تا دیروز مدام منتظر بودم زیرنویس فارسی قسمت نهم بیاید. نیامد و من هم لج کردم با زیرنویس انگلیسی دیدم. شب دیدم فارسیش هم آمده!
البته مهم نبود چون داستان را میدانم و خیلی راحت یک لحظاتی را نگه میداشتم تا انگلیسیها را بهتر بخوانم و بیشتر بفهمم.
آن اتفاق اصلی این فصل هم افتاد؛ هم برای تینا و هم برای دو برادر.
کلاً انتخاب بازیگرها یکجور عجیبی توی چشم میزند؛ لیلا خیلی وحشی و ترسناک است، مارچه شبیه هندیهاست و اصلاً شبیه جوانیهاش نیست. فقط انزو خیلی خیلی خوب است، انگار همان انزوی قبلی پیر شده. شاید هم خودش باشد ولی بعید بهنظر میرسد [1]. بعد، پاسکواله را اصلاً عوض نکردهاند، انگار از همان اول پذیرفته بودند خیلی زود بزرگ شده این بچه [2]. آنتو انگار شده بابایش. بهشدت پیر و درهمشکسته. لنو و پییترو هم اصلاً شبیه جوانیهایشان نیستند.
انگار برای این فصل سر چهارراه ایستاده باشند و یقهی هرکس که رد شده گرفته باشند و اگر بیکار بوده، نقشی به او داده باشند.
من هم میتوانستم بروم نقش ایما را بازی کنم لابد! کی به کی است!
بعد، عجیب است که کلاً شخصیت ایما را از یاد برده بودم. اتفاقاً خیلی مهم هم هست. شاید چون در ذهنم هیچ نکتهی مثبتی برای لنوچا قائل نیستم و انگار ایما از سرش خیلی زیادی است. نتیجه اینکه کتاب چهارم را دوست دارم دوباره بخوانم.
[1]. نتایج جستجو:
وای! آلبا دقیقاً همزاد خودم است! (چند روز بعد: چه هول شدی! اشتباه کردی در حد چند روز). دلم خواست فیلم یا سریال دیگری از او ببینم که جدید هم باشد.
نهخیر، انزوی جوان با مسن فرق میکند. ولی همچنان انتخاب خوبی است چون خیلی شبیهاند. بیا، من هم باور کردم یکیاند!
یک سریال دیگر هم پیدا کردم که از روی کتابی از النا فرانته ساخته شده، ظاهراً. بیشتر بگردم ببینم چه خبر است.
[2]. البته، البته احتمال میدهم حضور پاسکو و نادیا همان تصورات لنو باشد، نه واقعیت. چون نادیا هم عوض نشده بود. اینطوری قشنگتر هم هست. از همین خلاصهگوییها و حذفیات داستانی و روایتی سریال و داستانش خوشم میآید. به آدم فرصت میدهد در ذهنش چیزهایی را بسازد و باهاشان بالاوپایین شود.
خواب حضور در جلسهای خیلی کمجمعیت، در فضایی شایستهی توجه و تقریباً قشنگ و امروزی و بسیار ساده، در نمیدانم کجا، که فردی ماجرای سریال تاجوتخت را تحلیل میکرد و شاید هم از روی کتاب یا فیلمنامه میخواند و رسید به تحلیل شخصیت آریا. اولش با یک سؤال شروع شد که جوابش مشخص بود. داستان از زبان چه کسی روایت میشود؟ پاسخ: آریا. ولی خب، در واقعیت که اینطور نیست. بعدش نیلوفر آلمانی 1 عکسی را نشانم داد که از جلسه گرفته بود؛ از من. با آن لباس ورزشی قدیمها و خیلی راحت و آسوده نشسته بودم روی آن صندلی خیلی راحت سادهی قشنگ؛ پشت به دیواری رو به حیاط، سمت راستم پنجره و سمت چپم قفسهی کتاب بزرگ خلوت. در بیداری هم از ان عکس خیلی خیلی خوشم آمد،چه برسد به خواب. «من»ی را نشان میداد که در بخشی از ذهنم بودهام و دوستش دارم؛بهخصوص از لحاظ ظاهری.
