خیلی باذوقوشوق آمدم اینجا بنویسم؛ از کتاب جدیدی که خیلی دوستش داشتم و یکروزه خوانده شد (حجم مطالبش، بهنسبت تعداد صفحات، کم بود. چون بهصورت شعر نوشته شده و بیش از دوسوم هر سطر خالی است) اما همین که چند جملهای توی گودریدز درموردش نوشتم، شعلهی اینجانوشتم خاموش شد!
اشکالی ندارد، مهم این است که جایی برای خودم ثبتش کرده باشم. همین ذکر ماجرای پرواز ناخودآگاه پرندهی کلمات از ذهنم هم برایم کافی است.
حوالی سال نو، کتاب جدید سارا کروسان را میخواندم و خلاصه اینکه مدتی است فانتزی جانانهای نخواندهام.
*وردی برای تکاندادن خودم؛ برای نوشتن در اینجا، پرواز روی قالیچهی جادویی قشنگم
میدانستم ژاک پاپیه دوستان خودش را پیدا میکند؛ حتی اگر در جاهایی پذیرفته نشده باشد.
برای همین، پارسال فقط کمی ناراحت شدم و سعی کردم به زهزه فکر کنم که چطور دوستان خاص خودش را پیدا کرد.
... و این کتاب هم نشان نقرهای لاکپشت پرندهی امسال را برد!
هفتادسالگی از آن عددهای خاص است. شاید برای خیلیها این سن، از لحاظ عددی، خاص نباشد و در عوض، از جهات دیگری خیلی خاص باشد. به هر صورت، به یمن این عدد، تولدش مبارک!
ـ از لحاظ فانتزیایی، به عکسهایی هاگوارتزی و در ابعاد بزرررگ نیاز دارم که، وقتی بهشان نگاه کنم، در قابشان شروع به حرکت کنند.
در روزی فلان و بهمان، گل سر محبوبش را به موهایش میزند؛ به خودش و خدا سلام میکند؛ پنجره را که باز میکند بوی دود ماشینهای بزرگ میآید ولی منظرهی دوردستها همچنان هست، حتی درختان خشک زمستاندیدهی پشت بلوکهای دراز مهاجم (خوب است که بالاخره برشان میدارند) و چه گلها و رویشهایی ممکن است همهجا باشند!
پشت میزش که مینشیند، به همهی چیزهای قشنگ دوروبرش نگاهی میکند؛ تکشاخ نقاشیشدهی چشمدرشت، آهویی که نماد اسنیپ است، تریستان که نماد امروز در سالی دور و پرامید است، دلقک خاموش و خندان، روباهه، پاککنها، اوریگامیها، حتی سانچوی وارفته در آفتاب و سایه...
و بوس به همهچیز!
پارسال برای خودش یک بستنی اختصاصی خریده بود و با اینکه از طعم یکیشان راضی نبود (و همانجا به خودش قول داد دیگر از آن شعبه بستنی نخرد)، پیادهروی خوبی داشت و بستنی بهش حسابی مزه کرد. از دیروز داشت فکر میکرد که امروز کجا برود و چه بستنیای را به خودش هدیه بدهد. یاد خوشمزهها افتاد که امتحانشان کرده بود، بعد یاد آن جدیده افتاد که هنوز امتحانش نکرده و البته همهاش قروفر است ولی یکبار که ضرری ندارد! مسئله زمان است. ولی یک کار خاص، یک چیز خاص،... باید خودش از راه برسد امروز!
یاد ادوارد و سفر باورنکردنیاش افتاد؛ پارسال. چقدر برایش اشک ریخته بود! یادش آمد آن روز انگار یک حمله داشت و با تعریف داستان ادوارد خودش را زده بود به آن راه تا تحت تأثیر قرار نگیرد. و امسال چقدر رهاتر است از حملهها. و کتابهای بیشتری خوانده و بهتر مینویسد. جالب اینکه از دیشب کتاب دیگری از همان نویسنده دارد میخواند. دختری دوستداشتنی که او هم در سفر است.
