نام گل سرخ

پاندورا، نام قشنگی برای روباه
روباهی که شکسته ها را به زندگی برمی گرداند.
Image result for pandora  Victoria Turnbull

فصل اول سریال مورد نظر را هم دانلود کردم و تامام! خیالم راحت شد!
_ فصل سوم آن شرلی جدید خییییییلی خوب است. چقدر از اپیسود 5 و 6 آن خوشم آمد! هنرپیشۀ آن خیلی خوب بازی کرد. و چقدر داستان قشنگ شده! شده همان شکلی که خیلی خیلی واجب است نوجوانها ببینندش؛ واجبتر از خواندن همان آن شرلی کلاسیک.

مستقر در خانه‌ی بلک و اهمیت کریچربودن

«g»هایش را مثل هری نوشته بود: تک‌تک «g»های نامه را از نظر گذراند و مثل این بود که هریک از آن‌ها، در یک آن، از پشت پرده‌ای، صمیمانه برایش دست تکان بدهد. آن نامه گنجینه‌ی شگفت‌انگیزی بود؛ مدرکی که ثابت می‌کرد لی‌لی پاتری به‌راستی وجود داشته است که دست گرمش روزی بر صفحه‌ی آن کاغذپوستی به حرکت درآمده و با مرکب، ردی از خود به جا گذاشته که به قالب آن حروف درآمده است؛ به قالب آن واژه‌ها،‌واژه‌هایی درباره‌ی او، یعنی پسرش، هری.

آخخخ که چقدر از این جزئیات داستان هری خوشم می‌آید! همیشه از خواندن آن‌ها و پرکردن بعضی حفره‌ها به قلم رولینگ، با جزئیات این‌چنینی، لذت می‌برم. خوانش شیرین استیون فرای هم که شکراندرشکر است!

توانایی رولینگ با شرح‌دادن جزئیات احساسات شخصیت‌هایش زیر سؤال نمی‌رود؛ اینکه نتوانسته همیشه خواننده را در موقعیتی قرار بدهد که خودش این احساسات را درک کند و لازم نباشد به اندوه،‌شادی،‌ امید، ناامیدی،... قهرمانانش اشاره‌ی مستقیم بکند. موارد غیرمستقیم جالب‌توجهی هم دارد که بعد از مدت‌ها ناگهان به ذهن آدم خطور می‌کنند؛ مثلاً اینکه ورد ظاهراً ساده‌ی «الوهومورا» را همیشه هرمیون به زبان می‌آورد شاید چون این هرمیون است که همیشه راهگشای اصلی هری و رون است.


چطور ولدمورت دچار چنین اشتباهی شده بود؟
هرمیون با صدای سرد و خشکی گفت: باید هم ولدمورت روش‌های جن‌های خونگی رو تا این حد دست‌کم می‌گرفت، درست مثل همه‌ی اصیل‌زاده‌هایی که با اونا مثل حیوون رفتار می‌کنند... نباید هم به فکرش می‌رسید که ممکنه اونا قدرتی جادویی داشته باشند که خودش نداره.

همیشه وقتی کسی به توانایی‌های خودش مغرور می‌شود انگار یادش می‌رود به چیزهای مهم دیگر توجه کند؛ چیزهایی ظاهراً کوچک که معمولاً زیر دماغش هم هستند.


هق‌هق‌های کریچر به شکل صداهای گوشخراشی درآمده بود:بعد به کریچر دستورداد بدون اون بره و هیچ‌وقت به بانوی من نگه چیکار کرده-فقط قاب‌آویز اولی رو نابودکنه.بعدش اون تمام معجون رو نوشید- کریچر هم قاب‌آویزها رو باهم عوض کرد ووقتی ارباب رگیولس به زیر آب کشیده میشد فقط نگاه کرد
هرمیون که داشت گریه میکرد،‌ناله‌کنان گفت: وای کریچر!
...و سعی کرد او را دربر بگیرد. بلافاصله جن خانگی بلندشد و ایستاد و با انزجاری آشکار،خودرا پس کشید: گندزاده به کریچر دست زد، کریچر به اون چنین اجازه‌ای نمی‌ده وگرنه بانو چی می‌گه؟

ـ بهت گفتم که اونو «گندزاده» صدا نکن!

