کتاب؟
میشود گفت «اصلاً حرفش را هم نزنید!» تقریباً چیز خاصی نخواندم. فقط حدود 50 صفحه از وزن رازها که به نظرم باید خیلی خوب باشد و یک کتاب کوچولو که چنننند سال پیش تا صفحات تقریباً انتهایی خوانده بودمش ولی یکباره رهایش کردم. دارم دوباره میخوانمش که ... خب، نویسندهی خوبی است و در نظر دارم چندتا از کتابهای دیگرش را هم بخوانم. این کتاب را هم تا حالا 50 صفحه خواندهام و گفتم که کوچک است اما از آن «فلفل نبین چه ریزه»ها چون قلمش ریز است! اگر داشت به جایی میرسید، بهش اشاره میکنم.
فیلم و سریالها وضعیت بهتری داشتهاند:
دو اپیسود از دوست نابغه و همین دیشب هم دو اپیسود پشت هم از Miracle Workers. اپیسود اول داشت ناامیدم میکرد اما دومی مقدار زیادی احیایم کرد! دن خیلی خوب است و ال هم همینطور. شاهین کرهی بادام زمینی، روزی روزگاری هالیوود، انگل، روباه بد گنده، لینک گمشده، فصل اول پیکی بلایندرز، 1917، شیطان وجود ندارد،Road to Perdition، کوکو، زنان کوچک از سریالها و فیلمهای اسفند و فروردین من (تا حالا) بودهاند.
در عمق زمستان سرانجام دریافتم ؛ که در من تابستانی شکست ناپذیر وجود دارد.
آلبر کامو
در توصیف این عکس نوشته شده: نتیجه تلفیق شانس، جای خوب، موقعیت خوب و زمان خوب میشود ثبت یک عکس بیمانند.
Credit Tanakit Suwanyagyaut
از کانال قاصدک
خودش نمیداند چه آفریده (نهنگه)!
ــ کلی حرف دارم؛ اژدها جان، ببخشید گرگی خان نمیگذارد برایت بنویسمشان. از شروعکردن وزن رازها گرفته تا مژدهی دیدن چندتا فیلم اندک و اینکه بالاخره پیکی بلایندرز را افتتاح کردیم. دیروز هم چند دقیقه از فیلم Descendants 2 را دیدم و دلم خواست خودم را بیندازم توی چنین دنیایی!
و اینکه دلم میخواهد بروم کتابفروشی! کتابفروشی خلوت بزرگ هم سراغ دارم اگر باز باشد. دوست دارم برای توتوله کتاب بخرم (با رعایت همهی موارد ایمنی و حتی نگهشان میدارم چند روز و بعد میدهم دستش). نمیدانم کارم برای خودم چقدر خطرناک است. ولی مسیر من در کل خیلی خلوت است. بعضی جاهای خیابان فرعی هم (به همین دلیل فرعیبودن) انگار اختصاصی مال خودم است!
یکی از آهنگهای چه آتشها را در تلگرام دیدم و گوش میکنم. باز یادم افتاد آلبوم صوتیاش را نمیدانم در کدام سیاهچالهی کامپیوتر تپاندهایم که با جستجو هم پیداش نکردهام. یادم میافتد چقدر دلم برای همراهی علی قمصری و همایون تنگ شده بود و چقدر برایم خاص است.
×مدتی است موقع تایپ پسورد ایمیلم، دلضعفه میگیرم برای خواندن فلان کتاب و طبعاً بهمان کتاب خانم آلندهی قشنگم!
ـ بله، ربط دارند؛ خیلی.
×فرانک انیشتین چنگی به دلم نمیزند و نمیدانم تا کجا باید بخوانمش. فعلاً که جلد دوم هم بیخ ریشم است و البته خوبیاش این است که زود تمام میشود. واقعاً چرا اینقدر ازش تعریف کردهاند؟!
×الآن میفهمم اوضاع من، قبل و بعد قرنطینه، خیییلی فرقی نکرده! خوشخوشانم میشود که مدل زندگیام شبیه قرنطینه است اما خودخواسته و بی هیچ واهمهی همهگیر بیرونی. هرچه هست درونی است. مخلصیم درونیات!
ـ راستش این بگیروببند و بشور و الکلیکن و ماسک و دستکش و کوفت و فلانش بیشتر از ترس شیوع و ابتلا برای من دردسر دارد!
