بیا!
همینو میخواستی؟
فهرست کتابای «میخوام بخونمشون»م تو گودریدز از فهرست کتابایی که تا حالا خوندم جلو زد!
ـ ولی اصلاً گودریدز به آدم وسواس عنایت میکنه ها. مثلاً هر سال این برنامة چالش کتابخونیش یه کاری میکنه بیشتر اوقات به تعداد صفحههای خوندهشده/ نشده فکر کنم تا محتوا یا چیزای مهم دیگه از کتاب. هر کار هم بکنم باز اون کرم صفحهشمار تو ذهنم هست؛ حتی حالا که دارم بینهایت از خوندن کتابا لذت میبرم. یکی دیگهش هم همینه که تا حالا سعی میکردم اون دوتا فهرست بالا به نفع خوندهشدهها باشن که خب، بهسلامتی و بهقول هاگرید و اسلاگهورن: پوووووووففففففففففف! طلسمش باطل شد.
خب حالا مهم نیست.
مسئله اون وسواسه که مهمه. یه جورِ شیرینیه! حتی همین حالا هم، که دارم تقبیحش میکنم، ازش خوشم میاد! دوست دارم باشه این چیزها اصلاً! خودم باید یاد بگیرم جنبههای مهمش رو پررنگتر کنم.
آها! بعد، یه چیزی:
من نمیدونم چطور میشه از بخش بلاگنویسی گودریدز استفاده کرد. دیدم بعضیا میان گاهی یه چیزایی مینویسن ولی من هرچی گشتم گزینهای برای این کار نیافتم.
دیروز تا توانستم، گشتم و متأسفانه نیافتم! کتاب محبوبم چاپ سال 91 است و گویا تجدید چاپ نشده و نسخهای از آن را نتوانستم پیدا کنم.
باید راههای بیشتری را امتحان کنم.
دیوید آلموند عزیز،
هفته پیش مینا بودم و برای کتاب اسکلیگ از شما تشکر کردم.
این هفته بابت کتاب زیبای قلب پنهان سپاسی بزرگ تر به سمتتان می فرستم و جو ما... مالونی می شوم.
با فین فین و ارادت،
سندباد دلباخته
1. وی فراخی را کنار گذاشت و به آبنمک متوسل شد.
بدینترتیب، از نصف شب تا حالا، گلویش اوضاع بهتری دارد و تصمیم گرفته، با وجود سردرد اندک و احساسی شبیه آدمهای تا حدی تبدار، دکتر نرود و با آبنمک و دمنوش حالش را بهتر کند؛ و البته استراحتتتتتتت!
راستش فکر کنم گرفتن آنتیبیوتیک، برای این مقدار بیماری، هنوز زود است. شاید 1-2 روز به آن وقت بدهم ببینم بهتر میشود یا نه.
نمیدانم چطور حاضرم دهجور دمنوش آماده کنم ولی بهراحتی دست و دلم به آبنمک قرقرهکردن نمیرود! نمیفهمم کجایش سخت است؛ تازه، تأثیرش اینقدر خوب و سریع است.
2. کتاب دردسرساز خیلی خوب نوشته شده و احساسات درونی نوجوانی خشمگین و آزرده و ناسازگار با اجتماع را بهخوبی نشان میدهد. توی گودریدز، بهنظرم آمد کتابی که من میخوانم شامل دو جلدِ کتاب اصلی است در یک مجلد. باید ببینم نام بخش دوم کتاب با جلد دوم کتاب اصلی یکسان است یا نه.
[1]. در چند سطر از این کتاب، به گنجشکی با جوجههایش اشاره شده. بدم نیامد از این عنوان که همیشه برایم شیرین است اینجا استفاده کنم.
دیشب، برای حالخوبکنی و دورنماندن از فیلمبینی، اسکلیگ را دیدم. با اینکه بهنظرم داستان را خراب کرده بودند؛ از دیدنش خوشحال شدم و تا حدی لذت بردم؛ بهخصوص برای منظرههاش.
ولی هرچه فکر میکنم این مینا (حتی اگر به ظاهرش کار نداشته باشم) آن مینای توی کتاب نبود که فکر کنم نویسنده برایش کتاب جداگانهای نوشته و نگاهش آنقدر نافذ است که باعث شد توصیفش را برای خودم یادداشت کنم. نقش توکاها و جغدها خیلی کمرنگ بود و ... اصلاً خود نویسنده این فیلم را دیده؟!
