نهایت رضایت از تایپ مکرر حرف «ژ» یا: ژاک پاپیه! چه کسی گفته تو قلب نداری؟

این مورچه‌ـمورچه‌ـ گاززدن به بعضی صفحات کتاب مثل این است که دارم کتاب را سومین‌بار می‌ خوانم و در این مرتبه‌ی سوم، توی قلبم گریه کردم.

این هوای‌آزادی‌کردن و دنبال رهایی رفتن به هر قیمتی، گرفتاری در برزخ‌ها و کمک به دیگران (که، اول، پله است برای نجات خودت ولی به‌مرور، جزء ضروری شخصیتت می‌شود)، تهی‌شدن از خود و آینه‌ی دیگران شدن، شناخت خود در قبال شناخت دیگران، رسیدن به نور و ناگهان به‌یادآوردن بهشت ازلی چقدر مرا یاد مضامین فلسفی و عرفانی می‌اندازد؛ ولی نمی‌توانم خیلی روشن و دقیق ارجاع بدهم؛ فعلاً.

چقدر ژاک پاپیه برای من روشن و واضح است ولی همین که آمدم تصورش کنم، مثلاً تصویری نقاشی‌شده از او را، نتوانستم! پس چرا احساس می‌کنم بارها او را دیده‌ام؛ هم در سطرسطر کتاب و هم در ذهنم؟ پس ژاک چه شکلی بوده که من توانستم تصورش کنم ولی با تمام‌شدن کتاب، نهایتاً می‌توانم به اژدهاشاه‌ماهی بزرگی فکر کنم که پرواز می‌کند و پولک‌هایی به رنگ سبز مصری دارد؟

انگار تمام مدت ژاک پاپیه را درون خودم دیده بودم؛ بدون هیچ نشانه‌ی جسمانی. حتی از روی تفنن نمی‌توانم موها یا چشم‌هایش را تصور کنم. جرئت هم نمی‌کنم موجودیتی شبیه خودم برایش قائل شوم. ژاک راست می‌گوید؛ او ترکیبی از همه‌ی بچه‌هایی است که دوستش بوده‌اند و با او زندگی کرده‌اند.

و دیگر هیچ!

امروز را اختصاص می‌دهم به ژاک پاپیه‌ی عزیزم و به میشل کوئواس حسودی می‌ورزم و دلم می‌خواهد با فلور ملاقات داشته باشم.

ـ البته باد برایشان خبر نبرد، چشمم بدجور دنبال شروع‌کردن آن کتاب جدیده است!

با احترام، امانت‌گیرنده‌ی خوشحال

توتوله جان،

بابت کتاب‌هایی که می‌خوانی و قرار است ازت کش بروم و بخوانم، متشکرم.

امضا: فامیل خفیثت

گودریدزی‌ها

دو مورد عجیب در گودریدز برایم پیش آمده است؛ یکی از «دوستان‌‌‌‌‌‌‌‌»م تا حد زیادی سبک و سیاق کتاب‌خوانی‌اش مورد تأیید من است اما احساس راحتی با او ندارم. نمی‌دانم چرا و چطور، تعامل سازنده‌ای با هم نداریم. حتی به نظرم آمد مورد مشترک دیگری هم با هم داشته باشیم (طبق بعضی کتاب‌هایی که انتخاب می‌کند) ولی یکی‌ـ دو روز پیش حتی به سرم زد پیوند دوستی گودریدزی‌مان را قطع کنم. عجله نکردم و گذاشتم بماند شاید کرمش از مغزم بیرون برود.

مورد دوم کتاب‌خوان قهاری است (از جهاتی) که موضوع کتاب‌هایی که می‌خواند برایم جالب است؛ پیش آمده که تعامل خوبی هم با هم داشته باشیم اما گاهی متوجه می‌شوم از کتاب‌های مورد علاقه‌ی من بدش می‌آید. یک مورد هم شازده احتجاب است که در این موارد بی‌درنگ با طرف قطع ارتباط می‌کنم. این هم یکی از آن کرم‌هاست. اما این‌بار هم دست نگه داشتم چون سلیقه و خواست کتاب‌خوان‌ها واقعاً می‌تواند متفاوت باشد و با پذیرش آن در این حد مشکلی ندارم فعلاً.