×سهتا از فیلمهای اسکاری را دیدهایم و بعد از دیدن بازی برد پیت در روزی، روزگاری...، دلم میخواهد بازی بقیهی نقشدومهای کاندیدا را هم ببینم. همینطوریاش که به آنتونی هاپکینز بیشتر رأی میدهم. اینکه پاپ فیلم هم بین نقشاولها نامزد بود خیلی برایم عجیب است! یعنی اینقدر خوب بازی کرده؟ وای سرشای خوشششکل در مراسم اسکار چقدر زیبا و دوستداشتنی شده بود!
×ده روز شده بود که باشگاه نرفته بودم. بالاخره دیروز چندتا از حرکتهایی که یادم مانده بود سر هم کردم و توانستم یک ساعت ورزش کنم! تازه، عرقم هم درآمد و به هنوهن افتادم! این یعنی خوب بوده. البته بهاندازهی روزهای باشگاه روی شکم کار نکردم. خداییش جو آنجا طور دیگری است و بعد یک جلسه در خانه نمیتوانم از خودم انتظار داشته باشم شکمم را له کنم. حالا ببینم این عزم و تلاش تا کی ادامه خواهد داشت! بله، ببینیم سندباد خانوم!
[1]. اسم آهنگ.
ـ بله، و بدین ترتیب، یکی از شاخکهای دیگر هیولا هم با دمنوش جادویی اسطخدوس قطع شد.
ـ چرا وقتی من سرم شلوغ است و خردهکارهای شیرین کتابی و یادداشتی و ... دارم، هری پاتر پخش میکنید؟
اصلاً چرا من مرض هریدیدنم را کنترل نمیکنم؟
ـ پنج پا فاصله (هنوز با این اسمش مشکل دارم) تمام شد. یکجاهایی، وقتی درمورد احساس مسئولیت بیمورد استلا حرف میزد، جا داشت دستی به شانهی خودم بزنم و به افق خیره شوم و فکری جدی بکنم.
ـ خب اژدها جان! جایزهی امروزم چه باشد؟
ـ پیرو تمرین «روز زندگی تجملی»، همان گزینهی «دیدن فیلم مورد علاقهتان» چشمم را گرفت! بلافاصله به این فکر کردم آقای باردم چه فیلم غیرناراحتکنندهای ممکن است بازی کرده باشد که دلم بخواهد ببینم؟ پاسخ من برای این سؤال «تقریباً هیچی» است. آنها هم که غیرناراحتکنندهاند یک عنصر نچسب دارند که حوصلهام نمیشود. تناقض اینجاست که یکی از گزینههایم فیلمی درمورد یک نوجوان مبتلا به سرطان است! واقعاً که! با این انتخابهایم!
ولی واقعاً دلم یک فیلم خندهدار میخواهد. شاید حتی اپیسودی تکراری از HIMYM.
ـ تازه یادم افتاد که یادم رفته اتمام پروژهی نارنجی آتشینم را ثبت کنم. همان دو-سه روز بعد شروع تمام شد! چقدر هم جذاب و خوب شده! خیلی دوستش دارم.
ـ با پنج پا فاصله، تا صفحهی صدم و حتی قدری بعد از آن، ارتباط برقرار نکردم. اما یکسوم انتهایی کتاب خوب شده؛ از این رو که به احساس مسئولیت استلا اشاره میکند و این فعلاً مهمترین لولوخورخورهی ذهنی من است. حتی اگر پایانی کوبنده هم داشته باشد، نچسببودن صد صفحهی اولش را نمیشود فراموش کرد.
ـ چنان آهنگ «مگه میشه»ی شهرام صولتی تو ی ذهنم فتانهوار قر میدهد که ناگزیر شدم از شنیدنش! خداوند مرا قرین رحمت کند!
- ئه، راستی! دوتا نکتهی خفنگ هم درمورد خاوییر باردم خواندم اتفاقی که پشتم تیر کشید! البته به من مربوط نمیشود، ولی آخر چراااااااااااااا؟؟ هاع هاع! ولی از حق نگذریم، دومی بهش میآمد! (خندهی شیطانی) ولی باز هم چراااااااا؟؟
ـ بهمن قشنگمان هم که تمام شد!
لاناتی!!
