فرق‌گذارنده‌ی اعظم

گودریدز قشنگم پیش‌فرضش این است که با هرکسی فرند می‌شوم او را جزء تاپ‌فرندزهام قرار می‌دهد. من اما تیک همه را برمی‌دارم و علی‌الحساب فقط سه تاپ‌فرندز دارم: مرسده، لایرا و جیپس.

«قدبرافراشتن»

1. قرار بود دو اپیسود آخر بماند برای روز بعد؟ نه آقا!

Damnation قشنگمان را همان دیروز تمام کردیم و چه سعادتی نصیبم شد! از داستان و متعلقاتش خیلی خوشم آمد و شخصیت‌ها را هم خیلی دوست دارم. منتها فکر می‌کنم از آن سریال کنسلی‌هاست. آخر فصل او یک طوری تمام شد که اصلاً برای بستن کلیت داستان مناسب نبود و دقیقاً از آن تعلیق‌هایی دارد که بین دو فصل ایجاد می‌کنند. البته من که جایی نخواندم کنسل شده باشد.

2. زندانی آسمان هم خوب پیش می‌رود؛ رسید به صفحه‌ی صدم! بعد از مدت‌ها،‌کتاب‌خوانی دلچسبی دارم. البته عرض کنم که متن فارسی، با اینکه روان است، به بازنگری و ویرایش و این چیزها نیاز دارد اساسی. حیف واقعاً! مجموعه‌ای سه‌جلدی از همین نویسنده (انتشارات افق) خواندم و متنش بسیار روان و قابل فهم بود ولی این یکی به نظرم هدر رفته است.

و یک مورد دیگر اینکه ظاهراً این کتاب جلد سوم چهارگانه‌ی [گورستان کتاب‌های فراموش‌شده] است و داستانشان حتماً چنان ارتباطی به هم ندارد که هم جداگانه می‌شود خواندشان و هم جداگانه ترجمه شده‌اند (این‌طور که متوجه شده‌ام،‌ فقط جلد اول و سوم آن ترجمه شده و دست‌کم در این کتاب که اشاره نشده بخشی از چهارگانه است).

خواننده‌های ایرانی جلد یک ازش تعریف کرده‌اند و اوه اوه! اسد بزرگوار هم بهش 5 ستاره داده! باید جلد یک را هم داشته باشم که، خداااااااا!!!

نخ‌های رنگی زندگی من

بیشتر از هر چیزی، از دست‌هایم سپاسگزارم و انگار بهشان وابسته‌ام. حتی ترس ازدست‌دادنشان را ندارم چون کلی خاطره‌ی خوب با هم داریم؛ از آفرینش‌ها و کمک‌ها و تحمل‌کردن‌هایمان، کنارزدن سنگ‌ها و موانع سر راه و...فکرکردن به اینکه آخروعاقبت این رابطه‌ی عاشقانه‌مان به کجاها می‌رسد برایم بسیار هیجان‌انگیز است؛ نمی‌دانم چه سرزمین‌های هنری و واژگانی و ... را قرار است باز هم کنار همدیگر فتح کنیم و چه سخت و آسان‌هایی را از سر بگذرانیم.

ـ چندین متر نخ خریده‌ام دیروز؛ نخ‌های رنگی!

Nunca te has preguntado por qué las venas se marcan en tus manos ...


از مصادیق «به‌سلامت و میمنت»

امروز صبح را با کلیپی قدیمی از داریوش جان («یاور همیشه‌مؤمن») آغاز کردیم و با خواندن توئیت‌هایی درمورد زوج جذاب باردم‌ـ کروز و دیدن عکس‌ها و ویدئوهایی با محوریت آن‌ها (و اصغر فرهادی) ادامه دادیم...

روز از نیمه گذشته و کارمان نمی‌آید!

به‌شدت هوس خواندن کتابی عالی یا دیدن فیلمی/ سریالی خاص کرده‌ایم ولی برایشان وقت نمی‌گذاریم.

ـ بعدازظهر هم...