اما از حق نگذریم، گریس خیلی خوب بود؛ خیلی دوستش داشتم. آن جملهای را که توی فیلم میگفت (یادت باشه، اونا اگر میتونن راه برن باید راه برن؛ اگر میتوننب رقصن باید برقصن؛ اگر میتونن پرواز کنن باید پرواز کنن) بهخاطر ندارم کجای کتاب نوشته شده بود. اصلاً بود توی کتاب یا نه.فقط آن ایدة برج مخروبة توی فیلم، بهجای خانة موروثی و متروک توی کتاب، کمی جالبتر بود.
فکر کردم هیچوقت نمیشود فقط با نگاهکردن به دیگران فهمید به چه فکر میکنند یا چه اتفاقی در زندگیشان افتده است.حتی دربارة آدمهای مست یا احمق؛ آنهایی که کارهای احمقانه میکنند یا بلندبلند حرفهای مزخرف میزنند یا سعی میکنند همهاش دربارة خودشان با تو حرف بزنند هم نمیشود چیزی فهمید
...
به همة صورتها نگاه میکردم و وقتی که اتوبوس میپیچید، به عقب و جلو میرفتم. میدانستم اگر کسی به من نگاه کند؛ او هم چیزی دربارة من نخواهد فهمید.
ص 18
وااای خدا! انقدر از فضای کتاب خوشم آمده که تصمیم گرفتم حتماً برای خودم بخرمش و بار دیگر هم بهزودی بخوانمش و با هایلایتهای رنگی، بعضی جاهاش را حسابی رنگی و خطخطی کنم.
راستش باید اعتراف کنم چند ماه پیش، کتاب چشم بهشتی را، از همین نویسنده (دیوید آلموند) امانت گرفتم اما بیشتر از چند صفحه نتوانستم بخوانم. فضاش برایم تلختر از این یکی بود. البته آن هم، مثل اسکلیگ، یکجور پلشتی واقعی محیطی داشت که کمی چندشآور بود. چون چیزی درمورد نویسنده نمیدانستم، بیتلاش دوباره برای رسوخ به کتاب، خیلی راحت پسش دادم. اما الآن اسکلیگ را با لذت میخوانم چون توصیه شدهام به خواندن همة کتابهای آلموند جان و باید درصدد باشم دوباره آن کتاب قبلی را بگیرم و بخوانم.
مینا آستین کتش را از دستهایش پایین کشید و کت را از تنش درآورد. آنچه هردو ما آرزو میکردیم ببینیم؛ دیدیم. زیر کتش، بالهایی بود که از پارگیِ پیراهنش بیرون زده بود. وقتی بالها آزاد شد، آهسته از کنار کتف باز شدند. بالها نامرتب و کجوکوله و پوشیده از پرهای درهمبرهم و چینخورده بود. بالها موقع بازشدن میلرزید و صدا میداد. از شانههایش پهنتر و از سرش بلندتر بود
...
مینا آهسته پرسید:چه میکنی؟
جواب دادم:میخوام مطمئن بشم واقعاً دنیای بیرون وجود داره
ص 103
مایکل و مینا را خیلی دوست دارم و اگر در دوران نوجوانی این کتاب را میخواندم، حتماً دوست داشتم خودِ مینا باشم. اسکلیگ فوقالعاده است. همزمانی حضورش در خانة مایکل (بهتر است بگویم همزمانی کشف او از سوی مایکل در خانه) با بیماری خواهر کوچولو و مقایسة بدن و پوست این دو در ذهن مایکل و از طرف دیگر، اشاره به نظریة تکامل و تغییر شکل استخوانبندی انسانها، توجه به اسکلت موجودات که در نقاشیهای مینا و درسهای مایکل و مینا نمود پیدا میکند خیلی خیلی برایم جالب است. انگار میخواهد این را بگوید که اسکلیگ فرشتهای راندهشده است یا حتی با توجه به این جمله که دو بار تا اینجا تکرار شده: «کتفها جایی است بالهایمان بوده و بعدهاهم درمیآید» انسانی است که در مسیر تبدیلشدنش به فرشته شکست خورده یا هنوز مرحلة دگردیسیاش کامل نشده.
خب، حالا که کتاب تمام شده حدسهای بالا هم میتوانند درست باشند و هم نه. بهنظرم نباید درمورد اسکلیگ خیلی قطعی حرف زد. بهخصوص که گویا به او مرد جغدی هم میگویند (موقع دانلود فیلمش متوجه این نکته شدم و در خود کتاب هم، فقط به شباهت تغذیهاش با جغدها اشاره شده و اینکه در آخر داستان هم جغدها در خانة متروکه بچهدار میشوند و ...).
