اواخر این اپیسود فصل ۳ شهرزاد واقعا جگرسوز بود!!

_خیلی بدجور دلم می خواهد شیرپاک خورده ای از غیب برسد و تیموری بیب بیییب را سگ کش کند!!

_ شخصیت فرهاد خیلی انسانی تر و محترم تر از قباد است اما این انتخاب بازیگرشان کاری کرده که دل خیلی ها به سمتی که باید نرود. حتی مامان من هم از قباد بیشتر خوشش می آید!

فارغ از اینکه شهاب حسینی شخصیتهایی را که بازی می کند معمولا دوست داشتنی می کند، به نظرم حسن فتحی در زمینه پروراندن شخصیت های آثارش، آن چنان که باید، موفق نیست. یکهو وسط عمق دادن بهشان، هلشان می دهد به ورطه احساسات غلیظ و گاه سانتیمانتال. حیف! وقتی شخصیتها خوب پرورش نیافته باشند، فرهاد (هرچند مصطفی زمانی اتفاقا در این نقش خیلی به چشم من آمد)  و هنرپیشه اش به قباد شهاب حسینی می بازند؛ هرچقدر هم خود قباد، به همان اندازه، کم جان و کمرنگ باشد. از آن طرف هم، در مثلا "شب دهم"، ماجرای دکتر سالخورده و عمه خانم قجری و  همچنین، در "مدار صفر درجه"، ماجرای سروان بهروز (فامیلش الان یادم رفت. نقشش را هنرپیشه ای لبنانی بازی می کرد) و زینت الملوک (درست نوشتم؟)  جذابتر از ماجراهای حبیب (با بازی شهاب حسینی) باشد.

 بله، خطر بیخ گوش بازیگر محبوب هم هست!

"هان ای ذوق جنون"!

آنچه به تازگی در ذهنم رسوخ کرده کشف شیوه "شایگانی راه رفتن" است.

* وقتی مرحوم داریوش شایگان در بخشی از خاطراتش از شیوه راه رفتن  و یکی بودن با زمین و پاسخ آن استاد کمان کشی می گوید آدم حتما وسوسه می شود.

شرح خوشی روزها

خیلی خورد خورد و سر حس و علاقه پدینگتون ۲ را می بینم و از همه چیز خوشرنگ و چشم نواز آن خوشم می آید؛ مخصوصا آقا خرسه که به لطایف الحیل، شیشه شویی می کند؛ حتی شده با چرخاندن باسنش!

_ استاد آذرنگ به یقین و مسلما نمونه ایده آلی هستند که خیلی وقت است برای خودم در ذهن دارم. امیدوارم به این تصویر دوست داشتنی نزدیک و نزدیکتر شوم.

خواندن کتاب پرکشش استادان و نااستادانم، به قلم ایشان، را همچنان ادامه میدهم و این بار نه تنها خواب از سرم پراند که سردردم را هم کمرنگ کرد. از استادجان هم بابت معرفی این کتاب عالی تشکر کردم 

_ به لاست آنچنان معتاد شده ام که به سختی چند اپیسود باقی مانده از زنان خانه دار را می بینم! 

آدرهای اولی

Image result for ana lucia lost

به‌نظرم آنالوسیا خیلی خوشکل است.

منتها،‌ تا زمانی که رهبری گروهش را برعهده داشت، از دید من، مثل دخترهای لوس عرعرویی بود که یکهو وسط بازی لگد می‌زنند زیر همه‌چیز و می‌روند آن سر کوچه، با یک‌مشت توسری‌خور خود-باحال-پندار، گروه تشکیل می‌دهند و همه‌شان هم احساس برتری دارند.

اصلاحیه/ خوشحالیه

وااااااااااای! یهویی اول یکی از اپیسودهای فصل 2، اسم کیتزیس و هاروویتز را دیدم!

درست اشتباهی فکر می‌کردم؛ نویسنده‌های لاست و وانس یکی هستند؛ همین دو نفر.

ایکاروسم هنوز

یادآوری اینکه روح بزرگی چون نیچه تجربه ای مشابه او داشته کمکش کرد بفهمد که وضع روحی مسموم او موقتی است. یاری اش کرد از بن جان آگاه شود که یکبار بر هیولای درون پیروز شده و باز می تواند.

افکار خوب، حتی افکار نیرومند، به ندرت با یکبار تذکار کفایت می کنند: چندبار تکرار تجویز می شود. [۱]

ص ۹۵

۱. من به این مسئله احساس دوگانه ای دارم؛ وقتهایی بوده که کشف اینکه جایی از این دنیا، چه نزدیک و چه دور، انسانهایی بودند یا هستند، با مسئله  یا دغدغه ای ذهنی مثل من، برایم خیلی جالب بوده. حتی اگر این مسئله چیز مسخره کوچکی باشد؛ مثل عادت یا وسواس خنده دار یا حتی بد اما چیزی که برای کسی مشکل پیش نیاورد. مثل وقتهایی که توی مدرسه متوجه میشدم کسی  گاهی پوست لبش را می جود، یا در کودکی از حمام رفتن بدش می آمده ....