چند هفته‌ای است که احساس می‌کنم میخم را نسبتاً محکم کوبیده‌ام. از «عالی‌جناب روده‌دراز دوست‌داشتنی» تبدیل شده‌ام به «گاهی روده‌درازی می‌کند ولی تأمل‌برانگیز است» و این پیشرفت خیلی خوبی محسوب می‌شود. البته من اصلاً به میخ و این حرف‌ها فکر نمی‌کرده‌ام؛ فقط سعی داشتم/ دارم کارم را تا حد ممکن خوب انجام بدهم و مفید باشم. این هم مصداق دیگری برای تعریف دلاور اشراق است (پائولو کوئلیو) که اگر دلت را به کار بدهی و به نتیجه فکر نکنی (نتیجه را به آن قدرت برتر واگذار کنی) به چیزهایی می‌رسی فراتر از آنچه خودت می‌خواستی (نقل به مضمون).


یکهو‌ـنوشت؛ یادآوری داستانی مشابه در دوران ماقبل دایناسوری و نتیجه‌اش:

ولی این پیشرفت، ناخواسته، از روی جنازه‌ی نیمه‌جان رابطه‌ای گذشت که، به‌زعم من، یک سرش تحکمی و تا حدی کنترل‌گر بود (اگر به خودش بگویی، مسلماً انکار می‌کند ولی رفتارش چنین تأثیری در من دارد؛ لذا بر من باد فاصله،‌فاصله، فاصله). من چنین چیزی نمی‌خواستم و فقط دلم می‌خواهد، به‌معنای واقعی کلمه، رها باشم و هر کاری که می‌کنم کسی پشت سرم نباشد که بگوید «من، من، من...». حتی شوخی‌اش هم برایم قشنگ نیست. من انسانی بالغ و مستقلم که قوت و ضعف‌های خودش را دارد و به زور وارد روندی نشده که نتایج کارهایش به بانی‌اش برگردد. من از اولش قدرت انتخاب داشته‌ام و می‌توانستم اصلاً پا به این وادی نگذارم و اگر گذاشته‌ام، با انتخاب و اختیار خودم بوده... . بگذریم که همان اولش هم، سر اشتباهی که دیگران کرده بودند، فکر کرده بود من به او دروغ گفته‌ام. حتی رودررو ازش پرسیدم: «واقعاً فکر کردی من الکی بهت گفتم فلان‌چیز و بعد فلان‌کار را کردم؟« با لبخند کوچکی گفت «آره»! و من گفتم: «چرا باید این کار را بکنم؟ اگر از فلان‌چیز خوشم می‌آمد می‌توانستم خیلی راحت بگویم». و خب برای من واضح است که این برداشت او از پنهان‌کاری من یعنی اینکه خودش،‌ حتی ناخودآگاه،‌ می‌داند رفتارش کنترل‌گر است. والدینی را مجسم کنید که به بچه‌شان مشکوک‌اند. دقیق‌ترین مثال همین است. رفیقمان خیلی والدبازی درمی‌آورد! از همان بالای بالا که گفتم تا همین‌جا، نشان از والد نیمه‌مستبدی دارد که برخلاف ادعای خودش درمورد «خط‌کش‌نگذاشتن» رفتار می‌کند. باز هم نظریه‌ی دیگری ثابت شد؛ اینکه هرچه ادعا می‌کنیم هستیم، در واقع، بیشتر دوست داریم باشیم و هرچه از آن بیزاریم، در ما هست!

جالب‌-‌نوشت 1: من همیشه، ابتدای کار، برای «والد»ها احترام زیادی قائل می‌شوم و گاهی ممکن است فکر کنند به آن‌ها میدان داده‌ام (برای کنترل). ولی از حد که می‌گذرد (و این حد را خود من تعیین می‌کنم)، نیرویی در من، مثل اسب چموشی، لگد می‌اندازد و می‌رود آن‌سوتر.

جالب‌-‌نوشت 2: دقیقاً در همین شرایط، با دو والد دیگر آشنا شده‌ام که تا اینجا حد خودشان را می‌دانند (سن و سال  و تجربه و ... هم دخیل است البته) و از کنترل‌گری نرم مخملی و مؤثرشان لذت می‌برم و می‌آموزم.

و نکته‌ی اصلی این‌جاست که چرا من، در گذشته، جاذب افراد کنترل‌گر بودم؟

عرایضی در طول

موقعیت: کانال رنگی‌رنگی.

