«پس لینگوفلانت چی شد، سندباد خان؟»
اژدها، که راه میرفت و قر میداد، دم قرناکش را به خالفم زد و این را گفت!
دیشب، بعد از کلی گشتن برای زیرنویس مناسب و همزمان [1]، حدود دوسوم اپیسود اول سریالی کرهای را دیدم.
ماجرا از این قرار است که مدتی پیش، بهخاطر [اسم جذاب آن]، به قرار همیشگی با خودم، اپیسود اول را دانلود کردم تا اگر خوشم آمد، برای دیدن بقیهاش هم وقت بگذارم. خب طبعاً، باز هم به قرار عادتهای شخصی، یادم رفت تا اینکه دیشب در کانالی نام آن دوباره به چشمم خورد. برای آخرشبی که حوصله نداری کتاب قطور عجیبی را دستت بگیری تا چرتت بگیرد، چه کاری بهتر از دیدن قسمتی از سریال و روشنکردن تکلیف آن؟
گرانادای خوشکل من گاهی در قاب تصویرها میرقصید و آن کوچه که خوابگاه دربوداغون بامزه در آن قرار داشت و مسیر کوچه به آن میدان زیبا چقددددددددددر برای من آرزوبرانگیز بود!
اپیسود اول از یک ساعت بیشتر بود و ترجیح دادم بقیهاش را بعدتر ببینم. از داستانش خوشم نیامده؛ یعنی هنوز احساسی درموردش ندارم. نمیدانم چه تصمیمی درموردش خواهم گرفت. ولی فعلاً تصمیمم برای مسافرت به نقاط دوستداشتنیام قطعی است! هرجا را نتوانم با پا بروم، با چشم و از راه فیلمها و تصاویر میروم!
[1]. زیرنویس همزمان پیدا نشد. وقتگذاشتن برای پیداکردنش بهدلیل کرهایبودن سریال است. هیچ سرنخی برای ارتباطدادن گفتهها با افراد ندارم مگر خارجشدن آوایی از دهانشان!
خیلی سریع، و تا یادم نرفته، یادآور میشوم که مجلة دوستداشتنی گلستانه، دقیقاً بیست سال پیش، مرا با لورکا آشنا کرد. آنچه در آن ویژهنامه درمورد لورکا آمده بود چنان پروپیمان بود و برای من خیالانگیز مینمود که با ولع بلعیدمشان و، در شب لورکا، انگار بیشتر مطالب را از پیش میدانستم و از پس سالها، ذهنم همه را یکبهیک فرامیخواند و مرور میکرد.
هیئت دوستداشتنی مجلة محبوبم
وقتی به خانه برگشتم، مجلهام را جستم و لابهلای یادگاران شیرین دیگر یافتمش. گذر زمان اندکی پیرش کرده ولی همچنان با چشمکی دلفریب یادآور میشود که همیشه دوست داشتهام مشتی از خاک غرناطه را در چنگ بفشارم و در هوای زیتونزاران نفس بکشم.
عصر پنجشنبه، وقتی آن سخنان دلنشین در باب لورکا را شنیدم، مطمئن شدم که باید میرفتم.
من، که هر شعری مرا به خود نمیخواند، اگر در شب لورکا حضور نمییافتم، برای خودم بسی جای تعجب و ناباوری و شاید همراه با سایهای از نگرانی داشت!
ترغیب شدم آن سه نمایشنامهاش را حتتتماً بخوانم.
معمولاً وقتی چهرة لورکا را در عکسهای سالیان پایانی زندگیاش میبینم، با خودم میگویم: «این چهره، برای 36 سال سن، کمی مسن نیست؟»
خوشآیند-نوشت: وقتی استاد قطبالدین صادقی صحبت میکرد، بخش بزرگی از ذهنم به این مشغول بود که شنیدن سخنان فردی دارای اشراف بر موضوع، اگر همراه با تسلط بر فن بیان و دارای مایة چشمگیری از هنر باشد، چقدر شیرین و روحافزا و مؤثر است. کاش این هنرمندان ما بیشتر شوند!
وای آرمیک، تو چقدر خوب بودی!
