خاطرات تابستانهای انبهای کتابخوانیام، یاد مجموعه کتابهایی افتادم (از انتشارات «جهان» یا «جهاننما») که مخصوص کودکان بودند، همراه با تصویرسازی؛ اما پشت جلدشان دنیای دیگری بود: تصویر جلد باقی کتابهایشان را همیشه پشت جلد کتابها میزدند و یکی از سرگرمیهای من ساعتها نگاهکردن به آنها، تصور داستانشان و انتخاب این بود که کتاب بعدیام چه خواهد بود. یادم نیست چندتا از آن کتابها را گرفتم یا خواندم. فقط خاطرم هست برای کتابی به نام سبزهرو، اژدهای غرقنشدنی دریا، مدتها نقشه کشیده بودم و همیشه بهنظرم جذابترین داستان را قرار بود داشته باشد. وقتی مادرم توانست آن را پیدا کند و برایم خرید، رؤیاهای من نقشبرآب شد و تقریباً داستانی در کار نبود! کتاب گزارشگونهای از زندگی روزانة اژدهای سبز بامزهای بود که خیلی کنجکاو و ماجراجو و زرنگ و بااطلاعات بهنظر نمیرسید!
یادم هست خیلی خواندنش را دوست نداشتم و همیشه فکر میکردم چه میشد اگر داستان جذابی برای این کتاب مینوشتند تا خیالات من بر باد نرود؟!
و به این فکر میکردم کاش کتاب دیگری را، بهجای آن، انتخاب میکردم!
آخی، چه ماجرای لطیفی.
چه اسم بانمکی داشته کتابه. فکر کنم تونستی پی.دی.افش رو پیدا کنی نه؟
منم راستش دلم خواست بخونمش.
نه پیدا نکردم کلش رو. دنبال عکس جلدش بودم اینا رو هم نشون داد از متن کتاب :))
نمیدونم چجوری میشه پیداش کرد. من که به نتیجه نرسیدم