اینگرید و گرگ داستان جالبی دارد؛ دخترک زمانی که از دنیای بیرونش دلزده شده و به تنهایی دچار آمده، مسیری برای شناخت ریشههایش پیدا میکند، دوری از خانواده و همة آنچه را برایش شناختهشده و عزیز است و نیز کیلومترها مسافرت را به جان میخرد. میخواهد به خودش نزدیکتر شود.
وقتی از دنیای بیرون خسته و آزرده شدی به خودت پناه ببر؛ همیشه با شگفتیهای باارزشی روبهرو میشوی!
ماجرای پیشخدمت عجیب مهربانی که بسیار مسن است و باید با ترکهای به پشتش بزنی تا بتواند حرف بزند، مادربزرگ عبوس و آن دالانهای عجیب و ترسناک، گرگی که هرکس با نامی صدایش میکند:
در آن دالانها شاید هرکسی با خودش روبه رو میشود برای همین، گرگ با نامی که او در ذهن دارد خودش را معرفی میکند و او میتواند با گرگ همکلام شود. البته داستان بچهگانه (بین کودکانه و نوجوانانه) است و واقعاً اگر در دوران اواخر دبستان و راهنمایی میخواندمش، خیلی راغب میشدم با خودم خلوت کنم و گرگی را در دالانهای پیچدرپیچ ناشناخته پیدا کنم.
و بعد هم، گفتگو، گفتگو! وقتی کریستینا با کنتس بزرگ درمورد جریانهای گذشته صحبت کرد، توانستند با هم به تفاهم برسند. گفتگوی بین نسلها خیلی مهم است.
حالا چرا گرگ؟
چون داستان با ناسازگاری آدمها با هم شروع شده و بعد به ماجرای اختلافهای ریشهدار چندینساله رسیده، شاید نماد جنگ و ستیز انسانها با یکدیگر باشد. وقتی بعد از نسلها، فقط اینگرید گرگ را بیرون میآورد، متوجه میشود گرگ تا وقتی ساکن دالانها بوده زنده میمانده (عمر جاوید) ولی همین که بیرون بیاید عمرش طبیعی میشود و بالاخره روزی میمیرد. حتماً یعنی اگر دشمنی و کژفهمی را پنهان کنیم همچنان به حیاتش ادامه میدهد و نسل پشت نسل را درگیر میکند؛ مثل افراد این خاندان که همه باید در نوجوانی با گرگ پیر (دشمنی دیرینه) روبهرو میشدند. اینگرید، با تأکیدهای پیدرپی گرگ، گویا مهربانترین فردی بوده که طی این سالها با گرگ روبهرو شده. شاید همین ویژگی اینگرید سبب رامشدن گرگ درون افراد خانوادهاش شده باشد.