پیمان معادی در آزکابان

چند دقیقه از فیلم کمپ ایکس‌ـ ری را نگاه کردم. چند روز پیش، جایی نوشته بود که در آن به اسنیپ اشاره شده است؛ صحنه‌ای بود که پیمان معادی (زندانی احتمالاً عراقی) از سربازی که کتاب برای زندانی‌ها می‌آورد (کریستن استوارت) آخرین جلد مجموعه‌ی هری پاتر را می‌خواهد. سرزنششان می‌کند که چرا دو سال است هنوز این کتاب را نیاورده‌اند؛ هی حرف می‌زند و وسط حرف‌هاش اشاره می‌کند که «آدم اولش فکر می‌کنه اسنیپ شخصیت پلیدی داره ولی آخرش معلوم میشه فرد خوبی بوده». بعد هم می‌گوید «آزکابان رو بده؛ زندانی آزکابان». انگار به موقعیت خودش هم (در زندان) طعنه‌ی تلخی می‌زند و خب،‌ اگر کتاب محبوبش باشد، خیلی از هری پاتری‌ها باید دوستش داشته باشند! تازه،‌ بعدش هم می‌گوید هری پاتر را ده‌بار خوانده (یا شاید هم فقط جلد 3 را؛ من برداشتم اولی بود).

آخر آدم چنین فردی را زندانی می‌کند نادان‌ها؟

درختان و بنفشه‌های افریقایی

کتاب درخت دروغ را  دیروز تمام کردم و دلم پیش فیث ماند. همه‌چیز کتاب خیلی خیلی خوب بود و فقط اینکه برای نوجوان‌های خیلی دقیق و اهل مطالعه نوشته شده بود بیشتر. ساختار داستان طوری نیست که بگوییم برای نوجوان مناسب نیست و به‌درد بزرگسال می‌خورد اما حتی زبان روایتش کمی بالاتر از حد نوجوان کتاب‌خوان معمولی بود. در هر حال، کتاب ارزشمندی است و با توجه به اشاره به مسئله‌ی تکامل و استفاده از درخت در داستان، به نظرم این بخش داستان نقیضه (پارودی)ای برای درخت آگاهی و داستان ‌آفرینش محسوب می‌شود. اگر درست باشد، باید گفت ساختار داستان خیلی هوشمندانه و خوب است چون در کنار این نقیضه، داستانی کارآگاهی هم روایت کرده که آن هم قدرتمند است.

باغبان شب را شروع کردم. گویا داستان این کتاب هم درمورد درختی خاص است!

فاصله‌ی کتاب‌های «خوانده‌»ام و «می‌خواهم بخوانمشان‌»هایم در گودریدز دارد به 100 می‌رسد ولی، برخلاف پارسال، عین خیالم نیست و خوشحال هم هستم. کتاب‌های خوب! خودتان را بر من بنمایانید!

البته باید اعتراف کنم خیلی از کتاب‌های واقعاً خوبی را که باید و دوست دارم بخوانم در فهرست گودریدز مشخص نکرده‌ام چون خیلی واضح است که باید خوانده شوند. معمولاً آن‌هایی را در فهرست می‌گذارم که ممکن است اسم و مشخصاتشان را فراموش کنم.

ـ فکر کنم آخرشب در پروژه‌ی بنفشه‌های افریقایی زیاده‌روی کردم چون هنوز چشم‌هایم درد می‌کنند. کاش خدا فرشته‌ای داشت؛ گماشته برای کشیدن ترمز بنده‌هایش در مواقع خاص.

در خدمت و خیانت خواب‌ها

یکی از خوش‌شانسی‌های شیرینم لابد این است که دیشب خواب شجریان و همایون را دیدم و هربار، با یادآوری‌ش، خون با سرخوشی زیر پوستم می‌رقصد.

جایی بودیم مثل بخشی از مجتمعی فرهنگی اما کوچک؛ به نظرم بین قفسه‌های کتاب می‌چرخیدیم. بعد نازنینان مذکور آمدند و مستقیم با خودمان حرف زدند و گویا قرار بود کنسرتی اجرا شود در بخش دیگر ساختمان. و بله، ما قرار بود به آن کنسرت برویم. خوابم حتی تا دقایق پیش از بازشدن درها و اجرا هم پیش رفت ولی نمی‌دانم چرا سناریو یک‌مرتبه پیچش ظریفی داشت به موضوعی که الآن به‌روشنی یادم نمی‌آید و تعجب هم نکرده بودم از این تغییر وضعیت.