نکتة جالب دیگر هم خوابدیدنِ مادر و بعدش نقاشی مینا و تعجب مادر بود و هم احساس یگانگی مایکل با خواهر کوچولوش و آن بخشهای کتاب که به ضربان قلبش اشاره میکرد یا دنبال ضربان قلب دیگری میگشت که نشانة حضور خواهرش در این دنیا بودند.
در آن صفحاتی که به دوستان مایکل و ارتباط او با آنها و از طرفی با مینا اشاره میکرد (بیان تقابل این دو رابطه) نشان داد مینا هم مثل کوت و لیکی ممکن است سریع قضاوت کند، از دوستان مایکل خوشش نیاید و روی آنها اسم بگذارد. اما نه مینا لزوماً آدم سطحی و دوست بدی است و نه آن دوتا. چون مایکل از این تقابل ناراحت نشد و حتی خیلی دوست داشت این ماجراهایش با مینا را روزی برای آنها هم تعریف کند.
خلاصه اینکه من هم خیلی مشتاق شدم روزی، در وضعیتی درخور و ضروری، اسکلیگ را ببینم و یادم باشد برایش 27 و 53 و آبجوی سیاه و شهد خدایان ببرم! اگرچه از رفتنش حتماً ناراحت میشوم، میتوانم پرهایی را که برایم به یادگار میگذارد در ساختن یک رؤیاگیر خاطرهساز بهکار ببرم.
[1] یادم باشد آن نسخهای که میخواهم برای خودم بخرم با ترجمة نسرین وکیلی باشد.
جالب شد! موقع جستجوی تصویر برای کتاب اسکلیگ، متوجه شدم جزیرهای به نام اسکلیگ مایکل در ایرلند وجود دارد که انگار به آن لبة دنیا هم میگویند (؟) و البته ارتباطش را با جنگ ستارگان متوجه نشدم! حوصله هم ندارم بیشتر بگردم.
دیوید آلموند عزیز،
واقعا که چقدر کتابهایتان خواندنی و دوست داشتنی اند!
اسکلیگ را آخر شب تمام کردم و خیلی دوستش داشتم. دیروز ظهر، موقع استراحت، داشتم به آن فکر میکردم و توی خواب و بیداری، بهنظرم آمد من هم مثل مینا دارم زیرلب اسم اسکلیگ را صدا میکنم.
پشت جلد قلب پنهان را هم خواندم و تنم مورمور شد! بینهایت مشتاق شدم خیلی زود خواندنش را شروع کنم. مطمئنم اگر نویسنده میشدم دلم میخواست چندتا کتاب مثل کتابهای شما بنویسم.
مخلص شما و قلم سحرآمیزتان،
سندباد
نمی دانم چرا وقتی داشتم به اینجا می آمدم، فکر می کردم باید در مقابل او از خودم دفاع کنم. اصلا به ذهنم نرسیده بود که قرار است بیایم و از او چیزی بیاموزم.
ص 345
پوففف! ما تمامش میکنیم را تمام کردم! 100 ص اول بهکندی و با فاصله خوانده شد؛ طی دو هفته. اما پریروز که کتاب را با خودم بردم، توانستم خیلی سریع بخوانمش و افتاد روی غلطک. دیدم کتاب سبکی است و از طرفی، دارد روی دستم میماند و بالاخره باید پاسخ آن کنجکاوی درونیام را بدهم که هی میپرسد «ماجرای این کتاب چیست و داستانش چطور است؟» همین سؤالها باعث شده بیش از یکسال دلم بخواهد بخوانمش و حتی چند ماه پیش داشتم وسوسه میشدم که آن را بخرم. شانس آوردم که دو هفتةپیش، در کتابخانه، آن را دیدم و بلافاصله برداشتم. همین که وارد کارتم شد، شک به جانم افتاد که نکند از آن عامهپسندهای نخواندنی باشد؟ نکند مثل دختری در قطار، بعد از 10-20 ص ادامهاش ندهم و از برداشتنش پشیمان شوم؟ به هر صورت، باید امتحانش میکردم. راستش تا 80 ص ابتدایی داشتم قانع میشدم اصلاً برایش وقت نگذارم. اما بعدش، چون همسفرم شده بود، سرم را با خواندنش گرم کردم و خب، بد هم نشد!