ـ این معیارها درمورد کسانی است که شناخت بیرونی و عمیق‌تر درموردشان ندارم و صرفاً همان عنصر مشابه ما را به هم وصل کرده است وگرنه دوست خوبی دارم که صد سال تنهایی را دوست نداشته ولی به‌شدت از دوست‌ماندن با هم استقبال می‌کنیم و ... .

ـ فکر می‌کنم بخش تحمل و تحلیل مغزم پربارتر شده که چنین تصمیم‌هایی می‌گیرم/ نمی‌گیرم.

داشتم تفاوت‌های بین دو ترجمه را توضیح می‌دادم!

خوابی که تویش بیداری چند ساعت بعدت را تجربه کنی خواب نیست؛ نه خستگی را درمی‌کند،‌نه انرژی اضافه برایت به ارمغان می‌آورد و نه آرامش می‌بخشد. همان بهتر که بیدار شوی، سینه‌خیز هم شده، کارت را انجام دهی و بعدش استراحتکی بکنی.

* گرفتار نفرین دیوون و خاله‌اش

ـ اما اراده بر این کارْ شجاعت لازم را به من داد که سراغ بعدی هم بروم (اکوها).

دیدی درد نداشت؟

اسب‌وار، سه‌ـ چهار کتاب خواندم طی این یک هفته و اسب‌ناک‌ترینشان 230 صفحه‌ی باقی‌مانده از کتابی به‌شدت جذاب بود که طی دیشب و امروز صبح زود، با عکس‌های گاه تار و ناواضح از صفحاتش، روی گوشی مطالعه کردم و از همه جالب‌تر، نوشتن برگه‌اش طی یک ساعت بود! آن هم کتابی که نمی‌خواستم بررسی‌اش حیف‌ومیل شود‌ـ که نشد!

آفرین سندباد جان!

پس می‌توانی طی زمان‌هایی کمتر هم کار مقبولی بکنی!

لی‌لاک شبیه لوناست

آخرررررررررشب، همان ساعتی که روح‌ها آزاد می‌شوند، بیدار بودم و داشتم لی‌لاک و دوستان شفافش را درعمارت تسخیرشده‌ی اسکالی همراهی می‌کردم. یکی از اپیسودهای Dublin Murders داشت پخش می‌شد که خیلی دوستش داشتم. بیدار ماندم و در کانال 1+ و 2+ هم دوبار دیگر تکرارش را دیدم (هم‌زمان با خواندن کتاب). اگر از این اپیسود سریال از من امتحان بگیرند، 20 می‌شوم!


کتاب لی لاک اسکالی و خانه ارواح

فراخوانی هزارتو و ژنرال صدامخملی

بله، دیروز صبح چند دقیقه‌ای درمورد مارکز و صد سال تنهایی صحبت شد (برنامه‌ی تماشا) و من باز هوس کردم این کتاب را بخوانم و احساس کردم چقدر باید بفهممش! و اینکه باید نقد خوب بخوانم و خودم را گول نزنم.