ژاک پاپیه هم همیشه در ذهنش هست؛ مثل زهزه، و خوخو و اولیس.
شاید امروز وقت مناسبی برای روباه نارنجی باشد که کنار سه اژدهای کاغذی قرار بگیرد.
extraordinary things only happen for extraordinary people
این جمله را موشه به یوستاس گفت؛ در فیلم کشتی سپیدهپیما. و بعدش اضافه کرد: تو سرنوشت فوقالعادهای داری!
فکر کنم یک موش حواسپرت هم روزگاری در دالانهای تنگ و تاریک ناشناختهی ذهن من زندگی میکرد که در شرایط غیرعادی، وقتی مغزم بیهوا زنگ میزد، این جناب موش هم وسط راهِ جستجوهای بیسرانجامش میایستاد تا ببیند چه خبر است «آها، شاید باید آن جملهی معهود را در گوشش زمزمه کنم... خب، بگذار ببینم... جمله چه بود؟... آه، فوقالعاده؟... پنیر؟... نه! اه،... چـ... چـ ... یادم نمیآید. شاید بهخاطر گرسنگی است. اصلاً ببینم، پنیرها را کجا گذاشتهای؟» و به این ترتیب بود که من، با چشمهای فراخ از وحشت، ارتعاشهای جدید اطرافم را درک نمیکردم و از بوی پنیر کپکزده حالم بد میشد.
«فیریان آه کشید... پرید و رفت داخل جیب لونا و بدن کوچکش را مثل توپ جمع کرد. لونا با خودش فکر کرد مثل این است که یک سنگ داغ از توی اجاق بگذاری توی جیبت؛ خیلی داغ ولی در عین حال آرامشبخش.
لونا... دستش را روی قوس بدن اژدها گذاشت و انگشتهایش را فرو برد توی گرما»
دختری که ماه را نوشید، ص 137
خوشبهحالت لونا خانم!
چه متن قشنگی دارد این کتاب! چقدر قوی و جذاب نوشته شده! اصلاً با خود محتوا و داستان کاری ندارم، صرفاً شیوهی نگارش و استفاده از کلمات و فضاسازی و نوع بیانش را در نظر دارم.
آفرین به خانم کلی بارنهیل که هنوز اسمش را نتوانستهام در خاطرم نگه دارم و مدام کلر وندرپول را در ذهن میآورم!!
اصلاً نمیدانم این کتاب به فیلم یا انیمیشن تبدیل شده یا نه. ولی در کل فیلمسازها، به جای ساختن خیل داستانهای سطحی و آبکی، بهتر است در بهتصویرکشیدن چنین داستانهای غوطهور شوند!
مدتی است بعضیها خوشحال میشوند وقتی میبینند با خودم نایلون اضافی، ساک،... بردهام تا از آنها کیسهی پلاستیکی نگیرم و این خوشحالی را بر زبان میآورند.
این یعنی موافق این کارند و خودشان هم مواردی را رعایت میکنند یا به کسان دیگری گوشزد میکنند و... شاید هم کس دیگری ببیند و سعی کند انجام بدهد.
گاهی هم میبینم شخص دیگری این کار را میکند یا میگوید: «من هم با خودم پلاستیک میآورم». این هم خیلی خوب است. نقاط روشن کوچک در قلب آدم افزایش مییابد.
اوایل سعی میکردم وقتی کیسهای را از کیفم بیرون میآورم توی چشم نباشد. کلاً کارهایم را برای دل خودم انجام میدهم. ولی الآن بدم نمیآید دیگران هم ببینند. چون احتمال دارد تشویق بشوند برای استفادهی کمتر از پلاستیک.
ـ در پاسیوی پشت آشپزخانه، کلی کیسهی پلاستیکی جمع کردهام؛ بهترتیب تاریخ مصرف، چندینبار دیگر ازشان استفاده میکنم. اینطوری وقتی به تودهی مجتمعشان نگاه میکنم، مغزم سوت بلبلی میزند! تازه منی که مدام سعی میکنم نایلون نو نگیرم و از هر کیسه بارها استفاده میکنم اینهمه ازشان دارم! وای به حال وقتی که اصلاً چنین کاری نمیکردم! آنوقت بیشتر مصمم میشوم کارم را با جدیت بیشتری ادامه بدهم.