هری این را گفت ولی کریچر قبل از آن شروع به تنبیه خود کرده بود: روی زمین افتاده بود و پیشانی‌اش را به کف آشپزخانه می‌کوبید.


(وقتی هری قاب‌آویز تقلبی را به کریچر میدهد تا سبیلش را چرب کند و دلش را به دست بیاورد و به خواست احتمالی ارباب رگیولس اشاره می‌کند:)
رون: زیاده‌روی کردی رفیق!
جن خانگی نگاهی به قاب‌آویز انداخته و ناله‌ای از سر حیرت و فلاکت سرداده و دوباره خود را روی زمین انداخته بود.
حدود نیمساعت طول کشید تا توانستند کریچر را آرام کنند و او از اینکه میراث آباواجدادی خانواده‌ی بلک را به او هدیه کرده بودند چنان از خودبیخود شده بود که زانوهایش سست شده بود و نمی‌توانست درست بایستد. ...

کریچر دوباره جلوی هری و رون تا کمر خم شد و حتی انقباض مسخره‌ای هم به سمت هرمیون از خود نشان داد که احتمالاً می‌توانست تلاشی برای ادای احترام باشد...

موقع روبه‌روشدن باحمله‌ی تناقض‌های این‌چنینی، خنده و دل‌شکستگی و بغض با هم تسخیرم می‌کنند. کریچر عالی است!


ـ هری پاتر و یادگاران مرگ.

خداحافظی درست‌وحسابی با کلاس پرنده جانم

ماتیاس شکلات‌ها را چنگ زد. ئولی آن‌قدر اصرار کرد تا ماتیاس چندتای آن‌ها را در دهانش گذاشت. همان موقع در باز شد، پرستار وارد اتاق شد و فریاد زد: گورت را گم کن! فکرش را هم نمی‌شود کرد؛ خرس گنده، شکلات‌های مریض را می‌خورد.
ماتیاس تا بناگوش سرخ شد و همان‌طور که شکلات‌ها را می‌جوید، گفت: خودش اصرا رکرد.
پرستار فریاد زد: برو بیرون!

ص 111

سر این جمله‌ها کلی خندیدم. آن‌قدر شخصیت‌های این کتاب نازنین را دوست داشتم که بی‌نهایت علاقه‌مند شده بودم چند سال در یک شبانه‌روزی زندگی کنم و درس بخوانم. شاید بعد هم معلمی می‌شدم مثل آقای بوخ.

آن جملة خاص را هم درست یادم بود؛ با اختلاف یک کلمه: «قهرمان آیندة بوکس جهان روی برف‌ها اشک می‌ریخت». به خودم باز هم امیدوار شدم!

