تاج‌وتخت‌نوشت‌ـ سخن بزرگان

Image result for ‫برندون استارک‬‎

«من فکر نمی‌کنم این پایانی باشد که مردم نیاز داشته باشند تا از آن برداشت مشخصی کنند، پیام‌های زیادی دارد راجع به اینکه شخصیت‌های داستان چه کارهایی کردند و چه تغییراتی در آن‌ها رخ داد.

شما می‌توانید به هر روشی در آن عمیق شوید، شگفتی بازی تاج‌و‌تخت در داستانگویی انسانی است که دارد، و شما می‌توانید هر برداشتی از آن بکنید. آدم‌های متفاوت و قصه‌های گوناگونی درون آن وجود دارد، که هر کدام  به بخش‌های مختلف و پیام‌های مختلف می‌پردازد. مهم‌تر از هر چیزی، سریالی است که برای تماشا عالی‌ست. و گزینه‌ای عالی برای این که بنشینید و در برابر چیزی که می‌بینید واکنش نشان دهید.»

آیزاک همپسند رایت؛ بازگر نقش برندون استارک


Image result for ‫آیزاک همپستید-رایت‬‎




ملکه‌های ناکام

1. قبلاً گفته بودم که شخصیت دنریس استورم‌بورن (عجب اسم فوق‌العاده‌ای!) به‌نظرم خیلی پخته و ملموس نمی‌رسد؛ انگار مارتین خوب درکش نکرده و نتوانسته او را خوب نشان بدهد و البته دوست داشتم بعد از خواندن کتاب‌ها، این نظرم را کامل و اصلاح بکنم (اگر لازم باشد). اما اگر فصل آخر سریال را جدی بگیرم، الآن می‌فهمم آن خامی و جانیفتادگی که احساس می‌کردم از چه منشأ می‌گرفته؛ از واقعیت شخصیت دنریس.

2. الآن با مارجری تایرل چنین مشکلی دارم. این مشکل هم از زمانی پیدا شد که مارجری را گرفتند و کردندش توی هلفدانی. از آن به بعد، دیگر کارها و اعمالش را درک نکردم.

روابط تاج‌وتختی/ شیپ‌کردن «گات»ی

خب خب خب؛ اگر به من باشد، خیلی دوست دارم زوج‌های داستان مورد علاقه‌ام را به این صورت بچینم:

سانسا و جان: بله، بله! الآن دیگر می‌شود و مشکلی نیست. جان باید از خدایش هم باشد.

راستی، فکر نمی‌کردم سوفی ترنر هم کلاه‌گیس پوشیده باشد!

تیری‌ین و دنریس: اگر قرار باشد دنی به هدفی که از ابتدا در سر داشت برسد، چه کسی بهتر از تیری‌ین می‌تواند در گوشش زمزمه‌های مشاورانه، از روی عشق و اعتماد، بکند؟

البته باید اعتراف کنم گاهی به زوج «سانسا- تیری‌ین» هم فکر کرده‌ام.

آریا و گندری: این یکی که خیلی روشن و مسلم است. ولی تصمیم آریا فوق‌العاده بهتر بود.

سر جیمی و سر بری‌ین: شوالیه‌های محبوبم.

ـ بقیه دیگر برایم، از این نظر، خیلی مهم نیستند.

ـ اگر دست من بود، لرد وریس را هم به خانة بخت می‌فرستادم!

«از عمر آ بِکاه و/ بر عمر ب بیفزا»

فهرست کتاب‌هایی که باید بخوانم، در گودریدز، آن‌قدر از فهرست خوانده‌شده‌ها بیشتر شده که، در حالت معمول، باید یک‌سال کتاب بخوانم تا این فاصله تازه صفر شود؛ آن هم اگر به فهرست الف چیزی نیفزایم.

یکی از شگردها این است که بیشتر از فهرست الف چیزی برای خواندن انتخاب کنم. چون در این صورت، هم فهرست ب جلو می‌رود و هم فهرست الف روند معکوس پیدا می‌کند! کلک خیلی بامزه و هیجان‌انگیزی است! خوشم آمد!