اما وقتهایی هم هست که متوجه می شوم افراد خاص و مشهوری  گیرهای ذهنی یا شخصیتی دارند؛ این به جای اینکه خوشحالم کند یا خیالم را راحت کند که این مسئله ذهنی هم چیزی عادی و معمول است و ممکن است برای خیلی ها پیش بیاید، مرا ناامید می کند! هنوز در ذهنم افراد خاص شبیه بت بی عیب و نقصی هستند که هرچه ایمان داشته باشم هیچکس از عیبی مبرا نیست، باز هم با فهمیدن چنین نکاتی انگار پایه های معبد مقدس ذهنی ام ترک برمیدارد.

۲. جمله پررنگی که تا این لحظه با خواندن این کتاب در ذهنم نقش بسته این است: هرکس از مرگ و زوال میترسد کار هنوز-انجام-نشده ای دارد که نگران آن است. 

[۱]. خیره به خورشید، اروین یالوم، ترجمه مهدی غبرایی، نیکونشر

وووعع!!!

1. دیشب زدم به سیم آخر و تا دیروقت لاست دیدم تا فصل اولش تمام شد. اصلاً یادم نبود انقدر تهش وحشتناک است! بیچاره والت! بیچاره مایکل! فکرکردن به اینکه میلیون‌ها بیننده را یک‌سال بالای دریچه‌ای به آن عمممق یک‌لنگه‌پا رها کرده باشند، با حدس‌ها و نگرانی‌هایشان، خیلی سخت است! خدا را شکر زمانی سریال را دیدیم که بیشترش ساخته شده بود و فکر کنم فقط برای یک فصل آخر مجبور بودیم منتظر بمانیم. فکر می‌کنم توی این یک‌سال مذکور، لاک چقدر فحش خورده باشد خوب است!


Image result for lost season 1 episode 25 the hatch opened

ــ گفتم که لاک را خیلی دوست دارم ولی این ایمان کورکورانه‌اش را نمی‌توانم تحمل کنم. شاید چون الآن دیگر ته داستان را می‌دانم یا به این دلیل که دید و شخصیتم کمی تغییر کرده طی این چند سال. فعلاً ساویر و جک و خانوادة‌ کره‌ای در رأس هرم دوست‌داشتنی‌هایم هستند. و کیت چقدر وحشی و خشن بوده! این را هم فراموش کرده بودم. اما اینکه در جزیره فعلاً ملایم است خیلی بهش می‌آید.

2. یادم هست همان روزها که لاست تمام شد، با سیل عظیم معتقدان به برزخ‌بودن جزیره مواجه شدم. در مقابل هم سیل عظیم نامعتقدان و تمسخرکنندگان این نظریه وجود داشت. چندان وارد عمق این دو جریان نشدم چون نظر خودم را داشتم و نمی‌خواستم تحلیل‌های دیگری بی‌دلیل با آن خلط شود. اما بیشتر به همان برزخ‌واربودن جزیره متمایل می‌شوم مخصوصاً با وجود آن سیستم دارما که طی سریال پیش می‌آید و اینکه انگار شخصیت‌ها همچنان دنبال به‌سرانجام‌رساندن کارهای ناتمامشان قبل از سقوط هستند و ... فعلاً اینطور فکرکردن به آن برایم جذابیت و معنای  بیشتری دارد؛ حتی اگر خود خود برزخ نباشد  هم چیزی شبیه آن است. چه عیبی دارد؟

ــ تا همین چند دقیقة پیش، به‌اشتباه فکر می‌کردم سازندگان لاست و [و انس] یکی‌اند؛ یا دست‌کم وانس یک ارتباط این شکلی به لاست دارد. ولی الآن که گشتم، هییچ ارتباطی بینشان ندیدم! چه چیزی باعث شده بود این چند سال اینطور فکر کنم؟ یادم نیست چه کسی اطلاعات اشتباه به من داده بود.
Image result for lost season 1 episode 25 the hatch

اولین مواجهة لاک با دود. عکس‌العمل بعدش خیلی تعجب‌برانگیز بود که به جک می‌گفت: ولم کن بذار منو ببره!


«ماشین کوچک ترمز می‌کند و از زیر چرخ‌هاش جرقه می‌پرد بیرون»

یکی از قشنگ‌ترین لحظه‌های سریال برای من آنجاست که چارلی قلق کله‌شلغمی را پیدا می‌کند و مثل مرغ، دنبال ساویر راه می‌افتد و در نهایت،‌ موفق می‌شود او را بنشاند تا برای کله‌شلغمی از روی مجله «بخواند»‌؛ آن هم مجله‌ای درمورد ماشین‌ها!