ـ این‌ـ دفعه‌ـ خوانش: فکر می‌کنم از این کتاب فاصله گرفته‌ام! شاید به این دلیل که الآن احساس‌های بهتری به‌نسبت آن سال‌ها دارم؛ شجاعت خیالی و رؤیاپروری دورودرازم کمرنگ‌تر شده، خیلی چیزها واقعی شده‌اند،‌ کنج دنج امنم را دارم، «ثبات» نازنین را کشف کرده‌ام، دیگر لازم نیست بروم شبانه‌روزی! و در کنارشان، مثل سحر، طی این‌سال‌ها کتاب محبوبم را بارها و بارها نخوانده‌ام. فاصله‌گرفتنم طوری نیست که نفهممش. همان سال‌ها چندین‌بار خوانده بودمش و نمی‌دانم چطور، بعضی جملات و اصطلاحاتش را حفظ شده بودم و این‌بار هم احساسات آشنای دیرین، پررنگ، جلوی چشمانم می‌آمدند؛ چیزی که انگار یکهو از زیر خاکستر یا کپه‌ای خاک فراموش‌شده می‌جوشد و تکان می‌خورد. ولی کاملاً همراه بود با احساس آرامش بدون نیاز به چیزی اضافه. چقدر خوب! مثلاً اگر کیمیاگر را بخوانم، همچنان احساس دلتنگی و هیجان می‌کنم و سؤال‌های فلسفی‌ـ وجودی می‌ایند سراغم؛ گیریم کمتر از دفعة اول. چون آدمی همیشه و تمام عمرش جستجوگر است و دنبال افق‌های نو می‌گردد. کولی درونش هیچ‌وقت یک‌جانشین نمی‌شود و حاضر است هرازگاهی خطر کند. ولی درمورد کلاس پرنده، شاید بهتر باشد بیشتر به دکتر بوخ درونم نزدیک شوم. قهرمان‌های کوچولو دیگر قد کشیده‌اند و میان‌سال شده‌اند. ماتیاس معلوم نیست چند جام قهرمانی برده و چندبار پای چشمانش بدجور کبود شده یا احتمالاً چندباری دنده‌ها یا دستش شکسته باشد، ئولی و مارتین و جونی آدم‌های متعهد و مراقب و تأثیرگذاری شده‌اند، سباستیان چطور؟ هرجا که باشد حتماً هرچند وقت خودش را به دوستان دیرینش می‌رساند و دور هم جمعشان می‌کند. احتمالاً در پس آن همه آزمون و خطا در زمینه‌های متفاوت،‌ دچار چالش احساسی بزرگی شده و مسیر زندگی‌اش را پیدا کرده باشد. وای، دکتر بوخ و بی‌دود لابد در آستانة پیری قرار گرفته‌اند؛ بازنشست شده‌اند و چند سفر کوتاه دور اروپا با هم رفته‌اند. تقریباً هر روز عصر هم در باغچه کنار واگن بی‌دود می‌نشینند. مطمئنم آن واگن دیگر خالی از سکنه شده اما، همچون یادگار ارزشمندی، همچنان باقی مانده است.

از همه جالب‌تر انتهای کتاب بود که نویسنده با جونی و ناخدا در دنیای واقعی دیدار می‌کند. یادم افتاد که آن سال‌ها هم این پایان را خیلی خیلی دوست داشتم. انگار قرار نبود با قهرمان‌های دوست‌داشتنی‌ام خداحافظی کنم و به صفحات داستانی بسپارمشان و تنها از کتاب بیایم بیرون. انگار اگر من هم پایم به آلمان می‌رسید،‌می‌توانستم ببینمشان. یکی از دلایل دیگرم برای عاشق‌ـ این‌ـ کتاب‌ـ شدن این بود که هم‌زمان عاشق آلمان و تیم ملی فوتبالش شده بودم (سال 1990 بود). نهایت آرزویم این بود بروم آلمان. از اسم‌های آلمانی خیلی خوشم می‌آمد و چند اسم محبوبم در این کتاب بود: هرمان،‌ تالر،‌ مارتین.

یعنی دفعة بعد که این کتاب را می‌خوانم کی خواهد بود و من در چه حالی؟

سندباد پرنده و «آدما»

(جوناتان تروتس، پشت پنجرة زمستانی خوابگاه،‌ در حالی که داشت به شهر نگاه می‌کرد و درمورد آینده‌اش خیال‌پردازی می‌کرد)
با خودش فکرکرد: خنده‌آور است اگر زندگی زیبا نباشد.

ص 85

وقتی این کتاب را می‌خواندم، تعطیلات تابستان بین پنجم دبستان و اول راهنمایی بود. آن‌قدر از خواندنش هیجان‌زده شده بودم که با خودم به اردوی سه‌روزة آن سال بردمش. بعدها باز هم خواندمش و دخترعمه‌ام هم تهش یکی از ترانه‌های گوگوش را نوشت که آن روزها خیلی دوستش داشتیم؛ چیزی که خیلی با دنیای ما فرق داشت و بزرگانه بود.