یاد خواب چند شب پیش افتادم و آن پیشگوییواربودنش و رنگ سیمانی خاص و حس خلاصی. عجیب که بلافاصه اتفاق افتاد؛ با رنگ واقعی و حس خوب کمی مشابهش (بووگوولو).
به میوشان یادآوری کردم خیلی سال پیش را؛ وقتی یکی از کتابهای پائولو را میخواندیم ـ فکر کنم والکریهاـ و نوشته بود برخی حقایق زندگیاش را گذاشته زمانی بازگو کند که پدر و مادرش دیگر در قید حیات نباشند. یادش آوردم که پائولو را سرزنشکی کردیم اما همزمان فکر میکردیم آخر چه چیزهایی باید باشد که فرد بخواهد جسارت بازگوکردنشان را به خود بدهد و با وجود چنین جسارتی، برایش زمان خاص اینچنینی تعیین کند؟ الآن که ئبدائیل جلوی چشممان است، میفهمیم دنیا عجایب بسیاری دارد.
در واقع، اینها حقایق پیش رویمان هستند اما ما تربیت شدهایم یا دوست داشتهایم طور دیگری ببینیمشان و بنابراین، ذاتشان را بهخوبی نفهمیدیم و بهمرور برایمان پنهان و نامکشوف و تبدیل به عجایب شدند.
واقعاً رویم نمی شود کتاب دیگری را که میخوانم به گودریدز اضافه کنم!
ولی اصلاً دست خودم نیست؛ اینهایی که فعلاً میخوانم بهدرد جکوجانورهای درونم که افسار پاره کردهاند نمیخورند و باید با متن و نوشتههای عجیب و متفاوتی سرشان را گرم کنم.مثلاً فکر میکنم فعلاً این هیولاساز دمشقی بد نباشد. خیلی دلم میخواهد یکی از کارهای مارتین را بخوانم ولی میترسم جانورانم همراهی نکنند.
د.خ. و ربات وحشی خیلی خوب بودند. اینکه حدسم درمورد کالوین درست از آب درآمد هم خوشحالم کرد و هم دلم مچاله شد.میوشان هم گفته خیلی کنجکاو شده د.خ.هایش را از راهی پیدا کند.
پاستیلهای بنفش تمام شد و من عاشق کرنشا شدم، و البته جکسون عزیزم. آنجا هم که رابین سعی داشت سطلآشغال محبوبش را جای گیتار پدرش بفروشد دلم شرحهشرحه شد.
کتابهای خوب کودک و نوجوان خیلی بهدرد بزرگسالها میخورد و بهتر است خوانندگانش فقط کودکونوجوان نباشد.
پریشب که اپیسود جان لاک و پدرش را دیدم، یادم افتاد چند سال پیش میوشان به این ارتباط اشاره کرده بود؛ که ذهنش را درگیر کرده. و به این فکر کردم که ما چرا و چطور و چقدر این چیزها را فراموش میکنیم؛ شاید هم عمداً فراموش میکنیم چون امید داریم درمورد ما قضیه فرق داشته باشد. مثلاً میوشان اعتقاد دارد، در این رابطه، خودش انتخابگر بوده و کنترل اوضاع را در دست داشته است اما متأسفانه آخرش سر نخ رها شد و افتاد توی چاه ویل.
فکر کنم باید سرال یا کتابی هم موجود شود که به «موارد بعدتر» هم بهخوبی اشاره کند و ما آویزهی گوشمان کنیم؛ مثلاً خط وراثت در خانواده. فعلاً میوشان فکر میکند در موقعیت «رینیرا» قرار دارد!
فعلاً منتظر فصل ششم ندیمه هستم.
فصل آخر دوست نابغه هم یکهویی چند هفتهی پیش پدیدار شد و دو هفتهای است که روزش هم کمکمک عقب میافتد.
انگار پخش سریال هم دارد مثل لنو و لیلا از میانسالی گذر میکند و فلان و بهمان (تشبیه خندهداری توی ذهنم ایجاد شد: ...).
چند شب پیش هم کشف کردیم که لاست دارد از یک کانالی پخش میشود و هر شبی که یادمان باشد، میبینیمش. البته خودم به این نتیجه رسیدم بهشدت فضایش مطلوب من است و بهتر است باز هم ببینمش.