نه، بههیچوجه نمیتوانم خودم را قانع کنم کتاب خوبی بوده. بهنسبت شخصیتپردازی و طرح داستان، تعداد صفحههاش خیلی زیاد بود و لحن جذابی نداشت. خدایا! نهایت احساساتبهخرجدادن رمان این بود که رایل هر 50- 100 ص برگردد بگوید «اوه لیلی! خیلی دوستت دارم» یا «تو چقد دوستداشتنی هستی!» خاکتوسرِ ندیدبدید!
اصلاً هم از لیلی خوشم نیامد، حتی از الیسای ناناز مهربان حامی با آن سبک زندگی مکشمرگمایش .. داستان برای من در شخصیتپردازی خیلی کم داشت و حفرههای نابخشودنیاش زیاد بود. تنها، تنها قسمت تأثیرگذار کتاب آن صحبت لیلی و رایل توی بیمارستان و در حضور امرسون کوچولو بود. نمیتوانم از آن بگذرم. گرچه اگر پای مقایسه در میان باشد، خیلی معمولی است. و اینکه بالاخره ته داستان، لیلی کار خوبی انجام داد.
موردِ دوستداشتنی داستان، برای من، اتلس بود که او هم بهدرستی نشان داده نشده توی کتاب. چون می توانم خودم شخصیتش را کامل کنم، جای ارفاق دارد! مادر هم میتوانست دوستداشتنی خوبی باشد ولی فکر کنم حیفومیل و حرام شد!
طبیعی است نمیتوانم از لیلی خوشم بیاید: نسبتاً چلمن نشان داده شده و نقاط قوتش خیلی مؤثر و پررنگ نیستند در حالی که همان چلمن یا حتی شکنندهبودنش هم خوب روشن نشده! البته شکنندهبودن بههیچوجه بد نیست فقط یک ویژگی انسانی است و چون آن را کنار «چلمن» آوردهام، منظورم این نیست که ویژگی بدی باشد. آدمی مثل رایل و حتی بخشی از اتلس هم جذب چنین آدمهایی میشوند؛ دوست دارند شکستهها را جمع کنند و طوری که دلشان میخواهد از نو بسازند و بهصورتی حاکم آن شوند. حتی حتی اتلس هم که نیتش خیر است بعید نیست جاهایی حاکمیت به خرج دهد؛ مثلاً اولین برخوردش با رایل توی رستوران.
نکتة مثبت دیگر داستان اشاره به مادر در صفحات پایانی بود و نتیجهای که لیلی از مقایسة خودش با مادرش گرفت.
از ترجمه خیلی راضی نیستم (در حد حق و حقوق خوانندهای معمولی و زبانندان و محتاجـ بهـ مترجم) و البته خود داستان هم طوری نبود که ترجمة خیلی خوب واقعاً برازندهاش باشد. شخصیتها معمولاً خیلی علاقه داشتند در لحظات حساس، دستشان را جلو دهانشان بگیرند! ای خدا! از دست این نویسنده! و لیلی هم گاهی دوست داشت خودش را «رو زمین سُر بدهد». الیسا هم دیگر داشت از شدت خوبی و بینقصی شبیه پریهای فضایی میشد! کلاً نویسنده بهخوبی و آنطور که شایسته است با زبان بدن کار نکرده و گاهی هم خیلی اصرار به بیان جزئیات دارد (مثلاً وقتی لیلی نوجوان کنار باغچه نشسته و علف هرزی را در دستش ریزریز میکند یا مادر که دستمال کاغذی را در دستش خورد میکند و بهشکل گلولههای کوچک درمیآورد) اما این توصیفها بهکارش نمیآیند و عقیم میمانند.
فکر کنم ساحت اتلس و مارشال هم به این دلیل بهدور از آلایش لوسشدن ماند که بهشان خیلی پرداخته نشد. اما خب، در مقام مقایسه، معرفی شخصیت اتلس تا حدی بهتر بود. ولی باز هم باید بگویم از رمانی با حدود 400 ص بیشتر از این انتظار میرود.
فقط من یوخده داشتم حدس میزدم نکند اتلس برادر رایل و الیسا باشد!
هممم.... زیاده غری نیست!
داشتم فکر میکردم از یکطرف اصلاً نمیتوانم تصور کنم هر چیزی/ کتابی که ازش خوشم بیاید لزوماً باید داشته باشمش؛ مخصوصاً از لحاظ جایی که اشغال میکند و بهعلاوه از این جهت که کاربرد هرروزه ندارد و کمکم ممکن است حکم دکوری پیدا کند. شکل مطلوبش این است که بتوانم آن را هی امانت بدهم. چه خوب میشد اگر زمینهای برای این کار بود! از طرف دیگر هم، بعد از مدتی، جزئیات ماجراها یادم میرود. برای همین فعلاً تصمیم گرفتهام بعضی جزئیات جالب کتابها را برای خودم بنویسم تا ازیادرفتنیها کمتر بشوند.
