درخشش بی‌انتهای قفسه‌های چوبی برای من و قلبم

ماه پیش که رفته بودم کتاب‌خانه، در قفسه‌ای که دنبال چیز دیگری بودم، دو کتاب از منصور ضابطیان را دیدم که یکیش را بی‌درنگ برداشتم؛ دیگری را هم گذاشتم برای مراجعه‌بعدی. چند کتاب خوب دیده بودم که به‌کلی قصد قبلی را، برای بررسی آن قفسه، کنار گذاشتم و «حالا این‌ها بماند برای بعدتر»گویان، سر به دشت خوشبختی گذاشتم و مثلاً جامه دریدم و فلان و بیسار!

امروز بالاخره فرصت شد که بروم و از تاریخ اعتبار کارتم هم فقط یک روز مانده بود و ... جالب این‌جا بود که قفسة مورد نظر را پیدا نمی‌کردم! اولش فکر کردم درست ایستاده‌ام و «ئه! پس مارک‌دوپلو کوش؟» و آن‌قدر مطمئن بودم که جلوی قفسة‌درست ایستاده‌ام که فکر کردم بعله، طی این یک ماه، کتاب را برده‌اند. بعدش فکر کردم که نکند اصلاً جای کتاب‌ها را عوض کرده باشند. رفتم راهروی کناری (بین دو قفسة طولانی بعدی) را هم گشتم. نبودند. برگشتم سرجایم. به فکرم رسید شمارة کتاب‌هایی را که هنوز تحویل نداده‌ام ببینم و از روی آن‌ها سعی کنم قفسة‌ درست را پیدا کنم. شماره‌ها متفاوت بودند و آن‌قدر ندانستم محل درست کجاست که دوبار جلوی دو قفسة‌ اشتباه ایستادم و یک‌مرتبه به فکرم رسید راهروی بعدتر را هم ببینم. شماره‌ها این‌بار درست بودند و کتاب‌ها هم سرجایشان و من هم مثل وحشی‌ها، از نهایت امکانم برای امانت‌گرفتن کتاب‌ها استفاده کردم. تازه، قبلش از قفسه‌های داستان ایرانی و خارجی هم دوتا مورد ناب برداشته بودم.

خدا به من رحم کند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد