشتر فرصت داشتند در کنار هم باشند، می‌توانستند رابطة عمیق‌تر و مؤثرتری را رقم بزنند.

یاد آن بخش از داستان می‌افتم؛ قبل از تصمیم خطرناک کتلین درمورد جیمی لنیستر، که زندانی‌شان بود. راب به‌راحتی از خواهرانش چشم پوشید چون چارة بهتری نداشت. جان خیلی‌ها در برابر جان تنها دو نفر، آن هم دو دختر، فقط به‌صرف لردزاده‌بودنشان، ارزش بیشتری برای او داشت. اما کتلین کار دیگری کرد و حتی نتوانست نتیجة کارش را ببیند. کتلین شمّ قوی و درخور تحسینی داشت. کاری که کرد هم سرنوشت جیمی را تغییر داد و هم تا حد زیادی،‌سرنوشت دو دخترش را. اینجا او حتی از راب خوش‌فکر هم پیشی گرفت و چه‌بسا همین که شخص او این کار را کرد، آن هم دور از اطلاع راب، چنین نتیجه‌ای داشت.

برای همین چیزهاست که از این مجموعه داستان خوشم می‌آید و آرزویم خواندن کل آن است.

خاندان پزشکیانِ پول‌پاروکنیان [1]

آدم‌هایی که ارزش نگاه‌کردن دارند کسانی هستند که رسیده‌اند به قعر و آن تَه کمانه کرده‌اند. چون بعد از کمانه‌کردن در عجیب‌ترین مدارها قرار می‌گیرند.

ریگ روان، استیو تولتز

ـ نقل بالا را بیش از ده روز پیش، در تلگرام دیدم و خیلی چشمم را گرفت.

فصل اول سریال [مدیچی] را می‌بینم و داستان، شخصیت‌ها فضا، لباس‌ها و تقریباً همه‌چیزش را دوست دارم. خیلی اتفاقی هم متوجه شدم که لرد استارکمان هم در آن نقشی دارد.


Image result for ‫سریال مدیچی‬‎

ناخودآگاهم منتظر ظهور داوینچی است اما فکر کنم مربوط به این دوره نباشد؛ شاید فرزندان و نوه‌های این مدیچی‌ها با لئوناردو هم‌دوره بوده‌اند.

آخرین برخورد کازیمو و مادرش خیلی خیلی خوب بود. واقعاً ضروری و مفید است؛ اینکه یک روزی (نه‌چندان دیر و بدهنگام) بنشینیم و با نسل قبلی‌مان سنگ‌ها را وابکنیم، همدیگر را ببخشیم و عشق خونی به همدیگر را با قلم تازه‌ای در قلبمان حک کنیم.همه حتماً مواردی در گذشته‌مان داریم برای چنین نشستی؛ هر دو طرف.


موقع گشتن درمورد سریال مدیچی، متوجه شدم سریال دیگری (Borgia) هست که قدیمی‌تر است و هم لئوناردو دارد و هم میکل آنژ! چه سعادتی! از پیشنهادهای IMDB واقعاً ممنونم.

یک سریال دیگر هم پیدا کردم که، برای دانلود آن، پول مطالبه می‌کنند؛ هر سه‌تا سایتی که سر زدم! انگار دوران پارینه‌سنگی است! هممم البته همچین مالی به نظر نمی‌رسد که برای دانلودش سرودست بشکنم. فکر کنم چون تقریباً قدیمی است (2011 انگار)، دانلود آن به همان دوران پارینه‌سنگی کمبود لینک مربوط می‌شود که ین کار پولی بود و ...

[1]. گویا اجداد مدیچی‌ها به طبابت مشغول بودند و «مدیچی» هم از ریشة «پزشکی» می‌آید. معروف‌هایشان هم که بانکدار شدند.

قله‌های یخی معبد و هری ادریسی

ــ هفتة پیش، وسط خیابان میخکوب شدیم!