در آن کتاب‌فروشی، امکان شناکردن در هوا وجود داشت. فکر کنم خوابم قدری تحت تأثیر صحنه‌هایی بود از آنچه آخرشب درمورد غارنوردان دیده بودم که در فضای پر از آب داخل غاری عمیق و وسیع و تاریک شنا می‌کردند؛ چون خود کتاب‌فروشی هم از سطح زمین پایین‌تر بود و چند پله داشت.

ـ دنیای خواب‌ها و قوانینش خیلی جذاب و عالی است اما کاش این امکان بود که، اگر نخواستیم،‌ به تغییر موقعیت‌های عجیب در خواب معترض شویم و بتوانیم ادامه‌ی خوابمان را ببینیم!

نقش آرنج و زانو و حکایت تور پروانه‌گیری [1]

واقعاً دلم می‌خواست در وصف این روزهای خودم بنویسم «دست‌هایم تا آرنج در ..ه است»! اما دلم نیامد؛ به‌خاطر خودم البته. ولی تصدیق می‌کنم انگار تا زانو در منجلابی چسبنده راه می‌روم. کتابی که پارسال به‌سختی با آن سروکله زدم الآن برگشته بیخ ریشم تا کار مرحله‌ی دوم را رویش انجام بدهم و خب، چه فکر می‌کنید؟ باید جارو را بردارم و بیشتر آت‌وآشغال‌هایی را که رُفته بودم، با احترام، برگردانم سرجایشان! البته به من چه! مگر کتاب عمه‌ام است؟ من باید کار مقرر خودم را بکنم. ولی سخت است. مانده‌ام چطور دکمه‌ی احساساتم را خاموش کنم. یک راه به نظرم رسیده که مدام به خودم بگویم: «این کتاب دیگری است که نباید به فلان و بهمانش کاری داشته باشی. به معنی کاری که می‌کنی فکر نکن، فقط فرمان‌های معهود را اجرا کن و زود ردش کن برود پی کارش». ولی بزرگواران، باور کنید سخت است.

در هر صورت،‌باید غول بدچهره‌ی این مرحله را شکست بدهم. می‌دانم خیلی طول نمی‌کشد و نهایتش، کار چند روز است.

هممم... چطور است برای خودم جایزه‌ای شگرف در انتها و جایزه‌های کوچک پی‌درپی در حین کار در نظر بگیرم؟ مثلاً یک شیک کاپوچینو از بی‌بی یا دیدن مینی‌سریال یا فیلم یا بیشترخواندن کتابی جذاب؟

[1]. تشبیه تور پروانه‌گیری را پارسال در گفتگویی خصوصی برای این کار استفاده کرده بودم.

از «خیلی دوست داشتم بخوانمشان»ها

ـ ماجرای، به‌زعم من، نازکردن گودریدز حل شد. گویا تقصیر خودش نبوده. به هر حال، می‌دانستم غر که بزنم اتفاقی می‌افتد.

ـ وسط جنگل، هری نگران جان سیریوس و گیرافتادنشان بدون حتی چوبدستی و بعد هم چگونه رفتنشان به لندن و وزارتخانه است. همین که لونا پیشنهاد پروازکردن می‌دهد، رون از فرصت پیش‌آمده برای دلقک‌بازی (حتی از روی عصبانیت) نمی‌گذرد و به لونا می‌گوید: لابد باید با اسنورچل شاخ‌پلاسیده پرواز کنیم! لونا با صبر و بزرگواری جواب می‌دهد: اسنورکک شاخ‌چروکیده پرواز نمی‌کنه! آدم چطور می‌تواند مدام عاشق این بشر نشود؟

ـ سنجاب‌ماهی عزیز و درخت دروغ از همان‌هایی‌اند که مدت‌ها پیش به خواندنشان فکر کرده بودم.