تبصره: حالا چه کاری است؟ چرا من باید فاصله را کم کنم؟ اصلاً هرچه فاصله باشد، لذت و انگیزة خواندن، حتی در این شکل پیش‌پاافتاده و ظاهراً بی‌اهمیت، بیشتر می‌شود.

باندراس‌نامه

مترصد مشتاق دیدن فیلم جدید آنتونیو باندراسم که آلمودووار جان کارگردانی کرده و پنه‌لوپه جان هم در آن نقش دارد. گویا باندراس، بابت این فیلم، در کن امسال هم جایزه گرفته. چه بهتر از این!


برندگان جشنواره کن 2019/ نخل طلا به کره جنوبی رسید

یک‌ـ دو روز پیش، که دنبال این فیلم می‌گشتم (هنوز اکران نشده که بتوانم دانلودش کنم)، چندتا از فیلم‌های باندراس را هم گذاشتم توی صف. امروز صبح که بیدار شدم و فیلم‌های دانلودی را بررسی می‌کردم، از دیدن آنتونیو با چهره‌های متفاوت، در حدود سه فیلم، کلی ذوق‌زده شدم؛ باندراس با ریش پروفسوری در فیلمی که فکر کنم درمورد بوچلی است، حتی باندراس با دوبلة سعید مظفری (نمی‌خواستم فیلم دوبله باشد ولی نمی‌دانم چطور شد زبان اصلی را نگرفتم) در کنار آدرین برودی، ...

Image result for pain and glory

چند روز پیش که اسم این فیلم را شنیدم، اشتباهی فکر کردم از روی رمان قدرت و افتخار گراهام گرین ساخته شده. یادم نبود اسم این دو قدری با هم فرق دارد. هیجان جالبی بود. فکر کردم لابد نقش کشیش فراری کتاب را باندراس بازی می‌کند. با کارگردانی آلمودووار دیگر چه شود!

شبح تابستانی

1. اینکه یک نفر، با فاصلة خیلی کم، نقش دو نویسندة متفاوت را در دو فیلم بازی کند از دید من یک‌طوری است! اولش سلینجر و حالا هم تالکین. بیشتر به‌خاطر لی‌لی کالینز و تالکین دوست دارم این فیلم را ببینم. هنرپیشة اصلی احساس بچه‌پرروبودن را به من القا می‌کند؛‌چیزی مثل جنیفر لارنس.

2. آخرشب اتفاقی دیدم فیلم دختری در دام عنکبوت شروع شد. چون ابتدایش بود، نشستم برای دیدنش. چند دقیقه که گذشت، به نظرم آمد باید ادامة دختری با خالکوبی اژدها باشد. ولی خب، به جای رونی مارا و دنیل کریگ، هنرپیشه‌های دیگری بازی می‌کردند که چون دوتای اولی را خیلی دوست دارم، نتوانستم این دوتا را خوب هضم کنم. لیزبت سلندر با چهره و گریم خاص رونی مارا خیلی خیلی خیلی خوب نشان داده شده بود. وای، بعضی جاهای فیلم که رسماً دقت نمی‌کردم چه خبر است یا پا می‌شدم راه می‌رفتم. گفته بودم که نمی‌توانم یکسره «بنشینم » و فیلم ببینم. شخصیت‌پردازی لیزبت توی فیلم اول خیلی بهتر و توجه‌برانگیزتر از اینجا بود. در این فیلم، ماجرای خانواده‌اش را جزئی‌تر مطرح کرده بودند که برای من اصلاً جذابیت نداشت؛ با آن خواهر وحشی ترسناکش! تا جایی که خاطرم است، نویسنده سه کتاب بر اساس شخصیت لیزبت نوشته و احتمال دارد فیلم سومی هم بعداً ساخته شود.

هنرپیشة‌ اصلی این فیلم خیلی خوشکل‌تر است (خب طبیعی است؛ مثل رونی مارا که خیلی خیلی خوشکل‌تر از لیزبت بود). از آگوست خیلی خوشم آمد. کوچولو! دلم خواست اسمم آگوست باشد و با آن حال و هوای تابستانی، صدایم بزنند گوست؛ مثل دایرولف سفید یخی جان اسنو. تضاد قشنگی می‌شود!