البته قبلاً هم ایمان آورده بودم صدای جاش هالووی بسیار قشنگ است. باید همین باعث بشود بدهند چندتا کتاب صوتی بخواند!

آیا این کار را کرده‌اند؟

بسرچم!

یار مهربان

کتاب شیرین، جذاب و کِشنده‌ای را این روزها، گاه [1]، می‌خوانم و واقعاً از خواندن هر صفحه‌اش بی‌نهایت لذت می‌برم. بسیار ساده، روان و بی‌هیچ اختصار و اطناب مخلّی نوشته شده و محتوای بسیار مفیدی دارد. حتی فکر می‌کنم اگر آن را سال‌ها قبل‌تر می‌خواندم (شاید حتی بارها) و درموردش فکر می‌کردم، در امر آموختن و یا گاه آموزاندنم خیلی خیلی مؤثر می‌بود.

[خوابگرد درمود کتاب نوشته]

[از وبسایت خوابگرد، چند سطری از کتاب را می‌آورم که خواندنش برای من بسیار هیجان‌انگیز و تأثیرگذار بود. وقتی این صفحه‌ها را می‌خواندم، انگار ماجرای قهرمانی بی‌ادعا و قدرتمند را مطالعه می‌کردم؛ یکی از تصویرهایی که برای خودم می‌پسندم:

نمونه‌ی نثر پرکشش عبدالحسین آذرنگ در کتاب «استادان و نااستادانم»:

کار کردن در محیطی که احساس کنی دانش و مهارت و تجربه‌ات باید بیش از آن باشد که هست، و مدیر سخت‌گیری هم بالای سرت باشد که مدام به تو نیش و سُقُلمه بزند و عیب‌ها و کاستی‌هایت را پیش رویت بگذارد یا به رُخت بکشد، نه خوشایند است و نه تحمل کردن آن کاری آسان است.

وقتی اولین کارم را همراه با یادداشت گزنده‌ای پس دادند و ناگزیر شدم آن را با هرچه در توانم بود بازنگری و بازنگاری کنم، در حالی که کارکنان قدیمی از کنارم می‌گذشتند و عرق ریختنم را می‌دیدند، به خود گفتم: تو بودی که عجله می‌کردی خدمت وظیفه‌ات هرچه زودتر تمام شود؛ تو بودی که خیال می‌کردی باغ بهشت در انتظار توست! … اما مصمم بودم بر کارها مسلط شوم، و علاقه‌مند بودم یاد بگیرم. به تجربه آموخته بودم که خودآموزی، مؤثرترین راه تغییر است. از تجربه خدمت نظام، قدری صبر و تحمّل هم آموخته بودم که پیش از آن کمبودش را در خودم حس می‌کردم. اطمینان داشتم که شکیبایی، کار، مداومت، هدف‌گذاری، یادداشت‌برداری دقیق، و داشتن برنامه منظم روزانه، و از کف ندادن وقت، سرانجام بر دشواری‌ها چیره می‌شوند…

مدیرم کریم امامی، مرا به کسی سپرد که وظیفه‌ای را به من بیاموزد. کار پیش نمی‌رفت، او بازی می‌کرد، و مسیرهای نادرست نشان می‌داد، یا بخشی از راه را نشان می‌داد و بخشی را نه… چند ماه گذشت و او شگرد کار را به من نیاموخت… تصمیم گرفتم که دیگر نزد او نروم، بلکه بروم سراغ کتاب‌های فرنگی و سعی کنم شگرد کار را به جای آموختن از معلم بخیل، از کتابِ بخشنده بی‌حسد بیاموزم؛ تصمیمی به ظاهر ساده، اما در عمل همراه با پیامدهای متفاوت، گاه دشوار، و در مجموع بسیار مؤثر و الهام‌بخش…

چند ماهی گذشت. صبحی برفی بود و پشت میزم مشغول نوشتن بودم. برقی زد. سرم را بلند کردم، فلاش دوم و سوم دوربین. کریم امامی بود. عکاسی و ظهور عکس در لابراتوار کوچک خانه‌اش، از سرگرمی‌های او بود. آرام و با طمأنینه نزدیک آمد، و روی صندلی لهستانی قهوه‌ای رنگ کنار میزم برای نخستین بار نشست؛ نشانه تازه‌ای از مناسباتی تازه بود…

او به‌تدریج با من سختگیرتر، اما مهربان‌تر شد. محبت‌های تازه‌اش را نسبت به خودم، که هیچ گاه به زبان نمی‌آمد، از نگاه‌هایش و از پس عینکش حس می‌کردم. رفتارش که دوستانه می‌شد، دست می‌برد و موهای بلند اندکی ژولیده‌اش را پس می‌زد و قدری آن‌ها را نوازش می‌کرد. آن مونوازی هم نشانه دیگری از ابراز محبت بود. تیز، خوش‌حافظه، و باهوش بود. انگشتش را درست می‌گذاشت روی عیب‌ها و نقص‌ها. می‌چزاند، جزغاله می‌کرد، اما می‌آموزاند، و در عین حال بال و پر می‌داد. باید یاد می‌گرفتی از او بیاموزی…]

خوشحالم که این کتاب را می‌خوانم.