چشمم افتاد به جمله‌ای که با این کلمات شروع می‌شد:

«دیدی یک‌سری از آدما از همسایه‌هاشون فرار می‌کنن ...»

با نیش باز، گفتم «ای‌ول! منو می‌گه!» در حالی که در ذهنم برای خودم نوشیدنی کَره‌ای باز می‌کردم، رفتم که بقیه‌اش را بخوانم. دیدم ادامه‌اش تلویحاً مذمت این کار است و دارد تشویق می‌کند به دوری از این کار و ... .

نیمه‌ی خالی لیوان: ناامیدی از دنیا در شناخت درست و کامل آدم‌ها و حتی ذره‌ای تلاش برای آن.

نیمه‌ی بهبودبخش لیوان مذکور: نه، این پیام فقط به وجه و ذهنیت منفی این رفتار اشاره دارد. منظورش افرادی مثل تو نیستند.

نیمه‌ی خشمگین انتقامجوی همان لیوان (الکی!): حالی‌تان می‌کنیم!!

نیمه‌ی پر لیوانه: فعلاً چنین چیزی ندارد! فقط یک لیوان خوشکل پرزرق‌وبرق است که اگر تشنه‌ای، باید خودت بروی و آبش کنی.



اجی‌مجی

اینکه هوا گرم و گاه سوزان است و من، برخلاف سال‌های پیشین، هوس رئالیسم‌جادویی‌خواندن نکرده‌ام... ....... عجیب است! 

بهتر است همین‌طوری زورکی و با تقلب یاد خودم بیندازم که چقدر دلم می‌خواهد... خوب است! دلم خواست!

_ به غیرعادی‌بودن در بعضی موارد فضایی و ناملموس عادت ندارم و هرطور شده طلسمشان را می‌شکنم.

من و دُری و مری

ورزش‌کردن‌هایم را گذاشته‌ام برای عصرهای فرد. هفته‌ی پیش، خیلی اتفاقی، دیدم  Game of Thrones پخش می‌شود. چه اقبالی! سر بزنگاهِ ابتدای قسمت اول اولش رسیده بودم! و بله، برخلاف قول قبلی‌اش، ببینید چه کسی دوباره شروع کرده به دیدن سریال، آن هم از تلویزیون و در روز و ساعاتی مشخص؟ من من کله‌گنده! وقتی مارتین تپلو نمی‌تواند سر قولش بایستد و کتاب را تمام کند، بنده‌ی کمترین که باشم که بتوانم در برابر وسوسه‌ی دیدن سریال، آن هم با حضور شاه شاهان، فرمانروای بی‌بروبرگردشمال، کوتاه بیایم؟ (حالا چنان می‌گویم «کتابش تمام نشده» انگار همین فردا داغ‌داغ از انتشاراتی تحویلم می‌دهند و می‌خوانمش. اصلاً جلدهای قبلی را مگر خوانده‌ام؟!)

بی‌نهایت خوش‌وقتم که همراه آریای عزیزم تمرین می‌کنم. او با سیریو فورل شمشیربازی می‌کند و من این سمت صفحه‌ی تلویزیون لانج می‌زنم. او روی شصت پا می‌ایستد و من هم احساس می‌کنم دارم رقصنده‌ی آب می‌شوم.

به‌رسم هربار دیدن سریال: ای تو روح مرتیکه‌ی بی‌شرف، پتایر بیلیش ورپریده! کل خاندان را تکه‌تکه کردی، حسود بیب‌بیب!

هزارویک هیولا و جادوی بنفش

دیروز در دندان‌پزشکی، وقتی دکتر بامزه‌ی گوگولی افتاده بود روی ریشه‌ی بینوای دندانم، دستم را به دسته‌ی صندلی فشار می‌دادم و مچ خودم را گرفتم که داشتم، برای مثلاً پرت‌کردن حواسم، آهنگ جدیدم برای اوگلی‌بوگلی را در ذهن زمزمه می‌کردم!

ــ این آهنگ جدید فقط از تکرار هیولای کمد فوق‌الذکر تشکیل شده، با ریتمی بسیار شرقی و کمی خلسه‌آور.

