فهرست غبطه‌خوردن‌ها

یکی از «من‌»های دنیاهای موازی‌ام هم در صخره‌نوردی و پارکور حرفه‌ای است و کلی بهش خوش می‌گذرد و در فاصله‌ی اندکی از سطح زمین، به بعضی مسائلش فکر می‌کند.

یکی از دفعاتی که با خشنودی متوجه شدم فقط من این‌طور نبوده‌ام

وقتی آن استاد سر کلاس گفت شطرنج که یاد گرفته بود، تا مدت‌ها، ناخودآگاه مثل اسب شطرنج حرکت می‌کرد؛ به صورت L

ـ وقتی مغزم بهانه می‌گیرد: گفتم شطرنج؛ یاد رون ویزلی و شطرنج جادویی افتادم.

دون‌دون

اعتراف می‌کنم به کسانی که توی فیلم‌ها با زیبایی و مهارت و ظرافت مبارزه/ تیراندازی می‌کنند به‌شدت غبطه می‌خورم.

حالا این مبارزه و تیراندازی هرطور که می‌خواهد باشد؛ از شمشیرزنی و جدال تن‌به‌تن گرفته تا تیراندازی با کمان و سلاح گرم و چاقوپرت‌کردن و... دیدن این صحنه‌ها در حد حرفه‌ای‌رقصیدن مرا سرحال و به هیجان می‌آورد.

* امروز چند دقیقه از ابتدای فیلم تل‌ماسه را دیدم و هنوز هم تحت تأثیر تیراندازی جسپر و حرکات ظریف اینژ و مهارت‌های حرکتی کز با عصای سرکلاغی‌اش هستم؛ همین‌طور هانیوا و ماگرا و بابا واس. تا همیشه هم مخلص آریا استارک خواهم ماند.


باز هم از آن خواب‌های دم صبحی و سلطان تنظیم وقت

یک جایی از خوابم، با شارم و امیلی در منزل بیگی بودیم. فرش دستبافت خاصی روی زمین بود که یادم آمد قبل‌تر نوشته بود آن را با سه‌تا از دوستانش بافته و بقیه‌ی نوشته را یادم نمی‌آمد. به شارم و امیلی گفت هر چهارتا، موقع بافت، هر گرهی که به فرش می‌زدند بلند زمزمه می‌کردند «خوش»! و همان موقع هم موجی از خوشی و خوبی در سطح بالای فرش در خانه ارتعاش داشت. بعد من داشتم داستانی قدیمی را بازگو می‌کردم، یا شاید هم از خودم می‌ساختم. دو شخصیت اصلی (مذکر و مؤنث) در مسیری متفاوت با هم حرکت کردند. یکی‌شان داشت با اسب می‌تاخت (احتمالاً مؤنث) و دیگری گویا پیاده بود. آن‌ها روی مسیر باریکی، که یک نفر هم به‌سختی می‌توانست از آن بگذرد، با هم رودررو شدند. مسیر مثل تابلویی هنری بود (از لحاظ ماهیت، نه زیبایی و فلان). دورنمایش فقط نور عادی بود و این سمتش دریاچه و وسط هم مسیر که بالایش شبیه طاق شده بود. این دو که با وجود راه‌های متفاوت اتفاقی به هم رسیدند، لیلیت تصمیم گرفت به درخت تبدیل شود... بیدار شدم و داشتم خوابم را توی بیداری ادامه می‌دادم. حتی جمله‌ی آخر را در بیداری گفتم ولی همه‌اش به‌شدت کمرنگ شد.

قبل‌تر از همه‌ی این‌ها هم توی صف سبزی‌فروشی بودم آن هم در یک کانتینر. ماسک هم نداشتم. ناغافل فهمیدم توی کیفم یک بسته ماسک دارم، با کیفیتی جالب و عجیب؛ قدری نازک و شاید آن‌ورش هم پیدا. به هر صورت، به‌سرعت یکی را باز کردم. خیالم راحت شد.