[1]. این کتاب را هم، به‌دلیل کم‌حجم‌بودنش، برای توی راهم برداشتم و هر دوبار، طی مسیر، خواب را از چشمانم گرفت و بی‌ادعا، به‌شدت جذبم کرد. آن‌قدر که حتی دیروز نزدیک بود ایستگاه مترو را رد کنم! مطلب بالینی‌ام هم بخشی از ویژه‌نامة بخارا (ویژة دکتر داریوش شایگان) است شامل زندگینامة خودنوشت دکتر شایگان که آن هم بسیار جذاب و شیرین و تأثیرگذار است. مشخص شده که زندگی‌نامه های خودنوشت نقطه‌ضعف من‌اند. چون با خواندن اینکه استاد آذرنگ هم در حال تهیة چنین کتابی درمورد خودشان‌اند بسیار خوشحال شدم.


استادان و نااستادانم، نوشتة‌عبدالحسین آذرنگ، انتشارات جهان کتاب

سوزان، بیا وسط!

ای تو روووحت سوزی کیو!

طی خرتوخری که در بار ایجاد شد، دوس‌پسر فلانی توی دششویی گیر افتاد و شوهر سابق فلانی رفت نجاتش بدهد. اما چون دوس‌پسره قبلاً از پنجره فرار کرده بود، شوهر سابق در دود بیهوش می‌شود. از آن‌طرف، قاتل هم پرید وسط شعله‌ها تا فردی را از مرگ نجات بدهد که ماه‌ها در آتش انتقام‌گرفتن از او می‌سوخت؛ چون می‌خواست خودش سر فرصت و با لذت از او انتقام شیرین‌تری بگیرد.

و من دوست دارم باز هم به سوزان فحش بدهم! الآن دیگر در جلد مردی فرورفته‌ام به نام اوه!

انسانم آرزوست

یکی از مادرهای ساکن فرویو (Faireview) هرچندسال یک‌بار در عشق و زندگی متأهلی شکست می‌خورد و آب دماغش آویزان می‌شود؛ اما بلافاصله نور امیدی در دلش روشن می‌شود و با فرد جدید، احساس می‌کند همیشه امید هست و دیگر خوشبخت شده و ... خلاصه خیلی مثبت‌اندیش است (البته حق دارد و واقعیت همین است اما بی‌عرضگی‌اش در حفظ عشق‌های زندگی‌اش تناقض بزرگی با تحقق این واقعیت برای شخص او دارد) و در مجموع، از زندگی‌اش لذت می‌برد.

از طرف دیگر، یکی از فرزندانش که عقل کل است از این شکست‌های پی‌درپی مادرش این‌طور عبرت گرفته که بهتر است هرگز ازدواج نکند و خانواده تشکیل ندهد چون شکست می‌خورد و همه محکوم به شکست‌اند و ... . یعنی کسی که انتظار داری زندگی خانوادگی معقول و مطلوبی به‌هم بزند، به‌خاطر بی‌شعوربازی‌های مادرش، از این بعد مهم زندگیش زده می‌شود و کناره می‌گیرد. در حالی‌که آن خنگول همچنان به لذت‌بردن از حال خوشش ادامه می‌دهد و الگوی بدی که برای فرزندش ترسیم کرده گسترش می‌دهد!

خیال-راحت-کن

یکی از خوبی‌های D.H.W. این است که هر از گاهی، که به‌طور اتفاقی، تعداد آدم‌های مزاحم و مشمئزکننده زیاد می‌شود، چرخ روزگار آنها را جایی گرد هم می‌آورد و طی حادثه‌ای اتفاقی می‌پکاندشان :))

(فصل 5، اپیسود 8؛ آن شبی که گروه بلو ادیسه قرار است کنسرت بدهد)

بعدنوشت: خیلی عجیب و جالب بود! از آنچه حدس زدم و نوشتم هم بهتر! نمی‌دانم چرا ذهنم رفت سمت داستان‌های تام‌وجری‌وار که انقدر توی سر هم می‌زنند تا خسته شوند و بعدش با یک چسب‌زخم ضربدری روی پیشانیشان، باز هم روز از نو و ... . ولی ته این اپیسود خیلی خوب بود! آدم‌های مشمئزکننده خیلی هم روی اعصاب نبودند و اتفاقاً گاهی آدم‌های خوب کشته می‌شوند و آدم‌های بد بعضی آدم‌های خوب را نجات می‌دهند تا با لذت، خودشان، بکشندشان!