ــ تا قبل دیروز، درد کف دستم در اوج قله‌ی افتخار کرم‌ریختن قرار گرفته بود اما همین که پایم به مطب رسید، محو که هیچ؛ انگار گم‌وگور شد. به این نتیجه رسیدم که کار یکی از هیولاهای ذهنی بوده تا جادوی انکارناپذیر اسطخدوس را از چشمم بیندازد. البته من هیچ‌وقت به این گیاه بزرگوار بدبین نشده‌ام؛ فقط طی روزهای گذشته، وقتی می‌دیدم تأثیری روی دستم ندارد و دیگر مثل سابق درد را محو نمی‌کند، با خودم می‌گفتم چون به صورت ترکیبی (با گل‌گاوزبان یا به‌لیمو) دم شده است، بهش برخورده و دارد ناز می‌کند.

ــ ماجرای من با ژاک پاپیه‌ی عزیزم دارد به جاهای قشنگی می‌رسد. هرچه می‌نویسم انگار کم است و باید وقت بگذارم حسابی خلاصه و جرح‌وتعدیلشان کنم.

و دیگر هیچ!

امروز را اختصاص می‌دهم به ژاک پاپیه‌ی عزیزم و به میشل کوئواس حسودی می‌ورزم و دلم می‌خواهد با فلور ملاقات داشته باشم.

ـ البته باد برایشان خبر نبرد، چشمم بدجور دنبال شروع‌کردن آن کتاب جدیده است!

دارای بورد تخصصی از سنت مانگو

از بعدازظهر، دست به دماغ مبارک می‌کشم و هی به چپ و راست می‌چرخم و از زوایای متفاوت بررسی می‌کنم که چرا قرمز شده! یک- دو سناریوی فلان و بهمان که برایش نوشتم، سرشب یادم افتاد که "بابا جان! واقعا گربه است!" (آفتاب‌سوختگی جزئی بابت پیاده‌روی طولانی در شهر).

بعد هم دکتر مغزم از دماغ متمایل شد به درد کف دست چپ! مبارک است! آخرش فوق تخصصش را با خودم می‌گیرد!

«اگر از احوالات این‌جانب...»

بله، دیروز چیز خاصی از آسمان نبارید جز قدری گرما... و خوب، بله؛ باید عرض کنم ذرات معجزه‌گونی در هوا جاری بود و می‌شود عنوان «بارش شانس و خوش‌وقتی» را به آن اطلاق کرد. به هر صورت، طبق قرارمان، رفتیم چشم بازار را دربیاوریم که چشم خودم در بازار درآمد! از آن همه بافت و رنگ و قشنگی در دنیای پارچه‌ها البته! احتمالاً در یکی از زندگی‌هایم کارخانه‌ی پارچه‌بافی دارم و بعضی شب‌ها مرا، مست و لایعقل، از بین توپ‌ها و عدل‌های به‌هم‌ریخته‌ی پارچه جمع می‌کنند و کسی هم صدایش را درنمی‌آورد چون خوبیت ندارد نقطه‌ضعف‌های رئیس برملا شود!

خرید کردیم ولی من نتوانستم برای خودم چیزی انتخاب کنم؛ همه‌شان را می‌خواستم و خودم را تنبیه کردم تا زیاده‌خواهی‌ام فروکش کند. از طرفی، مدل‌هایی که در نظر داشتم در ذهنم با پارچه‌های مطلوبم خیلی راحت جور درنمی‌آمدند و بعد از چند ساعت، فهمیدم چکار کنم بهتر است. هنوز هم درمورد رنگ شک دارم! دست‌کم باید دو یا سه رنگشان را بگیرم تا شکّم برطرف شود!

خداوندا! خودت شک و آز و ولع مرا برطرف کن! فکر می‌کنم این‌طوری یک‌جوری است!

«گر تیغ بارد...»

دارم یک موزیک آرام گوش می‌دهم از کانال ژوزه و پس‌زمینه هم غرش نه‌چندان دوردست رعد است و چک‌چک مقتدرانه‌ی قطرات باران روی چیزی که از کانال کولر صدایش تا این پایین می‌آید.