ـ امروز هم از آن روزهای پرمشغله‌ی چندکاره ست. هنوز خوابم می‌آید ولی به خودم وعده می‌دهم که وسط روز، بعد ورزش، می‌توانم با خیال راحت تن به خواب بسپارم پس بهتر است الآن بیدار باشم.باز هم به خودم شمارش معکوس داده‌ام و دیگر روزها کمتر از انگشتان یک دست شده‌اند. از خودم تعجب می‌کنم با این شاهکارهایم!

دیروز عصر هم نیمه‌ی دوم فیلم سارا و آیدا را دیدم و موقع تبلیغات می‌آمدم دنباله‌ی کارم را انجام می‌دادم. چشمانم حسابی خسته بودند و این‌طوری خودم و آن‌ها را سرپا نگه داشته بودم.

شیدایی

تصویر سردر وبلاگم همچنان قابلیت این را دارد که دیوانه‌ام کند

در میانه‌ی سال و شاید هم راه

یادم است که مدتی پیش با خودم می‌گفتم: «سندباد، طاقت بیار. آخر اردیبهشت دیگه خلاص!»

و امروز اول شهریور است!

خلاصی؟ خب از جهاتی حاصل شده ولی منظورم آن بار استرس و مدام‌دویدن توی ذهنم بوده که گاهی خواب راحت را هم از من می‌گیرد.

چاره‌ی کار برنامه‌ریزی صحیح‌تر است. تا حالا هم پیشرفت‌های خوبی داشته‌ام ولی باید باز هم تلاش کنم.

ـ تا یک‌سوم جرمی فینک را بالاخره دیشب خواندم.دارد گرم می‌افتد.

ـ خواب عجیب سر صبح: یک اتوبوس گرفته بودیم با تعدادی از افراد فامیل. نصف بیشتر اتوبوس خالی بود البته. فقط توی جاده بودیم و خیلی به من خوش گذشت. یک جایی اواخر خوابم به پارچه‌فروشی هم سر زدیم ولی تا رفتیم، تعطیلش کردند! توی خواب ماسک هم نداشتیم و فقط همان‌جا توی بازار خوشکل و کنار پارچه‌فروشی یادم آمد شرایط «ماسکی» است. بقیه‌ی وقت‌ها لزومی نداشت. یک جایی، ما سه نفر از بقیه جدا افتادیم. اولش پنج نفر بودیم اما شوهرخاله‌ام خواست با خاله‌ام شوخی کند و مثلاً او را کنار جاده جا گذاشت! بعد به سرعت تا جایی راندیم که جا برای پیچیدن داشته باشد که دور بزنیم و برگردیم سوارشان کنیم. به پیچ رسیدیم ولی از چپ به راست پیچیدیم. هی می‌رفتیم و نه به آن‌ها می‌رسیدیم و نه به اتوبوس. از کناره‌ی شهری رد شدیم که پارکی داشت بدون گیاه و با سازه‌های بتنی و برج‌های کوتاهی شبیه آن کاخ توی روسیه. یک خانواده‌ی دورف هم مشغول هنرآفرینی (پیکرتراشی، کله‌تراشی) بودند و حین کار آواز سنتی می‌خواندند (دورف‌هایی وطنی‌شده!) صدایشان و آوازشان به‌شدت زیبا بود (طبق معمول کلمه یا بیتی از آن یادم نیست؛ حتی آهنگش) . البته شکل خاصی از دورف‌ها بودند،‌خیلی کوتاه و گرد و با پاهایی که زیر تنه‌شان به‌سختی دیده می‌شد. سبک ویژه‌ای در هنر داشتند و اواخر خوابم داشتم مصاحبه‌ای نیمه‌رسمی با آن‌ها در این مورد انجام می‌دادم. یک جا هم دوراهی را اشتباه رفتیم ولی اول شمتوجه شدیم؛ چون به یک کبابی رسیدیم که قبلاً سر راه نبود. دوتا دختر کوچک در ورودی را پشت سرمان قفل کردند و گفتند از در خروج برویم بیرون. ولی ماشین ما سمت در ورودی بود نه خروجی!