فکر کردم شبیه اپیسود طوفان است.

هل‌دهنده‌ها و سدشونده‌هایم- 1 [1]

طی 4 سال اخیر، قضیة هل‌داده‌شدنم را با جرئت و شجاعت بیشتری جدی گرفته‌ام و در حد توانم، انبه هم جمع کرده‌ام (دست پر بوده‌ام). مهم‌ترین هل‌دهنده‌ای که اینجا می‌خواهم از او یاد کنم (اسمش را بدون سانسور و کامل می‌آورم) فاتیمای عزیزم است. فکر می‌کنم یکی از مهم‌ترین نقش‌های زندگی‌اش هل‌دادن است و به آن باور دارد. چون باور دارد که چرخ‌های دنیا را حرکت‌های جدی و اساسی به‌راه می‌اندازند. از حق نگذریم، نظرش کاملاً درست است.

ابتدای سال 93، در ملاقاتی که با هم در نمایشگاه کتاب داشتیم، به‌شکل هل‌دهنده اما ملایمی به این قضیه اشاره کرد. سال قبلش هم به من گفته بود ولی من گذاشتمش توی آب‌نمک بخوابد تا عمل بیاید. اما سال 93 تصمیم گرفتم جدی بگیرمش. قدم در راهی گذاشتم که این روزهایم را از آن خودش کرده. از فاتیما بسیار سپاسگزارم بابت این لطفش؛ گرچه خودش خیلی فروتن و جدی است در این زمینه و هیچ تشکری را برنمی‌تابد؛ گرچه‌تر تلاش و خواست خودم هم بوده اما نباید انصاف را کنار گذاشت. باید این انرژی سپاسگزاری از سوی من در کائنات منتشر شود.

هل‌دهندة‌ مهم بعدی خانم س نازنینم است که مرا تشویق کرد می‌توانم بیش از یک کار را در لحظه انجام بدهم. اردیبهشت 95، به لطف و پیشنهاد ایشان، با یک دست دو هندوانه برداشتم و شد آنچه شد! ابتدا (سال 94) مسئلة من این بودکه «یک» کار را به‌درستی و در زمان مقتضی به سرانجام برسانم. تازه داشتم در این مورد جا می‌افتادم که مسئلة بالا پیش آمد. منطقی است که جاافتادن در این دومی، دست‌کم برای من، زمان بیشتری می‌برد. اما امروز می‌توانم ادعا کنم تا حد زیادی موفق شده‌ام. اما هنوز جا برای موفقیت‌های بیشتر و کسب تجربه هست و چه اقیانوس عمیق زیبایی!

هل‌دهنده‌ای که دیروز به‌ناگهان متوجهش شدم ونوس خانم عزیزند و موردی که به آن اشاره کردند به‌نظرم خیلی شیرین و مناسب آمد (البته شیرینی‌اش برای من بعد از تماس تلفنی با فرد مورد نظر مشخص شد. همان جلسات کوچکی که قرار است بگذارند و ...).

من اگر به مسیر درستی هل داده شوم، فرمانبر و کار-انجام-بدة به‌نسبت خوبی هستم. گاهی هم شده که خودم خودم را هل داده‌ام و از نتیجه‌اش خیلی بیشتر راضی بوده‌ام. اما فکر می‌کنم یکی از مأموریت‌های من در دنیا این باشد که خودم مسیرهای درست بیشتری را پیدا و انتخاب کنم و این باید حتماً تعدادش از هل‌دادن خودم یا هلیده‌شدنم بیشتر بشود (گفتم مأموریت در دنیا، باز یاد لاست افتادم!).

ــ درمورد سدشونده‌ها باید جداگانه بنویسم، شاید. چون مثلاً من سدکنندة مثبت هم داشته‌ام و پرداختن به این‌ها مجال جدا می‌طلبد.

[1]. دیروز، برای مطالعة در طول راه، ناگهان یادم افتاد کتاب سفارشی 3 سال پیش استاد جان را بردارم: استادان و نااستادانم ، اثر دکتر آذرنگ. اسم مطلب را هم طبق احوالم و از روی همین کتاب انتخاب کردم چون، برای من،خیلی مناسب و توصیف‌کننده است.

شاد باش و دیر زی!

دیگر رسماً و به‌طرز امیدوارکنندة قشنگی، از میانة هر هفته، منتظر می‌شوم بخارا برنامة صبح پنج‌شنبه را اعلام کند! :) ^ـ^

شانس خوشکل ما از دنیای جادویی هم مدل مرگ‌خواری‌اش است! واقعاً نمی‌شود به چیز بهتری فکر کرد؟!

