انگار بیشتر همگروهیهایم مثل خودماند!
از این جهت که دقیقهی نود و کمی تحت فشار زمان و شرایط، سریعتر کار میکنند. حالا تیر را در نظر نگیریم، دستکم مرداد فرصت خوبی بود برای جمعوجورکردن کارها. ولی همان اوایل شهریور چند برگه را کامل کردیم؛ شاید به اندازهی یک فصل کاری!
هنوز سه کتاب از دورهی قبل باقی مانده است و کتابهای جدید را هم پخش کردهاند. در کل همکاری خیلی خیلی خوبی است فقط باید مراقب باشیم خودمان را در شرایط استرس قرار ندهیم. مثل خودمن که، تا وسط همین هفته و احتمالاً تا آخرین ساعات دوشنبه،باید دو برگه آماده کنم. دو کتاب جدید هم گرفتهام که باید بخوانم.
خوشکلهای جدید
دو اپیسود از سریال را دانلود کردم و دادم درآمد!
آخر این چه کز برکری است، این چه اینژی است که انتخاب کردهاند؟!
ولی باز هم دیدمش؛ هر دو را، همان دیروز و همچنان داستانش برایم جذاب بود. انگار تاریخ انقضای غرم داردبه همین زودی به سر میآید چون تا حدی به این دو چهره عادت کردهام و باید عملکردهایشان را ببینم که بستگی به داستان و پرداخت شخصیت در سریال هم دارد. ولی درکتاب، همچنان کز و اینژ ذهنی من خیلی جذابترند.
راستش از الینا خوشم نیامد کلاً. از آن طرف، جسپر چقدر خوب است! توی ذهنم ولی مسنتر از اینی بود که نشان داده شده است. محیط و فضای سریال هم به نظرم خیلی خوب بود.
خیلی مشتاق شدم زودتر جلد دوم را هم شروع کنم و البته دیشب یواشکی چند صفحه خواندم! گویا سریال هم ترکیبی از دو کتاب نویسنده است که آن دیگری را نخواندهام هنوز.
The book was in my heart, I didn’t plan it, I didn’t have to think, just write and write like a madwoman
از یادداشتهای ایزابل قشنگم درمورد کتاب قشنگش
بهنظرم نامربوطترین و بدترین نقش مریل استریپ جان کلارای خانهی ارواح است. البته از روی عکسهای میگویم. همچنان اعتقاد دارم دیدن این فیلم روا نیست و با وسوسهی درونم میجنگم. خدا را شکر که ندارمش.
ساعت خواب و بیداریام افتضاح تغییر کرده و هنوز عوارض چندانی ندارد. باید قبل از هر تأثیروتأثری، فکری به حالش بکنم.
دیشب بهراحتی تا بعد از 2 نیمهشب هم بیدار بودم. هرچه کتاب میخواندم، خواب به چشمانم نمیآمد. البته فکر میکنم وضعیت کز و نینا و... هم بهشدت مؤثر بود. خیلی اوضاعشان ناجور و هیجانی شده.
راز دستهای کز را هم فهمیدم،عالی است! مرسی لی باردوگو جان!
بالاخره شش کلاغ عزیزم را شروع کردم، البته چند روزی میشود. همچین میگویم «عزیزم»، انگار از قبل داستانش را میدانستم و برایم خاص شده بود. در حالی که چون چند سال دنبالش بودم و مدام تعریفش را میخواندم ازش خوشم آمده بود. به هر صورت، واقعاً داستان جذابی دارد و این امساک بجا و تحسینآمیز نویسنده در دادن پیشینهی شخصیتها خیلی بهم میچسبد. ظاهراً دارد روی ماجرای نینا و ماتیاس از جهاتی مانور میدهد ولی من از آن ماجرای زیرجلکی کز بلاگرفته و اینژ عزیزم خیلی خیلی بیشتر خوشم میآید. الآن که تازه جلد یک را از میانه گذراندهام، خیز برداشتهام برای جلد دوم ولی فکر میکنم بین این دوتا دستکم یک کتاب دیگر بخوانم. مثلاً جزیره. دلم برای دنیاهای خاص آلموند تنگ شده.
فصل سوم دوست نابغه هنوز ساخته نشده! شاید هم نشود، چه میدانم!
باید وقت بگذارم برای کتابش.
این تصویر را دیدم اتفاقی؛ هرکه سرش را روی شکم دیگری گذاشته شیفتهی اوست! و آن دیگری بهترتیب: کمتر، گیج، نه.
یادم است که مدتی پیش با خودم میگفتم: «سندباد، طاقت بیار. آخر اردیبهشت دیگه خلاص!»
و امروز اول شهریور است!
خلاصی؟ خب از جهاتی حاصل شده ولی منظورم آن بار استرس و مدامدویدن توی ذهنم بوده که گاهی خواب راحت را هم از من میگیرد.