الآن هم به‌شدت دلم می‌خواهد بخوابم و می‌دانم نصف کرم این قضیه بابت استرس است. ولی آن قسمت‌های اتوبوس‌سواری واقعاً لذت‌بخش بود!

توسکان

آمدم چیزکی بنویسم، دیدم حسش نیست؛ وقتش نیست؛ حالش هم نیست. اصلاً شاید موقعیت درستش نباشد.

و چقدر همه‌ی ما اشتباه می‌کنیم و چقدر از آن‌ها را حتی نمی‌دانیم که مرتکب شده‌ایم!

اشتباه من این بود که وسط حرف دو نفر دیگر حرف زدم. یک جمله‌ی بی‌ربط گفتم. اشتباهش این بود که به خودش گرفت؛ در حالی که حرف من ربطی به او نداشت و به موضوع جمله‌ی آن نفر سوم مربوط بود. بعد که برایش توضیح دادم،‌ معلوم شد جمله‌ی آن دیگری را هم اشتباه متوجه شده؛ فکر کرده دارد به او تحکم می‌کند. در این صورت، من هم دارم آن تحکم را تأیید می‌کنم.

سابقه دارد؛ پیش می‌آید گاهی که واژه‌ها در کلامش شاخک دارند! انگار جایی که نباید به‌کار رفته‌اند. و وقتی دقت می‌کنی، همین‌طور است. پس، از چنین کسی برداشت اشتباه بعید نیست.

واکنش من هم عقلانی بود برای همین، دلم نلرزید! پیشکشی بود به خدایان روابط و «ولش کن بابا!». مقام جالبی است! خیلی دوست داشتم درکش کنم.

بهشت بر لبه‌ی طاقچه

این طاقچه‌ی بی‌نهایت چه تله‌ی جذاب شیرینی است!

باعث شده گاهی وقت‌ها کتاب را با کتاب روشن کنم!

*خنده‌دار این‌جاست که مثلاً یادم رفته ماجرای کتاب رالف قصه می‌نویسد چه بود!

مرغ مقلد

دیروز عصر عصبانی بودم؛

خیییلی عصبانی بودم!

از روی عصبانیت، نشستم و یک برگه‌ی نهایی نوشتم.

صبح نگاهی بهش انداختم و فرستادمش.

عصر پاسخ‌های خیلی قشنگی دریافت کردم.

حالا هم حسابی خنده‌ام گرفته است؛‌

زیرلب می‌گویم: «عصبانیت بزرگ را به کار مفید تبدیل کردم»

ولی اشتباهی زدم ایمیل قشنگم را پاک کردم!

این هم از نتایج شل‌مغزی بر اثر خندیدن است!

تصمیم گرفتم باز هم بیب‌بیب‌های بزرگ را به چیزهای خوب تبدیل کنم.

9:19 صبح

دلم می‌خواهد بخوابم،

شب بد نخوابیده‌ام،

اما خوابم می‌آید.

ولی همراه تافی مقاومت می‌کنم.

به خودم قول خواب و آرامش بعد از ورزش را می‌دهم.

«بنویس، بنویس، بعدش راحت بخواب!»

جایزه‌ی کوچک آرامش‌بخش!

«ببین، تا همین الآن هم خوب خوانده‌ای!»

در حال کشتی‌گرفتن با برگه‌ی کتاب

رواست که ماچی نثار آلموند بکنیم!

ـ دو روز است که خوردخورد جلد دوم یاغی شن‌ها را می‌خوانم و در وضعیتی که الآن دارم، دلم می‌خواهد شیرجه بزنم سمت کتاب جزیره. آن جزیره‌ی جادویی و اشاره به ستاره‌ها (که آدم را یاد بعضی اشعار مولانا می‌اندازد)... مسئولیت خطیر من در برهه‌ی حساس کنونی این است که خودم را آرام نگه دارم تا یاغی چهارصدصفحه‌ای را باعجله و الکی تندتند نخوانم تا زودتر به جزیره برسم.