بخشی از صحبت‌های مارکز را پخش کردند، تکه‌های از مصاحبه‌ها یا سخنرانی‌اش هنگام دریافت نوبل، و در کمال تعجب من، صدایش با آنچه در ذهن داشتم فرق داشت چقدر! یادم نیست صدایش را قبلاً شنیده بوده باشم. همیشه فکر می‌کردم صدایش، با آن‌همه سیگاری که می‌کشیده از جوانی، چیزی مثل لوئی آرمسترانگ باشد (آرمسترانگ را تازه شنیده‌ام و فکر نکنید خیلی خفنم و با آهنگ‌هایش دمخورم و...)؛ از آن‌ها که هر آن انتظار داری سرفه‌های عمیق بزنند و دوست داری دم‌به‌دقیقه نوشیدنی داغ دستشان بدهی تا گلوشان را بشوید. ولی جناب این‌طور نبود! صدای نرم قشنگی داشت که دوست داشتم کاش خودش یک‌نفس کتابش را می‌خواند. الآن هم دارم ویدئوی کوتاهی درمورد ایشان و با حضور گاه‌به‌گاه خودشان می‌بی‌ـشنوم.

یکی از شانس‌های من این است که باران‌های سیل‌آسا در ذهنم ناخودآگاه به صحنه‌هایی از این رمان تشبیه می‌شوند و ترس احتمالی‌ام می‌ریزد.

این هم از معجزات ادبیات!

Mourning, Memories in Garcia Marquez's Languid Hometown | Voice of ...

آراکاتاکا، چقدر قشنگ است این کلمه! چقدر قر دارد در کمرش!

Casa museo Gabriel García Marquez Aracataca (With images ...

منزل پدربزرگ و مادربزرگ گابو، جایی که مارکز در آن بزرگ شد و بعدها در ذهنش تبدیل شد به خانه‌ی بوئندیاها.

ARACATACA, COLOMBIA: Birthplace of Gabriel Garcia Marquez ...

ـ کنسرت همایون جان در پس‌زمینه پخش می‌شود و وسط این یکی آهنگ، صداش را کم کردم چون هنوز همه‌جا آرام و ساکت و یک سرصبحی ماکوندووار است اما آهنگ بعدی که شروع شد، دلم نیامد و صدا را قدری بالا بردم؛ کیست که با «عشق از کجا» اذیت شود، با شعر مولانا و آن ریتم و موسیقی که حسابی به شعر می‌آید؟ یادم است آن روزگار آهنگ محبوبم در این آلبوم بود.

ـ نهیب درون (بعد از حدود نیم‌ساعت): بیااا بیرووون از یوتیوب! از مارکز رسیدی به بورخس و چشمان و دلت گوگولی‌مگولی شد و بعد هم چشمت افتاد به فوئنتس و یوسا و... اگر دنبال آن‌ها بروی معلوم نیست تهش به کجا می‌رسد!

ولی اگر تهش به خانه‌ی بوئندیا یا تروئبا برسد، راضی‌ام!

«درون خلوت ما دل درنمی‌گنجد»

خوشبختی یعنی ...

دوستی داشته باشی که مدام کتاب بخواند و فیلم و سریال و انیمیشن ببیند و از استیکرهای بانمک تلگرام استفاده کند و از همه مهم‌تر،‌ پرکلاغی باشد؛

دوست وروجک تازه‌جوانی داشته باشی که کنسرت‌های قشنگ‌قشنگ را بهت اطلاع بدهد و انگیزه در تو تزریق کند که گوش و دل و جانت را با آن‌ها بنوازی؛

دوست تازه‌جوان دیگری داشته باشی که مصمم و جدی است و کتاب‌های خوب‌خوب می‌خواند و اسم‌های قشنگ‌قشنگ برای خودش انتخاب می‌کند؛

حتی نیلوی دورِ شورایی هم شمه‌ای از خوشبختی است که این روزها فرت و فرت کتاب می‌خواند و آمارش چندین‌برابر من است و دلم لبریز شادی می‌شود که «تا کتابِ خواندنی هست؛‌ زندگی باید کرد»؛

ـ ولی خودمانیم؛ آدم وقتی برای روزش برنامه‌های خفن‌خفن هیجان‌انگیز داشته باشد، خوابیدنش بعد از طلوع سخت می‌شود!

آری این‌چنین بود،‌ سندباد!