سالهای قبل، جسی کوک و نوای گیتارش دلم را برده بود و سالها قبلتر هم آهنگهای اتمار لیبرت بزرگوار ذهنم را تسخیر کرده بود. با اینکه ریتم آهنگهای آرمیک چیزی بین اینها و در کنار اینها بود (به لیبرت نزدیکتر)، نتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم و گذاشتمشان کنار. بیشتر به سمت آواهای کولیانه کشیده میشدم از همان ابتدا؛
و از چند هفتة پیش، انگار آهنگهای آرمیک هم قلبم را لمس میکنند.
هیمائیل-نوشت: هیم! طی ماه گذشته، یکی از آهنگهایش را اتفاقی گوش دادم و از آنها بود که، بیش از یکبار، بیوقفه شنیدمش و توی ذهنم چنان شعفناک با آن میرقصیدم که در گوشم از بهترینها آمد. ولی الآن چیزی از آن یادم نمیآید! و اینکه چرا خبط کردم و نامش را به خاطر نسپردم! شاید دوباره بین آهنگها پیدایش کنم.
وااای آرمیک تو چقدر خوب بودی و من نمیدانستم!
هیجانزده-نشو-نوشت: اگر بخواهم منطقی باشم، هنوز هم جسی کوک و نواهای کولیوار برای من مقام اول را دارند ولی دیگر نه آنطور که بعضی آهنگهای خوب گوشنواز متفاوت را بهکل بگذارم کنار. شنیدن آهنگهای جدیدتر آرمیک انگار انصاف در قبال بخش موسیقیطلب وجودم را در من بیدار کرد.
خب امروز!
امروز خوشحالم؛ خوشحالتر از روزهای قبل؛ بهخصوص دیروز که توی بلوارک باصفای خوشکلم راه میرفتم و در ذهنم گلایه میکردم و داشتم سعی میکردم یکی از درهای ناامیدی را ببندم (داشتم توی ذهنم از عشق و حمایت کلارایی، که شامل حال بلانکا میشد، در برابر عقاید خوسه ترسهرو دفاع میکردم و مخاطب ذهنیام را مغلوب میکردم).
میاننوشت/ اتفاقی-گوش-دادنها: صدای حامی و شیوة خواندنش چقدر قشنگ است («نارنج و ترنج» گوش میدهم).
بله، فکر میکنم ورزش دیروز عصر خیلی کمک کرد؛ هم بهلحاظ جسمی مؤثر بود هم کلی شوق در دلم برانگیخت.
فکر کنم همان دیروز صبح بود که فهمیدم دو اتفاق شیرین قرار است رخ بدهند و توی ذهنم داشتم فکر میکردم: خب، کدام؟ کدام؟ فقط میشود در یکیشان حضور داشت... و من اولی را انتخاب کردم. تا ببینیم چه میشود!
عکس همهچیخوبِ دوستفرست
بین یادداشتهای سالهای قبل، چشمم افتاد به این جمله از لئوناردو داوینچی، لئوی آفریدة سریال شیاطین داوینچی که مسلماً داوینچی تاریخی و واقعی نیست، و این یک جمله بدجور گویای دستوپازدنهای ذهنی این روزهایم است:
I just fight to be free. I need a future where I control my own fate
راه تویی،
راه را وامگذار!
[درخت زیتون] را دیدم و صحنههای زیتونزارش و آن درخت خاص، هیولا، دلم را برد.
مطمئنم اگر آن زمان که تازه شعرهای لورکا را شناخته بودم چنین تصاویری میدیدم، هوش که هیچ، نیمی از نفسم هم میرفت!
آنجا که سهتایی نشسته بودند روبهروی ساختمان بزرگ و بیهماهنگی قبلی شروع کردند به خندیدن، خیلی خوب بود.
چقدر رافا خوب بود؛ خیلی خوب، و حتی چقدر عموی آلما!
داستان فیلم بدیع و خاص نبود اما تکههای کوچک خوبی داشت که به یکبار دیدن میارزید.
یکـ دو هفتة پیش، داشتم اتفاقی کانالها را بالا و پایین میکردم که چشمم به چهرة روبرتو کارلوس ثابت ماند. یادم نیست رنگ لباسش مشکی با ستارههای معروف طلایی بود یا سفید با خطهای مشکی که، در کسری از ثانیه، ذهنم جرقه زد: این یکی از بازیهای قدیمی رئال مادرید است که دارد پخش میشود، اگر کارلوس باشد، رائول هم هست! رائول!