پیشدرآمد: از آن وقتها نیست که بگویم «کلی مطلب توی ذهنم نوشتم» ولی نشده اینجا بنویسمشان؛ فقط از آن وقتهایی است که تو ذهنم «بهشان اشاره کردهام». هم حوصلة نوشتن ندارم هم دلم میخواهد حتماً برای خودم جایی یادداشتشان کنم ـ همین روزمرههای خیلی عادی و معمولیام راـ تا هروقت خواستم، بتوانم بهشان رجوع کنم و یادم باشد کِی چهکاری کردهام.
آن کتابی که نمیدانستم میخوانمش یا نه ما تمامش میکنیم [1] است. راستش نمیدانستم از این کتابهای عامهپسند یا بدتر از آن، بیمحتواست که الکی پرفروش شده یا حرفی برای گفتن دارد. حتی تا حدود 100 ص هم طوری پیش رفت که خیلی خیلی کند و کمرغبت میرفتم سراغش و مدام با خودم میگفتم «50 ص دیگر بخوانم ببینم ارزش ادامهدادن دارد یا نه». دیروز برای زمان نشستن در مترو، برداشتمش چون برخلاف قطرش، خیلی سبک است. 100 یا بیشتر از آن را توی رفتوبرگشت خواندم و با اینکه موضوعش مهم است جای مطرحشدن دارد؛ خیلی سریع از روی جملهها رد میشوم و فقط دوست دارم تا ته بخوانمش اما آنچنان کمارزش هم نیست که راحت، نخوانده، کنارش بگذارم. قلم نویسنده جذاب و گیرا نیست و ترجمه هم این اثر را دوبرابر کرده. معنا ممکن است بهخوبی منتقل شده باشد اما جملهها و کلمات کاملاً بیروح هستند؛ انگار کنار هم قرار گرفتهاند تا، بعد از اتمام وظیفهشان، کولهپشتیشان را بردارند و با خداحافظیای سنگین و زیرلبی، تکتک و بینگاهی به هم، راهشان را بگیرند و بروند. مثلاً در این حجم از صفحات که تا حالا خواندهام (280ص) نویسنده دیگر باید حسابی خواننده را در لایهلایة ماجراها و احساسات شخصیتها قرار میداد اما طوری پیش رفته که با یک اشاره ممکن است بند نازک طرح داستان برای خواننده نچسب جلوه کند و شخصیتها هم جذاب نیستند. تنها شخصیت جالب اتلس است که، بهگمان من، بهدلیل درابهامماندنش به این مقام دست پیدا کرده. شاید اگر بعداً توضیحات بیشتری درموردش داده شود از چشمم بیفتد!
وااای رایل را دقیقاً با چهرة آن هنرپیشه توی فیلم Love, Rosie مجسم میکنم (تو فیلم من پیش از تو هم بوده) و دلم میخواهد موقع ابراز احساساتش با چکمة میخدار بزنم تو دهنش! وای خدا! حتی تعریفهای رایل از جذابیتهای لیلی قانعکننده و برانگیزاننده نیست، احساساتشان طوری بیان نشده که من را درگیر خودشان کند یا بتوانم خودم را جای یکیشان قرار بدهم، کلا! این 280 ص و بهیقین کل صفحات کتاب، از لحاظ مقایسة تعداد صفحات با اختصاصدادن تکینیکهای داستاننویسی یا ایجاد جذابیت، هرز رفتهاند. وگرنه هنوز هم میگویم، در کل کتاب چندان بدی نیست و حتی از اینکه دارم یکدور میخوانمش ناراحت نیستم. بیشتر بابت ارضای احساس کنجکاویام البته که از بیش از یکسال پیش همهاش فکر میکردم «یعنی بخرمش؟ نخرمش؟» و این تجربة گرانبها باز هم ثابت کرد نام بعضی انتشاراتیها و تعداد صفحات کتاب باید آژیر قرمزی برای تأیید نخریدن کتاب باشد و حتی اگر از کنجکاوی برای خواندنش نفسم بند بیاید،بهتر است مثل این مورد، از روی خوشاقبالی، تو قفسة کتابخانه پیداش کنم.
[1]. از کالین هوور، ترجمة آرتمیس مسعودی، نشر آموت.
آخرین ساعت آخرین روز این ماه!