اولی را چند ماه پیش از نشر ققنوس خریدم؛ همراه آن کتاب غیرداستانی جادویی. اما هفته‌ی پیش توانستم شروعش کنم. ستاره‌های درخشان کوچکی بین صفحات کتاب بود اما جز معدودی‌شان، مثل سنجابه و آینه و قنبرعلی، بقیه رو به خاموشی رفتند؛ حتی سنگ‌ها و موکوتاه‌کردن و بازار و پسر توی بازار. بله، آن چیزی نبود که تصور می‌کردم و می‌خواستم. در کل،‌انتخاب راوی اول‌شخص برای روایت احتمالاً راه‌رفتن روی لبه‌ی تیغ است چون، تا به خودت بیایی، می‌بینی هرچه از طریق حواس پنج‌گانه‌ی شخصیت راوی دریافت کرده‌ای و روی کاغذ آورده‌ای شده حدیث نفس و تارهایش دور دست‌وپای قلمت پیچیده و جاهایی به ورطه‌ی زیاده‌نویسی افتاده‌ای. این احساس شخصی من موقع خواندن چنین کتاب‌هایی است. نکته‌ی نچسب دیگر دیدگاه راوی به بعضی آدم‌ها بود؛ معلم‌ها و قنبرعلی را چاق و خپل و شلخته توصیف می‌کرد. انگار نویسنده با آدم‌هایی که لاغر و متناسب نیستند خصومت شخصی دارد.

دومی را تازه شروع کرده‌ام. حدود 400 صفحه است و با قلم ریز نوشته شده؛ خواندنش باید حالاحالاها طول بکشد. اما داستان و خواندنش، با همه‌ی جزئیات قشنگش، نسبتاً سریع پیش می‌رود. در مقایسه، راوی این کتاب سوم‌شخص است و ذهنیات فیث را برایمان می‌گوید اما احساس نمی‌کنم چیزی را توی چشم‌وچار من فرومی‌کند. بگذریم از اینکه درخت دروغ قرار است کتابی درخشان باشد.

از «فلان‌فلان‌شده‌ها»

«فرنوه» (Fernweh)
کلمه‌ای آلمانی به‌معنی  «دلتنگی برای سفر به دوردست»؛ «دلتنگی برای جایی که هرگز آن‌جا نبوده‌ای».

ــ از یک کانالی


گفته بودم که تازگی‌ها پناهگاهم شده صفحه‌ی گودریدز. می‌روم، حتی شده الکی،‌ یک دور بالاپایینش می‌کنم، چند کتاب جستجو می‌کنم و گاهی چیزکی به سطرها و صفحات خوانده‌شده می‌افزایم. حالا می‌بینم دچار خودخرخاصی‌بودگی شده و فقط چند آپدیت اخیرش را نشانم می‌دهد! قبلاً تا هرجا که ماوسِ مُراد را می‌راندم می‌رفت؛ حتی قدیمی‌ها و دیده‌شده‌ها را هم، با سخاوتمندی، نشان می‌داد. دارد برای من تصمیم می‌گیرد، پدرسوخته! که «فقط جدیدها را ببین. بیا، این هم جدیدها» نه‌خیر پدر جان! از این خبرها نیست. یا خودت آدم می‌شوی یا باز هم خودت آدم می‌شوی دیگر. آها، وگرنه علاقه‌ام را بهت کمتر می‌کنم و فقط به ذوقمندی خودم از دیدارت اکتفا می‌کنم.

همین!

مکالمه‌ی خیالی مرتبط [1]

ـ به چه حرفه‌ای مشغولید؟

ـ نودرمانگری در سنت‌مانگو هستم؛ برخی ساعت‌های فراغتم را در پستوی پشت کارگاه چوبدستی‌سازی پدربزرگم درمورد این صنعت رازآلود مطالعه می‌کنم و گاهی چیزهایی می‌سازم. البته حواسم هست که زمانی را هم به سرزدن به مجموعه‌ی شکلات و شیرینی‌سازی پدر آن یکی پدربزرگ در دره‌ی گودریک اختصاص بدهم و نظرهایم را درمورد طعم‌های جدید و قدیمی در فضا بپراکنم. جدّم از نظردادن مداوم و در نتیجه، ایجاد تغییرهای برق‌آسا در محصولاتش بسیار استقبال می‌کند. اما باید خیلی مراقب باشیم این نقدونظرها خطرناک نباشند چون همیشه اولین بسته‌ی محصولات را برای عده‌ای از دانش‌آموزان هاگوارتز یا بچه‌های فامیل و همسایه می‌فرستد. نمی‌خواهیم آه کودکی دامنمان را بگیرد! اخلاق جدّمان را هم نمی‌توانیم عوض کنیم.