بستنی‌فروشی محبوبمان، نور چشممان، از محلی که کشفش کرده بودیم رفته بود! در واقع، آن‌قدر به این معبد مقدس سر نزده بودیم که لابد از این زائران ناسپاسش خشمگین شد و خواست تنبیهمان کند. البته گویا بخت یارمان بوده و با اولین پرسش، مکان حدودی جدیدش را پیدا کردیم. الآن دیگر آدرس دقیقش را دارم و باید یک‌بار سر بزنیم ببینیم ماجرا از چه قرار است.

ــ قرار است رمان ایرانی حجیمی بخوانم و امیدوارم از آن لذت ببرم. امروز هم که رفتم کتاب‌خانه تا این کتاب سرد پرورق سنگین [1] را پس بدهم، چند کتاب دوست‌داشتنی لاغر یافتم و خودم را خفه کردم.

[1]. سنگین، به این دلیل که وقتی می‌خوانمش، انگار روی ذهن و قلبم سنگینی می‌کند. اولین‌بار که اسمش را دیدم، خیلی ذوق و شوق داشتم حتماً بخوانمش. اما طوری کند پیش می‌رود که، بعد از مدتی طولااانی، تازه به نصفش رسیده بودم که پسش دادم. قصد دارم دوباره امانت بگیرمش و هرطور شده تمامش کنم.

مورد: اینفری ازگوربرخاسته

چقدر خوب است که معمولاً راهی برای نادیده‌گرفتن دیوانه‌سازها و اینفری‌ها هست؛ راهی مثل سرگرم‌شدن با کلمات و یادداشت بخش‌هایی از کتاب‌ها یا حتی دیدن فیلمی کاملاً غیرواقعی.

موراکامی، از راه دور

هاهاها! این هم شاهد از شرق دور:

You open a fridge and can make a nice- actually even a pretty smart- meal with the leftovers. All that's left is an apple, an onion, cheese and eggs, but you

don't complain. You make do with what you have. As you age you learn even to be happy with what you have. That's one of the  few good points of growing older

از کتاب از دو که حرف می‌زنم،... به‌نقل از یک کانالی.

این هم توضیح صاحاب‌کانال:
«یک‌جای کتاب از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم، موراکامی داره راجع به این صحبت می‌کنه که ماهیچه‌هاش خیلی سخت گرم می‌شن، باید بیست دقیقه گرم کنه که بتونه بدوه و با وجود اینکه سال‌هاست می‌دوه، ماهیچه‌هاش همچنان سازگار نشدن و موراکامی قلقشون رو یاد گرفته و ازشون استفاده می‌کنه که هر روز بدوه.
بعد در انتهای پاراگراف [آن سطرهای بالا را] می‌نویسه»



این تصویر عجیب بامزه

Chart?cht=v&chs=200x100&chd=t:1,1068,0,0&chds=0,1068&chco=66bb66,6666bb

در گودریدز، وقتی می‌خواهم کسی را در زمرة رفقای کتابی بیاورم، معمولاً بخش «مقایسة کتاب‌ها» را خیلی سریع نگاه می‌کنم ببینم طرف چه‌ها خوانده و از کدام‌ها خوشش/ بدش آمده. حتی گاه این کارم باعث شده از خیر فرندشدن با کسی بگذرم یا برعکس، خیلی مشتاق شوم دنبالش کنم.

در تصویر بالا، گردالی سمت راستی کتاب‌های من است (خوانده و نخوانده، طبعاً) و آن نقطة سبز سمت چپ کتاب‌های فردی که امروز بررسی‌اش کردم. و نقطة اشتراک؟ هیچ!

ــ اصلاً اصلاً تعداد کتاب‌ها مهم نیست؛‌خود تصویر برایم خیلی جالب بود.

پرتقالی و ققنوس

هفتة پیش، انیمة Orange و کتاب ققنوس و قالیچة جادو را تمام کردم و خیالم راحت شد.

درمورد انیمه، از این لحاظ راحت شدم که بالاخره مجموعه‌ای دیگر از این نوع توانستم ببینم و موضوعش برایم جالب بود. البته بیشتر اپیسودهایش را پاک کردم و دوتای اولی و دوتای آخری را، برای یادگاری، نگه داشتم. چون در اولی‌ها موضوع داستان مطرح شده بود و در آخری‌ها، خیلی خوب (در حد همین داستان و انیمه) جمع شده بود. از باقی اپیسودها دست‌کم می‌شد چیزهایی را حذف کرد و بعضی حرکات و واکنش‌هایشان برایم لوس و بی‌مزه بود.