ای بابا! مارادونا مرده، چرا من مدام فکرم میرود سمت گابو؟
انگار یک بار دیگر او را از دست دادهام؟
اما داستان من و مارادونا به روزگار بیزاری برمیگردد؛ آن دوران که کوچک بودم و طرفدار تیم آلمان و از شلوغبازیهای طرفداران آرژانتین خوشم نمیآمد. توی اردو هم، با طرفدارهاش کل میانداختم و فحشکاری خیلی مؤدبانهای داشتیم. این وسط، دوتا آلمانی خوشصحبت پیدا کرده بودم (سمیه و خواهر بزرگش) که قلبم را تسلا میدادند. اما فکر کنم گلاره آرژانتینی بود و با بزرگواری، ما را تحمل میکرد و چندان به رویمان نمیآورد؛ با من که خیلی مهربان بود.
البته همان شب اول آلمان جانمان فینال را از آرژانتین برد و جام را از آن خود کرد و خیالمان راحت شد! ولی ادااصولمان تا دو روز بعد و موقع خداحافظیهای اغلبـ بیـ سلامیـ دوباره، ادامه داشت.
شاید مارادونا هم آن روزها، با آن اخلاق و احساسات تند فلفلیاش اگر مرا میدید، از من خوشش نمیآمد و متنفر میشد!
ولی سالها بعد، پیش آمد که از برد آرژانتین خوشحال شدم و این تیم را،بدون طرفداری سفتوسخت، بر بیشتر تیمهای دیگر ترجیح میدادم.
خرافاتیبازی: امیدوارم 2020، با آن ظاهر فریبندهاش (صرفاً چینش زیبای دو 2 و دو 0)،بدون خونوخونریزی و مرگومیرهای گوناگون دیگری پیش برود و به خیر و سلامت با آن خداحافظی کنیم.
قبول نیست!
دو نفر آنقدر از کتاب شهر خرس تعریف کردهاند که دلم قیلیویلی میرود برای خواندنش.
* یک مرض میمون و مبارکی هم دارم که وقتی کتابی را تمام میکنم، باید با دورخیز خیلی بلندی بعدی را شروع کنم. نشان به آن نشان که چند روزی است بیکتابخواندن سر میکنم!
ــ راهحل مناسب: گذاشتن کتابی متفاوت در دسترس و تکهتکهخواندنش. داستانی هم نباشد مثلاً. یکی از همانها که همیشه روبهرویت عرضاندام میکنند و میخواهی چنگ بیندازی بخوانیشان گزینهی خوبی است؛ اگر این پرومتهی درونم اجازه بدهد و نخواهد همیشه سهم چاقوچلهای برای عقاب کنار گذاشته باشد.
خواب آدمهای فراموششده را میبینم؛ آدمهای رفته، راندهشده.
حلقهها و زنجیرهای ضخیم نیمهبریده گاهی با نسیمی غژغژ میکنند و نمیدانم باید بهکل ببرمشان و بیندازمشان دور تا در ساحل متروکی زیر خزههای فراموشی دفن شوند یا وسواس نداشته باشم چون آنقدر توان ندارند که کشتی را در جای خود ثابت نگه بدارندیا آن را زیر آب بکشند.
* نیکی و نیایش.
The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا میکردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یکسوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همهچیز خراب بشود؟ نکند اینها مقدمهای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بیگناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنهی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .
ـ جهان با من برقص هم از آن نصفهـ نیمهـ دیدهشدههاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آنهایی قرار گرفته که همینطوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیشونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم، شگفتزده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیهی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزهی جاهطلبی انساندوستانه و تعهد و اعتمادبهنفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصممبودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم میآید.
ـ آشغالهای دوستداشتنی را هم خیلی وقت پیش، همینطوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.
ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حسوحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگزده، خوک، سرخپوست،... اینکه میگویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلمهایی که کمخطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پلهی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟
آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشیهای قدیمی که اصلاً نمیدانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کردهاند و ... و فقط آرزوست.
چند دقیقه از فیلم کمپ ایکسـ ری را نگاه کردم. چند روز پیش، جایی نوشته بود که در آن به اسنیپ اشاره شده است؛ صحنهای بود که پیمان معادی (زندانی احتمالاً عراقی) از سربازی که کتاب برای زندانیها میآورد (کریستن استوارت) آخرین جلد مجموعهی هری پاتر را میخواهد. سرزنششان میکند که چرا دو سال است هنوز این کتاب را نیاوردهاند؛ هی حرف میزند و وسط حرفهاش اشاره میکند که «آدم اولش فکر میکنه اسنیپ شخصیت پلیدی داره ولی آخرش معلوم میشه فرد خوبی بوده». بعد هم میگوید «آزکابان رو بده؛ زندانی آزکابان». انگار به موقعیت خودش هم (در زندان) طعنهی تلخی میزند و خب، اگر کتاب محبوبش باشد، خیلی از هری پاتریها باید دوستش داشته باشند! تازه، بعدش هم میگوید هری پاتر را دهبار خوانده (یا شاید هم فقط جلد 3 را؛ من برداشتم اولی بود).
آخر آدم چنین فردی را زندانی میکند نادانها؟
کتاب درخت دروغ را دیروز تمام کردم و دلم پیش فیث ماند. همهچیز کتاب خیلی خیلی خوب بود و فقط اینکه برای نوجوانهای خیلی دقیق و اهل مطالعه نوشته شده بود بیشتر. ساختار داستان طوری نیست که بگوییم برای نوجوان مناسب نیست و بهدرد بزرگسال میخورد اما حتی زبان روایتش کمی بالاتر از حد نوجوان کتابخوان معمولی بود. در هر حال، کتاب ارزشمندی است و با توجه به اشاره به مسئلهی تکامل و استفاده از درخت در داستان، به نظرم این بخش داستان نقیضه (پارودی)ای برای درخت آگاهی و داستان آفرینش محسوب میشود. اگر درست باشد، باید گفت ساختار داستان خیلی هوشمندانه و خوب است چون در کنار این نقیضه، داستانی کارآگاهی هم روایت کرده که آن هم قدرتمند است.
باغبان شب را شروع کردم. گویا داستان این کتاب هم درمورد درختی خاص است!
فاصلهی کتابهای «خوانده»ام و «میخواهم بخوانمشان»هایم در گودریدز دارد به 100 میرسد ولی، برخلاف پارسال، عین خیالم نیست و خوشحال هم هستم. کتابهای خوب! خودتان را بر من بنمایانید!
البته باید اعتراف کنم خیلی از کتابهای واقعاً خوبی را که باید و دوست دارم بخوانم در فهرست گودریدز مشخص نکردهام چون خیلی واضح است که باید خوانده شوند. معمولاً آنهایی را در فهرست میگذارم که ممکن است اسم و مشخصاتشان را فراموش کنم.
ـ فکر کنم آخرشب در پروژهی بنفشههای افریقایی زیادهروی کردم چون هنوز چشمهایم درد میکنند. کاش خدا فرشتهای داشت؛ گماشته برای کشیدن ترمز بندههایش در مواقع خاص.
یکی از خوششانسیهای شیرینم لابد این است که دیشب خواب شجریان و همایون را دیدم و هربار، با یادآوریش، خون با سرخوشی زیر پوستم میرقصد.
جایی بودیم مثل بخشی از مجتمعی فرهنگی اما کوچک؛ به نظرم بین قفسههای کتاب میچرخیدیم. بعد نازنینان مذکور آمدند و مستقیم با خودمان حرف زدند و گویا قرار بود کنسرتی اجرا شود در بخش دیگر ساختمان. و بله، ما قرار بود به آن کنسرت برویم. خوابم حتی تا دقایق پیش از بازشدن درها و اجرا هم پیش رفت ولی نمیدانم چرا سناریو یکمرتبه پیچش ظریفی داشت به موضوعی که الآن بهروشنی یادم نمیآید و تعجب هم نکرده بودم از این تغییر وضعیت.
