آینة جادویی

تارکوفسکی کلامی از پروست را یادآورشده که در آن نویسنده از آرامشی که حاصل نگارش است یاد کرده و بعد می‌افزاید که خود او نیز با ساختن و به‌پایان‌بردن فیلم آینه چنین آرامشی را احساس کرده است: «خاطرات کودکی که سال‌ها مرا رنج می‌دادند، به ناگاه محو شدند. سرانجام کابوس خانه‌ای که بیشتر سال‌های کودکی من در آن سپری شده بود، از بین رفت. سال‌ها پیش می‌خواستم خیلی ساده قلم را روی کاغذ به حرکت درآورده، و خاطراتم را بنویسم. آن روزها هیچ به فکر ساختن یک فیلم نبودم. بیشتر به فکر نوشتن داستانی بودم دربارة سال‌های جنگ».
متن: امید بازیافته، بابک احمدی

(از تلگرام)

ـ واقعاً خوشا به سعادت کسانی که ذهنیاتشان به هنر تبدیل می‌شود!

کتاب, کتاب, کتاب

1. جلد ششم هری عزیزم را با صدا و خوانش نازنین استیون فرای گوگولی گوش می‌دهم و لذت می‌برم. لذت می‌برم از این خواندن حرفه‌ای که از کتاب‌خواندن خودم هم شیرین‌ترست. لذت می‌برم از جزئیات و کشمکش‌های کوچک داستان هری در مسیر پیرنگ قوی آن که هر یک حساب‌وکتابی دارد و در گره‌گشایی مؤثر است.

ــ در کتاب، نارسیسا ملفوی خودش به اسنیپ پیشنهاد سوگند ناگسستنی داد؛ در فیلم، بلاتریکس. چون در کتاب‌ها به شخصیت نارسیسا بیشتر اشاره شده بود و در آن بخش خاص از کتاب (ابتدای فصل «بن‌بست اسپینر») مادری درمانده و مصمم [1] بود برای نجات پسرش. اما در فیلم، درمانده و کمرنگ بود و بیشتر انگار بنا بود بر شخصیت شیطانی بلاتریکس تأکید شود تا جبهة ولدمورت هم بیشتر برای مخاطب روشن و شناخته شود.اصلاً آن آتش‌زدن خانة ویزلی‌ها هم به همین دلیل بود.

2. کتاب عزیز آسمان سرخ در سپیده‌دم عالی بود. یادم باشد حتماً برای خودم نسخه‌ای از آن تهیه کنم. یک‌سوم انتهایی آن را در مترو می‌خواندم که اشک به چشمانم هجوم آورد. بعد از مدت‌ها، خیلی خیلی دلم می‌خواست می‌توانستم گریه کنم.

ــ آغاز و پایان خوب و مناسب (از نظر زمان: تولد بن/ همراه‌شدن با جکی) کتاب ستودنی است؛ این از ویژگی‌هایی است که خواندن این کتاب را، غیر از نوجوانان،‌ برای بزرگسالان هم جذاب می‌کند. نکتة جالب‌توجه دیگر لحن طنزآلود آنا (راوی) است که، در کل کتاب، خیلی به‌جا و پذیرفتنی خودش را نشان می‌دهد؛ بیشتر ذهنیات آنا و تک‌گویی‌های درونی اوست درمورد افراد دیگر و طوری نیست که با درون‌مایة‌غمگین و اندوه شخصیت‌ها منافات داشته باشد.

باز هم درمورد این کتاب دوست‌داشتنی خواهم نوشت؛ یا فقط خلاصة‌ آن را و یا همراه با چیزهای دیگری که به نظرم برسد.

[1]. اولین‌بار بود که ناخودآگاه از هر دو برابر desperate در کنار هم استفاده کردم! به یاد سریال محبوبم.

خرمگس دوست‌داشتنی ذهنی

کل تابستان وقت‌هایی پیش می‌آمد که به داستان‌های امریکای لاتینی و فضای جذاب رئالیسم جادویی فکر کنم ولی همیشه کتاب‌های دیگری بودند که سبب شد نتوانم از دستة‌ اول چیزی بخوانم. در نتیجه، هنوز این احساس با من است و اولین چیزی که توی ذهنم می‌چرخد آثار ایزابل آلنده است. حتی گاهی هم به صد سال تنهایی فکر می‌کنم؛ بس که بارـسوم‌ـخواندنش  خیلی چسبید پارسال.

اگر کمی عقلانی‌تر به این مسئله نگاه کنم؛ به این نتیجه می‌رسم کتاب‌هایی را که دیروز سحر عزیز ازشان نام برد در اولویت بگذارم و لذت خواندن آن‌ها را فعلاً جایگزین خواندن اثری امریکای لاتینی بکنم.

ـ این‌ها چیزهای ظاهراً کوچکی است که بعضی وقت‌ها توی ذهنم دور می‌زند اما فکرکردن بهشان یا نوشتن از آن‌ها فوق‌العاده شورانگیز و انرژی‌بخش است. برای همین دوست دارم ثبتشان کنم تا بعدها یادم بماند حال‌وهوای این روزهایم را.

