از جلو آینه رد می شدم. طبق معمول, دیدم موهایم بد حالت شده. یکهو فهمیدم چرا از این بدحالت شدنشان به شدت بدم می آید؛ چون شبیه موهای این زنیکۀ دورنی, آلاریا سند, شده بودند!
_ طی این یکسال, آن قدر به این مدل موی فانتزی فکر می کردم و سه جا رفتم برای کوتاه کردن موهایم و حدود 6بار رویشان مانور داده شد, دیگر به مدل اما واتسونی و مشابهش نرسید. دارم به همین مدل منتها کمی بلندتر فکر می کنم؛ تا حالا روی سر دو نفر آنقدر خوش فرم بوده اند که دلم را شکار کنند؛ البته خوش فرم با سشوار, نه اینطور بی هیچی که من طفلک ها را به حال خودشان ول می کنم.
_ کلاً اعتقاد دارم مو نباید همه ش سشوار و ... بخورد. مو اگر مو باشد، خودش باید بلد باشد خوب فرم بگیرد و بایستد. بخواهم تشبیه کنم، موهایم شبیه ملوان هایی یاغی هستند که زیر دست کاپتان هوک کار می کنند و او هم خسته نمی شود مدام این فرمول گودفرم خودش را به جانشان نق می زند.
برسد بهدست آریا استارک، وینترفل یا هرجای دیگری که ممکن است یکهو هوس کند برود؛
این گوسالهبازیها چیست؟؟
از بیچهرهها انتظار خیلی خیلی بیشتری داشتم. مراعات کن لطفاً!
یک لحظه چنان قاتی کرده بودم که یادم رفت چی به چی است؛ فکر کردم لیتلفینگر جزجگرزده چهرة تو را پوشیده. بعدش یادم آمد تو ممکن است همچین کاری بکنی ولی او نه، ظاهراً نمیتواند.
خلاصه اینکه در خانة پدری شر درست نکن. بگذار جان بیاید، شاید بتواند جلویت را بگیرد یا دستکم مراقب سانسا باشد. همین مانده آن دختر دیگر هم دیوانه شود!
پینوشت غمناک: اژدها سبزه! اوهووع اوهوووعع!
پینوشت فنفیکشنی: من زوج سانسا- جان را به جان- دنریس ترجیح میدهم!
پینوشت محتوایی: از آن ایدة ارتباط برن استارک با وایتواکر اولیه که در شبکههای اجتماعی پست شده خیلی خیلی خوشم آمد.
راستی این برن نمیخواهد بیشتر با سانسا و آریا صحبت کند؟ کمی هم اینجا در سرنوشت دخالت کند خب!! کلاً بعد از مرحوم ند، استارکها از هم پاشیدند. ند مثل نخ تسبیح بود واقعاً. نور به استخوانهایش در سرداب بتابد!
داشتم فکر میکردم اگر همهچیز عادی بود و ممکن بود و ... دوست داشتم چه ملکسیونی [1] داشته باشم.
اولین و هیجانانگیزترین چیزی که به ذهنم رسید «خانه» بود. اولش میروم سراغ چندین خانة بزرگ زیرشیروانیدار انباریدار نیمهتاریک یکهافتاده بین درختان. البته نه خارج شهر. دقیقاً وسط قلب یک شهر مطمئن پیشرفته. طوری که از هر طرفع بعد از یک پیچ، برسی به خیابانهای نیمهشلوغ و آدمها.
بعدش خانهای که مارتین ادوم در سریال لجند اجاره کرده. با آن نقشة پیشبینیناپذیرش!
بعدش خانة شرلوک در سریال المنتری با آن خیابان قرمز، کرم، نارنجی و برگهای درختان پیر در پیادهرو.
گرینگیبلز حتماً حتماً.
خانة مهدکودکی در یکی از شهرهای بچگیم.
خانة مهندس توکلی در آن یکی شهر کودکیم.
خانهای در یک کوچة بنبست قدیمی که کلاً توصیف ترانة «کوچه» از داریوش جان باشد.
خانهای در هاگزمید.
فعلاً همینها!
[1]. ملکسیون اشتباه تایپی است. ولی از آنجا که «ملک» اولش به متن من ارتباط مستقیم دارد، وقتی متوجه شدم تغییرش ندادم. از آن سهوهای دوستداشتنی است!
نمیدانم چرا مدتی است فکر میکنم مارتین کپل نتوانسته شخصیت دنریس تارگرین را خیلی خوب و تقریباً کامل دربیاورد!
جای برخی جزئیات درمورد دنریس در داستان خالی است انگار.
درست است من فقط دو کتاب را کامل خواندهام، اما بهنسبت هم که در نظر بگیریم، چیزهایی کم است؛ محو و بیرنگ است. حتی کمرنگ هم نه. اگر کمرنگ بود میگفتم قرار است بعداً روشنتر شود یا اصلاً روشن نشود، خودمان برای خودمان ببافیمش و کاملش کنیم. ولی اژدها جانم میگوید مارتین نتوانسته خودش دنریس را بهدرستی کشف کند و باهاش کنار بیاید تا بتواند ارائهاش کند.
چطور توی همین دو کتاب (حالا چون بقیه را نخواندهام، در نظر نمیگیرمشان) تیریون و حتی ند با آن حضور اندکش، یا آریای فسقلی و برن عجیب غریب شخصیتها طوری مطرح شدهاند که می توانم پوست و گوشتشان را لمس کنم. ولی دنریس همیشه مثل مشتی مه و غبار است. هرچقدر مارتین از او میگوید کافی نیست انگار از گذر اشتباهی رد شده و با گردن خیلی کج میبیندش و خودش هم مطمئن نیست ولی با زیرکی نمیخواهد این بیاطمینانی را به خواننده منتقل کند.
شاید هم بهکل من اشتباه میکنم.
ولی دنریس دنریس نشده برایم هنوز.
ـ یکی از نکات نهچندان خوب این است که هنرپیشة نقش دنی در سریال زیاد برایم دلچسب نیست. تنها نکتة قوی و مثبتش موهایش است؛ رنگ موهایش بهخصوص. چیزی که در او مرا جذب میکند همین است. وگرنه بهنظرم امیلیا کلارک هم مثل مارتین دارد تلاش میکند مخاطب نفهمد او دنریس واقعی نیست.
ـکلاً-گفت: امیلیا کلارک اصلاً خیلی هم ناز و بامزه است. ولی از آن نازهایی نیست که من دوست داشته باشم. بیشتر بهدرد بازی در نقش آدمهای سادة حوصلهسربر میخورد. برعکس او، سوفی ترنر در نقش سانسا عااالی شده! انگار طی این سالها قوام آمده! خوشحالم روسفید شدم در دوستداشتن سانسای عزیزم.
موندم با این نشونهها، که انگار چیزیم هست ولی هیچیم نیست، «اسکین چینجر»م مثل برندون استارک؛ یا با این بارها اسم عوض کردنهام و خواست قلبیم برای رقصندة آب شدن و علاقة عجیب به سیریو فورل و جیکن هگار در واقع جزء بینامها هستم، مثل آریا استارک.