درمورد کتاب هم، از چند سال پیش، خیلی دوست داشتم آن را بخوانم. جلد قبلی‌اش را (پنج بچه و او)، با خوانش انگلیسی، گوش داده بودم و فکر می‌کنم در همان حد هم کافی است و لازم نیست حتماً دنبالش بروم. البته سریال انگلیسی‌اش خیلی خیلی بامزه و دوست‌داشتنی است (مثل سریال  ققنوس) و اگر این دو سریال نبودند، شاید به این راحتی ترغیب نمی‌شدم کتاب‌هایشان را بخوانم.

شخصیت ققنوس در این کتاب را دوست داشتم؛ باوقار و در حد انتظار، ازخودمتشکر بود و از بین بچه‌ها،‌روبرت را بیشتر دوست داشت چون سبب تولد دوباره‌اش شده بود (هرچند ناخواسته و نادانسته). ماجراهایش با بچه‌ها هم اغلب جالب بود.

«از/ هوش/ می...»

موقعیت: بین قفسه‌های کتابخانة جادویی

دیروز کتاب‌های توتوله را، با چند روز تأخیر، بردم برای تحویل‌دادن. از اولش هم قصد کرده بودم آن رمان حجیم ایرانی را حتماً بردارم و بالاخره یک‌طوری برایش وقت بگذارم. ابتدا، پیدایش نکردم؛ سر جایش، آن‌جایی که چند هفتة‌ قبل دیده بودمش و اصلاً همان دیدنش باعث شد دوباره به یادش بیفتم و به‌صرافت خواندنش، نبود! نگرانی‌ام زود رفع شد چون دو طبقه بالاتر پیدایش کردم.

وقتی کتاب را ثبت کردم، با فراغ بال، شاید حدود نیم‌ساعت بین قفسة داستان‌های ایرانی و خارجی گشتم و کلی کیف کردم. این کتابخانه همیشه انرژی خوبی برایم داشته؛ هم محلش برایم خاص است هم غافلگیری‌هایش. این‌بار هم، چون نگاه و انتظارم از کتاب‌ها کمی تغییر کرده، با موارد خیلی خوبی روبه‌رو شدم. چند کتاب از نویسنده‌های ایرانی دیدم که تا چند ماه پیش با آن‌ها آشنا نشده بودم. بین خارجی‌ها هم کتاب‌هایی پیدا کردم که دوست دارم حتماً بخوانمشان. از چند قفسه هم عکس گرفتم که یادم نرود دقیقاً چه چیزهایی خیلی خوشحالم کردند.

سال‌ها تنهایی

هعی!
از صبح اسم «خوسه آرکادیو» توی سرم می‌پیچد!

این اتفاق ممکن است چه معنایی، جز زمزمة آغاز جادویی در همین نزدیکی، داشته باشد؟ جادوی تابستانی حال‌وهوای امریکای لاتین!

Image result for magic realism

در برابر باد

کفش‌هایم را دیروز عصر شستم و صبح که بیدار شدم هنوز نیمه‌خیس بودند. برای عصر لازمشان دارم. پنجرة طلایی‌ام را گشودم و خواباندمشان در مسیر باد ملایم، لای پنجره. خیلی خوب خشک شده‌اند و مطمئنم بعدازظهر همراهان خوبی برایم خواهند بود.

دلو-نوشت: ترکیب عناصر باد و آب را خیلی دوست دارم. یاد خطی از شعری می‌افتم («من بادم، ...») و ذهنم بلافاصله میرود سمت سهراب و بعد هم مولانا. ولی نمی‌دانم شعر چیست و شاعرش کیست!

و چققققدر این تصویر زیباست!

خانة مادری

یکی از قشنگ‌ترین «حال»‌ها برای من وقتی ایجاد می‌شود که قطعة «خانة مادری» [1] را گوش می‌کنم.