ـ برای دیروز و امروز و فردا، برنامه‌های معمول و فراتر از معمول داشته‌ام/ دارم و برای همین، جداگانه روی کاغذی نوشتمشان تا یکی‌یکی تیک بخورند و کاغذ را بچسبانم توی دفتر روزانه‌ام.


در ضمن، پریروز خبر تغییری به گوشم رسید که کمی مرا نگران کرد (تلفن از آن عزیزی که خط‌چشم تتوکرده دارد) اما الآن آرامم و هرچه پیش آید خوش آید. من که حاضرم کار خودم را انجام بدهم.


امروز فهمیدم چقدر دلم برای لی‌لا و دیوانگی‌هایش و لنو و درخودفرورفتن‌هایش تنگ شده!

منِ ناپلی

دیروز عصر که صفحات آخر را می‌خواندم، با لنو توی جلسه حاضر بودم و همین که فرد مورد نظر دست بلند کرد، حدس زدم نینو است. آخرین کلمات کتاب را که خواندم، «او نینو سارراتورره بود»، ناخودآگاه رفتم به صفحة بعد تا واکنش لنو را ببینم. اما صفحه سفید و خالی بود. کتاب تمام شده بود.

چقدر لنو خودِ من بود؛ بخشی از او متعلق به دوران کودکی‌ام بود که تا همین حالا هم یک‌جاهایی هنوز در من هست. بخشی از او متعلق به اواخر دوران راهنمایی و کل دوران دبیرستانم است و الآن خیلی کمرنگ شده. هنگام خواندن کتاب و وقتی لنو در کتاب‌ها و درس‌های سخت و طاقت‌فرسایش پیچیده می‌شد، گاهی یاد زمانی می‌افتادم که اولین‌بار شعر «صدای پای آب» سهراب را کامل خواندم و وقتی رسیدم به آن سطر («قاطری دیدم بارش انشا») و فهمیدم همان «مثلها کمثل الحمارِ یحمل الاسفار» است [1] چقدر احساس گناه و شرم و فلان و بیسار می‌کردم.

خیلی برایم عجیب بود که از همان اول لنو برای درس‌هایش خودش را خفه می‌کرد! خدایی درس‌خواندن این‌قدر سخت است؟ واقعاً نمی‌فهمم چرا و چطور! لنو هم که خنگ نبود؛ شاید آن‌قدر حواسش همه‌جا بود که واقعاً باید همیشه از خودش کلی مایه می‌گذاشت تا درس‌هایش را بفهمد. شاید آن احساس بی‌ریشگی در زمینة درس و خانواده (اینکه خانواده‌ای فرهیخته و باسواد نداشته که خیلی چیزها برایش عادی و معمول باشد و همه‌چیز را مجبور بوده یاد بگیرد و خودش ببیند و بشنود، بدون اینکه حتی ذره‌ای لمسشان کرده باشد) باعث بود و ... .

ارتباط نام کتاب را کل داستان را هم به آخر آن و ماجرای کتاب‌نوشتن و نامی که در مقام نویسنده روی جلد قرار می‌گرفت برداشت کردم.

و لی‌لا، لی‌لا هم ممکن است به‌راحتی خودش را زیر پوست خیلی از خواننده‌های زن این کتاب جا کند و آشنا بنماید! انگار که از آتش آمده و شعلة کوچک رقصانی است و ناخودآگاه می‌خواهد همیشه پا توی آتش بگذارد یا با نوک پا اخگرهای کوچک به اطراف، و به دامن هرکسی که از کنارش می‌گذرد، بپراند.

[1] یادم نیست ارتباط این آیه را با آن سطر از شعر همان موقع پیدا کرده بودم یا بعدها فهمیدم.

ـ داستان یک نام جدید، النا فررانته.

خوردن، نیایش، مهرورزی یا غذا، دعا، عشق یا اصلاً چیزهای دیگر!

سپس صدایی شنیدم: «لطفاً نگران نباش!» ... تنها صدای خودم بود که از درونم سخن می‌گفت. اما صدایی که پیش‌تر هرگز از خودم نشنیده بودم. صدای خودم بود اما کاملاً خردمندانه، آرام و مهربان. اگر در زندگی‌ام عشق و اطمینان را احساس کرده بودم؛ صدایم چنین طنینی می‌داشت.

ص 25


دیروز که کتاب‌های کتابخانه را برگرداندم، آخرین نگاه را به قفسة سفرنامه‌ها انداختم تا شاید باز هم کتاب دندان‌گیری ببینم. این کتاب را پیدا کردم (که قاعدتاً باید بین رمان‌ها باشد، نه اینجا). این ترجمه را نمی‌پسندم چون روان نیست و می‌شود کلمات و جملاتش را حساب‌شده‌تر و خواندنی‌تر نوشت. به هر صورت، قصدم این است داستان و پیام نویسنده را خوب بفهمم.

با نگاه به چند خط از نسخة نمونة‌آن ترجمة دیگر این کتاب، متوجه می‌شوم زبان آن یکی بهتر و معقول‌تر است و مفهوم جملات را رساتر بیان کرده است.