جلد دوم اکو جان را تمام کردم و از این کتاب بیشتر از جلد اولش خوشم آمد.
من مایکم!
1. جلد اول اکوی عزیزم تمام شد و عجب جایی هم به پایان رسید!
دلم پیش فردریش مانده تا بتوانم جلدهای بعدی را بخوانم. فکر نمیکردم دنبالة سرنوشت فردریش در کتابهای دیگر باشد. در خلاصه و معرفی کتابها، بهنظرم آمد هر یک به شخصیتهای متفاوتی اختصاص دارد.
از صفحههای مشکی با نوشتههای سفید در کتاب خیلی خوشم آمد
صفحات ابتدایی، که مربوط به ماجرای اتو و داستان سه دخترند، متنشان با شاخوبرگ درخت قاب گرفته شده.
2. آفتابگرفتنم تمام شد و خودم را راضی کردهام بروم خرید و پیادهروی و شاید هم از آن بستههای کوچک سالاد الویة آماده بگیرم برای ناهار.
پروژههای نیمهتمام دوختودوز و بافتومافتم را فهرست کردهام با نام «انقلاب پاییزی». در بهسامانرساندنشان فعلاً که خوب پیش میروم. گفتم بنویسمشان تا بالاخره اتفاق بیفتند.
3. فصل سوم رو به پایان است و هنوز هم شگفتزدهام و خوشحال و البته نفهمیدهام چرا از HIMYM انقدر خوشم آمده و چرا قبلاً فکر میکردم با فرندز باید راحتتر باشم و اصلاً چرا و چرا این دو را با هم مقایسه میکنم؟ شاید به این دلیل که کاملدیدن فرندز را، آن هم دوبار، بر این یکی ترجیح دادم.
یکساعت پیش، آفتاب گرم نرمی افتاده بود روی دستم. دلم خواست زانوهام را دراز کنم وسط گرما-نرمایش و اکو جانم را بخوانم و جف ویکتور گوش کنم.
گفتم بگذار این فصل تمام شود؛ بعد لنگدرازی و استراحت! اما آفتاب حرکت کرد و الآن افتاده سمت چپ میز و توی چشمم. پتو را میآورم و قبل از حسرتخوردن،دنبال تکهای از نور میگردم. مجبورم سرم را خیلی نزدیک مودم قرار بدهم. از هیچی بهتر است!
با این آهنگها شاید از گمشدن در فضا و بین اجرام آسمانی هم کمتر بترسم؛ مخصوصاً با این آهنگ «آندرومدا».
بروم تا همین یک تکه نور مشروط هم از دستم نرفته!
ای جان! ای جان!
70 صفحه از جلد اول مجموعهای را که همیشه دوست داشتم بخوانم توی مترو خواندم!
پمْ خانمِ نویسنده و کتابش
عاشق طرح جلدشم.
هنوز هم که هنوز است مصطفی فرزانه را میخواهم سرچ کنم ولی دنبال مسعود فرزاد میگردم! اشتباه میگیرمشان. هرچه آدمها را کمتر بشناسم بیشتر با همدیگر اشتباه میگیرمشان.
فکر کنم از ترکیب و اجزای اسم دومی بیشتر خوشم میآید که فکرم سمت اولی نمیرود!
مصطفی فرزانه
نویسندة کتاب آشنایی با صادق هدایت
اینگرید و گرگ داستان جالبی دارد؛ دخترک زمانی که از دنیای بیرونش دلزده شده و به تنهایی دچار آمده، مسیری برای شناخت ریشههایش پیدا میکند، دوری از خانواده و همة آنچه را برایش شناختهشده و عزیز است و نیز کیلومترها مسافرت را به جان میخرد. میخواهد به خودش نزدیکتر شود.
وقتی از دنیای بیرون خسته و آزرده شدی به خودت پناه ببر؛ همیشه با شگفتیهای باارزشی روبهرو میشوی!
ماجرای پیشخدمت عجیب مهربانی که بسیار مسن است و باید با ترکهای به پشتش بزنی تا بتواند حرف بزند، مادربزرگ عبوس و آن دالانهای عجیب و ترسناک، گرگی که هرکس با نامی صدایش میکند:
در آن دالانها شاید هرکسی با خودش روبه رو میشود برای همین، گرگ با نامی که او در ذهن دارد خودش را معرفی میکند و او میتواند با گرگ همکلام شود. البته داستان بچهگانه (بین کودکانه و نوجوانانه) است و واقعاً اگر در دوران اواخر دبستان و راهنمایی میخواندمش، خیلی راغب میشدم با خودم خلوت کنم و گرگی را در دالانهای پیچدرپیچ ناشناخته پیدا کنم.