چارهی کار برنامهریزی صحیحتر است. تا حالا هم پیشرفتهای خوبی داشتهام ولی باید باز هم تلاش کنم.
ـ تا یکسوم جرمی فینک را بالاخره دیشب خواندم.دارد گرم میافتد.
ـ خواب عجیب سر صبح: یک اتوبوس گرفته بودیم با تعدادی از افراد فامیل. نصف بیشتر اتوبوس خالی بود البته. فقط توی جاده بودیم و خیلی به من خوش گذشت. یک جایی اواخر خوابم به پارچهفروشی هم سر زدیم ولی تا رفتیم، تعطیلش کردند! توی خواب ماسک هم نداشتیم و فقط همانجا توی بازار خوشکل و کنار پارچهفروشی یادم آمد شرایط «ماسکی» است. بقیهی وقتها لزومی نداشت. یک جایی، ما سه نفر از بقیه جدا افتادیم. اولش پنج نفر بودیم اما شوهرخالهام خواست با خالهام شوخی کند و مثلاً او را کنار جاده جا گذاشت! بعد به سرعت تا جایی راندیم که جا برای پیچیدن داشته باشد که دور بزنیم و برگردیم سوارشان کنیم. به پیچ رسیدیم ولی از چپ به راست پیچیدیم. هی میرفتیم و نه به آنها میرسیدیم و نه به اتوبوس. از کنارهی شهری رد شدیم که پارکی داشت بدون گیاه و با سازههای بتنی و برجهای کوتاهی شبیه آن کاخ توی روسیه. یک خانوادهی دورف هم مشغول هنرآفرینی (پیکرتراشی، کلهتراشی) بودند و حین کار آواز سنتی میخواندند (دورفهایی وطنیشده!) صدایشان و آوازشان بهشدت زیبا بود (طبق معمول کلمه یا بیتی از آن یادم نیست؛ حتی آهنگش) . البته شکل خاصی از دورفها بودند،خیلی کوتاه و گرد و با پاهایی که زیر تنهشان بهسختی دیده میشد. سبک ویژهای در هنر داشتند و اواخر خوابم داشتم مصاحبهای نیمهرسمی با آنها در این مورد انجام میدادم. یک جا هم دوراهی را اشتباه رفتیم ولی اول شمتوجه شدیم؛ چون به یک کبابی رسیدیم که قبلاً سر راه نبود. دوتا دختر کوچک در ورودی را پشت سرمان قفل کردند و گفتند از در خروج برویم بیرون. ولی ماشین ما سمت در ورودی بود نه خروجی!
الآن هم بهشدت دلم میخواهد بخوابم و میدانم نصف کرم این قضیه بابت استرس است. ولی آن قسمتهای اتوبوسسواری واقعاً لذتبخش بود!
یادم آمد من چنددددتا کتاب وسوسهبرانگیز قلقلکی دارم که باید بخوانمشان و چرا نمیخوانمشان؟ چون انگار دورخیز کردهام برای این تختهی پرش!
یکیشان کتاب مرحوم ثفون، و دیگریها فرانکی پرستو،شش کلاغ که آنقدر برایش ذوق دارم و جلد دومش را هم فیدیبو آورده... از آنطرف هم مغزم مرا ملزم میکند چندتا از این نیمهکارهها را بخوانم.
همممم....
خوب، طی این مدت دو جلد دیگر از مجموعهی دُری قشنگم را خواندهام و آخرین جلد باقیمانده را دیشب شروع کردم (جایزه به خود). این دو هفتهای هم قدری استرس و حرص به خودم دادهام و چند شب خواب ناآرام داشتهام (بابت برنامهریزی منحصربهفرد خفنم) اما حالا یکجور قشنگی در آستانهی رهاییام انگار.
ولی چنان به کتاب کودک و نوجوان بسته شدهام که نمیتوانم سمت کتابهای بزرگسال بروم!
الآن هم جرمی فینک و این کتاب را ممنوع کنید نیمهکاره ماندهاند. فکر میکردم اولی خیلی خوب باشد ولی تا اینجا که نمیتوانم نظری داشته باشم. دومی هم متنش در صفحات ابتدایی جذاب نبوده (برعکس بازخوردها) و باید ببینم چطور پیش میرود. شاید هم دوباره از ابتدا بخوانمش.