نویسنده‌ای پشت نام شخصیت کتابش

یکی از مترجمان کتاب:

این کتاب پر از جزئیات است و من خودم هنگامی که در مقام خواننده آن را مطالعه می‌کردم فکر می‌کردم این دو دختر دو وجه یک شخصیت هستند. من به شخصه با این دو کاراکتر همذات پنداری می‌کردم و گاه خودم را لی‌لا و گاه النا می‌دیدم. تقریبا  به عنوان خواننده در پایان هر جلد به این نتیجه می‌رسیم که رشته دوستی این دو در حال گسستن است اما باز هم اتفاقات بیرونی رخ می‌دهد که باعث پیوند دوباره این دوستی می‌شود و از این افت وخیزها در این چهارگانه کم نیست. همزمان با بزرگ شدن این دو شخصیت و همچنین شخصیت‌های فرعی که در این چهارگانه هستند، خواننده متوجه تحولات محله و شهر بعد از جنگ جهانی دوم هم می‌شود. افراد این چهارگانه ساکن محله‌ای فقیرنشین در ناپل هستند.


فرانته همه‌جا بحث ریشه‌ها را مطرح می‌کند و روی هویتی تاکید دارد که هیچگاه نمی‌تواند از ریشه جدا شود. النا با دستمایه قرار دادن دو دختر بچه و رساندن آن‌ها به بلوغ و اتفاقاتی که برای آن‌ها رقم می‌زند آن‌ها را وارد دنیای دیگری می‌کند. در خلال این روایت‌ها خشونت و فقری که در این محل و شهر وجود دارد را به تصویر می کشد. در دو قسمت اول یکی از این دخترها موفق می‌شود از این وضعیت یعنی محله‌ای که در آن به دنیا آمده فرار کند و دیگری نمی‌تواند. این دوگانه آزادی و اسارت برای هر دو این‌ها وجود دارد حتا برای کسی که فرار کرده نیز این اسارت وجود دارد به طوری که از وابستگی به این محل هیچ‌گاه آزاد نمی‌شود.

دنیای موازی ناپلی

وای خدا! لی‌لا که کلاً مو بر تن آدم راست می‌کند با کارهاش. اما از لجبازی‌هاش و بعضی پیش‌بینی‌هاش خیلی خوشم می‌آید.

نینو هم که اصلاً شخصیت جذاب و مورد اعتمادی نیست.

لنو هم تا سیصدوخرده‌ای صفحه کتک‌لازم بود. آدم چرا باید این عوضی‌ها را انقدر دوست بدارد؟ دیدی لنو خانم؟ دیدی وقتی خودت را وارد بازی‌های بی‌خردانه‌شان نکردی چقدر همه‌چیز برایت بهتر شد؟

ـ واقعاً النا فرانته طوری جذاب می‌نویسد که کتاب را خیلی خیلی خیلی تند می‌توانی بخوانی و خیالت راحت شود.

ـ آن جمله‌های درخشان جذاب که در فصل اول سریال مرا وسوسه کرد طالب خواندن کتابش شوم، در جلد دوم، خیلی کم‌اند اما هنوز هم درخشان‌اند. البته فقط جلد دوم را خوانده‌ام.

ـ به این فکر می‌کردم بخشی از لی‌لا را خیلی راحت شناختم، بخشی از لنو را هم به‌راحتی به یاد آوردم؛ همه را از خودم و درون خودم. یکی مربوط به سال‌های دورتر و دیگری خفته و گویی در کمین. بعد فکر کردم احتمال دارد خیلی‌ها بگویند «بله، من با لی‌لا یا لنو خیلی همزادپنداری می‌کنم و ..» و یادم آمد که، چقدر راحت و شیرین، بعضی از وجوه شخصیت‌های هری پاتر، نغمه یا رمان‌های دوست‌داشتنی دیگر را در خودم شناسایی کردم. انگار کار نویسنده‌های خوب نگه‌داشتن آینه‌ای جلوی ما است و ساختن دنیایی برای تجربة مجازی آنچه خیلی اوقات در سودای انجام‌دادنش بوده‌ایم و هستیم؛ نشانمان دهند که اگر فلان کار را می‌کردیم چه می‌شد و زندگی‌مان چه رنگ و بویی می‌گرفت.

ـ بله خب؛ اگر جلدهای دیگر کتاب هم به همین صورت دستم برسد؛ مطمئنم می‌خوانمشان.

ـ از اینکه اسم‌هایشان را هزارجور مخفف می‌کنند خیلی خوشم می‌آید:

رافائلا: لی‌لا، لینا

النا: لنو، لنوچا

پینوچیا: پینوچا، پینو، پینا

و اینکه گاهی دو بخش اول اسم را فقط می‌گویند:

آنتونیو: آنتو

استفانو: استه

پاسکوئله: پاسکا.

erised fo rorrim

کینگزکراس لعنتی! کینگزکراس دوست‌داشتنی پرمفهوم که شایستة همسایگی هستی حتی!