****

[1] چند روز پیش، سریال مدیچی را تمام کردم؛ خوب بود، خوب بود. دنیل شارمان، پیر که شود، به احتمال خیلی زیاد شبیه عموکوچکه‌ام می‌شود.

+آهنگ «رسوای زمانه» با صدای علیرضا قربانی.

تصویر سردر وبلاگم

و من این تصویر را به عالمی نفروشم!

ـ [از «امید» نوشتم] و امید جوانه زد.

امید

«صبح خواهد شد

و به این کاسه‌ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد»

شعر تر کفش‌هایم می‌خواند بروم باید امشب کسی بود خواهد اندازه پنجره | پیام  رسان سروش پلاس

فرق‌گذارنده‌ی اعظم

گودریدز قشنگم پیش‌فرضش این است که با هرکسی فرند می‌شوم او را جزء تاپ‌فرندزهام قرار می‌دهد. من اما تیک همه را برمی‌دارم و علی‌الحساب فقط سه تاپ‌فرندز دارم: مرسده، لایرا و جیپس.

«قدبرافراشتن»

1. قرار بود دو اپیسود آخر بماند برای روز بعد؟ نه آقا!

Damnation قشنگمان را همان دیروز تمام کردیم و چه سعادتی نصیبم شد! از داستان و متعلقاتش خیلی خوشم آمد و شخصیت‌ها را هم خیلی دوست دارم. منتها فکر می‌کنم از آن سریال کنسلی‌هاست. آخر فصل او یک طوری تمام شد که اصلاً برای بستن کلیت داستان مناسب نبود و دقیقاً از آن تعلیق‌هایی دارد که بین دو فصل ایجاد می‌کنند. البته من که جایی نخواندم کنسل شده باشد.

2. زندانی آسمان هم خوب پیش می‌رود؛ رسید به صفحه‌ی صدم! بعد از مدت‌ها،‌کتاب‌خوانی دلچسبی دارم. البته عرض کنم که متن فارسی، با اینکه روان است، به بازنگری و ویرایش و این چیزها نیاز دارد اساسی. حیف واقعاً! مجموعه‌ای سه‌جلدی از همین نویسنده (انتشارات افق) خواندم و متنش بسیار روان و قابل فهم بود ولی این یکی به نظرم هدر رفته است.

و یک مورد دیگر اینکه ظاهراً این کتاب جلد سوم چهارگانه‌ی [گورستان کتاب‌های فراموش‌شده] است و داستانشان حتماً چنان ارتباطی به هم ندارد که هم جداگانه می‌شود خواندشان و هم جداگانه ترجمه شده‌اند (این‌طور که متوجه شده‌ام،‌ فقط جلد اول و سوم آن ترجمه شده و دست‌کم در این کتاب که اشاره نشده بخشی از چهارگانه است).

خواننده‌های ایرانی جلد یک ازش تعریف کرده‌اند و اوه اوه! اسد بزرگوار هم بهش 5 ستاره داده! باید جلد یک را هم داشته باشم که، خداااااااا!!!

نخ‌های رنگی زندگی من

بیشتر از هر چیزی، از دست‌هایم سپاسگزارم و انگار بهشان وابسته‌ام. حتی ترس ازدست‌دادنشان را ندارم چون کلی خاطره‌ی خوب با هم داریم؛ از آفرینش‌ها و کمک‌ها و تحمل‌کردن‌هایمان، کنارزدن سنگ‌ها و موانع سر راه و...فکرکردن به اینکه آخروعاقبت این رابطه‌ی عاشقانه‌مان به کجاها می‌رسد برایم بسیار هیجان‌انگیز است؛ نمی‌دانم چه سرزمین‌های هنری و واژگانی و ... را قرار است باز هم کنار همدیگر فتح کنیم و چه سخت و آسان‌هایی را از سر بگذرانیم.

ـ چندین متر نخ خریده‌ام دیروز؛ نخ‌های رنگی!

Nunca te has preguntado por qué las venas se marcan en tus manos ...