و ذهنم درست خوانده بود؛ دقایقی بعد رائول و یکی از گلهای سرعتی قشنگش را دیدم و احساسات فوتبالی و قهرمانی و آرزوهای بزرگ آن سالها، در کنج خیلی کوچک و کمجان آن روزگارم، یک لحظه جان گرفتند.
این هنرپیشة مری پاپینز جدید در این تصویر از فیلم چقدر شبیه رائول است! طوری که بهنظرم آمد میشود در فیلمی نقش او را هم بازی کند. اما عجیب اینکه عکسهای دیگرش اصلاً و ابداً شباهت ندارند!
از تلگرام خوابگرد:
«نتفلیکس با خریدِ امتیازِ اقتباس از رمان «صد سال تنهایی» قصد دارد یک سریالِ تلویزیونی بر اساسِ آن تولید کند. این سریال به زبانِ اسپانیایی خواهد بود. تا به حال ۵۰ میلیون نسخه از این رمان در جهان به فروش رفته و به ۴۶ زبان ترجمه شده است.
رودریگو گارسیا، پسرِ گابریل گارسیا مارکز، و گونزالز گارسیا بارکا تهیهکنندگان اجراییِ سریال خواهند بود و بیشترِ صحنهها در کلمبیا فیلمبرداری خواهد شد. رودریگو گفته: پدرِ ما حاضر نشد حقِ ساختِ فیلم بر اساسِ #صد_سال_تنهایی را واگذار کند چون اعتقاد داشت با محدودیتِ زمانیِ یک فیلمِ سینمایی نمیتواند ساخته شود و تولیدِ آن به زبانی جز اسپانیایی عادلانه نیست. با این حال، خیلی از مارکزدوستان حدس میزنند این سریال، به هر ترتیب، اقتباسِ موفقی نخواهد بود.»
یک اینکه خوب شد عقل کردند و سراغ فیلم نرفتند و به نظر مرحوم احترام گذاشتند. دو اینکه، هرچه باشد، هیجان خودش را دارد و میشود امیدوار بود، بعد از این همه اقتباسبازی، نور امیدی در آن پدیدار شود. از طرفی، ورِ اسناب ذهنم میگوید کاش همچنان کسی جرئت نمیکرد گرد این کار بگردد. کاش دستکم مجموعة عوامل، تا جا دارد، عالی باشند؛ هنرپیشهها، لوکیشن، موسیقی، جزئیات، ... حتی چیزی از آب دربیاید که با گات پهلو بزند در نوع خودش!
1. بیایم امیدوار باشم که خاوییر باردم فیلمهای بهتر و بیشتری بازی کند؛ به حول و قوة الهی!
پنهلوپة خوشکل هم که باهاش همبازی باشد دیگر چه بهتر!
آخی، پوستش را ببین!
2. اژدها: ئه تو فیلم اسکایفال و دزدان دریایی کارائیب 2017 رِ نداری؟
من: نااععع!
اژدها: خمره! خاوییر باردم دارن همهشون ها! (اخم و قهر و نگاه عاقلاندرسفیه).
من: چمِدونسّم خب!
3. بله، بهتر است همانطور که شورَش را درآوردهام، خیلی متین و موقر، کمکم درِ شورَش را ببندم!
4. احساس میکنم تبدیل به کانالنویسی شدهام که کانال تلگرام ندارد و به جایش اینجا مینویسد. سبک نوشتنم دارد آن سمتی میرود. ولی خب، مهم نیست. دوست دارم اینجا را و راحتترم.
آهنگهای فیلم همه میدانند را با لطایفالحیل پیدا و دانلود کردم و همان اولی را خیلی بیشتر از همه دوست دارم. به آنها گوش میکنم و یاد لحظات ابتدایی فیلم میافتم که، بدون هیچ شناختی از شخصیتها، داشتم حدس میزدم با توجه به بحرانی که قرار است در فیلم رخ بدهد، کار کدامیک از آنها ممکن است باشد. اول از همه به داماد جدید شک کردم. خواهرزادة پاکو هم مورد خوبی بود ولی بیشتر به مظنونی میماند که برای ردگمکردن ممکن بود به او پرداخته شود؛ که البته حتی در همین حد هم جزء مشکوکها نبود. به پاکو هم شک کردم؛ بهخاطر آن لاابالیگری خاصش و سرخوشی و راحتبودنش.