یکی از آرزوهام این است که در یکی از سالگردهای بازگشایی مدرسة عزیزم، هاگوارتز، بروم سکوی نه و سه‌چهارم؛ خودم را بغل کنم و بگذارم توی یکی از کوپه‌های قطار و در حالی که با جادوگربچه‌های دیگر نشسته‌ایم و مشغول ردوبدل‌کردن تصاویر قورباغه شکلاتی‌هایمان هستیم، از خودِ روی سکو ایستاده‌ام خداحافظی کنم و برایش بوس بفرستم و زیرلب، از پشت شیش، بهش چیزهایی بگویم که نشنود و بعد هم، همین که قطار راه افتاد، بلند شوم سریع پنجره را باز کنم و داد بزنم: برات جغغغغد می‌فرستمممم.

از این‌ور هم خودم با لبخند دلتنگی و ضایت و حاکی از مرور خاطرات، برای قطار دست تکان بدهم و آرام‌آرام بروم یک‌جایی؛ چه می‌دانم، شاید یورک‌شایر یا کسل‌کوم که این‌همه از دیدن تصاویر مناظرش هیجان‌زده می‌شوم.

Image result for castlecomb

بله، هنوز هم جزئیات داستان هری پاتر شگفت‌زده‌ام می‌کند و مرا به وجد می‌آورد.

ــ کل ماجرای ملاقات هری و دامبل در کینگزکراس را باید قاب کرد زد یک‌جایی که روزی دست‌کم یک‌بار بشود دیدش.

کتاب تپل مپل سبک و ردپای آدم‌های وینترفل

بادی‌گارد و حکومت نظامی و بابیلون برلین.

دیروز، خیلی اتفاقی، جلد دوم داستان‌های ناپل النا فررانته را شکار کردم! دلم می‌خواهد گاهی از این کتاب‌ها بخوانم؛ حتی اگر بابت توضیحات پشت جلدش نباشد که خیلی وسوسه‌برانگیز است اما، در عین حال، آدم را می‌ترساند که نکند، مثل خیلی از پشت‌جلدهای دیگر، حباب رنگارنگی باشد و نه چیزی بیشتر. و به‌خصوص، بابت توصیف‌ها و جمله‌های قشنگی که گاهی توی فصل اول سریال از زبان راوی گفته می‌شود مدام دلم می‌خواست کتاب را بخوانم. البته آن موقع نمی‌دانستم چهار کتاب در کار است.

پ.ن.: ولی نمی‌دانم چرا از انتخاب لنو بدم می‌آید؛ در این مورد، باید شخصیت آنتونیو را بیشتر بشناسم (شاید باید کتاب اول را هم بخوانم، شاید هم لازم نباشد). ولی ابتدای کتاب دوم و منفعل‌بودن لنو در این مورد خیلی ناراحتم کرد! خنگ نباش خب دختر جان!


و شاید سیندرلا و کتاب‌های دیگرش هم

بندیتو کروچه: «چوبی که پینوکیو از آن تراشیده شده، بشریت نام دارد.»


Image result for innocenti pinocchio

Image result for innocenti pinocchio

کتاب خاص دلخواه: پینوکیو، با تصویرهای روبرتو اینوچنتی عزیز.

گاهی به گوی نگاه کن

دیروز و پریروز، موقع کار، تلویزیون روشن بود چون فورچونای تصویری در اوج بود و فیلم‌های هری پاتر پخش می‌شد؛ خشی از زندانی آزکابان، کل جام آتش و محفل و شاهزاده پخش می‌شد و من گاهی سرم را برمی‌گرداندم و لذت می‌بردم، استراحت می‌کردم، فکر و یادآوری و ... . نمی‌دانم امروز هم می‌توانم منتظر دو یادگاران مرگ باشم یا نه. امتحانش ضرری ندارد. گرچه گاهی ترجمه مایة‌ خنده یا عصبانیت است! ولی از شیرینی کل ماجرا نمی‌کاهد.

Image result for ‫هری پاتر‬‎

دن چقدر خوب بازی کرده، خیلی خوب! اما واتسون بعضی جاها زیادی هیجانی است و باعث فاصله‌گرفتن من از هرماینی می‌شود (هنوز هم تلفظ و دیدن شکل نوشته‌شدة «هرمیون» را بیشتر دوست دارم؛ با آن «ن» آخرش).

1. نقش سیبل تریلانی و کلاس‌های پیشگویی و آنچه او می‌دید در هاله‌ای از طنز و انکار ارائه شد اما در نهایت، به پروفسور تریلانی و بینش‌هایش به‌شدت اعتقاد پیدا کردم. فکر می‌کنم حتی دامبلدور هم او را چندان جدی نگرفت. شاید بیشتر به چشم ساحره‌ای به او نگاه می‌کرد که نمی‌تواند فوران قدرتش را مهار کند و این نیرو سوءتعبیر می‌شود و ... اما چیزهایی که تریلانی در داستان گفت همه‌شان درست بود! حتی برای آمبریج هم پیشگویی بدی کرد که خب، آدم فکر می‌کند به‌خاطر بدبینی ذاتی تریلانی چنین چیزهایی را به آمبریج گفته (توی کتاب هم بود؟ یادم نیست و فرصت ندارم بگردم فعلاً). بعد هم که کلاس و سوژة پیشگویی در دنیای جادوگری افتاد در دامان سنتورها و طرح ایده‌شان در این مورد که آن هم جذاب و تأمل‌برانگیز بود.