در آن کتابفروشی، امکان شناکردن در هوا وجود داشت. فکر کنم خوابم قدری تحت تأثیر صحنههایی بود از آنچه آخرشب درمورد غارنوردان دیده بودم که در فضای پر از آب داخل غاری عمیق و وسیع و تاریک شنا میکردند؛ چون خود کتابفروشی هم از سطح زمین پایینتر بود و چند پله داشت.
ـ دنیای خوابها و قوانینش خیلی جذاب و عالی است اما کاش این امکان بود که، اگر نخواستیم، به تغییر موقعیتهای عجیب در خواب معترض شویم و بتوانیم ادامهی خوابمان را ببینیم!
واقعاً دلم میخواست در وصف این روزهای خودم بنویسم «دستهایم تا آرنج در ..ه است»! اما دلم نیامد؛ بهخاطر خودم البته. ولی تصدیق میکنم انگار تا زانو در منجلابی چسبنده راه میروم. کتابی که پارسال بهسختی با آن سروکله زدم الآن برگشته بیخ ریشم تا کار مرحلهی دوم را رویش انجام بدهم و خب، چه فکر میکنید؟ باید جارو را بردارم و بیشتر آتوآشغالهایی را که رُفته بودم، با احترام، برگردانم سرجایشان! البته به من چه! مگر کتاب عمهام است؟ من باید کار مقرر خودم را بکنم. ولی سخت است. ماندهام چطور دکمهی احساساتم را خاموش کنم. یک راه به نظرم رسیده که مدام به خودم بگویم: «این کتاب دیگری است که نباید به فلان و بهمانش کاری داشته باشی. به معنی کاری که میکنی فکر نکن، فقط فرمانهای معهود را اجرا کن و زود ردش کن برود پی کارش». ولی بزرگواران، باور کنید سخت است.
در هر صورت،باید غول بدچهرهی این مرحله را شکست بدهم. میدانم خیلی طول نمیکشد و نهایتش، کار چند روز است.
هممم... چطور است برای خودم جایزهای شگرف در انتها و جایزههای کوچک پیدرپی در حین کار در نظر بگیرم؟ مثلاً یک شیک کاپوچینو از بیبی یا دیدن مینیسریال یا فیلم یا بیشترخواندن کتابی جذاب؟
[1]. تشبیه تور پروانهگیری را پارسال در گفتگویی خصوصی برای این کار استفاده کرده بودم.
ـ ماجرای، بهزعم من، نازکردن گودریدز حل شد. گویا تقصیر خودش نبوده. به هر حال، میدانستم غر که بزنم اتفاقی میافتد.
ـ وسط جنگل، هری نگران جان سیریوس و گیرافتادنشان بدون حتی چوبدستی و بعد هم چگونه رفتنشان به لندن و وزارتخانه است. همین که لونا پیشنهاد پروازکردن میدهد، رون از فرصت پیشآمده برای دلقکبازی (حتی از روی عصبانیت) نمیگذرد و به لونا میگوید: لابد باید با اسنورچل شاخپلاسیده پرواز کنیم! لونا با صبر و بزرگواری جواب میدهد: اسنورکک شاخچروکیده پرواز نمیکنه! آدم چطور میتواند مدام عاشق این بشر نشود؟
ـ سنجابماهی عزیز و درخت دروغ از همانهاییاند که مدتها پیش به خواندنشان فکر کرده بودم.