دیروز، جایی توی مسیرم، اغذیه‌ای کوچکی دیدم با تأثیری بزرگ؛ تابلوی سردرش زمینه‌ای یکدست سیاه داشت و خیلی تو چشم می‌زد. روی آن، به رنگ سفید و با خطی شبیه عربی، خیلی بزرگ، نوشته شده بود «بغدادی» و بالای آن کوچک‌تر «فلافلی». خب این چه معنایی دارد؟ داعش اغذیه‌ای زده؟ قرار است مردم را مسموم کنند؟ قرار است به ما لطف کنند و سیرمان کنند؟

هرچه بود ـ‌خلاقیت، بامزگی، ...ـ اصلاً قشنگ و تحسین‌برانگیز نبود. حتی اگر مرگ‌خوارها هم در سطح شهر اغذیه‌ای راه بیندازند من با رضای خاطر بیشتری مشتریشان می‌شوم و حتی ممکن است فیش‌هایشان با چهرة لردسیاه را جمع کنم. ولی همچین جایی؛ خدا نکند مجبور بشوم و بروم!

کاش واقعاً بامزه و جالب بود این کار!

ــ فکر کنم همان لحظه ذهنم به‌طور خودکار داستان بامزه‌ای با مضمونی مشابه درست کرد که تیرگی و تلخی این تصویر را زودتر از یاد ببرم:

اینکه واقعاً این اغذیه‌ای ایده و کار مرگ‌خوارها بوده (مثلاً خودشان را به‌روز کرده‌اند). اینطوری هم پول و نیرو برای تجدیدقوا فراهم می‌کنند،‌هم با همدیگر گردهمایی‌های شک‌برنینگیز راه می‌اندازند و هم احتمال دارد از بین جادوگرهای معمولی برای خودشان طرفدار دست‌وپا کنند. از مشنگ‌ها هم تا می‌شود سوءاستفاده می‌کنند. در انتهای مغازه هم (مثل ورودی‌های وزارت‌خانه یا بیمارستان سنت مانگو) ورودی جادویی به مکانی است که برای بازگشت لردسیاه یا کسی مشابه او آماده کرده‌اند.

جادوی این «حال‌وهوا»

دلم می‌خواهد به‌جای وبلاگ، یا در کنار آن، روزانه‌هایم را در دفتر یادداشتی بنویسم؛ مثل خیلی قبل‌ترهایم؛ شاید هم مثل شاهرخ مسکوب که اینترنت و وبلاگی نداشت.

...ت‌نوشت

ـ خدا خفه‌ات کند که همیشه مثل حصار دربسته هستی . کاش این را زودتر می گفتی!


زینت؟ رفعت؟ شوکت؟ بهجت؟ یا حتی ملاحت!

...ت ،

... درواقع، نمی‌دانم چه بگویم! بیشتر به منصفانه‌بودن گفته‌هام فکر می‌کنم. ابتدای کتاب،‌احساس خوبی به او نداشتم. حتی بیشتر منتظر بودم چیزهایی از نوع آنچه به آن «تنانگی» می‌گویند پیش آید یا گیروگرفت ماجرا بین این دو سر همین قضیه باشد. اما هرچه جلوتر رفتم، مسئله برای من متفاوت و عمیق‌تر شد؛ عمیق از جهت خوب آن، نه به‌معنای دریافتن رازهای دو نفر. مخصوصاً بعد از خواندن گفتگویی که جملة ابتدای مطلب را در خود دارد، داستان برایم روی دیگری یافت.

الآن از ...ت خوشم می‌آید؛ گاهی با او همذات‌پنداری [1] می‌کنم. جاهایی به او حق می‌دهم و جاهایی هم تحسینش می‌کنم. به‌گمانم، حتی گاه برخلاف تصور پرشور و احساس شاهرخ ـکه اعتقاد دارد ..ت شجاعت لازم را ندارد و محافظه‌کار است‌ـ و حتی برخلاف تصور خود او که خودش را اینطور می‌بیند، نوعی شجاعت در او و رفتارش است: همین بلاتکلیف نگاه‌داشتن خودش، با توجه به فضا و نگاه آن سال‌های جامعه و جنسیتش و  شرایط خانوادگی و ...

گاهی هم با خود شاهرخ همفکر می‌شوم و تأییدش می‌کنم. خیلی جاها از اینکه دغدغه‌های مرا گسترده‌تر و عمیق‌تر و با زبانی گویاتر وصف کرده از او سپاسگزار می‌شوم. جالب این‌جاست الآن، که یادداشت‌هایش را می‌خوانم، در بعضی صفحات، هم‌سن آن روزگار او هستم. گاهی هم خودِ چند سال بعدم را در کلماتش پیدا می‌کنم. درست است که شرایط فرق کرده. 50 سال از آن روزگار گذشته ولی نقاطی در ذات انسان و شاید هم راه‌ورسم زمانه ثابت‌اند و باعث پیوند می‌شوند. مخصوصاً وقتی به اشارة دکتر شایگان در یادداشت‌هایش فکر می‌کنم (به زبان من: بستر تاریخی محتوم ...).