ماجرای کتاب اول را که میدانم (هرچند، بابت بعضی جملههای قشنگ توی سریال، دلم میخواهد بتوانم آن گندهبگ پرطمطراق را بخوانم) کتاب دوم را هم که خواندهام. اما این عنوان کتاب چهارم است که بدجور وسوسهام میکند. و البته لازمهی لذتبردن از آن حتماً خواندن سومی است دیگر!
دوشنبههای افتابی؛ دوشنبههای ستارهای!
دیشب که از راه رسیدم، فرصت بود دستی به سروگوش هال بکشم و شام سبک خوشمزهای درست کنم. پس سریال ممنوع دزدان را گذاشتم که پخش شود. دخترکی که از او دزدی میشود چه بالغ شده! هم عشقش را دارد و هم تا جایی که عقلش میرسد و احساسش میگذارد، جلوی دزدها درمیآید. اینبار هم به دوستش گفت با او به مراسم ختم پدرش میرود.
امروز صبح هم خودم را به گوشوارههای سهستارهی جدید مهمان کردم. باید موتور اسب قشنگ را روشن کنم و با زهزه و تام میکس و فرد تامپسون و بک جونز برویم در دشتهای کلمات بتازیم.
قبلش اما مأموریتهایی دارم. شاید در برگشت، به نعمت هم سری بزنم و خودم را مهمان طعم خاصی بکنم. باید ببینم چه دارد!
ـ یاد دیروز عصر خیلی انرژیبخش است!
ساندویچهای جاندار نان و پنیر و سبزی، رئیسشدنم و اینکه در آخر جلسه، وقتی به «س» مهربان گفتم «کتابهایی که امروز بهم دادید را همین جلسه شوهر دادم!» و کلی ذوق کرد و گفت «بزن قدش!» و از آن دستهای مَشتی باهام داد.
ـ دلم برای جلد سوم مجموعهی مه تنگ شده! آن جنگل مرموزش و ساحل زیبایش! بروم در ذهنم مدتی آنجا زندگی کنم؛ در خانهی خانوادهی سوول.
[1] خاطرهی من با طبل حدود یک دههی پیش ساخته شد؛ وقتی گوشی سونیاریکسون کوچولوی نارنجیـ مشکیام را داشتم.
بدجور ایزابللازم شدهام؛ کتابی حجیم، پر از عشق و شور و وحشت زندگیهای روزمره؛ مثل خانهی ارواح.
و موسیقیای گوش بدهم با صدای شاخص و عمیق، مثل هایده، و شعر و ترانهی عالی.
عکس تزئینی است و به نظرم آنی نیست که الآن میخواهم.
چه ترجمهی قشنگی از اسم این کتاب!
این کتاب ایزابل را خواندهام؛ با ترجمهی دیگری (منهای عشق) که حتماً برداشت مترجم از محتوای داستان بوده. ترجمهی دیگری هم از این کتاب هست که برگردان نامش خیلی لفظبهلفظ به نظر میرسد: چهرهای به رنگ سپیا! داستانش جالب است ولی مسلماً در چشم من در رتبهی دوم یا سوم کتابهای این نویسنده قرار میگیرد. قلم خلیل رستمخانی را هم در ترجمهی اوا لونای محبوبم دیدهام و به نظرم خوب است. اگر بخواهم بار دیگر بروم سراغ آن، این ترجمه را انتخاب خواهم کرد.
دنیا پر از سایه است، اسماعیل؛ سایههایی بسیار بدتر از آن چیزی که من و تو آن شب در کرَوِنمور با آن جنگیدیم. سایههایی که دنیل هافمن، در مقایسه با آنها، بازی بچهگانهای است؛ سایههایی که درون تکتکماناند.
ص 240
چههمه ننوشتهام!
چه عادت کردهام به نبودن اینجا!
ـ کتاب قشنگم: تماشاگر در سایه؛ جلد سوم از سهگانهی مه است که دیروز تمامش کردم.
مدتی است مستر فنچ و مستر ریس را هم رها کردهام؛ انگار بهشان بیاعتماد کماعتماد شدهام. ولی جاس کارتر هنوز در گوشهی ذهنم میدرخشد.
بهتر است به همان نقاط روشن بچسبم. برای همین، نکات جالبتوجه کتاب قشنگم را یادداشت میکنم:
ـ هانا و آلما ناخواسته سایه را آزاد کردند.
ـ لازاروس: جادو بخشی از فیزیک است.