داشتم نقشه می‌کشیدم که بهتر است، چند ساعت دیگر، ماشین بگیرم تا کتاب‌ها را از قایق ببرد برای توتوله؛ دیدم نمی‌شود و تقدیر چنین است که خودم راه بیفتم و همان پیاده‌روی شیرین مبسوطم را انجام بدهم و تهش هم کار را با دست و «پای» خودم انجام بدهم چون چشمم افتاد به دفترش و چسبی که قرار بود، برای کاردستی‌هاش، برایش ببرم و قطره‌ی مامانم.

جذاب‌نوشت: تک‌نوازی سه‌تار کیهان کلهر، که هفته‌ی پیش زنده پخش شد و جانان خبرش را داد، برای دانلود آمد و دیروز از حضورش در فضای خانه حظ وافر بردیم. اعتیادآور است از بسِ آرامش‌بخشی و ارجاع به آرزوهای خوب دورودراز که انگار، نه‌تنها در پس سال‌ها، که همیشه و همچون ارثیه‌ای ازلی، در ذهنم شناورند.

خوش‌خوشانک‌نوشت: کنسرت آنلاین چند شب پیش همایونمان را هم دانلود کردم و منتظرم ببینم کنسرت علیرضا قربانی هم در دسترس قرار می‌گیرد یا نه.

هیم‌هیم‌نوشت: و البته چند هفته‌ای است دفتر روزانه‌ی قشنگم را خوشکل‌سازی نکرده‌ام و لذا چیزی در آن ننوشته‌ام! اژدها جان، کمک!


آلفی [1]

یکی از کاربرهای خوش‌ذوق گودریدز هر از گاهی کوئیزی طراحی می‌کند با عنوان «خلاصه‌های یک جمله‌ای از کتاب‌ها»؛ البته «یک‌جمله‌ای» به صورت اصطلاحی، چون معمولاً بیشتر از یک جمله‌اند. مثلاً چنین جمله‌هایی:

«یک چوپان اندلسی برای پیداکردن گنجی که خوابشو دیده میره کنار اهرام مصر و توی این سفر می‌فهمه می‌شه توی لیوان بلور چای خورد

کیمیاگر  
والکری‌ها
کنار رود پیدرا گریستم
در جستجوی خوشبختی»

«یک دلقک دست‌وپاچلفتی غرغرو که زنش بخاطر عقاید مذهبی ولش کرده، توی وان گریه می‌کنه

دسته‌ی دلقکها
عامه پسند
هزارپیشه
عقاید یک دلقک»

«یک دختر چهارده ساله بعد از دیدن خرگوشی که از کلاه شعبده باز درمیاد درگیر هستی‌شناسی میشه

آلیس در سرزمین عجایب  

دنیای سوفی
جادوگر شهر اوز
باغ سحرآمیز»

1. که این آخری، از دید شخص من، یکی از رندانه‌ترین خلاصه/ سؤال‌هاست.

2. به نظرم، یک بخش ماجرا به نوشتن خلاصه برمی‌گردد و بخشی دیگر به طراحی گزینه‌ها. برای همین، گزینه‌های هر جمله را هم آوردم.

3. داشتم فکر می‌کردم چه کار جالبی می‌شود اگر سعی کنم خلاصه‌ی یک‌جمله‌ای بامزه‌ای، مفید و کددار، بعد از خواندن هر کتاب برای خودم بنویسم. حتی شاید هر چند مدت تغییرش بدهم.

[1]. آلیس/ سوفی

موقعیت جدید سرجوخه سندباد یا ققنوس برمی‌خیزد

در ارتباط با کتاب‌هایی خاص، فعلاً شهرتم آمیزه‌ای است از «روده‌دراز» (به احتمال بسیار، در ذهنشان و البته به شکلی مؤدبانه، بر زبان‌ها)، «مرتب و تقریباً سروقت»، «جان‌برکف»، «الگوی نمونه»، تا حدی هم «تحسین‌برانگیز». نمی‌دانم بعدش چه می‌شود ولی خودم که خیلی امیدوارم.