آخ که چقدر دوست دارم کتاب‌ها را دوباره بخوانم! از انتها شروع کنم؛ مثلاً اول شاهزادة دورگه بعدش یادگاران و بعدش هرچه بطلبد. البته دارم خوردخورد کتاب ششم را با صدای فرای گوش می‌دهم.

2. از این هم خوشم آمد؛ الآن پیدایش کردم:

[گفته می‌شود که سه «یادگار مرگ» (Deathly Hallows) توسط خود فرشتة مرگ به وجود آمدند و او آن‌ها را به سه برادر داد. اولین برادر درخواست چوبدستی‌ای کرد که از همه قوی‌تر باشد و مرگ به او «ابرچوبدستی» (the Elder Wand) را داد. برادر دوم می‌خواست سنگی داشته باشد که به کمک آن مردگان را به زندگی باز گرداند و مرگ به او «سنگ رستاخیز» (Ressurection Stone) را داد. سومین برادر از مرگ خواست که به او شنلی دهد تا بتواند از چشم همه پنهان شود و «شنل نامرئی» (Cloak of Invisibility) را دریافت کرد.

سرنوشت این سه برادر هنگام جنگ هاگوارتز بازسازی شد. ولدمورت تشنه قدرت بود و در پی یافتن ابرچوبدستی به جست و جو پرداخت. چوبدستی‌ای که بعدها به او خیانت کرده و باعث مرگش شد. اسنیپ انگیزه‌اش عشق زنی بود که سالیان پیش مرده بود و همین عشق او را به کشتن داد. هری اما کسی بود که با آغوش باز مرگ را پذیرفت و به همین دلیل بود که در جنگ پیروز شد.

هری، ولدمورت و اسنیپ در شرایطی مشابه به هم بزرگ شدند و بسیار شبیه به هم بودند و از این رو همانند سه برادر می‌ماندند.]

3. یکی از تلخ‌ترین لحظات مرگ دامبلدور در برج بود؛ آن‌جا که می‌دانی دیگر چاره‌ای نیست و مجبوری در همان تنگی وقت و فرصت و امکانات، طوری همه‌چیز را جفت‌وجور کنی که کمترین بدی‌ها و صدمات حاصل شود؛ اینکه درکو قاتل نشود و روحش خدشه برندارد، هری در امان بماند، وجهة اسنیپ هم‌زمان پیش لرد سیاه (کشتن دامبلدور) و خانوادة ملفوی (حمایت از پسرشان) حفظ شود،... .

اما اتفاق جالب در این میان دست‌به‌دست‌شدن ابرچوبدستی از دامبلدور به درکو و بعدش هم خود هری بود! چیزی که ولدمورت خنگ امکان فهمیدنش را نداشت!

4. باز هم چیزهایی باقی می‌ماند.


نام جاذبه‌ندار

Image result for funny in farsiImage result for funny in farsi

Image result for funny in farsi

طرح جلد این کتاب‌ها و البته خود خانم نویسنده چقدر بانمک و گوگولی‌اند!

این کتاب از همان‌هایی بود که دقیقاً دو هفتة پیش، توی کتاب‌خانه شکارش کردم. من جلد دوم را دیدم و فکر کردم همان عطر سنبل، عطر کاج است که در ترجمه نامش این‌قدر متفاوت شده. راستش نمی‌دانستم یا یادم نبود که فیروزه دوما دو جلد کتاب نوشته است. خلاصه، خیلی خوشحال و خندان شروع به خواندنش کردم و تازه همین دیشب، در صفحه‌های پایانی‌اش فهمیدم این جلد دوم است (حالا جلد اول یا دوم؛ خیلی فرقی نمی‌کند در ترتیب خواندن). در کنار این کتاب، چهار کتاب دیگر هم گرفتم که خب، به‌سنت حسنه، بعد از دو هفته باید تمدیدشان کنم چون تازه دوتا و نصفی‌شان را خوانده‌ام.

و اما این کتاب: طنز تقریباً قوی و از آن نوع که مورد پسند من بود و روانی (باز هم نسبی) در پرداختن به موضوع‌ها، گسسته‌نشدن رشتة کلام در تعریف خاطرات، و یکی از مهم‌ترین‌ها، پرت‌نشدن به بیراهة زیاده‌گویی از ویژگی‌های خیلی خوب کتاب بود. اما نام کتاب در ترجمه چندان چنگی به دلم نزد و قلم چاپ کتاب و بعضی ویژگی‌های ظاهری آن چندان مطلوب نبود. به‌علاوه،بعضی جاها به نظرم می‌رسید نویسنده شبیه استندآپ کمدین‌ها یک جایی ایستاده و حرف می‌زند.

بازسازی

1. آه‌ه‌ه‌ه‌ه!

بروکن عزیزمان دیشب تمام شد. اتفاق‌های عادی ولی بزرگ  و دگرگون‌کننده‌ای برای آدم‌هایش رخ داد که بدون ماجراجویی و تعلیق غلیظی نقل شدند و وقتی مایکل با خودش به صلح رسید (خودش را بخشید)، دیگر دست‌هایش نلرزیدند و همان موقع هم دیگران آمدند و نشان دادند او را بخشیده‌اند و با او در صلح‌اند.