و بعد هم، گفتگو، گفتگو! وقتی کریستینا با کنتس بزرگ درمورد جریانهای گذشته صحبت کرد، توانستند با هم به تفاهم برسند. گفتگوی بین نسلها خیلی مهم است.
حالا چرا گرگ؟
چون داستان با ناسازگاری آدمها با هم شروع شده و بعد به ماجرای اختلافهای ریشهدار چندینساله رسیده، شاید نماد جنگ و ستیز انسانها با یکدیگر باشد. وقتی بعد از نسلها، فقط اینگرید گرگ را بیرون میآورد، متوجه میشود گرگ تا وقتی ساکن دالانها بوده زنده میمانده (عمر جاوید) ولی همین که بیرون بیاید عمرش طبیعی میشود و بالاخره روزی میمیرد. حتماً یعنی اگر دشمنی و کژفهمی را پنهان کنیم همچنان به حیاتش ادامه میدهد و نسل پشت نسل را درگیر میکند؛ مثل افراد این خاندان که همه باید در نوجوانی با گرگ پیر (دشمنی دیرینه) روبهرو میشدند. اینگرید، با تأکیدهای پیدرپی گرگ، گویا مهربانترین فردی بوده که طی این سالها با گرگ روبهرو شده. شاید همین ویژگی اینگرید سبب رامشدن گرگ درون افراد خانوادهاش شده باشد.
خیلی دوست داشتم دستکم آن مجموعه داستان کوچک از ابوتراب خسروی را، که دستم بود،بخوانم ولی بیشتر از یک داستانش را نتوانستم. در حالوهوای چنین نوشتههایی نبودم. اینجور وقتها یاد زمانهایی میافتم که ولع داشتم کتابهای مورد علاقهم، مثلاً کل آثار نویسندههایی که ستایششان میکردم، دم دستم باشند و من فقط بخوانم و یادداشت بردارم و نظر بدهم کنار یادداشتهایم. الآن هم، خدا را شکر، میخوانم ولی فقط به این تفاوت حسوحال و فضای ذهنیام و خواستهای این روزهایم و مسیر کوچکی که در آن قدم برمیدارم فکر میکنم؛ همان که مرا به وادی کتابهای ردههای پایینتر سنی بیشتر نزدیک کرد.
چند روز قبل، دو کتاب لاغر-ماغر خواندم:
چارلی و آسانسور بزرگ شیشهای از رولد دال جان. دنبالة چارلی و کارخانة شکلاتسازی است که، خیلی شیرین و بامزه، از خلبازیهای پرزیدنت ایالات متحد و ننهبزرگهای چارلی و آن یکی بابابزرگش نوشته. توصیفش از سفر چارلی و آقای وانکا به سرزمین منها خیلی خوب بود؛ هم طنز داشت و هم آن احساس واقعی سفر به چنین جایی را توضیح داده بود. کتابی که من خواندم مال نشر افق نبود؛ کتاب نشر افق نقاشیهای کتاب اصلی را دارد. ترجمهاش اما خوب بود.
کلبة عمو ژو. دربارة دختری که مدتی نزد خانوادة پرجمعیت خالهاش میماند. در کل، اهل تونساند که به فرانسه مهاجرت کردهاند. خاله خیلی مهربان و مرتب و تقریباً وسواسی است. ماجرا دور تصمیم عجیب شوهرخالة از کار بیکارشده و افسرده میچرخد و نتیجة آن و نقش دختر، لیلی، در این میان. البته این ماجرا انتهایی هم دارد که بعد از نتیجة کار آنها رخ میدهد؛ ماجرایی که از قبل پیشبینی میشد اما باعث ناامیدی آنها نشد.
این کتاب را خیلی دوست داشتم؛ بهخاطر بیان احساسات و درونیات لیلی، تصمیمشان برای آبادکردن زمین پر از نخاله و البته فکر کنم فصل هفتم آن که خیلی قشنگ نوشته شده بود: با صداکردن خاله آغاز و تمام میشد. طی این دوبار صداکردن، لیلی چیزهایی به ذهنش هجوم آورد و در انتهای فصل،خاله دنیز با مهربانی به لیلی پاسخ داد.
دیشب هم حدود نیمی از کتاب اینگرید و گرگ را خواندم. داستان ساده اما عجیبی است؛ مخصوصاً اگر ردة سنی آن را در نظر بگیریم. اگر در سالهای آخر دبستان و دوران راهنمایی میخواندمش، کلی از آن خوشم میآمد. تا اینجا که برایم جالب بوده؛باید ببینم چطور پیش میرود.