ـ بسیار خوب سندباد! در کسوت جدیدت که خوب ظاهر شده‌ای و امیدوارم همیشه مثمرثمر باشی و این حرف‌ها.

نکته‌ی دیگر این است که، دوشنبه‌ی گذشته، چراغی در ذهنم روشن شد (بعد از ربکا) و توانستم شروع کنم به اصلاح موضع «روده‌دراز»ی. الته آدم دلش نمی‌آید ولی وقتی برای حذف‌شده‌ها و قیچی‌خورده‌ها برنامه‌ای داشته باشی، اوضاع فرق می‌کند و مصمم‌تر می‌شوی؛ مثلاً ثبتشان در وبلاگ یا حتی، مثل الآن، نگه‌داشتنشان در همان فایل وُرد خودت، با این امید قشنگ که بعدها به کار جدی‌تری بیایند و اصلاً همین زیادی‌نوشتن است که باعث می‌شود آن خودِ فراموش‌شده‌ات را از زیر خاکستر سالیان بیرون بکشی و مرمتش کنی و پروبال‌گرفتنش را شاهد باشی.

اعترافچه

1. یکی از رؤیاهایم هم این بود که اسم یکی از پسرهایم را بگذارم هیثکلیف. ولی همیشه فکر می‌کنم ممکن بود خوش‌آخروعاقبت نشود! طفلک!

املای نسبتاً سختی هم دارد؛ چه فارسی و چه انگلیسی.

Wuthering Heights:The Real Story of Lost Love and Complex-PTSD.

یکی از هیث‌کلیف‌های تاریخ سینما را رالف بازی کرده؛ هنرپیشه‌ی ولدی خودمان. فکر می‌کنم نقش مقابلش هم ژولیت بینوش بوده.

2. یکی از آهنگ‌های گیم آو ثرونز را گوش کردم و بله، ... دلم برای کل سریال تنگ شد!

فعلاً دوباره‌دیدنش لوس‌بازی تمام‌عیار است؛ باید همت کرد کتابش را خواند.

ملاقات در میان امواج

طی توفیق اجباری، دیروز قصه‌ی یک سال مزخرف را خواندم، بار دوم و با فاصله‌ی یک ماه از خوانش قبلی (بهتر بود کتاب‌ها زودتر از این‌ها خوانده و پس فرستاده می‌شدند! ولی باز هم خوب است که خوانده می‌شوند).

امواج خوبی می‌آیند و می‌روند؛ مثل همیشه، مدتی رفت و بازگشت دارند تا بالاخره در ساحل و اقیانوس حل می‌شوند و نوبت موج‌های بعدی می‌شود که آرام‌آرام از دوردست‌ها نزدیک شده‌اند. در این میان، تیله‌های رنگی و صیقلی نصیب من می‌شود و گاهی از دور، نهنگی در حال شنا و آب‌افشانی می‌بینم و رنگین‌کمانی که می‌سازد جایزه‌ام است.

صیقلی‌ـ نوشت: دیروز این قضیه‌ی «من کردم و من کردم» طرف خیلی روی مخم بود. من طوری بار نیامده‌ام که هر کار/ لطف کوچک و بزرگی که از دستم برآمده، هر از گاهی، به چشم کسی بکشم (چه خود آن شخص، چه در غیاب او و به صورت رزومه‌ی شخصیتی‌ام)؛‌ به همین علت هم از چنین کاری واقعاً بدم می‌آید. این باعث می‌شود تصمیم جدی بگیرم که از چنین افرادی توقع کمک نداشته باشم و حتی گاهی دستشان را پس بزنم، به هر قیمتی!