2. دیروز و پریروز میل شدیدی به خوابیدن داشتم؛‌ وسط روز هم نشده بود. خوابیدم و تا می‌توانستم انرژی ذخیره کردم. یک چیزهایی روی روال خودشان افتاده‌اند؛ مثلاً عامل همین تمایل به خواب نابه‌هنگام.

3. از صبح تا همین الآن هم داشتم کتاب گویای سوم را از روی متن اصلی مرتب می‌کردم. خیلی طول کشید ولی خیالم بابت آن راحت شد.

Image result for pastry

باگشت شیرین ام. پی. تری. قدیمی به آغوشم و بازگشت من به آغوش نظم و خاطرات آرامش‌بخش

قیمه را گذاشتم که بپزد. دست‌هایم بوی پودر زردچوبه و زعفران گرفته‌اند؛ بوی نان‌های خشک آن سال‌ها، بوی آشپزخانة بزرگ قدیمی مادربزرگم در آن شهر دور خشک پرامید،‌ که امید شیرین من شده در این صبح. سرصبح، سه کتاب از هری پاتر، با صدای فرای،‌ دانلود کردم و بخت یارم بود و توانستم کسری کتاب‌های نغمه‌ام را هم بیابم و آماده‌شان کنم برای دانلود.

Broken می‌بینیم و با همة تلخی‌اش، از آن رضایت  داریم. جناب شان بین! شما کارتان خیلی درست است!

Image result for broken series

زکات دانلود مجانی

کتاب‌های صوتی هری پاتر را می‌توانید از این سایت، مجانی،‌دانلود کنید:

[https://potteraudio.com/]

من کتاب ششم با صدای استیون فرای جان را آمادة دانلود کردم. به‌تدریج، آن‌های دیگر را هم خواهم گرفت.

البته نوشته که برای دانلود، باید عضو شوید. من توانستم راه عضویت را دور بزنم. روی تراک‌ها (که به تعداد فصل‌های کتاب‌اند) کلیک کردم و گزینة IDM (دانلود منجر) برایم فعال شد و خوشبختانه تقریباً موفق شدم.

می‌توانید خوانش جیم دیل را هم انتخاب کنید.

درخشش بی‌انتهای قفسه‌های چوبی برای من و قلبم

ماه پیش که رفته بودم کتاب‌خانه، در قفسه‌ای که دنبال چیز دیگری بودم، دو کتاب از منصور ضابطیان را دیدم که یکیش را بی‌درنگ برداشتم؛ دیگری را هم گذاشتم برای مراجعه‌بعدی. چند کتاب خوب دیده بودم که به‌کلی قصد قبلی را، برای بررسی آن قفسه، کنار گذاشتم و «حالا این‌ها بماند برای بعدتر»گویان، سر به دشت خوشبختی گذاشتم و مثلاً جامه دریدم و فلان و بیسار!

امروز بالاخره فرصت شد که بروم و از تاریخ اعتبار کارتم هم فقط یک روز مانده بود و ... جالب این‌جا بود که قفسة مورد نظر را پیدا نمی‌کردم! اولش فکر کردم درست ایستاده‌ام و «ئه! پس مارک‌دوپلو کوش؟» و آن‌قدر مطمئن بودم که جلوی قفسة‌درست ایستاده‌ام که فکر کردم بعله، طی این یک ماه، کتاب را برده‌اند. بعدش فکر کردم که نکند اصلاً جای کتاب‌ها را عوض کرده باشند. رفتم راهروی کناری (بین دو قفسة طولانی بعدی) را هم گشتم. نبودند. برگشتم سرجایم. به فکرم رسید شمارة کتاب‌هایی را که هنوز تحویل نداده‌ام ببینم و از روی آن‌ها سعی کنم قفسة‌ درست را پیدا کنم. شماره‌ها متفاوت بودند و آن‌قدر ندانستم محل درست کجاست که دوبار جلوی دو قفسة‌ اشتباه ایستادم و یک‌مرتبه به فکرم رسید راهروی بعدتر را هم ببینم. شماره‌ها این‌بار درست بودند و کتاب‌ها هم سرجایشان و من هم مثل وحشی‌ها، از نهایت امکانم برای امانت‌گرفتن کتاب‌ها استفاده کردم. تازه، قبلش از قفسه‌های داستان ایرانی و خارجی هم دوتا مورد ناب برداشته بودم.

خدا به من رحم کند!

بله، کازیمو خیلی باهوش بود/ سایة‌ پدران

پی‌یرو مدیچی: پدرم همیشه اصرار داشت من برای کتاب‌خوندن مناسبم نه برای کارهای مردونه. سرتاسر عمرم سعی کردم بهش ثابت کنم که اشتباه می‌کنه ولی فقط ثابت کردم که حق با اونه.

بیانکا: استراحت کن! به‌زودی همون فرد سابق میشی.

پی‌یرو: نه، نمی‌شم. در واقع، من هیچ‌وقت چنان فردی نبودم.