ـ بله، قرار بود امروز با مامی برویم بازار و خرید ضروری داشتیم و من بعد چندیییین روز بر کرم «تو خونه بمون، بعدنم می‌تونی بری، حالا چه عجله‌ایه» پیروز شده بودم.

یعنی قرار است نروم؟ فکر نکنم! الآن کک « از آسمون سنگ هم بباره باید بریم و چندتا خوشکل پیدا کنیم واسه خریدن» افتاده است به تنبان ذهنم.

بله آهنگ قشنگی است، مرسی دوستِ ژوزه!

«جاده»؛ دری به دنیایی موازی

چند شب پیش (شاید هفته‌ی پیش) بود که خواب پدرم را دیدم. هیچ‌وقت در عمرم آن‌قدر صمیمی و مهربان نبودم با او؛ داشتم دلداری‌اش می‌دادم، اعتراف می‌کردم، و اوضاع ایده‌آل بود. حتی در بیداری هم هیچ‌وقت چنین ایده‌آلی برای رابطه‌مان متصور نبوده‌ام؛ لازم نمی‌دیدم، عقل و احساسم به آن راه نمی‌برد،... هرچه.

توی خوابم، داشتیم سفر می‌رفتیم؛ بین شهرهای شمال لابد. در خیابان شلوغ شهر کوچکی، منتظر تاکسی بین‌شهری در صف ایستاده بودیم. صف هم شلوغ بود، شلوغی نه شهر و نه صف و نه خیابان آزارنده نبود؛ امنیت‌بخش بود انگار. کم‌کم باران گرفت و حرف‌ها شروع شد. به‌شدت راضی بودم از بحث به‌میان‌آمده و تا توانستم، قطعش نکردم. در واقع، خوابم قطعش کرد. فکر کنم پرید به خواب کوتاه دیگری که یادم نمانده و بعد هم بیداری.

خیلی سال پیش، فرصتش مهیا می‌شد که از این سفرها برویم؛ سفرهای دونفره بین شهرها. یکی‌ش جایزه‌ی تابستانی بود و تغییر حال‌وهوا و یکی‌ش به‌طفیلی دختر بهانه‌گیر فامیل که داشت زمین و زمان را به هم می‌دوخت چون عیدش داشت خراب می‌شد و پدرم، که عازم سفر کوتاهی بود، افتخار داد ما دوتا را ببرد که «شر بخوابد». خیلی راحت گفت: «دارم میرم پیش فلانی. میای؟» و نگاهش به من بود که فلانی را می‌شناختم و از خانواده‌اش خوشم می‌آمد. من که گفتم: «ئه،‌چه خوب! آره میشه بیام؟»، دخترک مفش را بالا کشید و گفت: «میام». و انگار تأییدکی هم از من گرفت که بهش بد نگذرد. مسیر خیلی خوب بود و خوشمزه (آن‌وقت‌ها عاشق ساندویچ الویه بودم). سر راه، در شهری ساحلی توقف یک‌ساعته‌ای داشتیم که معارفه‌ای زیرپوستی بود و البته دخترک آن‌قدر تیز بود که فهمید و برایم توضیح داد ولی من خودم را زدم به ناباوری. بعد هم، احساس می‌کردم به من ربطی نداشته که شاخک‌هایم را بخواهم به‌کار بیندازم؛ زندگی ما از مدت‌ها قبل سوا بود، چنانکه فقط تلاش داشتم مسیر خودم را بروم و به درودیوار نخورم.

سفر کوتاه یک‌شبه به حدود سه‌شبانه‌روز تبدیل شد و البته دخترک بیشتر از من سود برد. کلی هم راهکار و نصیحت و صمیمیت و فلان و بهمان نثارم کرد. پیاده‌روی دونفره هم داشتیم در شهر غریب؛ از آن‌ها که سعی می‌کردیم مسیری سرراست را انتخاب کنیم ولی ادای حواس‌جمع‌ها را درمی‌آوردیم که می‌توانیم مسیر برگشت را پیدا کنیم! شب اول را هم در اتاق میزبان سخاوتمند خوابیدیم که تخت بزرگ راحتی داشت و کتابخانه‌ای، به‌چشم من، دریایی و قرار بود تا صبح بیدار بمانیم و کتاب بخوانیم اما فقط برق را روشن گذاشتیم و بیشتر ورور کردیم و کتاب‌ها چندان بهمان نچسبید.