ـ طنز بعضی جملات در صفحههای ابتدایی خیلی جالب بود: آرمان از دنیا رفت ولی بدهیهایش با او نرفتند (نقل به مضمون و البته مسلم است که در کتاب قشنگتر بود جمله).
ـ تعلیق و هیجان ص 145، وقتی ایرن دستش را روی دستگیرهی در گذاشته بود تا وارد اتاق شود،خیلی خوب بود.
ـ این کتاب با جلد اول تشابهات خیلی خوبی داشت. هدف سایه در هردو بازگشت انتقامآمیز از روی نفرت ناشی از بدعهدی طرفهایش بود؛ساعتهایی که حرکت عقربههایشان برخلاف جهت معمول است.
ـ داپلگانگر: سایهی جداشده از شخص که با او دشمن است.
ـ داستان لازاروس برای دوریان هم ممکن بود واقعی باشد هم ساختگی. ولی آن مرد مرموز معاملهگر توی داستانش، اگر واقعی بود،چه کسی بود؟
ـ دوران سخت کودکی: پناهبردن به هافمن و راضیشدن به معامله با او. لازاروس: تلقین غلط در کودکی باعث احساس گناه در من شده بود. با آلما، فهمیدم که من هم پاک بودم، گناهی نداشتم و لیاقت دوستداشتهشدن را داشتهام.
ـ همزمانی خواندن دفترچه از سوی ایرن با رازهای عمارت؛ همزمانی جشن سالیانهی سپتامبر با خاطرات آن؛
ـ اسم اصل کتاب: نورهای سپتامبر. ایران هم در پایان نامهاش به آنها اشاره میکند.
ـ هافمن خواهان قلب (توجهه و انقیاد محض) بچهها بود. او قول عشق و اطاعت ابدی از آنها میگرفت و تماشاگری در سایه بود. در ترجمهی انگلیسی، اسم قشنگی برای کتاب انتخاب شده.
ـ جملههای پایانی کتاب، از زبان ایرن، را دوست دارم؛ هم درمورد نورهای سپتامبر که پر از امید و آرامش است و هم درمورد سایههای درونمان که حاکی از شناخت درست است. ایرن قهرمان دوستداشتنی من است.
ـ چنین تصویرها و فضاسازیهایی در کتاب بود؛ اما اندک. میشد با اینها رمانی با دوبرابر صفحات این کتاب نوشت:
مادام سارو... پیشگویی چوبی که با دستهای پرچینوچروکش ورقهای تاروت را بر میزد، یکی زا انتخاب میکرد و به تماشاگر نشان میداد... هانا خیلی سعی کرد نگاه نکند اما بیاختیار نگاهی به تندیس ترسناک کولی انداخت. ناگهان چشمهای پیشگو باز شد و کارتی به طرف هانا گرفت. کارت اهریمن سرخی را در میان حلقهی آتش نشان میداد. ص 64
ـ و این؛ چقدر شاعرانه و زیبا:اینجا چیزی نبود جز انعکاس تیرهای از تنهایی لازاروس که در بیست سال گذشته او را از پا انداخته بود. هر تکه از آن جهان شگفتانگیز اشکی خاموش بود. ص 29
هر سه کتاب از این پیشدرآمدهای جذاب دارند که خواننده را با خود به درون داستان میکشند و رغبتش را برای خواندن بیشتر میکنند. هر سه در این شیوه شبیه هماند: فضاسازیهای قوی برای ورود به ماجراها و بعد درگیرشدن در خود ماجراها. لحن توصیفها هم تغییر میکند؛ شیوهی انتقال هراس و تعلیق در پیشدرآمدها بیشتر با توصیف و تصویرهای ذهنی است ولی در اواسط و انتهای کتابها، با پرداختن به حوادث و فضاهای واقعی است.
ـ تقابلها: نور و سایه؛ آتش و سایه
خودم را دعوت کردم به ضیافت جملههای بامزهی کتاب [1]:
مامانم از تختهی ویجا متنفره. میگه نباید خودت رو قاتی چیزهایی کنی که نمیفهمی. همین حرف رو به فلیکس زدم و اونم گفت: مامانت کلیسا میره، نه؟ اونم با این کارش خودشو قاتی کارهایی میکنه که آدم نمیفهمه، مگه نه؟
ص 86
ـ کلاً فلیکس خیلی خوب و بانمک است!