در کتابخانه هم دو کتاب پیدا کردم که خیلی دوست داشتم بخوانمشان؛ البته از دو جهت متفاوت. یکیشان از آنهاست که حتماً باید بخوانمش چون پیشینة انتشاراتش، در کتابهای مشابه اینچنینی، ثابت کرده میشود به آن اعتماد کرد. دیگری شاید از آن کتابهای عامهپسند باشد؛ از آن پرحجمها که ممکن است یا خیلی سریع بخوانمش یا بعد از چند ده صفحه حتی رهایش کنم. نمیدانم چه پیش میآید! شاید هم ازش خوشم آمد! شاید در کل تحقیق کردم و کتاب خوبی بود!
گشتوگذارنوشت:
ـ دیکنز رمانی دارد به اسم هارد تایم (مثلاً زمانة سخت) که اسم شخصیتهاش بامزهاند؛ گرَدگرین و جوسایا. احتمالاً دیکنز از آن نویسندههایی است که در هر اثرش دستکم اسم یکی از شخصیتهایش به گوش من بامزه میآید؛ حالا دلیلش ممکن است شیطنت نویسنده باشد یا، خیلی سادهتر، رواج اسمهایی در دوران نویسنده.
ـ کتابی که به آن اشاره کردم The Old Curiosity Shop است؛ عتیقهفروشی قدیمی .
ـ [این هم ترجمة فارسیاش] که از تعداد صفحاتش پیداست باید متن کامل (حالا!) باشد ولی نمیدانم چرا اسمش را انیمیشنی ترجمه کردهاند! متن کامل این ص را نخواندهام تا ببینم مشتاق خواندن این ترجمه میشوم یا نه.
مامانبزرگ جوزفین گفت: صدایت را بِبُر، خفاش پیر کچل! همین الآن هم بهاندازة کافی داریم عذاب میکشیم! من میخواهم بروم خانه!
ص 29
هممممممم!
ای کاش وقتی بچه بودم مجموعه کتابهای رولد دال را برایم میخریدند!
و البته کتابهای دیگری تو این مایهها.
درحالخواندننوشت: چارلی و آسانسور بزرگ شیشهای، ترجمة شهلا طهماسبی.
دوشنبه که حرف این کتابها شد به این فکر کردم که هیچوقت شازده کوچولو را نخواندم! زمانی که مطمئنم اگر در دسترسم بود بیش از یکبار میخواندمش و حتماً عاشقش میشدم، که خب نداشتمش؛ زمانی هم مانده بودم کدام ترجمه را بخوانم و آخرش نتوانستم تصمیم بگیرم؛ زمانی هم احساس کردم آنقدر نقلقول درست یا نادرست از آن شده که اصلاً به خواندنش تمایلی ندارم؛ ...
ولی حالا احساس خلأ شازدهکوچولویی میکنم چون دیگر دارد میوهاش میرسد؛ هم میدانم کدام ترجمه را دوست دارم بخوانم، هم در مسیری قرار گرفتهام که باید شازده کوچولو خوانده باشم و هم خودم بینهایت کنجکاو و مشتاق شدهام.
ــفرمودهنوشت: ترجمة شاملو جان درست و اصولی نیست. البته منظور زبان آن است؛ درمورد محتوا صحبتی نشد. بهترین و درستترین ترجمه از آنِ قاضی، زوربای عزیز وطنی ، است. پس نتیجه گرفتهام ترجمة ایشان و هروقت هم توانستم، ترجمة ابوالحسن خان نجفی را بخوانم.
درمورد ماهی سیاه کوچولو هم، چون همیشه خیالم راحت بوده در بچگی بیش از یکبار خواندهامش، پس دیگر به صرافت نیفتادم بار دیگری هم برایش وقت بگذارم. اما دیدم ای دل غافل! جزئیاتش و حتی پایانش را از یاد بردهام! پس این هم به فهرست بازخوانیهام باید اضافه میشد.
مورد دیگر تیستوی سبزانگشتی است که سااالها اسمش را شنیدم و باارها تصور کردم چه داستانی ممکن است داشته باشد و تیستو چه شکلی است و ... اما دو یا سه سال پیش، که خواستم کتاب را بخوانم بیش از چند ده صفحه نتوانستم پیش بروم. فضای آن غمگین بود برایم.
به هر حال، اینها از سر بهانهگیری است. باید برایشان وقت بگذارم.