ـ و اما یاغی 2؛ با آن قلم ریزش، چند ده صفحه خوانده‌ام اما هنوز گرم نیفتاده است! از این لحاظ، مرا یاد جلد اول می‌اندازد. کتاب‌ها با حوادثی تکان‌دهنده شروع می‌شوند ولی به این راحتی مرا به بارگاه حضرت صمیمیتشان راه نمی‌دهند. همیشه گویا باید ابتدا دور خیمه و خرگاه بگردم و راه شاهانه‌ی مرموز را برای شرف‌یابی پیدا کنم.

وای‌ـ برـمن‌ـ نوشت: از لحاظ وسوسه، جلد اول شش کلاغ هم توی نوبت است و چه جگر ضخیمی را باید دندان بنهم!

پس‌نوشت و اعتراض کلاغ‌ها

بله، خب من با آن هیجانی که بابت انتشار شش کلاغ با ترجمه‌ای مطمئن داشتم و اینکه جلد اولش در فیدیبو موجود بود و خریدمش و... از خودم انتظار داشتم آن را بلافاصله شروع کنم. ولی طی این یک هفته با خودم سبک‌سنگین کردم که بهتر است اول سرنوشت امانی را به جایی برسانم. چون جلد اولش را پارسال خوانده‌ام و شش کلاغ را هنوز شروع نکرده‌ام کلاً. شروع هم که بکنم، جلد دومش را ندارم و آن هم مثل یاغی ابتر می‌ماند. پس بهتر است قدم‌به‌قدم پیش بروم. این شد که فعلاً باید توی نوبت بمانند کلاغ‌ها.

صحرا

خب خب خب،

کتاب بالینم را عوض کردم.

برج قشنگم را دیشب تمام کردم و خیالم راحت شد.

جلد دوم یاغی شن‌ها را گذاشتم کنار بستر تا از امشب باز هم با امانی جذاب همراه بشوم.

انشاءالله!

با اینکه از برنامه‌ها عقبم و کمی استرس بیخود هم وارد خون و روحم کردم، از همه‌چیز راضی‌ام.

کم‌کاری نبوده، برنامه‌ریزی کمی مورد داشت. دیروز هم قرار بود یک اتفاق دیگر بیفتد تا باز دو هفته‌ی دیگرم را خراب کند اما مسئولیت جدید را نپذیرفتم و به‌خیر گذشت.

ولی سرعت کتاب‌خواندنم طوری شده که جزئیات خیلی کمی یادم می‌ماند!

و اینکه باز هم بوی داستان‌های امریکای لاتین به سرم زده! مارکز و آلنده و... و چقدر هم دلم برای تکراری‌ها تنگ شده!

«عمری دگر بباید»؟

شاید هم بُعدی دگر بباید!

فستان رقص لاتینی للنساء ، ملابس رقص رومبا ، فستان سالسا اللاتینی ، ظهر عاری  ، أسود|latin dance costumes|dress latinlatin dance dress women - AliExpress

Tacones delgados de punta abierta de pierna con cordón | Mode de Mujer |  SHEIN España

«سعدی، چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو!

ای بی‌بصر، من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را»

دت آکوارد مومنت که خیلی کار دارم و هی نوشتنم می‌آید!

کتاب قشنگم را چند شبی است که شروع کرده‌ام و... چه بگویم؟ واقعاً قشنگ است!

مشخصات، قیمت و خرید کتاب پسری در برج اثر پالی هو ین | دیجی‌کالا

ممنون از نویسنده‌ی گوگولی که [آن یکی کتابش] هم خیلی خوب و قشنگ و عمیق بود و مترجم خوب و انتشارات خوب باسلیقه و کاغذهای سبک و... . واقعاً حیف این دنیا نیست با این همه امکانات دوست‌داشتنی که به صورت‌های گوناگون گند بزنند بهش؟!