گوشدادن به این آهنگها مرا یاد پاکو میاندازد و نگاهش در آستانة در اتاق نشیمن به آن همه که او را متهم میکردند؛ نگاهش که اندوهگین و غافلگیرشده و پر از «از شما انتظار نداشتم، نه، جدی؟ بیخیال بابا!» بود.
اعتقاد قلبی آلخاندرو و تکیهاش به نقطة عطف زندگیاش و ایمان به آن لحظهای که مثل ققنوس از خاکستر برخاسته بود خیلی احترامبرانگیز و بهیادماندنی بود.
همچنان آنقدر غرق فضایی شیرین و گس، حاصل ترکیب داستانهای یکروز مانده به عید پاک و این فیلم، هستم که دوست دارم فیلم بیوتیفول خاوییر باردم را هم ببینم. میدانم باید خیلی تلخ باشد اما دوست دارم خودم را بیندازم توی تلخی و بیحس بشوم. فقط این کوتیکوتی نمیگذارد راحت باشم! تکلیف زیبا را هفتة پیش روشن کردم و باید خیلی سریع به کوتیکوتی هم رسیدگی کنم تا بعدش با خیال راحت غرررق شوم. امیدوارم معجزهای بشود و کتابی به زیبایی این مجموعه داستان زویا پیرزاد پیدا کنم.
برای آرامشدن دلم، چند ویدئوی فلامنکو دیدم و یاد آن خوابم افتادم که داشتم لباس فلامنکو میپوشیدم و اما واتسون هم در ترکیبی از نقش هرمیون و بل توی خوابم حضور داشت. توی اتاقی نیمهتاریک بودم که شبیه کنج گردی توی راهپلة خانهای هزارویکشبی بود احساس شیرینی از آنجابودن داشتم.
[همه میدانند] عالی بود! خیلی دوستش دارم! با آن خانههای روستایی اسپانیایی و کاشیهای خوشرنگ و نقششان و آن اتاقهای بیشمار و درهای چندگانهشان و پنجرهها و ... نفسم میگیرد وقتی فکرش را میکنم! و خانة پاکو و مزرعهاش ... عالی! خانة محبوب همیشگی مناند این خانهها.
فیلم [Volver] هم از این خانهها داشت و این دو فیلم بهترین صحنههای خانگی عمرم را داشتهاند.
و آوازهایشان،... آوازهایشان، ... از آنها که گاهی یاد این چند جمله میافتم، که در یکی از کتابهای پائولو کوئلیو خوانده بودم:
کنار رود
بربطهایمان را آویختیم
و گریستیم
نقل به مضمون/ احتمالاً از کتاب مقدس
و پنهلوپه و خاوییر هم دوستداشتنی و عالی بودند.
فکر کن! وقتی ما آدمها همیشه بیترمز و چشمبسته پیش میرویم. همهچیز خیلی راحت در پس پشتمان قرار میگیرد؛ ذهنمان آنها را در لایههای اسرارآمیزی پنهان میکند و زمان بر آنها غبار کهنگی و فراموشی میپاشد. ولی با یک فوت کمجان یا وزش تندبادی، همة لایهها ورق میخورند و غبارها پراکنده میشوند. ما با چیزهایی روبهرو میوشیم که بهراحتی پشتسر گذاشته بودیمشان؛ در واقع، فکر میکردیم که اینطور است.
بین همه، لائورا و همسرش تا حد زیادی جان بهدر بردند چون خیلی چیزها را درمورد هم می دانستند. در انتهای فیلم هم، خواهر بزرگ لائورا انگار نخواست خطر کند چون به همسرش گفت بنشین! لابد چیزی که فهمیده بگوید تا دیگر رازی در خانواده نماند و بعدها وزش نسیمی زیرورویشان نکند.
مخصوصنوشت: پاکو، پاکوی مهربان! پاکوی قوی!