الا کمی شجاعت پیدا کرده بود، [از روح] پرسید: چی کارها میکنی؟
ـخ-ا-ک-ب-ر-س-ر-م-م-ی-ر-ی-ز-م
ـ فلیکس!
ـ چیه بابا؟ من نیستم که!
ـ و-ک-ی-ک-م-ی-خ-و-ر-م! بیا، میگه کیک میخوره!
ـ اینقدر کرم نریز!
فلیکس گفت: من کرم نمیریزم. بیا ازش درمورد خودمون بپرسیم. سم میتونه کتابش رو تموم کنه؟
ایندفعه نوبت من بود که تکونش بدم: «ح-ت-م...»
فلیکس(یا شاید هم روح ماریان توانت) سعی میکرد پاستیل رو به سمت کلمهی «نه» ببره اما من زورم رو بیشترکردم.
و برنده شدم.
«آره.»
ص 90
وقتی مریض هستید، کلی چیز مجانی گیرتون میاد اما اگه خواهرِ اون آدم مریض باشید، معمولاً چیزی گیرتون نمیاد
ص 95
وقتی با کشتی هوایی پرواز میکنین]
میتونین برای کسایی که تو ترافیک گیر کردن دست تکون بدین و بهشون بخندین. اگر هم این وسطها کسی رو دیدین که خوشتون نیومد، مثل معلم قدیمیمون، میتونین روشون تف کنین و شپلق! میخوره بهشون
...
میتونین [کشتیتون] رو ببندین به مجسمهی آزادی یا برج پیزا و اگرم کسی خواست جلوتون رو بگیره، بهش بگین: «بدو تا بهم برسی، بدبخت!» و همون موقع پرواز کنید و برید.
ص 98
استنلی... گفت... میشد از اون بالا [توی کشتی هوایی] زمین رو تماشا کرد و میشد تمام پرندههایی رو که رد میشدن دید؛ درست برعکس هواپیماها که خیلی سریع رد میشن و چیز زیادی توشون نمیشه دید. گفت: بعضی وقتها یه دسته اردک میان و ازمون سبقت میگیرن، بعد برمیگردن و با خنده نگاهمون میکنن و میگن فارتون چیه؟
ص 200
کاش فلیکس اینجا بود. با خودم فکر کردم اگر اینجا بود چی میگفت. تصورش کردم، به صندلیش تکیه داده بود، کلاه شاپوی قدیمیش رو تا جایی که میتونست پایین کشیده بود، بهش گفتم: دو هفته! فلیکس خیلی با خوشحالی گفت: اوه، خیلیخب. ازش نهایت استفاده رو بکن. من بودم همین کارو میکردم. فکرش رو بکن... دیگه هیچکس، هیچوقت، نمیتونه بهت «نه» بگه!
ص 207
[1]. چهجوری تا همیشه زنده باشی، سالی نیکولز، ترجمهی میلاد بابانژاد و الهه مرادی، نشر پیدایش.
کتاب قشنگی بود. اما اسمش یکطوری نیست؟ چهجوری تا همیشه... .
کشمکشهای شخصیت اصلی با خودش خیلی خوب بود؛ پرسشهایی که مطرح میکرد و نتایجی که بهشان میرسید و راه رسیدن به آن نتایج حتی. اینکه از سؤالکردن شروع شد (شاید نوعی حیرت) و بعد رسید به پذیرش چرخهی مرگ و زندگی و همچنان هم پرسش میکرد خیلی خوب بود.
رسد آدمی به جایی که نهتنها باید آستینها، که باید پاچهها را نیز بالا بزند!
موقعیت کتابی: قصر نیمهشب (جلد دوم از سهگانهی مه)
موقعیت سریالی: See نازنین و واچمن رهاشده اما منتظر
ژانویه گریه میکرد و میلرزید: بعضی وقتها دلم میخواهد از همه
متنفر باشم. دلم میخواهد ازشان نفرت داشته باشم و اذیتشان کنم و کاری کنم
که آنها هم از من نفرت داشته باشند
لبخند زدم: این را میدانم. اما نمیتوانی به خودت بقبولانی که از آنها نفرت داشته باشی
ـ نه، هر کار هم بکنم از من ساخته نیست.