دو سفر بزرگ دیگر، یکی در مسیر شمال ‌ـ تهران بود که لحظاتی از بازگشتش را خاطرم مانده و دیگری از دل سرسبزی به کویر و دو پهنه‌ی یکدست که بی‌پروا خودشان را در معرض تماشا می‌گذاشتند؛ آسمان و بیابان. همیشه تغییر فضا برایم جاذبه‌ی خاصی داشته (لابد مثل خیلی‌ها) و اینکه از بین آن‌همه گیاه جسور سبز پرت شوم به جایی که بیشتر گل‌ها گلِ روییده بر خارند یا برعکس، یک‌مرتبه چشم و دلم را سیراب می‌کرده است. درخت‌های زیاد و درهم اما انگار در خون و طبیعت من سرشته شده‌اند چون، همان‌طور که به پستی و بلندی‌های کویر در جاده خیره می‌شوم، هروقت تک‌درختی می‌بینم، احساس خاصی پیدا می‌کنم. می‌توانم این‌طور بیانش کنم که، در نظر من، انگار آن درخت برگزیده‌ای، چیزی بوده که در آن فضای بسیار نامأنوس سبز شده است. انگار همه‌شان درختان حاجت‌اند، همیشه هم هوس می‌کنم زمان و ماشین بایستد و من راه بیفتم بروم آن دوردست یا بالای آن تپه در افق و درخت را از نزدیک ببینم. در کویر، همیشه این خواسته‌ی بی‌زمان و ناخودآگاه با من بوده که درنگ کنم و از تپه‌ها و کوه‌های نه‌چندان دوردست بالا بروم و ببینم پشتشان چه خبر است. معمولاً هیچ‌وقت هم منظره‌ی پشت سرم را مجسم نکرده‌ام؛ اینکه از آن بالا، جاده‌ای که فعلاً در آن هستم چطور به نظر می‌رسد.

سفرهای دیگری هم بوده؛ مثلاً سفر حدود سی سال پیش با اتوبوس (عید 70 فکر کنم) بین دو استان شمالی که خیلی در طول راه به من خوش گذشت. نه موسیقی‌ای برای گوش‌دادن داشتم و نه کتابی برای مطالعه. خودم زیرلبی زمزمه می‌کردم و با نگاه به جاده، خیال می‌بافتم و زمان از عمرم محسوب نمی‌شد. این سفرها دونفره نبود اما چنان از همه جدا بودم که انگار خودم برای رفتن تصمیم گرفته‌ام؛ یا آن سفرهای کم‌فاصله (گاهی حتی هفتگی) به‌سمت شرق که مثل مرخصی‌های چندساعته و فرودآمدن در سیاره‌ای دیگر بود. من آزادی و شکافتن موقت پوسته‌ای را تجربه می‌کردم اما دیگران مرا در زندگی معمول روزمره‌ام می‌دیدند (وانمودکننده‌ی خوبی بودم) و این‌طور بود که می‌توانستند با من ارتباط برقرار کنند وگرنه، ممکن بود بترسند، اگر با من حرف بزنند یا نگاهم کنند، از لب‌ها و چشمانم شعاع سوزانی از سرخوشی فشرده جاری شود که درجا خاکسترشان کند.

همیشه باید نگاهم را به افق می‌دوختم و با لبخندی پنهانی، پشت سکوتم، در دل می‌گفتم: «شما که خبر ندارید!»

قرمز نیمه‌شب

این را هم یادم رفت بگویم:

چندساله‌ی اخیر، می‌گویند هرکس سازی یاد می‌گیرد موسیقی تیتراژ گیم آو ترونز را می‌نوازد. چندین سال پیش هم می‌رفتند سراغ «اگه یه روز» آقای اصلانی. اما حتماً یک‌جاهایی در دنیا کسانی هم بوده‌اند که به نینوای حسین علیزاده فکر کرده‌اند.