گل‌آرا توی اردو اسم بلندی‌های بادگیر را برده بود و بیشتر بچه‌ها طرفدار تیم فوتبال آرژانتین بودند و آلمان فینال را برده بود و ... همه با هم خوب و مهربان بودند. با دختری از علی‌آباد دوست شده بودم که آدرس پستی‌ام را گرفت اما چند ماه بعد، خودش آمده بود دم در منزلمان و نامه‌اش را با نقاشی قشنگش بهم داده بود! دنیا آن‌قدر کوچک بود که در شه رما فامیل داشت و وقتی مهمان آن‌ها بود، اسم مرا برده بود و شهر هم آن‌قدر کوچک بود که فامیلشان مرا می‌شناخت (شاید هم فقط آدرس ما را راحت پیدا کرده بود!) و او را آورده بود آن‌جا. اصلاً یادم نیست آن فامیل که بود. برای همین نمی‌توانم به یاد بیاورم واقعاً همدیگر را می‌شناختیم یا نه.

حیف شد که همان کتاب قدیمی خودم را ندارم. هدیة تولدم بود از طرف هاله و دست‌خط دخترعمه در آن بود!

بله،‌هیجان همین دنیاهای قشنگ کتابی به من جرئت خیال‌پردازی و آرزوکردن و امیدواربودن می‌داد. دیشب که به صفحات دعوای بچه‌های دو مدرسه رسیده بودم،‌ یادم افتاد این مدل حمله‌کردن به حریف و غافلگیرکردنش را از ماتیاس یاد گرفته بودم. حالا نه اینکه خودم دعوایی باشم! ولی خیلی خوب توی ذهنم میخش کرده بودم و خیلی هم دوستش داشتم. هنزو هم از شیوه‌های محبوب من است!

فکر می‌کنم قهرمان ذهنی من مارتین بود یا ترکیبی از مارتین و جونی ولی الآن دوست دارم غلظت فراوانی از ماتیاس را هم به این ترکیب اضافه کنم.

به روال مرض همیشگی‌ام: فیلم این کتاب را ساخته‌اند یا نه؟

ـ کلاس پرنده، اریش کستنر، ترجمة علی پاکبین، کانون پرورش فکری.

شکار دیشب

ـ اولین جلد از سه‌گانة مه را شروع کردم (شاهزادة مه) ـ در کنار آن خیلی کتاب‌هایی که دارم می‌خوانمشان؛ خداوند خودش مرا به راه راست هدایت کند! ـ چون ژانر وحشت نوجوان است و نویسنده‌اش هم اسپانیایی، خیلی مشتاق شدم بخوانمش.

طی این سی صفحه، واقعاً ازش راضی بوده‌ام؛ به‌خوبی دارد وارد فضا می‌شود، توصیف‌ها عالی‌اند و تصویرسازی‌ها و تشبیهات و جزئیات مطرح‌شده را واقعاً دوست دارم.

ـ کلاس پرنده: آقای بی‌دود معلم نیست ولی ذهن من همچنان اصرار دارد شخصی مرتبط با مدرسه است و تصویرباقی‌مانده‌اش از سال‌های قبل، با چیزی که دیشب خواندم، فرق دارد.

ـ چند روزی است شکل و ظاهر هال و نشیمن را تغییر داده‌ایم و هنوز جا نیفتاده اما هیجان‌انگیز شده.

عشق پرنده

کلاس پرند‌ة نازنین را گذاشتم کنار تخت، برای قبل خواب. دیشب حدود 40-30 صفحه از آن را خواندم. تا قبل از خواندنش بعد چند دهه، اسم ئولی و مارتین تالر را یادم مانده بود. جالب اینجا بود که وقتی کتاب را می‌خواندم، مدام یادم می‌آمد خیلی چیزها را؛ شخصیت ماتیاس؛ شوخ‌طبعی و حاضرجوابی سباستیان که آن سال‌ها خیلی برایم جذاب بود، حتی بیشتر با او همزادپنداری می‌کردم و دوست داشتم خودم جای او باشم؛ اسم کرویتس کام (رودی؟) و «بی‌دود»، درمورد این آخری فکر می‌کنم لقبی است که به یکی از معلمانشان داده‌اند. حتی جمله‌های طنز سباستیان را، مثل: «تانگو جفتک می‌اندازند». فکر می‌کنم چون خیلی ازشان خوشم آمده بود مدام تکرارشان می‌کردم.