میخواهند در را بشکنند، پاکو را صدا میکنند. پول میخواهند، پاکو باید زندگیاش را حراج کند! ای پاکوی طفلکی!
برایـپاکوـنوشت: بئا خیلی خوشکل و خوب بود ها!
بیمکس توی دوبلة کارتونش بعضی جاها میگفت فلانچیز مرگه!
از هیرو یاد گرفته بود. میخواست میزان خفنی اون چیز رو از دید خودش بگه.
من امروز یک صفحه پیدا کردم توی اینستاگرام که مررررررررررررررررگه!!!!
https://www.instagram.com/pashon50/
بیشتر تصویرهایی که دوستشون دارم هم زیرشون نوشته اسپانیا، والنسیا!
A sunny day- Albufera-Valencia
خب الآن باید سر تکشاخ آرزوها رو کج کنم از گرانادا بهسمت والنسیا!
صابصفحه حتماً اسپانیاییه چون به این زبون هم نوشته زیر عکساش. واسه خودش یه درخت خوشکل داره گویا:
my lonely tree today
چون این تصویر زیبا رو ازش گذاشته.
یکی از چیزایی که توی عکس و منظره بهشدت عاشقشونم مسیر و راهِ رفتن و ... هست. اینم چندتا نمونه از مسیرهای فوق رؤیایی و بهشتی که توصیف صابصفحه ازشون به اون اسمی که من روشون میذاشتم موقع دیدنشون خیلی شبیهه:
Pasarela al mar-Gateway to the sea
Camino al paraiso-Road to paradise
1.
ابتدای فصل پنجمم و بهزودی باید با سریال عزیزم خداحافظی کنم. برای بعد از آن، بازبینی شاهکار مارتین کپل در نقشه قرار دارد.
دوست دارم جفتپا بروم توی صورت بن:
2. خودم را اتفاقی پیدا کردم:
3.
آن موجود نارنجی (که میگویند نوعی پانداست) جایی در فیلم میگوید:
میدونی چرا سوراخ دماغ گوریلها انقدر بزرگه؟ چون انگشتاشون هم خیلی بزرگه!
فیلم Snowflake, the White Gorilla را کامل ندیدهام اما داستانش در بارسلونا اتفاق میافتد و دیدن چند صحنه از شهر خیلی برایم جذابیت دارد.
یاد فیلم ویکی، کریستینا، بارسلونا افتادم و آن خانة ییلاقی زیبا و مناظر روستایی اطرافش که دلم خواست دوباره ببینمش. بهخاطر بازی خاویر باردم در آن فیلم، یاد فیلم بیوتیفول هم افتادم که هنوز ندیدهامش. بعد فکر کردم از بیوتیفول باید سراغ چه چیزی بروم که یادآوریهای پیدرپی و روند چرخش ذهنم ادامه پیدا کند؛ یاد یکی از فیلمهای آلمودوار (کارگردان اسپانیایی) افتادم که چند روز پیش گرفتمش و هنوز ندیدم. بعد لابد باید یاد Volver عزیزم بیفتم و اینکه هی دلم برایش تنگ میشود!
4. دنبال فیلمهای ایسا باترفیلد میگشتم، با پسری با پیژامة راهراه روبهرو شدم! از روی کتاب ساخته شده احتمالاً. با وجود ایسا، باید دیدنی هم باشد.
ــ بعد از چندسال به رؤیای بازخوانی چند کتاب دوستداشتنیام جامة عمل پوشاندم و راضیام. الآن با جرئت بیشتری این روند را ادامه میدهم و نام وقتتلفکردن بر آن نمیگذارم.
دیروز هم ساندترکهای خیلی زیبای فیلم عشق در زمان وبا را دانلود کردم و گوش دادم. دلم برای نیلدهبراندای زیبا و فرمینای باوقار تنگ شد. فیلمش را دانلود کردم.
اینجور وقتها، احساس میکنم گل بزرگ گوشتخواری از درون تاریکی جنگلهای آمازون بهسمتم میآید (انگار چیزی از تیتراژ فیلم یادم مانده) و مرا در گرما و بیخیالی به بعضی چیزها و توجه به چیزهای متفاوتتری فرومیبرد.