اپیسود دوم

از همین اپیسود دوم مشخص است که فصل دوم احتمالاً باید جذاب‌تر از فصل اول باشد. خوبی فصل اول بیشتر در تحول و شکل‌گیری شخصیت کازیمودو بود که طی روایت حال و بازگشت‌های کوچکی به بیست سال قبلش نشان داده شد و آن تعهدش به مذهب و خدا و کشمکش‌های روحی و ذهنی‌اش در این رابطه.

طبق نام‌ها (لورنزو، جولیانو، حتی کلاریس) چند سال دیگر باید شاهد ظهور لئوناردو داوینچی باشیم و نمی‌دانم کلاً در این فصل یا فصل بعدی به او پرداخته می‌شود یا نه.

1. آن پسرة پاتزی که عاشق بیانکاست چقدر دل‌رحم و خوب است! آدم احساس می‌کند این‌ها همه از برکت عشق است و به نظر می‌رسد این عشق او را به سمت آرمان صلح‌طلبانة پدر مرحومش سوق داده باشد تا عمو و برادر خشن و برتری‌طلب و بی‌منطقش.

2. اوه لورنزو! لورنزو جمیع تمامی خوبی‌هاست! با واقعی یا غیرواقعی‌بودن این شخصیت (با توجه به این خصوصیاتش) کاری ندارم. اینکه در کل در داستانی فردی خلق شده که طبق خط سیر داستان، چنین ویژگی‌هایی داشته باشد برایم بسیار جذاب است. این‌ها نتیجة‌ ترکیب ژن مدیچی  و تلاش‌های صلح‌طلبانه و مثبت‌اندیشانة کنتسیناست؛ بانوی شریفی که حاضر نشد، برخلف تصور من، با مادالنا و فرزندش آن‌چنان کار فجیعی انجام بدهد.

3. خوشبختانه از فرزند مادالنا خبری شده و آن هم خبری خوب! من هم اگر در جایگاه او بودم، ترجیح می‌دادم از دنیای بانک‌داری کناره بگیرم و به خدمات انسان‌دوستانه مشغول بشوم تا هم بلایی سرم نیاید و هم بلایی سر دیگران نیاورم و تازه محبوب‌القلوب هم باشم.اسمش کارلو است و مرا یاد آن عمومدیچی (شیاطین داوینچی) می‌اندازد که عضو فرقه‌ای خاص بود و بازیگری رنگین‌پوست نقشش را بازی می‌کرد و کلاریس زیادی به او اعتماد کرد و ...

4. کلاریس چه روحیة قدرتمندی دارد! به نظرم این لورنزو از لورنزوی شیاطین داوینچی دوست‌داشتنی‌تر است و با کلاریس زوج خوبی خواهند شد.

5. غلظت سیاست‌مداری در خون این مدیچی‌ها خیییلی بالاست! ر.ک.: واکنش بیانکار در برابر خبر نامزدی‌اش از زبان آن پسرة احتمالاً نالایق. احتمالاً این غلظت چندان بالاست که حتی به همسرانشان هم انتقال می‌یابد؛ کنتسینا، لوکرتسیا و کلاریس همگی راهنمایان خیلی خوبی برای مردان مدیچی‌اند در حالی که، از ابتدا، شیوه‌ای بسیار متفاوت با آن‌ها داشته‌اند. البته راستش را بگویم،‌ شیوة مدیچی‌ها چندان جذاب و شیرین و وسوسه‌کننده است که حتی خود من هم حاضرم سیاست را در این سطح تجربه کنم و ترکیبی از لورنزو جونیور، کازیمو، کنتسینا و کلاریس باشم.

6. صحنة محوشدن جولیانو (شبیه عمو لورنزویش است) و بوتیچلی در زیبایی همسر وسپوچی و ضدحال‌خوردنشان خیلی رمانتیک و بامزه بود!


باز هم از آن موارد اتفاقی

امروز حدود دوسوم از کتاب راز موتورسیکلت من (رولد دال) را خواندم. رولد دال است و انتظارها بر جذابیت کتاب و داستان استوار است. این کتاب، از دید من، هم بامزه و جذاب است و هم نه. کتاب لاغر کوچکی که در یک نشست تمام می‌شود پر است از نام پرندگان (طبعاً آن‌ها که در دوران کودکی نویسنده پیش چشمش بوده‌اند) و اطلاعاتی درمورد آن‌ها. این اطلاعات را می‌شود خیلی مفصل‌تر و همراه با تصویر پرندگان مزبور در اینترنت یا کتاب‌های علمی پیدا کرد. انگار علاقة دال به توصیف آن‌ها،‌ که یادآور هیجان خوش دوران کودکی‌اش است، بر قدرت نویسندگی او چربیده و بسیاری از سطرهایی که می‌توانست با مطالب جالب‌تر، مانند ماجرای موتورسیکلت و بلوط و ... پر شود، تبدیل شده به نثری معمولی و دربردارندة اطلاعات. حتی آن‌جا که درمورد موش کور توی حیاط صحبت می‌کند، یکهو نثر به سمت اطلاعات‌دادن پیش می‌رود. ولی آنچه در این مورد می‌گوید مطلب بامزه‌ای است و از طرف دیگر هم، آن را با ماجرای جالبی می‌بندد به همین دلیل ضعف به شمار نمی‌آید.