یکهویی بامزهی دیگر دیشب توی مترو بود: پاستیلهای بنفش که ایستاده خواندمش و ناخواسته هم نصف کتاب خوانده شد و هم زانودرد نشستن روی صندلیها را نداشتم.
خندهدار است!
الینا رسماً همهجا با عنوان «قدیس» شناخته میشود ولی، وقتی تعجب میکند، خودش میگوید «سنکتس»!
ترکیب این دو کتاب در مدیای تصویری آنقدر خوب درآمده که در دیدن سریال، از کتاب جلو زدهام!
باز هم خشم بر کنسلکنندگان سریال!
نمیدانم چرا مجموعهی سایه بهاندازهی کلاغها برایم جذاب نیست. شاید واقعاً آن یکی قویتر باشد. شاید هم برای قضاوت زود باشد. بههرحال امیدوارم خانم باردوگو ناامیدم نکند چون به مجموعهی شاهزاده نیکولا هم امید بستهام.
یادم نیست گفته بودم که دوباره تماشای سریال آقای فنچ و دوست وفادارش را شروع کردهام یا نه. کی؟ ماههای قبل از کرونا.
احتمالاً تا انتهای فصل اول دیده بودم که کرونا آمد و من از قهرمانهای مورد علاقهام ناامید شدم! احساس کردم در دنیای واقعی نمیتوانند نجاتم بدهند. اینکه لابد خودشان هم ممکن اسن درمعرض این بیماری مهلک قرار بگیرند و اصلاً کل پروژهی نجاتشان برود روی هوا. یا از ترس بیماری و احتیاط، مدتی آفتابی نشوند... خلاصه همین فکروخیالها باعث شد از آنها ببُرم و دیدن سریال را ادامه ندهم.
ولی امروز که کمی درموردش صحبت کردم، دلم برایش تنگ شد.
شاید ادامهاش را ببینم.
فعلاً که درگیر کلاغهای باهوش و زبل کتردام شدهام و داستان قدیس الینا.
ـ عاشق ایمان اینژم اما، خوب، قدیسها هم مشکلات و زندگی پیچیدهی خودشان را دارند!
دوست دارم تواناییهای اینژ قافا و آریا استارک را با هم داشته باشم!
ـ الینای سریال خیلی خوشکل و دوستداشتنی است اما عشوههای نابهجا و بدون حسنپیشینه دارد؛ در آن موقعیت و با توجه به گذشتهاش، اصلاً متناسب نیست.باید با الینای کتاب بیشتر آشنا بشوم.
بله، سریال جملات قشنگ دارد اما کتاب تابهحال، نه!
چند روز پیش که معدن پنهانی یک گنج بادآوردهی غیرقانونی را کشف کردم، هیجان خوشحالی و احساسا عذاب وجدان بدجور با هم گلاویز شدند. سعی کردم قضیه را در ذهنم حل کنم و بعد، جلد اول گریشا را به خودم جایزه دادم.
امروز هم با شور و هیجان دو قسمت از سریال را دوباره دیدم و چقدر برایم جذاب بود. دیگر بخشهای مربوط به الینا را رد نکردم تا فقط بخشهای ششِ کلاغ را ببینم. بهنظرم داستان گریشا، با تبدیلشدن به سریال، قشنگتر شده. امدیوارم یکی از سریالهای مورد علاقهی کنسلکنندگانش بهزودی کنسل شود تا حالشان جا بیاید!
البته الآن که به داستان دسترسی دارم و احتمالاً میتوانم بفهمم ماجرای انتهایی فصل دوم چه بود و چه میشود، اوضاع بهتر است. ولی باز هم ازشان نمیگذرم.
وای، کارهای جسپر، زیبایی و شجاعت و تواناییهای اینژ، قدرت درونی و مصممبودن کز، شیرینیهای نینا،... چقدر خوب!