Image result for Christopher Convery


بادهای زمستانی و آن دیگری

داشتم فکر می‌کردم وقتی کتاب هفتم کامل و آماده و منتشر بشود، چند سالم شده و در چه وضعیت و شرایطی قرار دارم؟

Image result for J R R Martins' books

از آخرین‌هایم با نغمه

1.

Image result for daenerys and drogon the last episode

یکی از قشششششششششنگ‌ترین و باشکوه‌ترین صحنه‌ها که خب، به نظرم آن‌قدر دیر نمایش داده شد که شکوهش درخور دنی خانم نبود و اصلاً به چشم نیامد!

2. سم، پسر! داشتم از دیدنت ناامید می‌شدم. عالی بودی همیشه.

3. برندون، بهترین گزینه. یادم هست وقتی اوایل فصل/ کتاب دوم همه افتاده بودند به جان هم و ادعای استقلال یا پادشاهی داشتند، می‌گفتم آخرش می‌زنند همدیگر را لت‌وپار می‌کنند و همین پسرک ناتوان از راه‌رفتن مجبور است بشود پادشاه. گاهی هم حتی به سانسا فکر می‌کردم. می‌گفتم شاید کمی رنگ‌ولعاب فمینیستی بگیرد مثلاً. یا نوعی ساختارشکنی در اندیشة شاه/مرد.

4. ولی توی شورای شاهی، جای لرد وریس نازنین بدجووور و بی‌شرمانه خالی بود! بابت این قضیه تیری‌ین را نمی‌بخشم.

5. یک‌جاهایی از موسیقی متن سریال، که خیلی آرام و غمگین و احساسی بود، مرا یاد ابتدای آهنگ ترانة «من و گنجشکای خونه» می‌انداخت. خیلی خیلی هم قشنگ!

6. زیرزمین و دخمه‌های زیر تخت شاهی را خیلی دوست دارم؛ بابت استخوان‌های اژدهایان و سیروسلوک بچگی‌های آریا برای رقصندة‌آب‌شدن.

«زییاپ لاسما» [1]

«بی‌بی‌م همیشه میگه ما گناهکارهایی هستیم که گیر افتاده‌ایم توی شکم ماهی. به این راحتی نمی‌میریم. وقت مردن که برسه، اون وقت ماهی دهن باز می‌کنه». ص 70

کتاب [1] خیلی قشنگ و خواندنی‌ای است (تازه به میانة آن رسیده‌ام البته) فقط یک بخش‌هایی دارد که شخصیت‌ها شروع می‌کنند اطلاعات‌دادن؛ مثلاً درمورد سرعت گلوله، اصطکاک چرخ‌های ماشین با جاده، ... این موارد هم برای پیشبرد بخش‌هایی از داستان مطرح می‌شوند ولی انگار جای خودشان را راحت بین کلمات دیگر باز نکرده‌اند و برای من که توی‌ذوق‌زننده بوده‌اند. از بین این موارد، تا اینجا، «چهارصدهزارم ثانیه» و «کشیدن مربع با نگاه به آینه» را توانستم هضم کنم و مثلاً اولی مثل این جمله‌های توجه‌برانگیزی بود که در جاهایی از فیلم‌ها و داستان‌ها می‌گویند و یک‌جور خاصی توجهت جلب می‌شود و بعد می‌فهمی تشبیه یا تفسیر جالبی در کار بوده  حتی ممکن است آن جمله‌ها را جایی یادداشت هم بکنی. اما باز هم کاش این وسط پرسش و پاسخ کوتاه سام و سارا پیش نمی‌آمد؛ خود سارا توی ذهنش با چند جمله می‌رسید به اصل مطلب. یا درمورد اصطکاک چرخ‌های ماشین، یونس می‌توانست بدون دادن اطلاعات علمی بگوید: «خب این پیانو سنگینه، حرکتتون کند میشه». البته وقتی این مسئله چندبار تکرار می‌شود، آدم فکر می‌کند شاید این عمد بالاخره به نتیجه‌ای برسد. ولی خب چون شده خورة‌ مغزم موقع خواندن این کتاب، باید به آن اشاره کنم تا بعداً، اگر شد، به نتیجة لازم برسم.

