گاهی سر میزنم به سایتها که ببینم فصل جدید سریالهایم آمده یا نه. فعلاً که خبری نیست.
به دوست نابغهام که فکر میکنم هیجانزده میشوم. هفتهی پیش، فصل اول را دوباره دیدم. دلم برای لیلا و لنو تنگ شده بود؛ گرچه هنوز گاهی دلم میخواست بزنم توی گوششان. لیلای کوچک، شیطان مجسم؛ لنوی کوچک، فرشتهی دوستداشتنی. لیلای جوان، مصمم و زیبا با آن هیکل بینقصش توی دامنهای فرسوده و بینهایت سادهی خوشکل؛ لنوی جوان، شلوول و حرصدرآر.
بعد یادم میآید من که از ماجراهای فصل دوم این یکی سریال خبر دارم چون کتاب را تازگی خواندهام. ولی باز هم از اشتیاقم برای دیدن فصل دوم کم نمیشود. این دیگر به اعتیاد کمرنگی پهلو میزند!
بیشتر از همه، خانم معلم برایم معماست؛ معلم مهربان لنو که چطور نظر درست و قطعی درمورد لیلا داشت.
شاید باید جلد یکم کتاب را هم بخوانم.