از مصادیق «به‌سلامت و میمنت»

امروز صبح را با کلیپی قدیمی از داریوش جان («یاور همیشه‌مؤمن») آغاز کردیم و با خواندن توئیت‌هایی درمورد زوج جذاب باردم‌ـ کروز و دیدن عکس‌ها و ویدئوهایی با محوریت آن‌ها (و اصغر فرهادی) ادامه دادیم...

روز از نیمه گذشته و کارمان نمی‌آید!

به‌شدت هوس خواندن کتابی عالی یا دیدن فیلمی/ سریالی خاص کرده‌ایم ولی برایشان وقت نمی‌گذاریم.

ـ بعدازظهر هم...

چند هفته‌ای است که احساس می‌کنم میخم را نسبتاً محکم کوبیده‌ام. از «عالی‌جناب روده‌دراز دوست‌داشتنی» تبدیل شده‌ام به «گاهی روده‌درازی می‌کند ولی تأمل‌برانگیز است» و این پیشرفت خیلی خوبی محسوب می‌شود. البته من اصلاً به میخ و این حرف‌ها فکر نمی‌کرده‌ام؛ فقط سعی داشتم/ دارم کارم را تا حد ممکن خوب انجام بدهم و مفید باشم. این هم مصداق دیگری برای تعریف دلاور اشراق است (پائولو کوئلیو) که اگر دلت را به کار بدهی و به نتیجه فکر نکنی (نتیجه را به آن قدرت برتر واگذار کنی) به چیزهایی می‌رسی فراتر از آنچه خودت می‌خواستی (نقل به مضمون).


یکهو‌ـنوشت؛ یادآوری داستانی مشابه در دوران ماقبل دایناسوری و نتیجه‌اش:

ولی این پیشرفت، ناخواسته، از روی جنازه‌ی نیمه‌جان رابطه‌ای گذشت که، به‌زعم من، یک سرش تحکمی و تا حدی کنترل‌گر بود (اگر به خودش بگویی، مسلماً انکار می‌کند ولی رفتارش چنین تأثیری در من دارد؛ لذا بر من باد فاصله،‌فاصله، فاصله). من چنین چیزی نمی‌خواستم و فقط دلم می‌خواهد، به‌معنای واقعی کلمه، رها باشم و هر کاری که می‌کنم کسی پشت سرم نباشد که بگوید «من، من، من...». حتی شوخی‌اش هم برایم قشنگ نیست. من انسانی بالغ و مستقلم که قوت و ضعف‌های خودش را دارد و به زور وارد روندی نشده که نتایج کارهایش به بانی‌اش برگردد. من از اولش قدرت انتخاب داشته‌ام و می‌توانستم اصلاً پا به این وادی نگذارم و اگر گذاشته‌ام، با انتخاب و اختیار خودم بوده... . بگذریم که همان اولش هم، سر اشتباهی که دیگران کرده بودند، فکر کرده بود من به او دروغ گفته‌ام. حتی رودررو ازش پرسیدم: «واقعاً فکر کردی من الکی بهت گفتم فلان‌چیز و بعد فلان‌کار را کردم؟« با لبخند کوچکی گفت «آره»! و من گفتم: «چرا باید این کار را بکنم؟ اگر از فلان‌چیز خوشم می‌آمد می‌توانستم خیلی راحت بگویم». و خب برای من واضح است که این برداشت او از پنهان‌کاری من یعنی اینکه خودش،‌ حتی ناخودآگاه،‌ می‌داند رفتارش کنترل‌گر است. والدینی را مجسم کنید که به بچه‌شان مشکوک‌اند. دقیق‌ترین مثال همین است. رفیقمان خیلی والدبازی درمی‌آورد! از همان بالای بالا که گفتم تا همین‌جا، نشان از والد نیمه‌مستبدی دارد که برخلاف ادعای خودش درمورد «خط‌کش‌نگذاشتن» رفتار می‌کند. باز هم نظریه‌ی دیگری ثابت شد؛ اینکه هرچه ادعا می‌کنیم هستیم، در واقع، بیشتر دوست داریم باشیم و هرچه از آن بیزاریم، در ما هست!

جالب‌-‌نوشت 1: من همیشه، ابتدای کار، برای «والد»ها احترام زیادی قائل می‌شوم و گاهی ممکن است فکر کنند به آن‌ها میدان داده‌ام (برای کنترل). ولی از حد که می‌گذرد (و این حد را خود من تعیین می‌کنم)، نیرویی در من، مثل اسب چموشی، لگد می‌اندازد و می‌رود آن‌سوتر.