[1]. نام‌گذاری فصل اول و ارتباطش با مطالب خود فصل را خیلی دوست دارم.

[1]. عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی، جمشید خانیان.

آتش اژدها

نظرم درمورد فصل آخر سریال این است که: در کل چندان راضی نیستم. شاید هم بیشتر این نارضایتی غیرحرفه‌ای باشد و از روی ناراحتی برای تمام‌شدنش؛ تمام‌شدن ماجرایی که از شروعش خیلی خوشحال و شگفتزده بودی و با وجود کاستی‌های امروزه‌اش،‌همچنان به ذات قضیه امید داری (کتاب‌های مارتین؛ چون هنوز نخوانده‌ای‌شان). بله میزان رضایت کلی اندک است ولی همین پنج هفته،‌که «ئه! چه زود گذشت»ند، احساسات رنگارنگی داشتم. دارم فکر می‌کنم اپیسود 4 به‌نظرم داغون‌ترینشان بود و در شأن مارتین و شخصیت‌هایش نبود. البته الآن می‌فهمم تصمیم آخر سر جیمی چه عمقی داشت! این خوب بود. یا اینکه سانسا را هنوز ویران نکرده‌اند خیلی خوب است. بیشتر از همه، اپیسود دوم را دوست داشتم و خیلی خوب است که وریس تقریباً در اوج ماند و همچنین هاوند.

اینجا برای وریس دلم لرزید؛ چشم‌های خودش هم یک‌طوری شد:

Image result for lord varys season 8

منتظرم روزش فرابرسد که با وریس توی کتاب بیشتر آشنا شوم.

«خطاب به پروانه‌ها» یا ...

1. شما چقدر زیاد شده‌اید!

دانای‌ـکل‌ـنوشت: البته دلیلش را دیروز فهمیدم.


2. اما دیروز صبح یک‌لحظه منظرة ترسناکی از فیلم‌های خاصی را مجسم کردم که با حملة رتیل‌ها، مورچه‌ها یا پرندگان به شهر همراه بود‍!

قدم اول: می‌دانی مغزت عادت کرده از بعضی چیزها تصویرهای وحشتناک غیرواقعی یا ناممکن بسازد یا به سمت چنین تصاویری برود.

قدم دوم: سعی می‌کنی سرِ خرِ چموش مغزت را کج کنی. با زور که به هدفت نمی‌رسی چون خر قبرسی است. پس فهمیده‌ای که باید از ترفند هویج استفاده کنی. به‌یاد توکا کوچولوی کتاب کنسرو غول، برایش ساندویچ پویج درست کن!

ته آن تصویر چندثانیه‌ای وحشتناک، فکر کردم: «خب آدم بلایی سرش بیاید، با این مخلوقات زیبای نازک‌بدن باشد بهتر است تا خیلی چیزهای دیگر!»

«بهتر آن است که برخیزم/ ×قدم× بردارم...»

دارم فکر می‌کنم پا شوم فلان کار را انجام بدهم؛ چون دلم برای زوربا، گربة باشرف بندر، تنگ شده و کم‌کم تنم قلقلک می‌شود برای پاشدن و ول‌گشتن توی خانه.

بعدش فکر می‌کنم آن کار را به خودم جایزه بدهم؛ برای وقتی که رسیدم به عنوان جدید؛ برای رفع خستگی.

بعد می‌بینم فقط یک صفحه مانده و شاید عنوان بعدتر را در نظر بگیرم. شاید هم فصل‌به‌فصل پیش زوربا برگردم و این جایزه‌ای بشود برای طی‌کردن موفقیت‌آمیز هر عنوان.

شوالیة مفت‌خور اما مؤثر [1]

تیری‌ین: می‌تونم حرف بزنم؟

بران: پس چی؟ فقط مرگ می‌تونه تو رو خفه کنه!