ــ دیروز، سرظهر و زیر تابش داغ خورشید، وسط خیابان بیدرخت راه میرفتم و بهسمت چپ که پیچیدم (همان مسیر که به سهراه معروف میرسد) انگار در فضایی مثل کتاب اوا لونا راه میرفتم. فقط یکعالمه درخت و شرجی هوا کم بود. و من خوشحال بودم که با وجود گرما، نسیم خوبی میآمد و از خیابان هرم داغ و بوی شاش گربه (بهنقل از بچگیهای اوا) آدم را احاطه نمیکرد.
ــ سلام جسی کوک و شبهای متروپولیس!
ــ از لحظات آخر برنامة دیشب بعد از بازی برزیل و نیجریه خیلی خوشم آمد؛ وقتی با اوکتاویو درمورد تلفظ صحیح نامهای برزیلی صحبت میکردند.
از یک کار مهران مدیری خیلی خوشم آمده؛ سالها پیش، در مصاحبهای، گفته بود از اشعار لورکا خوشش میآید. بهتازگی فیلمی ساخته به نام ساعت پنج عصر که اسم یکی از شعرهای معروف لورکاست (شاید معروفترینش). قسمت جالبش برای من این است که شعر لورکا مرثیه و بهشدت تلخ است اما فیلم مدیری طنز و البته بهاحتمال زیاد، طنز تلخ هم دارد (فیلم را ندیدهام فقط چیزهایی حدودی درمورد داستانش میدانم).
۱. فکر کنم اولینبار توی عمرم بود که از ته دل دوست داشتم تیم محبوبم، اسپانیا، ببازد یا دستکم مساوی کند.
جام ۹۴ را یادم نیست که با تیمهای مورد علاقهام بازی داشت یا نه. فقط یادم است آنموقع هم خیلی خوب بازی میکرد با آن دروازهبان حرفهای معروفش.
اما از ۹۸ دیگر، فقط طرفداری بود. حتی اگر حوصلة دیدن هیچ بازیای را نداشتم.
۲. در سایهسار هم نتوانستم لختی بیارامم.
اول اینکه: خدایا! نام کاربریم رو یادم رفت! مطمئن هم بودم رمز ورود درسته ولی کمکم به نام کاربری مشکوک شدم و با اینکه مطمئن نبودم، چیز دیگه رو هم امتحان کردم. اشتباه بود! یهویی اون کلمة مسخرهای که انتخاب کرده بودم یادم اومد! نمیدونم کی بود اینجا رو ساخته بودم، یه جورایی خیلی نامطمئن و فقط برای ازمایش. نمیدونستم بعدها مجبور میشم بیام همینجا. برای همین اون کلمة مسخره و انتخاب کرده بودم. الآن هم مطمئن نیستم باید تغییرش بدم یا بذارم همینطور بمونه. یعنی احتمال داره باز هم بین نوشتنهام فاصله بیفته و من باز فراموشش کنم!
دوم؛ بگذریم از مسئلة خندهدار بالا:
این هفته (حدود 17 تا 24 شهریور 96) هفتة عجیب و خیلی خوبی بود. مجبور شدم کارهای اصلیم رو بذارم کنار و بیفتم دنبال کارهای ضروری که مربوط به وسط هفته میشد. تصمیمی که برای خیلیا عادی محسوب میشه ولی برای خرس قطبیای مث من واقعاً اتفاق متفاوت و غیرعادی و البته و صد البته بسیار خوشایندیه. رفتنش از جهتی سخت بود و برگشتنش از جهتی. آها! بعله! یه مسافرت متفاوت بود! رفتم عروسی میم خوشکل مهربون که خواهر میم وروجک (دوست میم اول) میشه. تا برگردم خونه، چند ساعتی بیشتر از 24 ساعت طول کشید. رفتنش از این جهت سخت بود که خب من این کوه عظیم درونم رو تکون دادم و خود ماشین شرایط مطلوبی نداشت (اینکه نظم ندارن و فلان و بیسار و چیزای اینچنینی که منو مصمم میکنه مسافرت نرم (میدونم تصمیم بد و بیمعناییه ولی خب روی من اثر داره این چیزا)) ... اما برگشتنش بهتمامی از جهت دلتنگی سخت بود. دلم برای هر دوتا میم عزیزم تنگ بود (هنوزم ترکشهاش در قلبم باقیه) و اینکه دوست داشتم میشد بیشتر ببینمشون و باهاشون راه برم و حرف بزنم. حتی دلتنگی برای اون خیابونای قشنگ و اون هوا و بوها و .... خیلی چیزا که در فضا بود و ..