ص 175
1. این کتاب آلموند را هم دیروز تمام کردم. طبق سنت حسنهی آلموندخوانیام، همیشه دلم میخواهد یک یاز شخصیتهای کتابهایش باشم. در این کتاب، ارین لو هستم. از ارتباط ذهنی ارین با مامایش خیلی خوشم میآید؛ از تأکید نویسنده بر ذهنیت ارین، که به دنیای قبل از تولدش اشاره میکند، هم همینطور.
2. چهار قسمت از سریال جذاب See را دیدهام و از دیدن مناظرش کلی هیجانزدهام. داستانش را هم دوست دارم. ماگرای خوشکل با موهای بافتهاش (قسمت چهارم) و بابا واس مهربان که آنقدددددددددر از گذشتهاش متنفر است، هانیوای بیپروا که باید یاد بگیرد دهانش را کنترل کند و کفون محتاط. او باید از پوستهاش بیرون بیاید و این احتیاط را فقط مانند موهبتی با خود داشته باشد. امیدوارم توی سفرشان دیگر کسی از آنها نمیرد!
[1]. خیلی اتفاقی، شبیه ماجرای سریال هم شد این اسم؛ یک تیر و دو نشان در انتخاب اسم پست.
ـ حدود چهار هفتهی پیش، بالاخره بعد از فلانوبوقی سال، فیلم Mortal Instrument را دیدم و چقدر خوشحال شدم که لیلی کالینز زیبارو هم در آن حضور داشت. داستانش را دوست داشتم و فکر میکنم باید ادامه داشته باشد ولی... طبق تحقیقات همین دقایقم، کنسل شده گویا! از روی کتابی با همین اسم ساخته شده و داستان دنبالهدار آن ششجلدی است. بد نیست، اگر دستم رسید، جلد اول را بخوانم [2].
اهه! کاساندرا کلر، نویسندهی این کتابها، متولد تهران است!
ـ دیشب خیلی اتفاقی،متوجه شدم A Rainy Day in N.Y دارد پخش میشود. مشغول کارهایم بودم و آن را هم شنیدم. فیلم خوشرنگ و دیدنی و ... بود. یکجاهایی به نظرم رسید دارم فیلمی از وودی آلن میبینم. تیموتی شلومی داشت و دختری که هی شک داشتم سلناست یا نیست، هست؟ نیست؟ بود! جود لا هم در آن بازی میکرد، الی فنینگ نقشی بازی کرد که به قیافهاش میآمد؛ دختری سادهلوح و شلوول و نمیدانم چرا گتسبی، با آن قیافه و ذهنیات و اسم قشنگش، با او دوست شده بود. چقدر از مادر گتسبی خوشم آمد.دلم میخواهد دوباره فیلم را ببینم و ایندفعه با دقت. چون کار خود جناب آلن است!
[1]. اتاق هتل شبیه تزئین کیک خامهای خوشرنگی بود با آن دیوارها و پردههایش.
[2]. ابزار فانی؛ ابزارهای فانی؛ شهر استخوان؛ شهر خاکستر؛ کاساندرا کلر.
هرکس که مانند من، شرورترین ارواح نیمه رام شده که در سینهی انسان سکنی دارد را احضار میکند و در پی دستوپنجه نرمکردن با آنان برمیآید، نمیتواند انتظار داشته باشد نبرد را بی آسیب بهسر برد.
فروید
و اما جملهی قشنگ دیگر این بالایی بود.
اگر بخواهم، آنطور که میگویند، قبول کنم در آثار آلموند رگههای رئالیسم جادویی وجود دارد؛ در کتابی که دارد تمام میشود (چشمبهشتی) میتوانم به اینها اشاره کنم:
آنا؛ دختری که بین انگشتان دستها و پاهایش پرده است [1].
پیداکردن قدیس در لجنزار مِیدنز. آن بخش پرواز روح پدربزرگ برایم خاص نبود ولی همزمانی پیداشدن قدیس و مرگ پدربزرگ خوب بود.
حفرههای زیرزمینی تیره و تاریک و اشباح ساکن در آنها.
غبار سیاهی که از ریش و موها و بدن پدربزرگ پراکنده میشود.
شخصیتبخشی به میدنز و ترس فرورفتن در آن و اینکه حاوی گنجهایی است.
ساخت مجسمهی گلی آدم بهدست آنا و ویلسون کایرنز.