اصلاً ایده‌آل‌های من، که در دنیای موازی می‌نوازمشان، این‌هایند:

ـ نینوا

ـ آهنگ‌های یانی؛ مخصوصاً Until the Last Moment و مخصوصاًتر اجرای ویلونی سمول یروینیان

ـ بعضی سه‌تارنوازی‌های جلال ذوالفنون

ـ بعضی آهنگ‌های فلامنکو و امریکای لاتینی و ... این دسته خییییییییلی گسترده و پروپیمان است! اصلاً حتی بعضی‌شان را هم نمی‌شناسم!

Yanni - Until The Last Moment - Violin Duet - Samvel Yervinyan ...

«نیمی ز کف دریا»

برگردان بیتی/ جمله‌ای از مولانا دیدم که با نام «رومی» ثبت شده بود (از قضا، از این واژه‌ی «رومی» خیلی خوشم می‌آید و بعدش از «بلخی» که به آن نام می‌خوانندش). معنای آن را دلم خواست اینطور بنویسم:

«سکوت زبان خداست؛ باقی، جز ترجمانی کم‌مایه، نیستند»

اصلاً نمی‌دانم فارسی آن، که به انگلیسی رفته، چه بوده.

دیدی درد نداشت؟

اسب‌وار، سه‌ـ چهار کتاب خواندم طی این یک هفته و اسب‌ناک‌ترینشان 230 صفحه‌ی باقی‌مانده از کتابی به‌شدت جذاب بود که طی دیشب و امروز صبح زود، با عکس‌های گاه تار و ناواضح از صفحاتش، روی گوشی مطالعه کردم و از همه جالب‌تر، نوشتن برگه‌اش طی یک ساعت بود! آن هم کتابی که نمی‌خواستم بررسی‌اش حیف‌ومیل شود‌ـ که نشد!

آفرین سندباد جان!

پس می‌توانی طی زمان‌هایی کمتر هم کار مقبولی بکنی!

«درون خلوت ما دل درنمی‌گنجد»

خوشبختی یعنی ...

دوستی داشته باشی که مدام کتاب بخواند و فیلم و سریال و انیمیشن ببیند و از استیکرهای بانمک تلگرام استفاده کند و از همه مهم‌تر،‌ پرکلاغی باشد؛

دوست وروجک تازه‌جوانی داشته باشی که کنسرت‌های قشنگ‌قشنگ را بهت اطلاع بدهد و انگیزه در تو تزریق کند که گوش و دل و جانت را با آن‌ها بنوازی؛

دوست تازه‌جوان دیگری داشته باشی که مصمم و جدی است و کتاب‌های خوب‌خوب می‌خواند و اسم‌های قشنگ‌قشنگ برای خودش انتخاب می‌کند؛

حتی نیلوی دورِ شورایی هم شمه‌ای از خوشبختی است که این روزها فرت و فرت کتاب می‌خواند و آمارش چندین‌برابر من است و دلم لبریز شادی می‌شود که «تا کتابِ خواندنی هست؛‌ زندگی باید کرد»؛

ـ ولی خودمانیم؛ آدم وقتی برای روزش برنامه‌های خفن‌خفن هیجان‌انگیز داشته باشد، خوابیدنش بعد از طلوع سخت می‌شود!

همه‌ی خردادهایم

ئه، خرداد شد!

وقتی تاریخ انتشار پست قبلی را دیدم، با اینکه می‌دانستم امروز اول خرداد است، باز هم تعجب کردم!

خرداد یکی از شیرین‌ترین احساس‌ها را برای من به‌همراه دارد: اول از همه، نزدیک‌شدن رهایی از بار نه ماه درس‌خواندن هرساله، که سه سال دبیرستانش واقعاً هنری نکردم در این زمینه و از «نخواندن»هایم بود که رها می‌شدم و تابستان‌های بلاتکلیف و بی‌برنامه‌ای را می‌گذراندم که اهمیتشان در رهایی از طوفان سهمگین اقیانوس سبز و پاگذاشتن به خشکی و حس‌کردن زمین سفت زیر پاهایم بود. همین برایم کافی بود اما،‌ در هر حال، کمبورها را می‌فهمیدم. من هم انسان بودم و فیلی داشتم که در حیاط پشتی بسته بودم و به‌شدت هندی و نوستالژی‌پرور بود. گاهی حتی فکر می‌کردم آیا به‌خشکی‌آمدن اصلاً می‌ارزید به اینکه این سه ماه قشنگ پرارزش را اینطور سپری کنم؟ بله، گفتم که، من هم انسان بودم و شیطان‌هایی زیر گوشم زمزمه می‌کردند. الآن می‌فهمم چه خوب شد فیله را لوس بار نیاوردم،‌حتی به این قیمت.