جالب‌-‌نوشت 2: دقیقاً در همین شرایط، با دو والد دیگر آشنا شده‌ام که تا اینجا حد خودشان را می‌دانند (سن و سال  و تجربه و ... هم دخیل است البته) و از کنترل‌گری نرم مخملی و مؤثرشان لذت می‌برم و می‌آموزم.

و نکته‌ی اصلی این‌جاست که چرا من، در گذشته، جاذب افراد کنترل‌گر بودم؟

عرایضی در طول

موقعیت: کانال رنگی‌رنگی.

چشمم افتاد به جمله‌ای که با این کلمات شروع می‌شد:

«دیدی یک‌سری از آدما از همسایه‌هاشون فرار می‌کنن ...»

با نیش باز، گفتم «ای‌ول! منو می‌گه!» در حالی که در ذهنم برای خودم نوشیدنی کَره‌ای باز می‌کردم، رفتم که بقیه‌اش را بخوانم. دیدم ادامه‌اش تلویحاً مذمت این کار است و دارد تشویق می‌کند به دوری از این کار و ... .

نیمه‌ی خالی لیوان: ناامیدی از دنیا در شناخت درست و کامل آدم‌ها و حتی ذره‌ای تلاش برای آن.

نیمه‌ی بهبودبخش لیوان مذکور: نه، این پیام فقط به وجه و ذهنیت منفی این رفتار اشاره دارد. منظورش افرادی مثل تو نیستند.

نیمه‌ی خشمگین انتقامجوی همان لیوان (الکی!): حالی‌تان می‌کنیم!!

نیمه‌ی پر لیوانه: فعلاً چنین چیزی ندارد! فقط یک لیوان خوشکل پرزرق‌وبرق است که اگر تشنه‌ای، باید خودت بروی و آبش کنی.



اجی‌مجی

اینکه هوا گرم و گاه سوزان است و من، برخلاف سال‌های پیشین، هوس رئالیسم‌جادویی‌خواندن نکرده‌ام... ....... عجیب است! 

بهتر است همین‌طوری زورکی و با تقلب یاد خودم بیندازم که چقدر دلم می‌خواهد... خوب است! دلم خواست!

_ به غیرعادی‌بودن در بعضی موارد فضایی و ناملموس عادت ندارم و هرطور شده طلسمشان را می‌شکنم.

من و دُری و مری

ورزش‌کردن‌هایم را گذاشته‌ام برای عصرهای فرد. هفته‌ی پیش، خیلی اتفاقی، دیدم  Game of Thrones پخش می‌شود. چه اقبالی! سر بزنگاهِ ابتدای قسمت اول اولش رسیده بودم! و بله، برخلاف قول قبلی‌اش، ببینید چه کسی دوباره شروع کرده به دیدن سریال، آن هم از تلویزیون و در روز و ساعاتی مشخص؟ من من کله‌گنده! وقتی مارتین تپلو نمی‌تواند سر قولش بایستد و کتاب را تمام کند، بنده‌ی کمترین که باشم که بتوانم در برابر وسوسه‌ی دیدن سریال، آن هم با حضور شاه شاهان، فرمانروای بی‌بروبرگردشمال، کوتاه بیایم؟ (حالا چنان می‌گویم «کتابش تمام نشده» انگار همین فردا داغ‌داغ از انتشاراتی تحویلم می‌دهند و می‌خوانمش. اصلاً جلدهای قبلی را مگر خوانده‌ام؟!)

بی‌نهایت خوش‌وقتم که همراه آریای عزیزم تمرین می‌کنم. او با سیریو فورل شمشیربازی می‌کند و من این سمت صفحه‌ی تلویزیون لانج می‌زنم. او روی شصت پا می‌ایستد و من هم احساس می‌کنم دارم رقصنده‌ی آب می‌شوم.

به‌رسم هربار دیدن سریال: ای تو روح مرتیکه‌ی بی‌شرف، پتایر بیلیش ورپریده! کل خاندان را تکه‌تکه کردی، حسود بیب‌بیب!