به حدی رسیده‌ام که حتی فهرست‌کردن کارهای نکرده‌ام (همان‌هایی که باید خیلی به‌زودی انجامشان بدهم) هم هیجان‌انگیز است! ردیف‌کردن کتاب‌هایی که باید برگه‌شان آماده شود؛ آن هم به‌ترتیبی که نه سیخ بسوزد نه کباب!

همه‌ی مدادهای دنیا را بدهید من بتراشم :)

خیییییلی وقت بود مدادی نتراشیده بودم.

همین الآن، شش مداد خوشکل خاص منحصربه‌فردم را تیز کردم، با مدادتراش سیاه دوقلوی قشنگم:

مداد کفشدوزکی، وایکینگی، جنگل حیوانات، جغدی، صورتی با سر مینیون، و مداد گاوی گوگولی‌ام که بدنه‌اش دیگر خیلی کمرنگ شده.


مداد مشکی ماین-مدل کیدز - فروشگاه ملک

[از سمت راست: چهارمی،‌ششمی و نهمی]

خرید و قیمت مداد مشکی موتیو فابرکاستل | ترب

اولی و آخری! :) خدا پدر اینترنت را بیامرزد!

چقدر دلم برای خرچ‌خرچ جذاب این کار تنگ شده بود! چقدر مدادتراش خوب و مداد خوب جذاب است!

اصلاً اصلاً هم دلم مدادتراش رومیزی، حتی آن عروسکی‌های خوشکل خوش‌رنگ اغواگر، را نمی‌خواهد که سر مداد را، موقع تراشیدن، با خساست پنهان می‌کنند و لذت دیدن چرخش تراشه‌ها و نوک گرافیتی مداد را از آدم می‌گیرند.

فقط حیف که باعجله تراشیدمشان، آن هم شش مداد را! می‌شد از تراشیدنشان کلی لذت برد.

هایاجانِ لاناتی! (از جنس‌های متفاوت)

1. آخ آخ! باید روی زنگ در بچسبانم که «زنگ خراب است» وگرنه بسته‌ی کتاب‌هایم...

بروم ببینم می‌توانم اصلاً آدرس را عوض کنم یا نه! برود یک جای امن. خدایا،‌ چرا یادم نبود؟ :)))


2. دستم را می‌برم توی قوطی و می‌گویم «هرچه بیرون بیاید!» اما وقتی تافی نارگیلی بیرون می‌آید، می‌گویم «نـــههه» و باز دستم را می‌برم توی قوطی و این‌دفعه سعی می‌کنم حتماً‌ یک تافی نعنایی گیر بیندازم و بعد قرار می‌گذارم از هر یک فقط نصفش را بخورم.


3. کتاب جدید قشنگم را گذاشته‌ام کنار تخت. به‌زودی می‌روم سراغش! آن یکی کتاب قشنگم هم توی فیدیبو است. حالا اول این را بخوانم یا آن را؟ :))

خوشباختیِ لاناتی! :)

با تشکر از خرداد قشنگم!

قبل اینکه شال‌وکلاه کنم و دراین وضعیتِ «درخانه بمانید، ددرنیایید!» الکی بزنم بیرون، وسواسم را مهار کردم. اولش یک سر به 30بوک جان زدم و سه‌تا کتاب لازم را سفارش دادم. طبعاً جلددوم مجموعه‌ی نازنینم هم درمیانشان هست؛ امانی عزیزم، به‌زودی ادامه‌ی ماجراهایت را خواهم خواند! دیدم زمان دریافت از 30بوک برای یکی از کتاب‌ها زیاد است. آن یکی را حذف کردم که جور دیگری تهیه کنم (مثلاً از قایق کاغذی، با پیک). بعدش همین‌طوری الکی کد تخفیف را زدم و دیدم نوشته «فعال است ولی باید بالای 100 تومان خرید کنید». گفتم « چه بخرم؟» یاد تافی افتادم که اینکه از کروسان کتابی ندارم و به هر حال یک کتاب باید از این نویسنده داشته باشم و قطعش قشنگ است و ترجمه‌ی عالی دارد و... تافی را که اضافه کردم، کد عمل کرد و یک تخفیف دلچسب با ارسال رایگان گرفتم.