ـ خواب دم صبح خیلی خوب بود: خانه‌ای بزرگ، که من فقط در گوشه‌ای از آن بودم (طبقة بالا کنار بالکن) با گلدان‌های سبز و شاداب فراوان. بعضی‌هاشان به من رسیده بودند (از کسی که خانه را به من واگذار کرده بود یا صاحب قبلی آن ... چنین چیزی) و بعضی‌شان گلدان‌های مامانم بودند که پیش من امانت بود. همه در وضعیت خیلی خوبی بودند. غیر از گلدان‌ها، یک سبد بزرگ پر از بچه‌غاز هم بود که نگران نگهداری‌شان بودم. اینکه شب جایی باشند که نه سرما بزند بهشان و نه از گرما بمیرند (چرا توی خواب یاد ماجرای جوجه‌غازهای آن سال دور افتادم؟)

کتاب‌خور هم برایم چند کتاب فرستاده بود. بیشترشان تکراری و نوشتة پائولو بودند و ایزابل (شاید وجدانش درد گرفته برای همین کتاب‌ها مشابه همان‌هایی بودند که برده) اما بینشان کتابی از کوندرا بود که من نخوانده‌ام و اتفاقاً اریک همان را می‌خواست ردش کند برود!

[1]. نمی‌دانم این توصیف چرا مرا از جهتی یاد کتاب‌خور انداخت!

سانسا؟ برندون؟

1. این هم [تیپ‌های شخصیتی] شانزده‌گانه و تعدادی از هم‌تیپ‌هایمان که در انتها معرفی شده‌اند.

و چرا در تیپ من هیچ استارکی نیست؟

2. کتاب [بزنگاه داستان] را خیلی سال پیش به‌لطف دایی جان خوانده بودم و از طرح داستان‌هایش هنوز هم خوشم می‌آید. البته چندتایی‌شان بیشتر یادم نمانده، آن هم با جزئیات اندک. خیلی مشتاقم دوباره پیدا کنم و بخوانمش.

Image result for ‫کتاب بزنگاه داستان‬‎

غول و یاغی و پیشگوی جذاب

1. کتاب کنسرو غول خیلی خیلی بانمک و خواندنی است!

شخصیت توکا و مادرش، تا اینجا که خوانده‌ام، خیلی خوب توصیف شده و نویسندة مرموز آن دفترچة داستانی هم کنجکاوی آدم را تحریک می‌کند. سرعت روایت داستان و انتخاب کلمات باعث شده دلم بخواهد بیشتر از یک‌بار کتاب را بخوانم. حتی آن بخشی که داستان در داستان شده و توکا دارد ماجرای زندگی نویسندة مرموز را می‌خواند هم جذابیت خودش را دارد و تا حالا که دلم نخواسته کاش زودتر تمام شود تا وارد زندگی خود توکا بشوم. در این بخش،‌بیشتر از همه ماجرای دنباآمدن راوی دوم در میان کتاب‌ها خیلی جذاب بود.

معرفی شخصیت‌ها کوتاه و بانمک است؛ از پیرزن به‌دور از آداب فرصت‌طلبی که از توکا پول گرفت، تا بروکلی و کباب و زن و مرد پیر صاحب کتاب‌ فروشی.

2. بالاخره فیلم یاغی دشت را تا آخرش دیدم و دیگر داشت از دست سلینجر حرصم درمی‌آمد که بزرگواری کرد و تصمیم مهمی در زندگی‌اش گرفت. روحت شاد، مرد! تأثیری فارغ از نویسندگی و ... در من گذاشت؛ چیزی که به مدیتیشن‌ها و آرامش‌جستن‌هایش مربوط می‌شد.

3. هاااای! چند روز پیش، 50 صفحه از کتاب عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی را خواندم و شیفته‌اش شدم. گذاشته‌امش برای لحظات مناسبی که خواندنش بیشتر در من نشست کند.