دو روز پیش، نصفهنیمه فیلم سال دوم دانشکدهی من را دیدم. کنجکاو بودم تهش چه میشود که نشد ببینم. اسم فیلم را هم حتی نمیدانستم. دیروز پیدایش کردم و از اول تا آخر دیدمش. جای تعجب بود که چرا این تعداد هنرپیشهی شاخص توی فیلم بود! بعد اینکه از هنرپیشهی اصلی (نقش مهتاب) خیلیییی خوشم آمد؛ چقدر هنرپیشهاش خوششششکل بود! نقشش را هم دوست داشتم و بهش حق میدادم ولی شاید کامل نفهمیده باشمش. اینکه چرا آنطور رفتار میکرد. بهنظرم بیشتر تحت تأثیر عذا بوجدان بود و زیادهازحد ترسید و از انتخابش در آخر فیلم هم خوشم نیامد! دلش با چیز دیگری بود ولی انگار خودش را تنبیه کرد ناخودآگاه. اصلاً فکر میکنم علی هم همین کار را کرد. برایم سؤال بود چطور از آوا،که شبیه یک ربات خودخواه بود، خوشش آمده!
مسخرهباز را هم گرفتم برای وقتی دیگر. دو فیلم دیگر هم از علی مصفا پیدا کردم و دلم میخواهد آنها را هم ببینم.
این طاقچهی بینهایت چه تلهی جذاب شیرینی است!
باعث شده گاهی وقتها کتاب را با کتاب روشن کنم!
*خندهدار اینجاست که مثلاً یادم رفته ماجرای کتاب رالف قصه مینویسد چه بود!
دیروز عصر عصبانی بودم؛
خیییلی عصبانی بودم!
از روی عصبانیت، نشستم و یک برگهی نهایی نوشتم.
صبح نگاهی بهش انداختم و فرستادمش.
عصر پاسخهای خیلی قشنگی دریافت کردم.
حالا هم حسابی خندهام گرفته است؛
زیرلب میگویم: «عصبانیت بزرگ را به کار مفید تبدیل کردم»
ولی اشتباهی زدم ایمیل قشنگم را پاک کردم!
این هم از نتایج شلمغزی بر اثر خندیدن است!
تصمیم گرفتم باز هم بیببیبهای بزرگ را به چیزهای خوب تبدیل کنم.
«اگر راهی برای ماندن در خانهاش باشد
حتی برای مدتی کوتاه
این است که او و بیماریاش را بشناسم.
...
یک رنجروور در پارکینگ
سعی دارد بهزور
در جای پارکی خیلی کوچک خودش را جای دهد.
کتاب را لبهی پنجره میگذارم
و کتابخانه را ترک میکنم»
ص 18-117
ایجازها و انطباقهای تافی خیلی قشنگ است؛ هم آنچه از گذشته به حال میآورد و هم آنچه فقط در زمان حال نشان میدهد.
دلم میخواهد بخوابم،
شب بد نخوابیدهام،
اما خوابم میآید.
ولی همراه تافی مقاومت میکنم.
به خودم قول خواب و آرامش بعد از ورزش را میدهم.
«بنویس، بنویس، بعدش راحت بخواب!»
جایزهی کوچک آرامشبخش!
«ببین، تا همین الآن هم خوب خواندهای!»
رواست که ماچی نثار آلموند بکنیم!
ـ دو روز است که خوردخورد جلد دوم یاغی شنها را میخوانم و در وضعیتی که الآن دارم، دلم میخواهد شیرجه بزنم سمت کتاب جزیره. آن جزیرهی جادویی و اشاره به ستارهها (که آدم را یاد بعضی اشعار مولانا میاندازد)... مسئولیت خطیر من در برههی حساس کنونی این است که خودم را آرام نگه دارم تا یاغی چهارصدصفحهای را باعجله و الکی تندتند نخوانم تا زودتر به جزیره برسم.
ـ و اما یاغی 2؛ با آن قلم ریزش، چند ده صفحه خواندهام اما هنوز گرم نیفتاده است! از این لحاظ، مرا یاد جلد اول میاندازد. کتابها با حوادثی تکاندهنده شروع میشوند ولی به این راحتی مرا به بارگاه حضرت صمیمیتشان راه نمیدهند. همیشه گویا باید ابتدا دور خیمه و خرگاه بگردم و راه شاهانهی مرموز را برای شرفیابی پیدا کنم.
وایـ برـمنـ نوشت: از لحاظ وسوسه، جلد اول شش کلاغ هم توی نوبت است و چه جگر ضخیمی را باید دندان بنهم!
بله، خب من با آن هیجانی که بابت انتشار شش کلاغ با ترجمهای مطمئن داشتم و اینکه جلد اولش در فیدیبو موجود بود و خریدمش و... از خودم انتظار داشتم آن را بلافاصله شروع کنم. ولی طی این یک هفته با خودم سبکسنگین کردم که بهتر است اول سرنوشت امانی را به جایی برسانم. چون جلد اولش را پارسال خواندهام و شش کلاغ را هنوز شروع نکردهام کلاً. شروع هم که بکنم، جلد دومش را ندارم و آن هم مثل یاغی ابتر میماند. پس بهتر است قدمبهقدم پیش بروم. این شد که فعلاً باید توی نوبت بمانند کلاغها.