اما تنها جمله‌ای که توی این سال‌ها به‌وضوح یادم مانده از این کتاب:

«قهرمان آیندة بوکس روی برف‌ها اشک می‌ریخت» که متعلق به یک‌سوم انتهایی کتاب است.

باید به آن برسم و ببینم چند درصدش درست است.

ولی جالب اینجاست که شخصیت جونی و اسمش را اصلاً یادم نمانده!

دختر برگه نویس

همین چند دقیقۀ پیش، یک برگه برداشتم تا تبدیلش کنم به زباله [1]، چشمم ناخودآگاه خورد به نوشته‌هایش. همان‌طور ایستاده کل دو صفحة پشت و رو را خواندم و کیف کردم. چه برگه تمرینی خوبی نوشته بودم شش ماه پیش! چه خوب شد نینداختمش دور! نگهش می‌دارم و ممکن است از آن کمک هم بگیرم.

[1]. برگه‌های نوشته‌شده را (در اندازة A4 و بزرگ‌تر) بلافاصله دور نمی‌اندازم. نگهشان می‌دارم تا بعداً یک‌طوری ازشان استفاده کنم و بعداً راهی سطل آشغال شوند. حتی بعضی‌ها کاغذ الگوی خوبی می‌شوند.

زمان‌های عمیق

بعضی موسیقی‌ها، که در وقت‌های خاصی از زندگی‌ام گوش می‌دهم، حس‌وحال همان موقع‌هایم با آن‌ها می‌ماند؛ مثل حافظه‌ای که خیلی چیزها را در خود ذخیره می‌کند.

مثلاً آلبوم آسمان شب از جف ویکتور برایم همراه شده با خستگی سرشبِ یک روز سنگین [1] که در متروی مسیر برگشت، با ریلکسیشن و هندزفری در گوش و کتاب دردست، به نسیم نامرئی فراموشی می‌سپردمش و البته از بین کتاب‌ها،‌نمی‌دانم چرا پسرخاله وودرو زودتر و پررنگ‌تر از همه می‌آید جلوی چشمانم؛ شاید به خاطر اسمش و تکرار آن از زبان کسی که مهم است. در این صورت، بهتر است بگویم پسرخاله وودرو با ته‌رنگی از اسکلیگ (به جای اسم خود نویسندة کتاب دوم).

[1]. از جهت ذهنی و درتردیدبودن و همیشه آن دید انتقادی را به قضیه داشتن و کاملاً دل‌نسپردن اما خیلی امیدواربودن.

ـ تاق تاق تاق! ـ کیه؟ - هیچکی،‌ زدم به تخته!

بله، این‌جانب بعد از سال‌ها راه نوشتن مطلب خالی در گودریدز را پیدا کرده است.

برای آن دسته از پروفسورهای بانمک مثل خودم، راهنمایی می‌نویسم:

زیر ستون کتاب‌هایی که در حال خواندنشانید، سمت چپ و بالای صفحه، سه‌تا گزینه به‌خط شده‌اند؛ See more, Add a book, General update

همان آخری، اد ئه آپدیت،‌گزینة‌محترم مورد نظر است!

هورا به کشفم!

راه‌های طولانی [1]

ـ کتابْ خیلی خوب بود؛ خیلی دوستش داشتم. از جورج و تام بیشتر از همه خوشم آمد. آن چیزی که موقع خواندن کتاب از محل زندگی اولیة جورج در ذهنم مجسم شد مکان زیبایی بود؛ حتی قشنگ‌تر از مزرعة خانوادة دایر. شخصیت‌ها، پیرنگ و گره‌گشایی را پسندیدم؛ هیچ‌چیز الکی نبود. انتظار جورج برای پیام تام واقعاً توی کتاب احساس می‌شود [2].

ـ از دیروز دارم فیلم دختری با تمامی موهبت‌ها را می‌بینم؛ راستش این صفت «تمامی» را متوجه نشدم هنوز و نمی‌دانم چه مقدار از موهبت‌ها را دربر گرفته. تا حالا (بعد از دیدن نصف فیلم) که فقط کمی از همانندهای خود متفاوت و قوی‌تر بوده! و چقدر چندش‌آور است دیدن این فیلم! اما دوست دارم تا آخر ببینمش. پیشنهادم به شخصیت‌ها این است که آلوده‌ها را یک طوری آتش بزنند. نمی‌دانم اصلاً مؤثر است یا خطرش بیشتر از مزایایش است؟ ولی ملانی  و خانم جاستینو خیلی بانمک‌اند.