احتمالاً ..ت هم دیگر از دنیا رفته. بی‌فایده است اگر بخواهم لحظه‌ای به این فکر کنم که زندگی‌اش چطور گذشت و بعدش چه تصمیم‌هایی در زندگی گرفت و ... . او کسی نیست که الگوی تأثیرگذاری برای من باشد (از همین حالا روزگار در کمین نشست تا چیزی متفاوت با این که گفتم به من ثابت کند! می‌دانم دیگر! کلاً مرام این‌چنینی دارد). فقط می‌خواهم از ...ت تشکر کنم و به‌نظرم muse (الهة الهام‌بخش) خوبی برای این دوره از زندگی شاهرخ بود چون خواندن شرح احساسات شاهرخ را در قبال این ماجرا دوست دارم. انگار هر آدمی برای قرارگرفتن در مسیر درست، به این دوره احتیاج دارد. انگار تکلیف من با چیزی مشابه در زندگی‌ام روشن می‌شود؛ دید خوب و کامل‌تری به کلیت عشق و انسان‌ها پیدا می‌کنم تا من هم 40سالگی را بهتر پشت سر بگذارم و به افق‌های گسترده‌تری بتوانم نگاه کنم.

[1] حدود دوسال پیش، گفتند همزادپنداری درست است؛ چیزی که برخلاف آن فکر می‌کردم و بر آن بسیار اصرار داشتم. حالا هنوز تکلیف خودم را نمی‌دانم. برای همین، همان «همذات‌پنداری» مقبول خودم را می‌نویسم. چون هنوز فکر می‌کنم نوشتن «همزادپنداری» نوعی کم‌توجهی و کم‌دقتی است.

با حلقه‌های جادویی زحل

دفتر کوچک ساده‌ای گرفتم برای آن هدف خاصی که چند پست قبل‌تر بهش اشاره کرده بودم؛ نوشتن هدف‌ها و برنامه‌های جورواجور انرژی‌دهنده و ...

ــ از شرایط نوشتن در بلاگ‌اسکای این است که برچسب‌هایم را، یک‌جا و دردسترس، نمی‌بینم تا بتوانم برای هر مطلبی برچسب‌های درخور را به‌راحتی پیدا کنم. گاهی بی‌هوا چیزهایی برای برچسب‌شدن تایپ می‌کنم و بعد هم بعضی‌ها حتی فراموش می‌شوند. اسکای جان، کمی از مرحوم پرژن یاد بگیر دیگر! فکر می‌کنی خیلی بهت محتاج شده‌ایم و خودت را ارتقا نمی‌دهی؟



...ت، این ...ت شیرین دردناک!

دیدم نمی‌توانم این وضع را بپذیرم. سومین بار است که پیاپی چنین اتفاقی می‌افتد؛ روز موعود تلفن می‌کند که امروز نمی‌شود ... البته هربار علتی دارد ولی عللی چاره‌پذیر. ...اگر اشتیاقی به دیدار باشد، می‌توان از این گرفتاری‌های ناچیز روزانه فرار کرد؛ از هریک به بهانه‌ای، به دروغی.

در حال‌وهوای جوانی، ص 279

از در حال‌وهوای جوانی چند صفحه‌ای بیشتر نمانده. وقتی می‌خوانمش، انگار یادداشت‌های وبلاگ‌نویسی را می‌خوانم که چند سال پیش کشفش کرده بودم و حالا احتمالاً وبلاگش خاک می‌خورد و شاید کانال تلگرامی داشته باشد با محتوایی جدی‌تر و طبقه‌بندی‌شده؛ طوری که حتی فرصت نکند و اهمیت ندهد که مطالب وبلاگ سابقش را پاک کند... شاید هم نام کاربری و رمز ورود آن را حتی فراموش کرده باشد!

خوشحالم؛ چون بعد این کتاب حتماً نوبت کتاب حجیم‌تر روزها در راه است که به‌گونه‌ای ادامة همین کتاب شمرده می‌شودو حتی اگر گاه چند برگی، در کنار مطالعة‌کتاب‌های دیگر، بخوانمش؛ حتماً دستی به آن می‌برم.