خب خب خب،
کتاب بالینم را عوض کردم.
برج قشنگم را دیشب تمام کردم و خیالم راحت شد.
جلد دوم یاغی شنها را گذاشتم کنار بستر تا از امشب باز هم با امانی جذاب همراه بشوم.
انشاءالله!
با اینکه از برنامهها عقبم و کمی استرس بیخود هم وارد خون و روحم کردم، از همهچیز راضیام.
کمکاری نبوده، برنامهریزی کمی مورد داشت. دیروز هم قرار بود یک اتفاق دیگر بیفتد تا باز دو هفتهی دیگرم را خراب کند اما مسئولیت جدید را نپذیرفتم و بهخیر گذشت.
ولی سرعت کتابخواندنم طوری شده که جزئیات خیلی کمی یادم میماند!
و اینکه باز هم بوی داستانهای امریکای لاتین به سرم زده! مارکز و آلنده و... و چقدر هم دلم برای تکراریها تنگ شده!
کتاب قشنگم را چند شبی است که شروع کردهام و... چه بگویم؟ واقعاً قشنگ است!
ممنون از نویسندهی گوگولی که [آن یکی کتابش] هم خیلی خوب و قشنگ و عمیق بود و مترجم خوب و انتشارات خوب باسلیقه و کاغذهای سبک و... . واقعاً حیف این دنیا نیست با این همه امکانات دوستداشتنی که به صورتهای گوناگون گند بزنند بهش؟!
به حدی رسیدهام که حتی فهرستکردن کارهای نکردهام (همانهایی که باید خیلی بهزودی انجامشان بدهم) هم هیجانانگیز است! ردیفکردن کتابهایی که باید برگهشان آماده شود؛ آن هم بهترتیبی که نه سیخ بسوزد نه کباب!
1. آخ آخ! باید روی زنگ در بچسبانم که «زنگ خراب است» وگرنه بستهی کتابهایم...
بروم ببینم میتوانم اصلاً آدرس را عوض کنم یا نه! برود یک جای امن. خدایا، چرا یادم نبود؟ :)))
2. دستم را میبرم توی قوطی و میگویم «هرچه بیرون بیاید!» اما وقتی تافی نارگیلی بیرون میآید، میگویم «نـــههه» و باز دستم را میبرم توی قوطی و ایندفعه سعی میکنم حتماً یک تافی نعنایی گیر بیندازم و بعد قرار میگذارم از هر یک فقط نصفش را بخورم.
3. کتاب جدید قشنگم را گذاشتهام کنار تخت. بهزودی میروم سراغش! آن یکی کتاب قشنگم هم توی فیدیبو است. حالا اول این را بخوانم یا آن را؟ :))
با تشکر از خرداد قشنگم!
قبل اینکه شالوکلاه کنم و دراین وضعیتِ «درخانه بمانید، ددرنیایید!» الکی بزنم بیرون، وسواسم را مهار کردم. اولش یک سر به 30بوک جان زدم و سهتا کتاب لازم را سفارش دادم. طبعاً جلددوم مجموعهی نازنینم هم درمیانشان هست؛ امانی عزیزم، بهزودی ادامهی ماجراهایت را خواهم خواند! دیدم زمان دریافت از 30بوک برای یکی از کتابها زیاد است. آن یکی را حذف کردم که جور دیگری تهیه کنم (مثلاً از قایق کاغذی، با پیک). بعدش همینطوری الکی کد تخفیف را زدم و دیدم نوشته «فعال است ولی باید بالای 100 تومان خرید کنید». گفتم « چه بخرم؟» یاد تافی افتادم که اینکه از کروسان کتابی ندارم و به هر حال یک کتاب باید از این نویسنده داشته باشم و قطعش قشنگ است و ترجمهی عالی دارد و... تافی را که اضافه کردم، کد عمل کرد و یک تخفیف دلچسب با ارسال رایگان گرفتم.
وسطومسط این خرید (قبل از سفارش تافی)، دیدم شش کلاغ با ترجمهی بهتری (دستکم از دید من،مطمئنتر) چاپ شده! درمورد تعداد جلدها و اینکه کدام جلد را باید اول بخوانم مردد بودم. داشتم میگشتم که یکهو دیدم «ئه! فیدیبو داره این رو که!» و چه خوشبختیای! برای همین، آن را وانهادم به فیدیبو و سفارش 30بوک را نهایی کردم.
بعدترش، برای ابراز احترام به وسواس، رفتم سراغ اینستاگرام و با سؤال از مترجم محترم، فهمیدم همهچیز در همین دو جلد است و... فعلاً فقط جلد اول را فیدیبو دارد که خریدمش. منطقاً بعد از مدتی ج 2 را هم میگذارد دیگر! تا ببینیم چه میشود!