ــ بین کتاب‌هایی که هفتة پیش امانت گرفتم، کلاس پرنده جان هم هست. هنوز جرئت نکردم بخوانمش! نمی‌دانم مواجهه با این نان خامه‌ای که در یکی از نقاط عطف جذاب زندگی‌ام خوانده بودمش چطور خواهد بود!

[1] هم اشاره به اسم کتاب دارد و هم مسائل توی فیلم.

[2] راه طولانی خانه، مایکل مورپِرگو، ترجمة داود لطف‌الله، نشر هرمس (کتاب‌های کیمیا).

از دخترهای دوست‌داشتنی

راستش، برخلاف مطلب قبلی، هنوز دلم نیامده به خلاصة کتاب‌ها اشاره کنم؛ فقط نکات خاصش را می‌نویسم.

اینکه شخصیت لوپه بر شخصیت قهرمان افسانه‌ای منطبق می‌شود، نه ایزابلا، خیلی برایم جالب‌توجه بود.

طرح جلدش عالی بود؛ مخصوصاً با آن ادامه‌یافتنش داخل جلد؛‌هرچند نمی‌دانم چرا با طرح جلد اصلی فرق داشت از جهاتی.

فلش‌بک‌های نویسنده به ماجراهای پدر و نقشه‌ها و ... در گذشته خیلی خوب بود و وجوه خاصی را روشن می‌کرد که سبب شد داستان روان و گیرا باشد.

عاشق چوبدستیه شدم!

زبان روایت کتاب هم خیلی زیبا می‌شد بعضی جاها؛ وقتی پای جان‌بخشی به طبیعت و ... به میان می‌آمد اما از سوی دیگر، در کل زبان روایت کمی از سطح زبان معیار پایین‌تر بود. انتخاب بعضی واژه‌ها از دید من برای متن اصلاً مناسب نبود.

استعاره‌هایی که نویسنده در کتاب به کار برده باعث شده داستان وجه اسطوره‌ای پیدا کند و این کار را به‌خوبی انجام داده است. برای نمونه، جاندارپنداری و تشبیه آتشفشان به دشمنی آتشین و افسانه‌ای (که مسئله‌ای عادی و زمین‌شناختی است). همچنین، پیش‌درآمدهای این حادثه مانند خشک‌شدن رودها، مردن درخت‌ها و فرار جانوران طوری تصویر شده‌اند که خواننده ناخودآگاه منتظر اتفاقی عظیم یا حتی آخرالزمانی می‌ماند. خودکامگی و شیوه‌ی نادرست حکومت فرمانروا و تلاش‌نکردن برای جبران رفتار بد (قتل پدرش) هم به شکلی تقریباً اساطیری به این اتفاق ربط پیدا می‌کند؛ گویی نتیجه‌ی اعمال بد او هم گریبان خودش را می‌گیرد و هم مردمش را. تغییرات زمین‌شناسی و حرکت جزیره هم صورتی فانتزی و جادویی می‌یابد.

ـــ دختر جوهر و ستاره‌ها، نوشتة کایرن میلوود هارگریو، نشر هوپا.


می‌ریم که داشته باشیم...

دیگر بهم ثابت شد وقتی «دوشنبه‌ای» کتاب می‌خوانم، با تمامی مخلفاتش» بهتر وارد کنه کتاب می‌شوم و واقعاً بهم می‌چسبد و کلی مزایا و فلان و بهمان دارد.

درمورد کتاب‌های جدید هم اندکی می‌نویسم تا بیشترتر یادم بمانند. به خلاصه‌شان هم اشاره می‌کنم و بدین ترتیب، داستان کتاب از جهاتی لو می‌رود.

ابریشم و تافته

به‌میمنت و مبارکی، هری و شاهزادة دورگه با صدای قشنگ فرای تماام شد و دو فصل از کتاب هفتم را هم گوش دادم.