4. سریال Cloak and dagger هم از آن دوست داشتنی‌های خاص است که فانتزی و خط داستانی و پرداخت شخصیت‌هایش تقریباً به‌جا و در سطح خودش مقبول است. از ایدة دو شخصیت در کنار هم، که در فال‌های شانتل  و سرنوشت گذشتة نیواورلئان هم جلوه دارند، خیلی خوشم می‌آید. اپیسود ششم را خیلی دوست دارم چون به‌موقع و طی جریان داستانی خیلی خوبی، مقدمة اتفاقات بعدی را چید. هم‌زمانی پیشگویی و توضیحات  شانتل با اتفاق‌هایی که برای تای و تَندی می‌افتاد خوب بود. از نقش شانتل و هنرپیشه‌اش خیلی خوشم می‌آید؛ بدم نمی‌آید جای ا باشم و این سبک زندگی را داشته باشم. انگار خیلی با من جور است!

با تشکر از کتاب‌خانة نویسنده و مترجم محترم

بن‌بست نورولت را تمام کردم، راز اسمش را فهمیدم و کتاب بامزة دیگری را امانت گرفتم؛ کنسرو غول، از مهدی رجبی.

شخصیت داستان ادبیات گفتاری و دنیای ذهنی بامزه‌ای دارد؛ به کلمات ارادت خاصی دارد و آن‌ها را توی ذهنش  برعکس می‌کند و روی دیگران اسم می‌گذارد، از بروکلی و جلاد گرفته تا چیزهای دیگر که هنوز من با آن‌ها آشنا نشده‌ام.

 از آن پسرهای کتک‌خور خودضعیف‌پندار و خودکم‌بین منزوی است و فکر کنم، بیشتر از همه، پدرش را دوست داشته باشد. اینکه توی زباله‌ها مطلبی خواندنی پیدا کرده و مجذوبش شده، و حتی برعکس‌کردن کلماتش، مرا یاد خودم می‌اندازد؛ دیپلم گرفته بودم و لای مقوای پیراهن نویی که مادرم برای برادر کوچکم خریده بود، چند صفحه از رمان محبوب آن سال‌هایم را پیدا کرده بودم: کیمیاگر. بیشتر از آنکه از دیدن برگه‌های کتاب مورد علاقه‌ام، در چنان جای نامربوطی، رگ غیرتم بیرون  بزند، خوشحال بودم که چنین کار توهین‌آمیزی کرده‌اند و من نزدیک به ده صفحه از یک‌جایی از آن را داشتم و انگار مشتی از طلاهای سانتیاگو را به من بخشیده بودند. چند ماه بعدش، از تهران برایم نسخه‌ای از آن کتاب را خریدند و خیالم راحت شد. امکانات در همین حد! باید از پشت کوه یا بر اثر اشتباه فرشته‌های تقدیر چیزی نصیبم می‌شد! به هر حال، از الطاف کائنات است دیگر! امیدوارم این اشتباهات شیرینش همچنان تکرار شود.

درس امروز

در حالی که از دست فرستندة دیمنتورهای امروز شاکی بودم و توی ذهنم مدام سعی می‌کردم در این زمینه مسئولیتی قبول نکنم (به موضوع مطرح‌شده فکر نکنم و هی راهکار ندهم و خودم را مثلاً به آب‌وآتش نزنم و بعد از مدت‌ها، یک‌بار هم بگویم: خب به من چه!)، یادم آمد که با کفش‌های او راه بروم [1].

البته فقط احساس پوشیدن کفش‌ها را دارم و هنوز هم نمی‌توانم راه‌حل درستی بدهم. بله، کفش‌ها زشت و آزارنده و نامتناسب‌اند؛ کلاً به‌سختی می‌شود با آن‌ها راه رفت ولی من چه کمکی می‌توانم به صاحب اصلی کفش‌ها بکنم؟ فعلاً هیچ. چون نه حاضر است کفش‌ها را دربیاورد و نه بپذیردشان. فقط دوست دارد توی ذهنش مدام آن‌ها را به گوشه‌ای پرت کند و بعد هم از پابرهنگی پریشان شود و ...

تنها هنرم فقط این است که بفهمم پوشیدن این کفش‌ها به‌صلاح نیست و باید برایشان کاری کرد. بفهمم این کفش‌ها آزارنده‌اند و باعث خستگی و تاول و عقب‌ماندن در مسیر می‌شوند. اینکه از فرستندة دیمنتورها دوری نکنم و شکلات بیشتری بخورم و به چیزهای خوب و خنده‌دار و شادی‌آفرین بیشتری فکر کنم تا انرژی‌ام تحلیل نرود.