تماماًـمرتبطـنوشت: چقدر هم به این گرما و این موقع سال می‌آید! تصور حوض نقلی تمیز پرآب وسط حیاط آن خانه، خانة‌ آرام به‌دور از هیاهو در دل شهری شلوغ، خنکای آن تصویر و جادوی سکوت و صداهای دوست‌داشتنی که توی آن خانه وجود دارند. کافی است کتاب‌های محبوب امریکای لاتینی‌ام را بردارم و بروم توی آن خانه و همة آن شخصیت‌های فیلم هم حتی باشند!

Image result for ‫فیلم مادر علی حاتمی‬‎

[1]. ساختة‌ارسلان کامکار؛ بخشی از موسیقی متن فیلم مادر (علی حاتمی).

جوانی برومند

وای که بیست سال پیش عجب سال عزیزی بود! چه سال عزیزی بود!

سالی که با کتاب ناشناختة موسی (هاوارد فاست) و رودخانة پیدرای پائولو شروع شد و میانه‌اش لورکا  بود و شکستن آن سد عظیم و چیزهای خوبی که مدت‌ها ادامه داشتند.

ای آشنای دور!

هممم!

خیلی دلم می‌خواست بتوانم این کتاب را بخوانم و الآن، در کمال مسرت، به صفحة 100 آن رسیده‌ام!

Image result for ‫ققنوس و قالیچه جادو‬‎

ــ ققنوس و قالیچة جادو، ادیث نسبیت (نزبیت)، ترجمة سارا رئیسی طوسی، نشر نی.

گاهی نویسنده وارد داستان می‌شود و نصیحت‌هایی، به‌طنز، از خود صادر می‌کند اما خوبی‌اش همان لحن طنزش است که این‌طور القا می‌کند که خود او هم به این چیزها اعتقاد قلبی ندارد و فقط الگوی رفتاری مناسب بچه‌ها در آن دوره را می‌خواهد نشان بدهد. اما خب با این طرز روایت، سایة راوی/ نویسنده همه‌جای کتاب، حی و حاضر، احساس می‌شود.

ــهنوز هم به‌شدت دلم می‌خواهد سریال انگلیسی ساخته‌شده از روی آن، و همچنین آن سریال مشابهش درمورد پری شنی (سامیاد نازنین)، را یک‌جوری پیدا کنم و ببینم.


Image result for The Phoenix and the Carpet (1976)

Image result for The Phoenix and the Carpet (1976)

این هم از جناب پدر!

بابای پی‌پی، ناخدا افریم جوراب‌بلند: غرق شده باشم؟ معلومه که نشدم! این همون‌قدر باورنکردنیه که یک شتر بخواد سوزن نخ بکنه. من به‌خاطر شکم‌گنده‌ام روی آب شناور بودم.

ص 106

از این کتاب قشنگ، خیلی بخش‌ها را دوست داشتم؛ مثلاً شناکردن پی‌پی در نهر آب، نظرش درمورد کک‌ومک‌هایش، خریدن آب‌نبات و اسباب‌بازی برای همة بچه‌های شهر، دروغ‌بافی برای جلب‌توجه و اعتراف به این کار (البته بیشتر دروغ‌هاش جذاب و دوست‌داشتنی‌اند)، اردورفتن با بچه‌های مدرسه و هیولابازی در جنگل، مواجه‌شدن با پرندة مرده و گریة ناخودآگاه برای آن.

پی‌پی روی عرشة کشتی،‌ آسترید لیندگرن، ترجمة سروناز صفوی، انتشارات هرمس (کتاب‌های کیمیا).

فکر می‌کنم عاشق پی‌پی شده‌ام!

19308

Image result for pippi goes on board

Image result for pippi goes on board

Image result for pippi goes on board

Image result for pippi goes on board

دلم می‌خواهد تصویرهای جالب پی‌پی را داشته باشم.

بنویسم که یادم نرود: تامی و آنیکا، آقای نلسون (میمونش)، اسم اسبش در کتاب طوری بود که به ‌نظرم آمد مؤنث است. ولی الآن آن را به خاطر ندارم!

این‌ها را از ویکیپدیا برداشته‌ام. احتمالاً بعضی‌شان مال فیلم باشند چون، توی این دو کتاب، با آن‌ها برخورد نکرده‌ام.


شخصیت‌های داستان های پی‌پی جوراب بلند:

  • پی‌پی جوراب بلند، شخصیت اصلی کتاب، قوی‌ترین دختر جهان. حتی قادر است اسب خود، آقا کوچولو، را از جا بلند کند.
  • تومی و آنیکا سترگرن، خواهر و برادر، همسایه‌ها و نزدیک‌ترین دوستان پی‌پی.خلاف پی‌پی این خواهر و برادر بچه‌های مرتب و منظمی هستند. هر دو می‌کوشند تا توازنی پیدا کنند بین رضایت پدر و مادر و خواسته‌های خود و پی‌پی.
  • آقای نیلسن، میمون پی‌پی. میمونی کوچولو و بامزه که گاه مقلد پی‌پی است و گاه آموزگارش.
  • آقا کوچولو، اسب پی‌پی. در آشپزخانه زندگی می‌کند و عاشق قند است. اسبی سفید با خال‌های درشت سیاه که مثل خود پی‌پی کک و مکی به نظر می‌رسد. نام آقا کوچولو را آسترید لیندگرن در نوشته‌ها به کار نبرده بلکه اولین بار این نام در سری تلویزیونی که در سال ۱۳۶۹ به کار گرفته شد. اینگر نیلسن بازیگر نقش پی‌پی، به هنگام ضبط فیلم در استودیو اسب را نوازش می‌کند و او را «آقا کوچولو» صدا می‌زند، نامی که در زبان سوئدی طنینی کودکانه دارد. کارگردان فیلم، «اوله هلبوم» Olle Hellbom از این نام خوشش می‌آید و به این ترتیب شناسنامهٔ اسبی که در کتاب فقط به نام «اسب» خوانده میشود، صادر می‌گردد.
  • خانم پرسلیوس، نگهبان سرسخت اخلاقیات که دائماً با پی‌پی شاد و شنگول در کشاکش است. یک شهروند «همه چیزدان» که رابطهٔ خوبی با دولت و مقامات دارد و دغدغه‌اش این است که بچه‌ها منظم و مرتب بار بیایند. غیر از این خانم پرسلیوس اهل معاشرت و محفل‌بازی و حرف زدن پشت سر دیگران است. این شخصیت فقط در فیلم‌های پی‌پی جوراب بلند حضور دارد.
  • کلینگ و کلنگ، دو نفر پاسبان گیج و منگ که با همهٔ رشادت‌هایی که نشان می‌دهند، موفق به منتقل کردن پی‌پی به مهد کودک نمی‌شوند. این دو در کتاب نامی ندارند، فقط در فیلم ها کلینگ و کلنگ نامیده می‌شوند.
  • کارلسن ترقه و بلوم، دو نفر دزد ولگرد که به چمدان پر از سکه‌های طلای پی‌پی طمع می‌ورزند. کارلسن ترقه ریزتر و تر و فرزتر از بلوم است. بلوم نرم و نمورتر است و دست و پا چلفتی.
  • ناخدا افرایم جوراب بلند، پدر پی‌پی، ناخدای کشتی هوپه‌توسا و پادشاه سیاهان در جزیرهٔ خیالی کوره کوره دوت واقع در اقیانوس آرام. ناخدا افرایم بزرگ‌ترین الگوی پی‌پی است. پی‌پی او را این گونه معرفی می‌کند: «پدرم، وحشت سابق دریاها، پادشاه فعلی سیاها، افرایم جوراب بلند.» در چاپ‌های بعدی کتاب، آسترید لیندگرن، پادشاه سیاهان را تبدیل کرد به «سلطان کوره کوره دت». در آخرین چاپ کتاب در سال ۲۰۱۵، که بخشی از ویرایش‌های جدید را خود آسترید لیندگرن پیش از مرگ انجام داده است، این نام تبدیل شده است به «پادشاه اقیانوس آرام». ناخدا افرایم جوراب بلند خیلی علاقه دارد که بتواند بیشتر به دخترش سر بزند، اما فرصت و امکانش را ندارد. او با پیدا کردن گنج روزگار می‌گذراند و تقریباً به نیرومندی دخترش است. تصور می‌شود که الگوی پدر پی‌پی از زندگی دریانورد سوئدی کارل امیل پترسن گرفته شده باشد که زمانی در مجمع الجزایر تابا در گینهٔ نو زندگی می‌کرده.
  • آقا و خانم سترگرن، پدر و مادر تومی و آنیکا که برای تعلیم و تربیت فرزندان خود تلاش جدی می‌کنند و در عین حال کوشش می‌کنند تا دوست پر آب و رنگ بچه‌ها را دوست داشته باشند.