تا حالا فکر می‌کردم اگر بعضی لطف‌هایش را بپذیرم، به گفته‌ی پیامبر جبران، من هم دارم لطف می‌کنم (البته در کنار سایر مواردی که از دستم برآمده و انجام داده‌ام) ولی همه‌ی این‌ها و ارزش‌هایشان به کنار، از چنین کاری به‌هیچ‌وجه خوشم  نمی‌آید. دیروز هم که متوجه شدم دارد الطافش را به دیگری یادآوری می‌کند، خط‌خطی شدم و ممکن بود واکنش تندی نشان بدهم. به‌خصوص اینکه جایی مرا هم دخیل کرد!

ـ بعضی‌ها «کار خوب» را انگار فقط در حد یک جمله یاد می‌گیرند و دیگر با صورت انجام‌دادن و احساسات خود و دیگران در قبال آن کاری ندارند و نمی‌توانند سرمستی حاصل از بزرگواری‌شان را کنترل کنند!

ـ یک‌روز به صورتی این را به او ابراز خواهم کرد. علی‌الحساب، گوشم را پیچانده‌ام که تا می‌توانم زیر «دیون» الکی قرار نگیرم و حتی سؤا‌ل‌هایم را از مراجع دیگری بپرسم که رفتارشان دلنشین‌تر و طبیعی‌تر است.

ـــ احساس اجباری‌بدهکاربودن به کسی و ناتوانی در نقد او، به‌سبب همین بدهکاری، را دوست ندارم.در این مورد، خودم را «آزاد» می‌بینم نه «نمک‌نشناس». در هر صورت، خودش لطفش را بی‌ارج کرده است!


«کار من شاید این باشد...»

باز هم دارم مثل اسب کتاب دانلود می‌کنم،

که لابد مثل خیل کتاب‌های قبلی، نخوانمشان!

صدای غرغر و اعتراض کتاب‌های جدید می‌آید؛

ـ بابا جان، بگیرید بخوابید! اگر قبلی‌ها را نخوانده‌ام از دل خوشم نبوده؛ کتاب‌های دیگرتری می‌خواندم.

ماکوندتوپیا

دیشب متن کوتاه جذابی در ستایش صد سال تنهایی و کتاب‌بالینی‌بودنش برای آن خواننده خواندم و روحم پرواز کرد!

دیدم حق دارم، اگر هر چند سال، دوره‌اش می‌کنم و لذت می‌برم. و اینکه هنوز جا برای خواندن دارد و این‌بار خیلی شایسته است قلم‌به‌دست باشم. هیچ‌وقت نشد سطرها و صفحاتش را، آن‌طور که مطلوبم است ـ مثل باستان‌شناس‌ها، با قلم کلنگ بزنم و بکاوم و غبار کلمات را چنان به هوا بپراکنم که از صفحات کتاب بیرون بیایند و در ذهنم نشست کنند.

منتظرم باش ای سی‌یِن آنیوس د لا سُلِدادِ قشنگم.

بعدش باید مراسم فیلم‌بینان و پف‌فیل‌خوران راه بیندازم برای تلافی

ـ گورخران وحشی زیبایم را جمع می‌کنم تا از آبشخور قاطرهای چموش  کوچشان بدهم. فعلاً دارم توجیهشان می‌کنم که شایسته‌ی مرغزار زیباتری‌اند. احتمالاً این کار چند هفته/ شاید هم چند ماهی طول بکشد (تا پایان نمونه‌خوانی).

ـ امروز باید گورخرانم در چمنزار کوچکی پایکوبی کنند و بعد هم از دو چاله‌ی آب باران بنوشند و آن‌ها را بسنجند (فرانک انیشتین‌ها). دو روز نیمه‌ابری، با رعدوبرق‌های عجول و بارش احتمالی کوفته‌قلقلی را برای خودم پیش‌بینی می‌کنم.

ـ پریروز کتاب زیبای دختری که می‌خواست کتاب‌ها را نجات بدهد را خواندم؛ از کلمات و تصاویرش بسیار لذت بردم. گرچه خیلی سریع بود و باید دوباره بخوانمش. آنا هم از قهرمان‌های محبوب من شد و شخصیت‌های مرموزی، مثل خانم کتابدار و آن آقای پیر که مثل هانتای تنهایی پرهیاهو بود، فضای داستان را خیلی جذاب کرده بودند.