چقققدر می‌چسبد، چقدددددر!!!

خوب است یادی هم از جیم دیل گرامی بکنم که اولین‌بار کتاب‌های صوتی هری را با خوانش او گوش کردم و سر کتاب هفتم، یک جاهایی گریه‌م گرفته بود که وقتی خودم کتاب را می‌خواندم گریه نمی‌کردم. لحن اسلیترینی خاصش در نقش اسنیپ و ملفوی و کریچر و همین‌طور طرز حرف‌زدنش جای دابی فراموش‌نشدنی است.

Image result for jim dale

خوراک خوب

آقا رسسسسسسسسماً کرم‌کتاب شده‌ام و از ته دلم خوش‌وقت و خوشحالم. اموراتم هم تقریباً از همین راه می‌گذرد!

واقعاً تصویری که از پایان کودکی تا حالا در ناخودآگاهم منعکس بوده از بعضی جنبه‌ها محقق شده؛ هی‌هی!

کتاب نگو، نچفسکو!

این کتاب خوردن، نیایش، مهرورزی با این نثر ترجمه‌اش مثل بختک شده و خواندنش پیش نمی‌رود. بدتر اینکه برخلاف تلاش‌هایم برای مانع‌شدن از آن، چهره‌ی جولیا رابرتز می‌اید جلوی چشمم و سیر خواندن را نادلچسب‌تر می‌کند!

و از همه بدتر، یاد آخر فیلم و خاوی‌یر باردم می‌افتم؛ ای وای! ای وای!

کتاب جان، خودت با زبان خوش تمام شو.

کتاب‌ها، به‌صف!

مدتی است که «سربه‌راه» شده‌ام: بیشتر کتاب‌هایی را که امانت می‌گیرم، اگر ارزش خواندن داشته باشند، می‌خوانم و نمی‌گذارم ناتمام بمانند.

چند ماهی است با خودم قرار گذاشته‌ام خلاصة کتاب‌هایی را که می‌خوانم حتماً اینجا بنویسم تا بعدها یادم بماند داستان چه بوده اما نمی‌شود وقت مناسبی برای این کار اختصاص بدهم. فعلاً اسمشان را یادداشت می‌کنم؛ شاید بعدها موفق بشوم این پروژة ظاهراً کوچک را هم عملی کنم.

خوانده‌شده‌ها:

سگی که به سوی ستاره‌ای می‌دود

برایم شمع روشن کن

هری پاتر و شاهزادة دورگه (فقط یک فصلش مانده. کتاب صوتی)

آسمان سرخ در سپیده‌دم

پسر، بدجنس‌ها و تمساح غول‌پیکر (هر سه از رولد دال)

سه سوت جادویی

میک هارته

گاوهای آرزو

ققنوس و قالیچة پرنده

خود دوست‌داشتنی من

فرنسه

کنسرو غول

ـ درمورد بقیه چیزکی نوشته‌ام.

ـ این موارد مال سال 86‌اند.

ـ به کتاب‌های خیلی کودک اشاره‌ای نمی‌کنم.


هری‌جات

نکته‌های ریزودرشتی که با هربار یادآوری داستان هری توی ذهنم نقش می‌بندند خیلی برایم جذابیت دارند.

ـ مثلاً ماجرای آن عنکبوت غول‌آسا که در کتاب دوم، برای هری و رون دردسرساز شده بود، در کتاب ششم، بهانه‌ای می شود برای شکل‌گرفتن نقطة عطفی در داستان.