از دیشب فکر می‌کنم آیا مرحوم مسکوب هر از گاهی به صفحه‌های پیشین دست‌نوشته‌هایش برمی‌گشته؟ برای کم‌وزیادکردن مطالبش نه؛ بیشتر برای سنجیدن احساساتش در برابر موردی خاص. آیا با خواندن چیزهایی از گذشته، به‌دلیل داشتن موضع و احساسی خاص به چیزی یا شخصی، خودش را ملامت می‌کرده یا به خودش می‌خندیده یا برعکس، از یادآوری روزهای گذشته سرشار از خوشی و رضایت می شده؟ شاید هم چنان‌که از گذر عمر هراس داشته، بازگشت به گذشته برایش آسان نبوده باشد. شاید اگر، مثلاً در شهریور و مهر 45، به یادداشت‌های 6 ماه پیش برمی‌گشت، ممکن بود روی بعضی بخش‌ها، باغیظ خط پررنگی بکشد یا مطالب متضادی به آن‌ها اضافه کند!  با اینکه، به‌احتمال زیاد، در آبان همان سال، از این کارش پشیمان می‌شد و اضافه می‌کرد چه خوب شد فقط رویشان خط کشیده و پاره‌شان نکرده! ... نمی‌دانم!

برایم جالب است که آدمی همیشه روبه‌جلو که مشغله‌های مهمی برای خودش دست‌وپا می‌کند و بدین‌ترتیب، فرصت خاطره‌بازی منفعل ندارد چطور عادت به نوشتن روزانه‌هایش داشته. روزانه‌نوشتن در ذات خودش بد و منفعل نیست. خیلی دوست دارم کارکرد مفید و پویای آن را بدانم؛ مثلاً برای شخصی مثلاً شاهرخ مسکوب. چرا من فکر می‌کنم هرچیزی در زندگی آدم‌های جدی و این‌چنینی باید حتماً معنا و کارکرد متفاوتی با آنچه تا کنون درک کرده بودم داشته باشد؟!

«چه سود؟» / سودا

من زندگی‌ام را به باد نداده بودم چون هنوز شروعش نکرده بودم ولی می‌دانستم که نوعی اهمال سمج، که پیش از به‌دنیاآمدن من وجود داشته است، یک سنّت طولانی شکست و انحطاط و گسست‌هایی خانمان برانداز مانند سایه دنبالم می‌کنند و من وارث مشروع آنم. ولی علی‌رغم این «رهایی منفی«، باید سرنوشتم را به‌طریقی به ثمر می‌رساندم، باید طلسم این قضاوقدر را می‌شکستم، باید به سرچشمة این گسست آغازین پی می‌بردم زیرا می‌دانستم که من محصول این حوادثم. می‌دانستم آن شکافی که به من شکل می‌داد نحوة بودن من در دنیا را تعیین می‌کرد.

داریوش شایگان، بخارا، ش 124

چندساعتی است که از تلویزیون  برنامه هایی پخش می شود درمورد پول و سرمایه و جمله ها و واژه‌هایی از این دست، هرازگاه، به گوشم می‌رسد: «در استونی، از بچگی، به کدنویسی عادت داده می‌شوند»، «چیزی با این مضمون که ورود به بازی سرمایه پایان ندارد و هر مرحله مقدمة مرحلة محتومی دیگر است»، «وال استریت»، «سقوط سرمایه» ، «رکود»، ....

من که مدهوش چند ص از زندگینامة خودنوشت منتشرنشدة دکتر شایگان عزیز در ویژه‌نامة بخارایم و قلم جذاب ایشان مرا به دنیایی می‌برد شبیه آنچه با کلمه‌های بی‌پروا و واقعیت عریانی که مارکز و ایزابل خلق می‌کنند؛ چیزی که در دلش تشبیه‌ها و اشاره‌ها مثل ماهیان زنده و پرتب‌وتاب در پی هوای تازه به هرسو می‌پرند و انگار هنگام خواندنش تن به آبی روان سپرده‌ام که نبض دارد، آهنگ خوش بین رباعی‌های خیام با صدای شاملو جان، در گوشم می‌پیچد؛ مثل موجی که می‌آید به ساحل و به دریا بازمی‌گردد و می‌خواهد مرا به دنیای شیرین خواب ببرد.

با اشارة دکتر شایگان در نوشته اش، خیام در ذهنم احضار شد و شروع کرد به خواندن:

 از آمدن و رفتن ما،

آمدن و رفتن ما

آمدن و رفتن

...

اما در دنیای واقعی هم موسیقی شیرین و ملایم سارگلین (بی کلام- با اجرای رستمیان) دست در دست موج آرامش‌بخش بالا گذاشت.

دلم می‌خواهد جایی مطبوع بخوابم و یکی برایم، آرام، ادامة این متن را بخواند ...

دلم میخواهد زیر آسمان باز پرستاره و در محیط امن به‌دور از همه‌چیزی بودم، با کسی که حرف‌هایی از جنس دوری ستاره ها و لایتناهی‌بودن شگفتی های دنیا می‌زد.

شاید نصفش تقصیر جذابیت شخصیت جان لاک لاست باشد!