آدم به جایی میرسد که، با کوچکترین چیزی، با کمترین تسلایی که زندگی لطف میکند و برایش باقی میگذارد، سر کیف میآید. [1]
ص 291
الآن که این نقلقول را خواندم، برایم جالب بود که انگار دقیقاً «این نقطه از زندگی» طوری است که میشود از دو زاویه به آن نگاه کرد: شاید متأسف بشوی که چرا دچار چنان تنگناهایی شدهای که حتی کوچکترین روزنهای تو را به شکرگزاری بزرگی وابدارد، یا کلاً آدمی باشی که از هر چیز خوب کوچکی خوشحال و خشنود میشوی و آموخته شدهای که خوشیهای کوچک را ارج بنهی.
فکر میکنم فرق میکند که آدم کجای کار باشد تا یکی از دو دیدگاه بالا را داشته باشد. گاه حتی هر دو با هم میآیند؛ اول تأسف و بعد غنیمتشمردن. به خوشبینبودن یا بدبین بودن شخص هم ربط چندانی ربط ندارد، موقعیت و شرایط تعیینکنندهاند.
[1]. سفر به انتهای شب، لوئی فردینان سلین، ترجمة فرهاد غبرایی.
(خودم این رمان را نخواندهام: بهنقل از گودریدز)