وسط‌ومسط این خرید (قبل از سفارش تافی)، دیدم شش کلاغ با ترجمه‌ی بهتری (دست‌کم از دید من،‌مطمئن‌تر) چاپ شده! درمورد تعداد جلدها و اینکه کدام جلد را باید اول بخوانم مردد بودم. داشتم می‌گشتم که یکهو دیدم «ئه! فیدیبو داره این رو که!» و چه خوشبختی‌ای! برای همین، آن را وانهادم به فیدیبو و سفارش 30بوک را نهایی کردم.

بعدترش، برای ابراز احترام به وسواس، رفتم سراغ اینستاگرام و با سؤال از مترجم محترم، فهمیدم همه‌چیز در همین دو جلد است و... فعلاً فقط جلد اول را فیدیبو دارد که خریدمش. منطقاً بعد از مدتی ج 2 را هم می‌گذارد دیگر! تا ببینیم چه می‌شود!

بیشتر خواب‌های قشنگم را دم صبح می‌بینم!

خیلی خیلی عجیب بود! فکر می‌کنم دم صبح بود که خواب دیدم در دنیای وستروسم. فضا البته خیلی وستروسی نبود؛ تلفیقی از سال‌های قبل در همین دنیای امروزی و قدری هم از بعضی شهرهای هفت‌پادشاهی بود. البته شاید کلاً وستروس نبود و ایسوس بود و من که ایسوس را ندیده‌ام، آن را هم نشناختم.

زمان هم شبیه زمان خطی نبود و بیشتر موازی یا قدری دایره‌ای بود. مثلاً وریس و راب  و کت هنوز زنده بودند ولی بسیار کمرنگ، اما سانسای عزیزم بزرگ شده بود و جان هم در آستانه‌ی همه‌کاره‌شدن قرار داشت و من مشاورش بودم! نمی‌توانم بگویم چقدر هیجان و خطر جانی را نزدیک گوشم احساس می‌کردم. حتی برای سانسا هم خیلی سریع پیشگویی کردم و بهش گفتم «شواهد می‌گویند سانسا در خطر است... نه،‌بدتر از آن! سوفی در خطر است!» و خنده‌دار اینکه سوفی اسم هنریشه‌ی سانساست و من مستقیم بهش گفتم خطر از جانب مریل استریپ او را تهدید می‌کند! فقط امیدوارم مقام مشاورتم را، با این پیشگویی جفنگ، از دست نداده باشم!

آریا و برندون هم کلاً نبودند!

تعدادی راهب (با پوشش شاگردان گنجشک اعظم ولی شبیه راهبان بودایی) دنبال من و نمی‌دانم چه کسانی (شاید خانواده‌ی دنیای واقعی‌ام) کرده بودند و ابزاری داشتند شبیه خنجر/ کارد کمی بلند دوشاخه که توی خواب خیلی از آن واهمه داشتم چون منجر به خونریزی خطرناکی می‌شد.

قبلش فضا یک طور دیگر بود و داشتم برای یک کوچولوی شیطان کتاب می‌خواندم و باید مراقبش می‌بودم تا بعداً او را تحویل مادرش بدهم. خوابم شلوغ بود ولی جزئیاتش آن‌قدر پررنگ نیست که بتوانم بنویسمش. رنگش هم ترکیبی از خاکستری کمرنگ اما جاندار و قهوه‌ای و بعضی رنگ‌های بی‌جان دیگر بود و با صدای رعدوبرق در واقعیت قاتی شده بود.

جایزه

فروردین هم همین‌طور شد؛

اواخر ماه است. وقتی یادم می‌آید این ماه 31 روز دارد، انگار «یک جون به جون‌هام اضافه می‌شه»!

ـ تصمیم گرفتم  خواندن پسرم، می‌یو را ادامه ندهم!

کلی کتاب قشنگ‌تر توی نوبت دارم و کلی کتاب مهم‌ترتر!