هزارویک هیولا و جادوی بنفش

دیروز در دندان‌پزشکی، وقتی دکتر بامزه‌ی گوگولی افتاده بود روی ریشه‌ی بینوای دندانم، دستم را به دسته‌ی صندلی فشار می‌دادم و مچ خودم را گرفتم که داشتم، برای مثلاً پرت‌کردن حواسم، آهنگ جدیدم برای اوگلی‌بوگلی را در ذهن زمزمه می‌کردم!

ــ این آهنگ جدید فقط از تکرار هیولای کمد فوق‌الذکر تشکیل شده، با ریتمی بسیار شرقی و کمی خلسه‌آور.

ــ تا قبل دیروز، درد کف دستم در اوج قله‌ی افتخار کرم‌ریختن قرار گرفته بود اما همین که پایم به مطب رسید، محو که هیچ؛ انگار گم‌وگور شد. به این نتیجه رسیدم که کار یکی از هیولاهای ذهنی بوده تا جادوی انکارناپذیر اسطخدوس را از چشمم بیندازد. البته من هیچ‌وقت به این گیاه بزرگوار بدبین نشده‌ام؛ فقط طی روزهای گذشته، وقتی می‌دیدم تأثیری روی دستم ندارد و دیگر مثل سابق درد را محو نمی‌کند، با خودم می‌گفتم چون به صورت ترکیبی (با گل‌گاوزبان یا به‌لیمو) دم شده است، بهش برخورده و دارد ناز می‌کند.

ــ ماجرای من با ژاک پاپیه‌ی عزیزم دارد به جاهای قشنگی می‌رسد. هرچه می‌نویسم انگار کم است و باید وقت بگذارم حسابی خلاصه و جرح‌وتعدیلشان کنم.

و دیگر هیچ!

امروز را اختصاص می‌دهم به ژاک پاپیه‌ی عزیزم و به میشل کوئواس حسودی می‌ورزم و دلم می‌خواهد با فلور ملاقات داشته باشم.

ـ البته باد برایشان خبر نبرد، چشمم بدجور دنبال شروع‌کردن آن کتاب جدیده است!

دارای بورد تخصصی از سنت مانگو

از بعدازظهر، دست به دماغ مبارک می‌کشم و هی به چپ و راست می‌چرخم و از زوایای متفاوت بررسی می‌کنم که چرا قرمز شده! یک- دو سناریوی فلان و بهمان که برایش نوشتم، سرشب یادم افتاد که "بابا جان! واقعا گربه است!" (آفتاب‌سوختگی جزئی بابت پیاده‌روی طولانی در شهر).

بعد هم دکتر مغزم از دماغ متمایل شد به درد کف دست چپ! مبارک است! آخرش فوق تخصصش را با خودم می‌گیرد!

«اگر از احوالات این‌جانب...»

بله، دیروز چیز خاصی از آسمان نبارید جز قدری گرما... و خوب، بله؛ باید عرض کنم ذرات معجزه‌گونی در هوا جاری بود و می‌شود عنوان «بارش شانس و خوش‌وقتی» را به آن اطلاق کرد. به هر صورت، طبق قرارمان، رفتیم چشم بازار را دربیاوریم که چشم خودم در بازار درآمد! از آن همه بافت و رنگ و قشنگی در دنیای پارچه‌ها البته! احتمالاً در یکی از زندگی‌هایم کارخانه‌ی پارچه‌بافی دارم و بعضی شب‌ها مرا، مست و لایعقل، از بین توپ‌ها و عدل‌های به‌هم‌ریخته‌ی پارچه جمع می‌کنند و کسی هم صدایش را درنمی‌آورد چون خوبیت ندارد نقطه‌ضعف‌های رئیس برملا شود!

خرید کردیم ولی من نتوانستم برای خودم چیزی انتخاب کنم؛ همه‌شان را می‌خواستم و خودم را تنبیه کردم تا زیاده‌خواهی‌ام فروکش کند. از طرفی، مدل‌هایی که در نظر داشتم در ذهنم با پارچه‌های مطلوبم خیلی راحت جور درنمی‌آمدند و بعد از چند ساعت، فهمیدم چکار کنم بهتر است. هنوز هم درمورد رنگ شک دارم! دست‌کم باید دو یا سه رنگشان را بگیرم تا شکّم برطرف شود!

خداوندا! خودت شک و آز و ولع مرا برطرف کن! فکر می‌کنم این‌طوری یک‌جوری است!