بالاخره، بعد از مدتها، وسوسه کارگر شد: دارم بین کارهایم یادداشتها (و بعضاً مالیخولیابافتههای) فیسبوکیام را در وبلاگم جمعآوری میکنم. از آنجا که قبل از این یکی وبلاگ در فیسبوک بودم، تاریخشان برمیگردد به بایگانی سال 93 و قبلترش در اینجا. حتی بعضی عکسهایی را که آنجا منتشر کردم در پوشهای جدا ذخیره میکنم. و خدا را شکر که سالهای کمی آنجا مطلب مینوشتم چون حالا که دنبال کار را گرفتهام، در آن صورت، کلی وقت باید پایش بگذارم.
گونهای جمعآوری خاطرات است برای من و اینکه یادم بیاید (و بماند)که آن روزها چطور به مسائل نگاه میکردم،دغدغههایم بهصورت جزئیتر چه چیزهایی بودند و الآن چه تغییری کردهام.
شیطان کوچک وسواسی دیگری زیر گوشم مدام میگوید: کامنتها، کامنتها. ولی من از خیر ذخیرهکردن حتی شاید بامزهترینشان هم میگذرم.
نکنه میخوای فیسبوکت رو حذف کنی؟
نه راستش چیز خاصی نیست که بخوام حذفش کنم. ولی یهو فکر کردم نکنه مدت طولانی سر نزدم صفحه م حذف بشه یا دسترسی به قبلش راحت نباشه ... دلم خواست یادم باشه قبلنا چجوری فکر می کردم و چی برام مهم شد و چطور شد که فلان طور شد