یکی از قسمتهای خیلی خوب ماجرا هم این بود که من بالاخره تونستم یه لباس قرمز نزدیک به ایدهآل برای خودم بدوزم. خب باید واقعبین بود؛ کامل و 100٪ نبود اما برای من با توجه به همهچیز (زمان و نابلدیم و کمحوصلگیم تو خیاطی و اخلاق «ولش کن اینجاش خوبه گیر نده!») خیلی خوب محسوب میشه. خیلی دوستش دارم! مهمتر از همه اون رنگ عمیق قرمزش هست که بافت پارچه رو کمی شبیه چرم میکنه و اینکه یکشنبه، بعد از خرید پارچه، یه سگک عالی گندة طلایی پیدا کردم براش که اونم عاشقشم! بعدشم گفتم به نیت عروس میدوزمش. برای همین در حد رمبو پاش ایستادگی کردم و شب مسافرت تا 3ونیم بیدار موندم و صبحش هم باقیش رو تا قبل حرکت تکمیل کردم. هممم! یه چندتا کوک مونده که باید سر فرصت تمیزکاریشون کنم و خود کمربندشو تنگتر بگیرم و ....
عروسی هم فوقالعاده بود و البته پیشبینی میکردم خیلی خوب باشه و متفاوت با عروسیهای دیگهای که این سالها رفتم. البته عروسی سارا (یک ماه پیش) فوقالعاده بود و از خیلی عروسیای فامیلی بیشتر بهم خوش گذشت و احتمالاً طلسم همونجا شکسته شد!
خب عروسی توی شهرستان، جایی که مردم ذهن بازتر و آزادتری دارن (منظورم از نوع دغدغههای ابرشهریه) بیشتر به من خوش میگذره. غذاشون هم خوشمزهتره! اووووف لامصصصصب امان از اون چلو گووووشتتتتتتتتتتتتت! عشق من! که تازه توی سس آلو سرو شد! خدایااااااااااا! تالار هم فوقالعاده خوشکل و شاهانه بود با اون مرمرهای براق سفید و فضای باز قشنگ و نورپردازی بهقاعده و نشاطآور. میزبانها هم که نهایت نهایت محبت و لطف رو روا داشتن و کلی بهم انرژی دادن. از مامان مهربون عروس گرفته تا مامان میم اول که خیلی برامون زحمت کشید. خونة خوشکل میم جان که بهغایت خوشکلی و تمیزی بود و آدم توش احساس آرامش میکرد. اصن دلم خواست وقتی برگشتم، تو اولین فرصت یه دست متفاوتی به سروگوش خونهمون بکشم یهکم حس و حال صمیمانهتری باهامون پیدا کنه!
و اینکه اولینبار تو عمرم بود (نه، اولیش عروسی عمو کوچیکه بود که میشه خیلی سال پیش) تقریباً عین اسب رقصیدم! هی این فکر میومد تو کلهم که پسفردا فیلمو میبینن و با یه غاز قرمز روبهرو میشن که اون وسط داره شلنگتخته میندازه و شال سُرسُریش روی سرش و شونههاش لیز میخوره و اونم مذبوحانه سعی داره جمعوجورش کنه و ... اصن بگو اون شال اون وسط چیکار میکرد؟! خب، من معتقدم، هرچند بیخود، ولی مأموریتشو باید انجام میداد! ... آره، اونوقت میشم مایة خنده. ولی زود این فکر رو از کلهم بیرون میکردم و یه جوری خودمو با آهنگ هماهنگ میکردم. و اینکه مسافرت رو با مامانم و توتوله رفتم و تنها برگشتم.
دیگه دیگه دیگه ... همهچی خیلی خوبه و من باید خودمو کمی بالاتر بکشم و با اوضاع همراهتر بشم تا بیشتر بهم خوش بگذره و اون خط سبز رضایت کمی پررنگتر بشه.