[1]. جالب اینجا بود که ارین آنا را گاهی دختر ماهیـ قورباغهای مینامید و از آن طرف هم به دوران جنینی خودش اینطور اشاره میکرد که مثل ماهی در شکم مادرش شنا میکرده. هر دو از مادرانشان دور ماندهاند؛ ارین مادرش را مدام به یاد دارد و صدا میزند اما آنا نه. ارین این ارتباط را به آنا هم یاد میدهد. این انطباق دو دختر را خیلی دوست دارم.
گفت: ببین چی پیدا کردم
دایناسور پلاستیکی آبی کوچکی بود
...
همیشه زمین را میکند و چیزهایی جمع میکرد. اتاقش پر از یافتههایش بود، تمیزشده و چیدهشده روی قفسهها و زمین. میگفت زمین پر از چیزهایی از گذشتههاست و روزی گنج واقعی را پیدا خواهد کرد، چیزی باارزش و در زمین سرد و تاریک. ص 46
چقدر آلموندی! مخصوصاً انتهایش: زمین سرد وتاریک، مرا یاد کیت و اسکییو میاندازد. چیزهایی از گذشته هم یاد مالونی، رفتن در کنه رفتارهای عادی بچهها هم یاد مینا.
یاد روزهایی افتادم که با برادرهایم توی دل زمین خاکی خوشبو چند اسباببازی کوچک پلاستیکی چال کردیم. یکیشان لاکپشت نارنجی پلاستیکی کوچکی بود که دوستم به من داده بود و میگفت: «اگه بذاریش تو کاسة آب، شروع میکنه به شناکردن.» منظورش این بود که حرکت میکند. ما امتحان کرده بودیم و لی حرکت لاکپشت محسوس نبود. شاید به همین علت بود که، طی تصمیمی ناگفته، آن را با اندک چیزهای دیگر دفن کردیم. انگار فکر میکردیم خراب شده و دیگر کار نمیکند.
گاهی سر میزنم به سایتها که ببینم فصل جدید سریالهایم آمده یا نه. فعلاً که خبری نیست.
به دوست نابغهام که فکر میکنم هیجانزده میشوم. هفتهی پیش، فصل اول را دوباره دیدم. دلم برای لیلا و لنو تنگ شده بود؛ گرچه هنوز گاهی دلم میخواست بزنم توی گوششان. لیلای کوچک، شیطان مجسم؛ لنوی کوچک، فرشتهی دوستداشتنی. لیلای جوان، مصمم و زیبا با آن هیکل بینقصش توی دامنهای فرسوده و بینهایت سادهی خوشکل؛ لنوی جوان، شلوول و حرصدرآر.
بعد یادم میآید من که از ماجراهای فصل دوم این یکی سریال خبر دارم چون کتاب را تازگی خواندهام. ولی باز هم از اشتیاقم برای دیدن فصل دوم کم نمیشود. این دیگر به اعتیاد کمرنگی پهلو میزند!
بیشتر از همه، خانم معلم برایم معماست؛ معلم مهربان لنو که چطور نظر درست و قطعی درمورد لیلا داشت.
شاید باید جلد یکم کتاب را هم بخوانم.
موهام را کوتاه کردم،
عینکی شدهام (هنوز عینک جانم را نگرفتهام)
و جلد هفتم هری پاتر عزیزم را (با صدای فرای) به نیمه رساندهام.
در ضمن، آلموند دیگری میخوانم [2] و از آن لذت میبرم.
قرقرهی قرمز و آبی خریدهام، باید تعداد کامواها را هم کامل کنم.
[1]. چون منسون فرموده:
آنچه موفقیت شما را تعیین میکند این پرسش نیست که «میخواهید از چه چیزی لذت ببرید؟» بلکه پرسش درست این است که «می خواهید چه رنجی را تحمل کنید؟»
راه شادکامی راهی پر از خراب کردن و سرافکندگی و شرمساری است.
باید چیزی را انتخاب کنید.
نمیتوانید یک زندگی بدون رنج داشته باشید. نمیشود دائماً همه چیز گل و بلبل باشد.
پرسشِ لذتْ آسان است و تقریباً پاسخ همهی ما یکسان است.
پرسش مهمتر، پرسش رنج است.
دوست دارید، برای رسیدن به آن زندگی رؤیایی، چه رنجی را تحمل کنید؟
این پرسشهای سخت هستند که ارزشمندند و شما را به جایی میرسانند.