فاصلة‌ عجیب

ــــ ئیییییییییییی! قشنننگ یک هفته شده بود که اینجا چیزی ننوشته بودم! باورم نمی‌شد؛ در واقع،‌ اصلاً بهش فکر نکرده بودم. فقط می‌دانستم یک چند روزی شده؛ چند روز. چند روز؟ نمی‌دانستم. اصلاً به صرافتش نیفتاده بودم که بخواهم روزها را بشمارم. الآن که پست قبلی منتشر شد، تاریخ دوتا پست پشت‌سرهم را دیدم و فاصلة بینشان دقیقاً یک هفته بود. یک هفته! برای من که عادت کرده بودم تندتند نشخوارهای ذهنی‌ام را جایی درج کنم، زیاد است! اما از طرف دیگر، اهمیت خودش را دارد؛ آن‌قدر سرم به چیزهای دیگر گرم بوده و بیرون رفته‌ام و به کاری مشغول بوده‌ام که ذهنم فرصت نشستن و فکرکردن نداشته طفلک.

ــــ عادت خوب و خوش کتاب‌خوانی‌ام هم برگشته؛ به‌مدد این دو کتاب نازنین که آخرین‌بار امانت گرفتم (مورد دوم و سومِ در ادامه). الآن برایتان شرح ماجراهای اخیر کتابی‌ام را می‌دهم:

اولی پی‌پی روی عرشة کشتی است که خیلی جذاب و شیرین بود و از آن کتاب‌هایی است که ترجیح می‌دهم داشته باشمشان. می‌دانید؟ بعضی کتاب‌ها یک‌طوری‌اند که بودنشان مثل نخ نامرئی محکمی است برای انتقال من به یکی از دنیاهای موازی، برای لختی آسودن. داستان پی‌پی چنین وجه قدرتمندی برای من دارد. اصلاً کلبة ویله‌کولا، با آن درخت بلوط پیرش و تمامی خصوصیات دیگرش، شده است یکی از پناهگاه‌هایم.

این کتاب را طی نشست‌هایم در طبقة هم‌کف محل تشکیل کلاس‌های تابستانی توتوله خانم خواندم. کتابخانة کوچک اما غنی آن‌جا، که در طرحی بزرگوارانه و ستایش‌برانگیز، کتاب‌هایی را امانت می‌دهد، مرا از همراه‌داشتن کتاب برای گذراندن یک‌ساعت‌ونیم‌هایم بی‌نیاز کرده است. در ستایش این کتاب‌خانة‌ کوچک بگویم که، حتی با یادداشتی، ما را متوجه بودنش می‌کند و امکان شیرینش را یادآور می‌شود: «از این‌جا کتاب به‌امانت بردارید؛ بخوانید و بازگردانید». چه دعوتی از این شیرین‌تر؟! تا حالا، سه کتابش را خوانده‌ام که از بهترین‌ها بوده‌اند.

بعدی، مردگان تابستان است که پریشب تمامش کردم. در حالتی مالیخولیایی دچار شده بودم؛ هم بابت خستگی و گذشتن شب از نیمه و هم بابت یک‌نفس‌خواندن حدود صد صفحة آن که مرا باشتاب دنبال خودش می‌کشید. نباید می‌گذاشتم چنین متنی خواندنش بیفتد برای لحظات قبل از خوابم اما واقعاً خبر نداشتم قرار است چنین بشود. و یک‌باره احساس کردم چنان نفس‌گیر شده که حتماً باید تمامش کنم وگرنه توی خواب دنبالم می‌کند؛‌ آن هم با پایان‌های متعدد و احتمالاً وحشتناک!

کتاب ژانر وحشت نیست ولی موضوع مطرح‌شده در آن واقعاً وحشتناک است. اگر خواستید بخوانیدش، حتماً قبلش کمربندها را محححکم ببندید! در پستی جداگانه، بیشتر از آن می‌نویسم. ولی فوق‌العاده کتاب خوبی است و حتماً باید خواندش.

بعدتری، همین کتاب شیرین و تلخ اقلیم هشتم نازنین است؛‌ درمورد یکی از نازنین‌ترین شخصیت‌های فرهنگی‌مان. شخصیت‌ها و شیوة روایت آن به‌شدت خوب و جذاب است و خیلی خیلی خوشحال شدم بابت آشنایی با آن. درمورد این هم حتماً جداگانه خواهم نوشت.

ــــ از این تیرة کشیده (در واقع، کمی بیش از معمول کشیده‌تر) خوشم آمده. چهاربار تیره را پشت‌هم تایپ می‌کنم و حاصلش چنین سروقامت و بوس‌کردنی می‌شود!

باریکة نور روزن دخمه

وااای که این اقلیم هشتم چقددددر خوب است! قشنگ یک سروگردن از آثار دیگر نویسنده (آن سه‌تا که تا حالا خوانده‌ام) بالاتر و بهتر است.

داستانی درمورد شیخ اشراق، شهاب‌الدین سهروردی، و بخشی از زندگی‌اش، از دید نویسنده. خودشان گفته‌اند که این کتاب حاصل نگاه ایشان به این شخصیت و شناخت شخصی خودشان از اوست.

نکات خیلی خیلی جالبی دارد؛ هم در محتوا و بیشتر از آن، در نوع روایت و داستان‌پردازی.

ــــ «سهرورد» به‌معنای «گل سرخ» است؛ «سهر» همان «سرخ» است و در نام «سهراب» هم وجود دارد. در شاهنامه هم آمده سهراب که متولد شد، نوزادی قوی‌بنیه بود و وقتی می‌خندید،‌ گونه‌هایش سرخ می‌شد؛برای همین نامش را گذاشتند «سهراب»، به‌معنای «سرخ‌رو». «ورد» هم برابر عربی برای «گل» است؛ شاید خودش به‌تنهایی هم معنای «گل سرخ» را بدهد، این‌طور یادم مانده.

اقلیم هشتم، محسن هجری، انتشارات کانون پرورش فکری.


نمی‌دانم چرا دارم به این نتیجه می‌رسم انگلیسی‌ها ژن قلدری در مدرسه دارند!

اوع،‌آره آره آره!

خلافم آن‌قدر سنگین شده که چندتا کتاب نیمه‌خوانده روی دست دارم [1] و دوتایشان را تحویل داده‌ام (قصد دارم، برای امیدواری هم که شده، یک‌بار دیگر امانت بگیرمشان و بخوانمشان) و دیروز هم کتاب جدیدی شروع کرده‌ام.

آه و این یکی، این کتاب تازه! عجب دنیایی دارد! آنیتای سیزده‌ساله، نشسته برایت ماجرای آن تابستان را می‌گوید؛ انگار تو دستش دشنة شکستة کندی است که، هر چند صفحه یک‌بار، به‌آرامی، نخراشیدگی شکستگی آن را با فشاری متفاوت به پوستت فرومی‌کند.

Image result for ‫مردگان تابستان‬‎

[1]. تازه! یکی‌شان از این کتاب‌های مدخل‌دارِ شبیه مرجع است که نمی‌شود پشت‌سرهم و مثل فرفره خواندش. این کتاب‌ها، حتی کم‌حجم،‌آداب خواندنشان فرق می‌کند.