اولی را چند ماه پیش از نشر ققنوس خریدم؛ همراه آن کتاب غیرداستانی جادویی. اما هفتهی پیش توانستم شروعش کنم. ستارههای درخشان کوچکی بین صفحات کتاب بود اما جز معدودیشان، مثل سنجابه و آینه و قنبرعلی، بقیه رو به خاموشی رفتند؛ حتی سنگها و موکوتاهکردن و بازار و پسر توی بازار. بله، آن چیزی نبود که تصور میکردم و میخواستم. در کل،انتخاب راوی اولشخص برای روایت احتمالاً راهرفتن روی لبهی تیغ است چون، تا به خودت بیایی، میبینی هرچه از طریق حواس پنجگانهی شخصیت راوی دریافت کردهای و روی کاغذ آوردهای شده حدیث نفس و تارهایش دور دستوپای قلمت پیچیده و جاهایی به ورطهی زیادهنویسی افتادهای. این احساس شخصی من موقع خواندن چنین کتابهایی است. نکتهی نچسب دیگر دیدگاه راوی به بعضی آدمها بود؛ معلمها و قنبرعلی را چاق و خپل و شلخته توصیف میکرد. انگار نویسنده با آدمهایی که لاغر و متناسب نیستند خصومت شخصی دارد.
دومی را تازه شروع کردهام. حدود 400 صفحه است و با قلم ریز نوشته شده؛ خواندنش باید حالاحالاها طول بکشد. اما داستان و خواندنش، با همهی جزئیات قشنگش، نسبتاً سریع پیش میرود. در مقایسه، راوی این کتاب سومشخص است و ذهنیات فیث را برایمان میگوید اما احساس نمیکنم چیزی را توی چشموچار من فرومیکند. بگذریم از اینکه درخت دروغ قرار است کتابی درخشان باشد.
«فرنوه» (Fernweh)
کلمهای آلمانی بهمعنی «دلتنگی برای سفر به دوردست»؛ «دلتنگی برای جایی که هرگز آنجا نبودهای».
ــ از یک کانالی
گفته بودم که تازگیها پناهگاهم شده صفحهی گودریدز. میروم، حتی شده الکی، یک دور بالاپایینش میکنم، چند کتاب جستجو میکنم و گاهی چیزکی به سطرها و صفحات خواندهشده میافزایم. حالا میبینم دچار خودخرخاصیبودگی شده و فقط چند آپدیت اخیرش را نشانم میدهد! قبلاً تا هرجا که ماوسِ مُراد را میراندم میرفت؛ حتی قدیمیها و دیدهشدهها را هم، با سخاوتمندی، نشان میداد. دارد برای من تصمیم میگیرد، پدرسوخته! که «فقط جدیدها را ببین. بیا، این هم جدیدها» نهخیر پدر جان! از این خبرها نیست. یا خودت آدم میشوی یا باز هم خودت آدم میشوی دیگر. آها، وگرنه علاقهام را بهت کمتر میکنم و فقط به ذوقمندی خودم از دیدارت اکتفا میکنم.
همین!
ـ به چه حرفهای مشغولید؟
ـ نودرمانگری در سنتمانگو هستم؛ برخی ساعتهای فراغتم را در پستوی پشت کارگاه چوبدستیسازی پدربزرگم درمورد این صنعت رازآلود مطالعه میکنم و گاهی چیزهایی میسازم. البته حواسم هست که زمانی را هم به سرزدن به مجموعهی شکلات و شیرینیسازی پدر آن یکی پدربزرگ در درهی گودریک اختصاص بدهم و نظرهایم را درمورد طعمهای جدید و قدیمی در فضا بپراکنم. جدّم از نظردادن مداوم و در نتیجه، ایجاد تغییرهای برقآسا در محصولاتش بسیار استقبال میکند. اما باید خیلی مراقب باشیم این نقدونظرها خطرناک نباشند چون همیشه اولین بستهی محصولات را برای عدهای از دانشآموزان هاگوارتز یا بچههای فامیل و همسایه میفرستد. نمیخواهیم آه کودکی دامنمان را بگیرد! اخلاق جدّمان را هم نمیتوانیم عوض کنیم.
****
[1] چند روز پیش، سریال مدیچی را تمام کردم؛ خوب بود، خوب بود. دنیل شارمان، پیر که شود، به احتمال خیلی زیاد شبیه عموکوچکهام میشود.
+آهنگ «رسوای زمانه» با صدای علیرضا قربانی.