بگذریم، از خردادهایم می‌گفتم.

آن احساس ملس خردادی طی آن سال‌ها برایم شکل گرفت و معنای کاملی پیدا کرد چون تولد فروزان عزیزم بود و آن سال‌ها ابیات تنهایی گوش می‌دادم و صدای احمدرضا و شعرهای سهراب شیفته‌ام کرده بود و یک‌بار، شعر «ندای آغاز» را در یکی از نامه‌های بلندبالایم برایش، که در پس غبارها ناپیدا شده، نوشتم تا تولدش را تبریک بگویم (در این شعر به‌زیبایی به «شب خرداد» اشاره شده).

همین باعث شده هر سال خرداد برایم ملس باشد و یاد شعر سهراب بیفتم و آن احساس قشنگ رهایی قلقلکم بدهد و... دلخوشی‌ها کم نیست!

موقعیت جدید سرجوخه سندباد یا ققنوس برمی‌خیزد

در ارتباط با کتاب‌هایی خاص، فعلاً شهرتم آمیزه‌ای است از «روده‌دراز» (به احتمال بسیار، در ذهنشان و البته به شکلی مؤدبانه، بر زبان‌ها)، «مرتب و تقریباً سروقت»، «جان‌برکف»، «الگوی نمونه»، تا حدی هم «تحسین‌برانگیز». نمی‌دانم بعدش چه می‌شود ولی خودم که خیلی امیدوارم.

ـ بسیار خوب سندباد! در کسوت جدیدت که خوب ظاهر شده‌ای و امیدوارم همیشه مثمرثمر باشی و این حرف‌ها.

نکته‌ی دیگر این است که، دوشنبه‌ی گذشته، چراغی در ذهنم روشن شد (بعد از ربکا) و توانستم شروع کنم به اصلاح موضع «روده‌دراز»ی. الته آدم دلش نمی‌آید ولی وقتی برای حذف‌شده‌ها و قیچی‌خورده‌ها برنامه‌ای داشته باشی، اوضاع فرق می‌کند و مصمم‌تر می‌شوی؛ مثلاً ثبتشان در وبلاگ یا حتی، مثل الآن، نگه‌داشتنشان در همان فایل وُرد خودت، با این امید قشنگ که بعدها به کار جدی‌تری بیایند و اصلاً همین زیادی‌نوشتن است که باعث می‌شود آن خودِ فراموش‌شده‌ات را از زیر خاکستر سالیان بیرون بکشی و مرمتش کنی و پروبال‌گرفتنش را شاهد باشی.

شانه‌هایم، شانه‌هایم!

1. از ظهر، با خودم قرار گذاشتم، وقتی کار تمام شد، بیایم اینجا و غر مبسوطی بزنم بابت این مقاله. اما آن‌قدر وسطش و در کنارش کارهای دیگر پیش آمد که، در نهایت، همین الآن بود که دکمه‌ی ارسال ایمیل را فشردم و تماااام!

از جانب من کار تمام شده و امیدوارم باید جلوی پسامدها مقاومت کنم. همان الطاف پیشین خیلی هم زیادی بود.

دوست دارم حتماً این مورد را، همچون تجربه‌ای تازه، برای خودم ثبت کنم تا یادم باشد در زندگی چه شمشیرها که نکشیدم!

2. تازه چشم‌هایم به روی این باز شده که چه تصمیم‌های ریز و درشت مهم و سرنوشت‌سازی می‌گیرم ولی هنوز خودم را همان سندباد کوچک می‌بینم که خودش را یواشکی به پای سیمرغ بسته بود تا مگر از آن ورطه خلاصی داشته باشد!

کارتون سندباد قسمت سوم - شبکه‌ما