گرچه با خوابی که سرصبحی دیده بودم و خودم در موقعیت شکننده‌ای قرار گرفته بودم،‌ دیگر این یکی نورعلی‌نور بود و فحش‌لازم! پاسخ یک «پس من چه» ذهنی را به خودم بدهکارم و دلم حمایت قوی بیرونی می‌خواهد.

[1]. درمورد انرژی آدم‌ها، مخصوصاً دوست‌داشتنی‌ها، اشتباه نمی‌کنم. همین دیروز عصر خانم آشتیانی عزیز گفتند کتاب با کفش‌های دیگران راه برو کتاب سوگلی‌شان است.

خورشیدک‌های شادی‌آفرین هفته

1. از کائنات متشکرم که از دوشنبة پیش تا دیروز مرا با کراماتش به عرش اعلی رساند و دریچه‌های زیبای بیشتری به کنج بهشتی یگانه‌ام باز کرد (جلسة چهارم و پنجم/ آخر کلاس خانم حاجی نصرالله عزیز).

2. صبح سه‌شنبة هفتة پیش، لامپ بزرگی توی سرم روشن شد و قلبم را از خوشی به آتش کشید! خبر این بود که مترجم محبوبم، خانم عبیدی آشتیانی، در غرفة نشر افق در نمایشگاه حضور خواهد داشت و منی که تا آن روز نمایشگاه امسال را نرفته بودم، دیگر از خدا چه می‌خواستم؟ باید شال و کلاه می‌کردم و خودم را می‌رساندم و هم گشتی در غرفه‌های دیگر می‌زدم و هم می‌رفتم برای تحقق یک رؤیای دیگر. اما انرژی کافی را نداشتم؛ مریض بودم و دست عقل چراغ بزرگ توی سرسرایش را خاموش کرد، زد روی شانه‌ام و برایم آرزوی اقبال بلند کرد: حالا وقت‌های دیگر؛ مثلاً نمایشگاه سال بعد... چه می‌دانم، از همین حرف‌ها. در این زمینه، سندباد مجربی هستم و حرف عقل را گوش کردم اما خب، نمی‌شد ناراحت نبود.

3. بله باید بگویم امسال از آن سال‌هایی شد که بی قصد و غرض قبلی نرفتم نمایشگاه کتاب. ولی اگر فیدیبو و این دوـ سه کتاب‌خانة خوب دردسترسم را روی هم بگذارم، از نماییشگاه‌رفتن بهتر است.

4. این شماره هم مستقل است و هم در ادامة شمارة 2. دیروز که آخرین جلسة کلاس محبوبم بود، از اقبال بلندم، درست صندلی کنار دست خود خانم حاجی نصرالله نازنین نصیبم شد! آخ که انگار در بهشت بودم! همان دقایق ابتدایی، پرهیب تیره‌پوش بلندبالایی جلو در کلاس ایستاد و واااااااای! خانم آشتیانی بود! برای خانم مدرس ما، که داشت بخشی از کتابی را می‌خواند، دستی تکان دادو بعد فکر کنم چشمش به من افتاد که لب‌هایم مثل دلقک‌ها تا بناگوش کش آمده بود و چشم‌هایم لابد زیاده‌ازحد گشاد شده بودند و به او نگاه می‌کردند. امیدوارم از من نترسیده باشد! دقایقی بعد، در پی حدسی که زدم، همچنان که یک چشمم به سالن بود و دودل بودم که بروم بیرون یا نه، به دوستم در طبقة بالا پیامک دادم: خانم آشتیانی اومدن پیش شما؟ می‌مونن تا آخرش که من بیام ببینمشون؟ و دوستم: آره اینجان. می‌مونن تا آخر. و من تا آخر کلاس، دقایقی به خودم می‌آمدم و سعی می‌کردم جلو هیجانم را بگیرم و از آخرین جلسه با مدرس محبوبم بهره ببرم.