چون کتاب را تمام نکرده‌ام، بهتر است چیز بیشتری درموردش ننویسم. مثلاً اشاره نکنم که آیا موتورسیکلت دیگر قرار نیست در کتاب ظاهر شود؟ نام کتاب کمی دهن‌پرکن و گول‌زننده نبوده آقای دال؟

خب،‌ شاید با تمام‌شدن کتاب باید بیایم و از آقای دال عذرخواهی کنم چون زود قضاوت کرده‌ام.

ولی از حق نگذریم، همین چند صفحه توصیف طبیعت دوران کودکی‌اش واقعاً برایم جذاب بود؛ مخصوصاً سپری‌کردن دو تعطیلات؛ یکی آن تعطیلات تابستانی که در جزیره‌ای سپری می‌شد و در زمان مد، موج دریا به یکی از دیواره‌های کلبه می‌خورد. دیگر آن تعطیلاتی که آقای دال، اولین‌بار، به‌تنهایی و بدون خانواده‌اش رفت.

کتاب‌ناکی و جادوی آن «گوهر» «عظیم» [1]

زیبایی در لحظه‌هایی‌است که دوام می‌آورند؛ لحظه‌هایی که بارها و بارها به ما زندگی می‌بخشند. ما بر پایه‌های محکم و قوی خاطرات می‌ایستیم. ما با خوراکی که گذشته برایمان تدارک دیده رشد می‌کنیم و شکوفا می‌شویم.

ص 53

کتاب‌ها گذشته و حال مرا به جلو سوق می‌دهند و به من امیدواری می‌دهند که چه چیزهایی را می‌توان به یاد آورد. همچنین هشدار می‌دهند که چه چیزهایی نباید فراموش شود. آن‌ها خون را، بعد از زخم‌زدن‌های بی‌رحمانة زندگی، دوباره به جریان می‌اندازند.

ص 48

1. این دو نقل را اتفاقی در گودریدز دیدم و خود کتاب را هنوز نخوانده‌ام. البته بین چند نظر مثبت، یک نظر منفی هم دیدم و اشتیاق یک‌هویی‌ام برای خواندنش ناگهان پوووف! دود شد. بد هم نشد چون، اگر سراغش بروم، با  درنگ بیشتری خواهد بود.

2. دیشب، بعد از گشت‌وگذار خوش در شمال و غرب شهر و حمله به پارچه‌فروشی و زنجیرگسستن در برابر آن پارچة خوش‌رنگ پر از برگ‌های درشت قشنگ و شریک‌کردن مادر گرامی در این جرم شیرین، چشمم به مغازه‌ای افتاد با نام بلیندا یا بلیموندا (با درصد بیشتری دومی است) و یادم افتاد اوایل دهة هشتاد، چقدر دلم می‌خواست کتاب بالتازار و بلموندای ساراماگو را بخوانم. بیش از یک دهة بعد، فایل پی‌دی‌افش را پیدا کردم ولی هنوز سراغش نرفته‌ام. فکر کنم بهترین راه خواندنش توی گوشی و در مسیرهای رفت‌وآمد باشد؛ مثل باقی کتاب‌های پی‌دی‌افی که تا حالا خوانده‌ام. جور دیگری نمی‌توانم خودم را راضی کنم.

3. چند روز است ذهنم خیلی معطوف به کتاب عزیزی شده که خیلی دوست دارم به‌مناسبت کار خاص و خوبی که هنوز نمی‌دانم چیست و کی قرار است انجامش بدهم، برای خودم جایزه بخرم. کتاب ارزشمند و گرانی است و البته در مسیر دستیابی به آن، باید چیزهایی را به خودم ثابت کنم؛ مثلاً، غیر از انجام‌دادن کاری که مرا مستحق چنین جایزه‌ای می‌کند، خواندن کتابی دیگر مثل د.د. یا حتی م.ط. از همان نویسنده (اسم‌ها را رمزی نوشتم تا جادویشان برایم باطل نشود).

4. سباستین را که دست گرفتم، خیلی بااشتیاق و به‌سرعت خواندم ـ البته حتماً که خوش‌خوان و کم‌حجم‌بودنش خیلی در سرعت مطالعه نقش داشت‌ـ و الآن دچار حالتی شده‌ام که نمی‌توانم کتاب جدیدی برای خواندن دست بگیرم. نه که بگویم سباستین خیلی خاص و عالی و چنین و چنان بود؛ اما فضایی که برای منِ خواننده به وجود آورد خیلی دلپذیر بود و آن رضایت کوبایی از آنچه در دسترس است و دم‌غنیمت‌شمردن و پی ناشادی نگشتن مرا افسون کرده است. نمی‌دانم خواندن بقیة سفرنامه‌های نویسنده هم برایم همین اندازه جذاب خواهد بود یا نه. به هر حال، چاره‌ای جز امتحان ندارم!

ـ از کتاب تولستوی و مبل بنفش.

[1] یعنی این‌طور رمزنگاری دیگر آخرش است! خیلی دوست دارم بدون اشارة‌ مستقیم به چیزی، جزئیاتی را در مطالبم بگنجانم که بعدها مرا دقیق‌تر به حال‌وهوای زمان نوشتن نزدیک کند.