کتابهای آلموند را خیلی دوست دارم؛ سوژهها،فضا، حوادث، و بهخصوص شخصیتهایش را. اما از بین همین «بهخصوص»، با یک دسته از شخصیتها که اتفاقاً در اغلب آثارش هستند، مشکل احساسی اساسی دارم؛ با قلدرها. فضای ذهنم را خیلی راحت تیره میکنند، دلم میگیرد و حتی گاه میترسم ازشان.شاید همراهی اجباری و مداراگر شخصیت اصلی با آنهاست که چنین احساسی را در من ایجاد میکند. نمیدانم، امید دارد بهتر شوند، ازشان میترسد، انقدر باهاشان همراهی کرده که سختش است ازشان روبرگرداند...؟
حالا خیلی دقیق هم یادم نیست شخصیت اصلی هر کتاب چطور از این افراد فاصله میگیرد.
ـ این چه کتابهایی است که داری میخوانی؟
ـ فففف... چه بدانم والله!
ـ یک نگاهی بهشان بنداز ببین تا حالا چه خواندهای!
ـ (کلیک) خببب... تعداد کتابهایی که نخواندهام (از برنامهی گودریدز عقبم) دوبرابر آنهایی است که خواندهام...
(همزمان:) خب تعداد که مهم نیست!
... از همینها، دوسومشان خوب و درمجموع، میتوانم بگویم نصفشان خیلی خوب بودهاند. ... دنبال چه هستی؟
ـ ها! خب! پس نباید با کتابهایی که در فهرست بقیه بالا میآید مقایسه کنیم.
ـ همم
(همزمان:) ولی میشود بهتر هم باشد، نه؟
این کتاب تاریخ روسیه بهطنز بیشتر بیخود است!
برای تفریح و همچین چیزهایی خوب است بیشتر. چیز خاصی هم از تاریخ روسیه در یادم نمانده (مهم نیست). بعضی طنزپردازیهاش سبک و سطحی و اضافی و کممزه است اما قدری مطالب جالب هم دارد.
مایندهانتر را میبینیم.
مینیسریال تقریباً قرونوسطایی جنایی از شان بین پیدا کردیم و دیدیم و ایییی... برای یک روز جمعه خوب بود.
فیلم ایرانی: بیمادر
ملاقات خصوصی بهتر از چیزی بود که تصور میکردم ولی همچنان اسمش برایم جالب نیست!
دو جلد پکس را خواندم و کلی لذت بردم، مخصوصاً بعضی مفاهیم جلد اول و کلاً جلد دوم. کتابها بهتر از حد انتظارم بودند و خوب شد که مجبور کردم خودم را به خواندنشان.
خواهرخوانده باید جالب باشد؛ شیوهی روایتش را خیلی دوست دارم.
یک نفر دیگر را به بینندگان ندیمهجان افزودم و خوشش آمد!
می دیسمبر را نپسندیدم؛ بد نبود البته اما برای من جالب نبود.
کتچرمی؛ خوب و بهشدت تلخ.
یکی از فیلمهای آقای فاسبندر؛ خوب، ولی فکر نکنم دوباره ببینمش.
اُ. اِی یکطوری است! فضا و داستان و هنرپیشهی اصلیاش سرد و پسزنندهاند (فعلاً 2 قسمت).
دوتا فیلم جدید هم آنتونی هاپکینز گوگولی پیدا کردهام؛ سر فرصت.
وای! سامورایی چشمآبی خیلی خوب است! خدا کند بهزودی ادامهاش بیاید!
کتابخواندنم هم که لب مرز افتضاح!
جلد دوم خانوادهی گریاستون هم یکروزونیمه تمام شد و از لحاظ ماجراها و پیچشهایش از جلد اول بهتر بود. البته همچنان گزینهی مطلوب من نیست این مجموعه ولی احتمالاً جلد سوم را هم بخوانم.
دلم چنان برای ندیمه جان تنگ شد که چند قسمت از فصل چهارم را گذاشتم دمدست شاید دوباره کاردستیهایم را گذاشتم کنارم و لازم شد فیلم و سریال ببینم. پارسال که بلافاصله بعد از دور او، دور دوم دیدنش را شروع کردم تا آخر فصل سوم جلو رفتم و نتوانستم فجایع فصل چهارم را دوباره ببینم. اما بدم نمیآید تا قبل آمدن فصل ششم، یک چیزهاییش را مرور کنم.