هنر ظریف بیخیالی، مارک مَنسون، ترجمهی رشید جعفرپور.
[2]. چشم بهشتی.
1. فکر میکنم پارسال بود که اعتراف کردم بلد نیستم از بخش آپدیتهای روزانهی گودریدز استفاده کنم،همان بخشی که شبیه وبلاگنویسی است یکطورهایی. خب، تازگی، خیلی اتفاقی، فهمیدم که باید روی «جنرال آپدیتس» کلیک کنم!
تازه، فکر هم میکنم به این کشف عظما قبلاً اشاره کرده باشم!
2. آخخخخ آخخخخ! آن با E، آن شرلی جدید! چه ساختید! از همه آخخخخخختر فصل سومش! برابری (جنسیتی، نژادی،...)، آزادی،... . وقتی ماریلا به آن میگوید: «بدو برو بهش بگو! اشتباه من رو تکرار نکن!» وقتی آن، مثل نسخهی سالیوان، الکی خودآزاری نمیکند و برای گیلبرت پففیلبازی درنمیآورد، وقتی گیلبرت خیلی ماه است، خیلی خیلی، اصلاً ماه شب چهارده است،... .
مثل وحشیها اپیسود نهم و دهم را بدون زیرنویس دیدم. البته صحبتةا نباید آنچنان پیچیده و ناآشنا باشند که زیرنویسـ لازم باشد ولی بودنش بهتر است. بعد مدتها هم بر دقایق آخر سریال قدری اشک فشاندم و لذت بردم.
چند روز است به این فکر میکنم که ملاقات دوباره با کلاس پرندهی عزیزم برایم خیلی لذتبخش و برانگیزاننده بوده و روح خفتهی قهرمانهای سالیان دوردست را در من بیدار کرده؛ انگار مقابل هم ایستادیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم و کلی خوشوبش کردیم و از احوال این سالهای هم پرسیدیم. در عین اینکه از هم دور بودهایم، همدیگر را تا حد زیادی میفهمیم و میشناسیم. میتوانیم موارد اشتراک بسیاری در هم پیدا کنیم و با هم دوست و همراه بمانیم.
و فکر میکنم آیا خواندن دوبارهی بعضی از ژولورنیات عزیزم هم چنین تأثیری ممکن است داشته باشد؟ کشف پهنهی دریاها و مقابله با طوفانها...؟
1. فکرکن! باد در درختان بید تا حالا هونصدبار ترجمه شده!
2. بهاحتمال بسیار، نویسندهی جدیدی برای خودم کشف کردهام! معرفی میکنم:
دَدَدَدَنننن... کارلوس روئیس ثافون (گاهی ثبت شده: روئیززافون/ زفون/ ثافون/ حتی روییس سافون که البته «روییث ثَفون»درستتر به نظر میرسد) از خاک زرخیز اسپانیا.
فعلاً جلد اول از سهگانهی مه را خواندهام؛ با عنوان شاهزادهی مه و مشتاق شدم دو جلد دیگرش را هم حتماً بخوانم. دو کتاب دیگر هم برای بزرگسال نوشته که واقعاً وسوسهانگیزند: سایهی باد و زندانی آسمان. امیدوارم بهزودی دستم بهشان برسد!
درمورد اولی:
شاهزادهی مه یک نکتهی مهم دارد که گرِهَش هنوز باز نشده (طبیعی است) منتظرم دو جلد بعدی را هم بخوانم و بتوانم کل مجموعه را بسنجم.
آخر آخر دیشب هم خدمت کتاب شصتصفحهای هیربل کوچولو رسیدم [1]
[1]. دنیای هیربل، پتر هرتلینگ، ترجمهی گیتا رسولی، انتشارات محراب قلم (کتابهای مهتاب) [2].
[2]. مجموعههایی که زیر نظر آقای اقبالزاده برای کودک و نوجوان منتشر میشوند خیلی خیلی خوباند؛ چند کتاب در نشر قطره به این صورت کار شد که دو کتاب از آلموند را از آن انتشارات خواندم. بعد از آن هم که در محراب قلم این کار را در دست گرفتند و از این مجموعه هم فکر کنم فقط دو کتاب خواندهام؛ آن هم از یک نویسنده. چه اتفاق جالبی؛ دوتا دوکتابی از نویسندههای مشترک!