Lillelørdag: Jenta som ville redde bøkene (AVLYST) | Litteraturhuset

Jenta som ville redde bøkene 1 | Lisa Aisato - nettbutikk

من و برگه‌ها؛ ماجراهای اژدهایی کتابخوار در ابتدای راه

برگه‌نوشتن برای من تقریباً یک روزِ تمام طول می‌کشد!

مثلاً همین دیروز را اختصاص داده بودم به این کار شریف. برای عصرش هم قرار بود چند صفحه‌ای از کار باقی‌مانده را رج بزنم تا سبک‌تر شود. البته که هنوز هم پنجول‌هایم آغشته به اولی‌اند!

اول بدنه را آرام‌آرام پیش می‌برم؛ چندین صفحه‌ی فارسی و انگلیسی باز می‌کنم و سعی می‌کنم معمولاً بعد از نوشتن خودم و اتکا به یادداشت‌های قبلی‌ام، به آن‌ها نگاهی بیندازم. کار به جای خاصی رسید که تشخیص دادم در دستم است، مطالبی را، از آن صفحه‌های کمکی، کنار می‌گذارم تا در جای مناسبی از یادداشتم چفت و جور کنم. صفحاتی از کتاب را می‌خوانم، یادداشت می‌کنم، خط می‌زنم، جابه‌جا می‌کنم،‌رنگ‌های آبی و قرمز را به مشکی برمی‌گردانم، می‌روم سرخط، از سر خط می‌چسبانم به ادامه‌ی سطر قبلی،... در آخر هم، به یادداشت‌های اولیه برمی‌گردم و موارد استفاده‌شده را حذف می‌کنم. بعد باید تصمیم بگیرم آنچه مانده باید در دل یادداشت اصلی برود یا حذف شود.


Bookworm iPhone X Wallpapers Free Download

ــ خوشبختی یعنی هم‌جواری «فانوس دریایی» و رنگ سبز! ممنونم از انتخابت ثبات‌جوی عزیزم!

خر خوشحالِ کتاب‌نخوانی که من باشم!

خب؛ فیدیبو با جمله‌ی «امروز آخرین مهلت استفاده از تخفیف فلان است» گولم زد و به مبلغ ناچیزی چهار یا پنج کتاب وسوسه‌کننده خریدم. در انبارکردن غنائم خیلی استاد شده‌ام. بیشتر از آنکه کاپتان هوک بشوم، مستر اِزمی شده‌ام!


منظره‌ی پسِ ناقوس که در مطلب قبلی گفتم.

البته که در فیلم خیلی بهتر دیده می‌شود!

خالکوبی‌های اشتباهی

دو روز پیش که آن ژانر فرعی را در فانتزی کشف کردیم، متوجه شدم دوتا از کتاب‌های آن را می‌شناسم: سیرک شبانه که یک‌سال‌ونیم پیش خواندمش و جاناتان استرنج و آقای نورل که سریالش را دیدم. جالب اینکه نویسنده‌ی این دو کتاب و کتاب سوم، که سرش بحث بود، زن‌اند!

پریروز فکر کردم به سیرک شبانه جفا کرده‌ام. چنان خواندنی شایسته‌اش نبود و کاش می‌شد دوباره بخوانمش و... اما امروز که یادداشت‌هایم را مرور کردم، متوجه شدم بد هم نبوده و فقط باید یادآوری حرفه‌ای‌تری از آن در ذهنم داشته باشم.

کتاب جدیدی که از آن خوشم آمده مجموعه‌ی ناخدا باراکوداست. مشتاق شدم بخوانمش.

Related image

البته دو تصویرگری دارد که من از این بالایی بیشتر خوشم می‌آید ولی، در ترجمه، از آن یکی دیگر استفاده کرده‌اند.