خیلی دلم میخواهد زودتر یک کتاب دیگر را شروع کنم که ماجراهاش دلاورانه باشد و مغزم و قلبم را با هم قلقلک بدهد. احتمالاً چون دلم برای استوریبروک زیبا تنگ شده و میخواهم اصلاً همانجا زندگی کنم؛ با همان شرایط و امکانات و آدمها.
بهطبع، چون لای منگنهی لوسیفر و فایل زمینشناسیام [1]، باید کمی مدارا کنم. خودم به فردا امید دارم و همین فعلاً :)
برای اینکه انرژی بگیرم، صفحهی گودریدز را گذاشتهام در پسزمینه باز بماند؛ واقعاً مؤثر است.
ـ خودم را پابند کرده بودم مدام از ظرفیتهای «میوهای» برنامهام استفاده کنم و از امکان خوشمزهای که الآن جلویم است غافل مانده بودم! یک رایسکیک کپلی و نصف لیوان تخمه. همین نصف لیوان هم خوب برای خودش خیلی میشود!
[1]. راستش قبلاً نتایج چنین فایلهایی خیلی تأثیرگذارتر بود؛ مدتی است احساس میکنم دارم خودم را مسخره میکنم و باید ول کنم و بروم سراغ چیز دیگری.
*اسمی که یکی از بزرگترها روی زهزه گذاشته بود انگار (فکر کنم اون خواهر بزرگ بداخلاقش بود) و حتی مطمئن نیستم ترجمهی فارسیش کاملاً درست باشد.
ـ دوتا کتاب صوتی انتخاب کردهام برای گوشدادن. از هردو هم خوشم آمده.
ـ چند کتاب نصفهنیمه هم دارم که بیشترشان را خوردخورد میخوانم.
ـ طاقچه یک عادتی دارد که نمیدانم خوب است یا بد. گویا هرچندوقت کتابهای بینهایت را تبدیل به غیربینهایت میکند؛ نمیدانم بر چه اساس. مثلاً من چند ماه پیش غول مدفون را شروع کردم و بینهایت بود اما الآن نیست! راستش مدتی پیش که بهنظرم رسید چنین اتفاقی درمورد برخی کتابها افتاده، باورم نشد، فکر کردم خودم اشتباه یادم مانده! ولی با این مورد بهم ثابت شد واقعیت دارد. باشد، هرجور دوست داری طاقچه جان! بالاخره لابد دلایلی داری!
الآن هم متوجه شدم فقط 10-11 روز به پایان سال میلادی مانده و من تعداد کتابهای تعیینشده را نخواندهام. باز مغزم درد گرفت چندتا کتاب کوچولوموچولو بخوانم. البته از این جهت که اوقاتم را خوش میکنند دوست دارم این کار را ولی به این دلیل که میخواهم خودم را خیلی مقید و پُرخوان به خودم نشان بدهم، آن هم صرفاً با عدد، وجدانم درد میگیرد. بعد، بین این دو قضیه گیر کردهام که بگذارم تعداد کتابها عادی پیش برود یا بابت وسواسم خودم را سرزنش نکنم. فکر کنم تصمیم بگیرم هرکدام پیش بیاید مهم نیست.
ـ برخلاف اعتقادات راسخم، دوباره دستبهدامن رژیم شدم و فکر میکنم کمی درمعدهام هم تأثیر گذاشته؛ شاید بابت ـ بهقول قدیمیترهاـ سردیهایی است که این روزها طبق دستور رژیمم میخورم. لبنیات روزانهام تقریباً دو تا سهبرابر شده!
ـ این کتاب (بهقول دوستم) «بنفشه» را باید جدیتر تبدیلش کنم به کتاب بالینی. میطلبد مدام روخوانیاش کنم و بعضی مطالب دوره شود؛ احتمالاً کشفوشهود مقبولی روی دهد. بعد، دلم میخواهد مطالب «رئالیسم جادویی» از مکتبهای ادبی را هم خوب بخوانم. بعدش، شاید هرچه زودتر، بروم سراغ آن کتاب دربارهی انواع فانتزی.