وقتی کلاس خودمان تمام شد و کارهای لازم را انجام دادم،‌با عجله رفتم بالا. تعداد اندکی داشتند جمع می‌شدند تا عکس بگیرند. عکاس با مهربانی گفت: بیا وایستا عکس بگیر و جایی برای رودربایستی باقی نگذاشت. از آنجا که آخرین فرد توی ردیف خود خانم آشتیانی بودند، من کنار ایشان ایستادم. کلی هم تشکر و  ابراز ارادت کردم بهشان و درمورد کتاب‌ها و ... چقدر به من لطف داشتند و بعد هم، که دوستم برای برداشتن کیفش برگشته بود و من توی پاگرد طبقة هم‌کف منتظرش بودم، همای سعادت لطفش را تمام کرد و باز هم ایشان را دیدم و خداحافظی گرررمی کردیم و بعله! ایشان مرا مسح کردند [1]! دست چپشان را بر دست راستم گذاشتند و متواضعانه ابراز لطف کردند!

بله مشخص است که من ظرف ذوقم زود پر می شود و هرچند فکر نکنم مرا آدم پُزویی نشان بدهد، برای خودم خیلی خیر و برکت دارد چون خیلی سریع خوشحال می‌شوم و از چیزهای کوچک مطلوبم هم انرژی می‌گیرم و ... البته این مورد برای من از موارد کوچک حساب نمی‌شود؛ چون چندین سال است که به آن فکر می‌کنم. آدم‌ها برای من خیلی مهم‌اند چون آدم‌های زندگی‌ام خیلی اندک بوده‌اند و در نهایت اینکه عاشق نوع بشرم و بالقوه به این آفریده‌ها و توانایی‌ها و خوبی‌هایشان ارادت دارم.


[1]. اولین‌بار که به علاقة آدم‌ها به لمس‌شدن از سوی افراد مشهور و کاریزماتیک فکر کردم، حدود بیست سال پیش بود. میان صفحات واژه‌نامة آکسفورد، عکسی از بیل کلینتون بود و افراد مشتاقی که دستاشن را به سویش دراز کرده بودند تا بتوانند، حتی شده سرانگشتی، با او دست بدهند. طبق تحلیل آن زمانم، به این نتیجه رسیدم که این یک نوع انرژی‌گرفتن است و واقعاً چنین چیزی وجود دارد. حال طرف هرکه می‌خواهد باشد. از چنین جریان انرژی‌هایی خوشم می‌آید چون لزوماً منفعل نیستند و سلیقه‌ای‌اند و حس خوشایندی ایجاد می‌کنند. برای همین، حتی نگاه خاص از سوی آدم‌های دوست‌داشتنی برایم محترم است و برایش تفسیر و تعریف دارم. حتی دوست دارم خودم هم آدمی باشم که در مقیاس محدود یا گسترده بتوانم چنین تأثیرهای خوبی داشته باشم.

رستگاری در فیدیبو یا «فیدیبو خره، دوستت دارم!»

رفتم فیدیبو، یک‌عالمه اسم کتاب و نویسنده و مترجم جستم و برای خودم یادداشت کردم. نمی‌دانم کی می‌خرم یا می‌خوانمشان (نکتة مهم‌تر همین دومی است) اما متوجه شدم چه تخفیف‌های خوبی! اصلاً همین باعث می‌شود فهرستم طولانی‌تر بشود!

البته نوشته بود: با اولین خریدتان فلان‌قدر تخفیف بگیرید! نمی‌دانم اگر با حساب کاربری‌ام اقدام کنم مشمول آن می‌شوم یا نه.

تکان دهنده!

در گودریدز، توجهم به کتابی جلب شد که برخی خوانندگان اظهارنظرهای چشمگیری درمورد آن داشته‌اند؛ مثلاً:

«فرزانه طاهری در مقدمۀ کتاب تعریف می‌کنه که گلشیری بعد از شنیدن داستان‌های سلطان‌زاده می‌گفت: نمی‌دانی که چه مضامینی در داستان‌هایش دارد، مو بر اندام آدم راست می‌شود، بیخ گوش ما چه‌ها گذشته و ما بی‌خبریم

گلشیری عزیز خوشش آمده! پس باید بخوانمش.



Image result for ‫محمد آصف سلطان زاده‬‎