ـ گاهی فکر می‌کنم چرا بعضی رازهای توی کتاب باید با تحمل دردسرهای خیلی جانفرسا و اضافی گره‌گشایی بشوند؟ مسیرهایی که حتی بیشتر وقت‌ها به نظر می‌رسد بیراهه‌اند. هری و رون در کتاب دوم جانشان را به خطر می‌اندازند که آراگوک فقط به آن‌ها بگوید هاگرید در قضیة باسیلیسک بی‌گناه است. چیزی که خودشان هم تقریباً مطمئن بودند. یا کلی دردسر کشیدند و معجون مرکب پیچیده ساختند و بدتر از آن، خوردند تا بفهمند ملفوی نوادة اسلیترین نیست. خب این‌ها لبته پیام‌های خودش را دارد یا به زیبایی داستان می‌افزاید و در این شکی نیست. ولی همین وجهشان باعث انتقال احساسی به خواننده می‌شود؛ چیزی آمیزة طنز و اندکی پوچی. یا اصلاً کل ماجرای جادوکردن بعضی وقت‌ها خیلی غلوآمیز و بدوی و پرآب‌وتاب است؛ انگار جادوگرها،‌مثل ماگل‌ها،‌ خیلی دربند به‌روزکردن ابزار زندگی روزمره‌شان نیستند.

ـ یکی از رازهای دنیای جادو اختراع طلسم است؛ اینکه چطور شخصی به ذهنش خطور می‌کند کلماتی را خلق کند که نیرویی خاص داشته باشند. اصلاً چطور آن نیروی خاص را در دل آن کلمات جای می‌دهد؟

و فکر می‌کنم طلسم هرچه قدیمی‌تر و پرتکرارتر باشد، اجراکردنش راحت‌تر است؛ مثل اکسیو. چون هرچه تعداد تکرار طلسمی بیشتر باشد، انگار قدرت طلسم هم بیشتر می‌شود؛ مثل دعاکردن دسته‌جمعی. اینجا سختی کار شاهزادة دورگه بیشتر مشخص می‌شود؛ اینکه چطور آن طلسم‌های مفید قدرتمند را اختراع کرده بود؟

یک تجربة شخصی

گوش‌کردن به کتاب صوتی آدم را جلو می‌اندازد. انگار سریع‌تر کتاب می‌خوانی و کلی وقت مرده کشف می‌کنی که تبدیل شده به یک پای رقصیدن با کلمات.

بعد فکر کن اگر خوانش کتاب حرفه‌ای باشد؛ چه لذذذتی دارد گوش‌کردنش! به من که حتی بیشتر از خواندن با چشم‌های خودم می‌چسبد؛ خیلی بیشتر.

یکی از علاقه‌مندی‌هایم (فانتزی‌هایم) هم شده خوب‌کتاب‌خواندن. مثلاً دیروز که داشتم فصل 22 شاهزادة دورگه را با صدای فرای جان گوش می‌دادم،‌ آنجا که هری و اسلاگی سر خاطرة مورد نظر با هم صحبت می‌کنند، خودم را گذاشته بودم جای فرای و توی ذهنم همان‌طور قشنگ و بااحساس می‌خواندم کتاب را.

Image result for stephen fry reading

اولین دوشنبه

 آپارتمان خانم وستمن تاریک بود و از آن بوی سیب زمستانی و کارامل ترش به مشام می‌رسید.

ص 9

ـ این کتاب را دو روز پیش، توی مترو و موقع برگشتن هفتگی از چمنزار رؤیایی روباهه شروع کردم. آن‌چنان در سرمای زمستانی آن فرورفته بودم که وقتی پیاده شدم، .اقعاً احساس سرما کردم و دلم لباس ضخیم‌تری خواست!

ـ هربار چشمم به اسم کتاب می‌افتد، احساس خاصی پیدا می‌کنم؛ انگار از آن اسم‌های وسوسه‌کننده بوده که بارها دلم خواسته بردارم و بخوانمش. ولی وقتی دقیق‌تر می‌شوم، این احساس کمرنگ می‌شود؛ چیز خاصی یادم نمی‌آید و به این فکر می‌کنم که چرا نام کتاب را این‌طور می‌بینم.

ـ سگی که به سوی ستاره‌ای می‌دود، هنینگ مانکل، ترجمة مهناز رعیتی، نشر هرمس.

لحظة پررنگِ «فقط کتاب»

دت اکوارد مومنت

که  تندتند کتاب به فهرست «برای خواندن»ت اضافه می‌کنی و ازشان عقب می‌مانی ولی لذت تجسم خواندنشان را، در بالاخره یک روزی، زمانی،‌جایی، با رنج محدودیت‌های طبیعی عوض نمی‌کنی.