دت آکوارد مومنت که خیلی کار دارم و هی نوشتنم می‌آید!

کتاب قشنگم را چند شبی است که شروع کرده‌ام و... چه بگویم؟ واقعاً قشنگ است!

مشخصات، قیمت و خرید کتاب پسری در برج اثر پالی هو ین | دیجی‌کالا

ممنون از نویسنده‌ی گوگولی که [آن یکی کتابش] هم خیلی خوب و قشنگ و عمیق بود و مترجم خوب و انتشارات خوب باسلیقه و کاغذهای سبک و... . واقعاً حیف این دنیا نیست با این همه امکانات دوست‌داشتنی که به صورت‌های گوناگون گند بزنند بهش؟!

به حدی رسیده‌ام که حتی فهرست‌کردن کارهای نکرده‌ام (همان‌هایی که باید خیلی به‌زودی انجامشان بدهم) هم هیجان‌انگیز است! ردیف‌کردن کتاب‌هایی که باید برگه‌شان آماده شود؛ آن هم به‌ترتیبی که نه سیخ بسوزد نه کباب!

همه‌ی مدادهای دنیا را بدهید من بتراشم :)

خیییییلی وقت بود مدادی نتراشیده بودم.

همین الآن، شش مداد خوشکل خاص منحصربه‌فردم را تیز کردم، با مدادتراش سیاه دوقلوی قشنگم:

مداد کفشدوزکی، وایکینگی، جنگل حیوانات، جغدی، صورتی با سر مینیون، و مداد گاوی گوگولی‌ام که بدنه‌اش دیگر خیلی کمرنگ شده.


مداد مشکی ماین-مدل کیدز - فروشگاه ملک

[از سمت راست: چهارمی،‌ششمی و نهمی]

خرید و قیمت مداد مشکی موتیو فابرکاستل | ترب

اولی و آخری! :) خدا پدر اینترنت را بیامرزد!

چقدر دلم برای خرچ‌خرچ جذاب این کار تنگ شده بود! چقدر مدادتراش خوب و مداد خوب جذاب است!

اصلاً اصلاً هم دلم مدادتراش رومیزی، حتی آن عروسکی‌های خوشکل خوش‌رنگ اغواگر، را نمی‌خواهد که سر مداد را، موقع تراشیدن، با خساست پنهان می‌کنند و لذت دیدن چرخش تراشه‌ها و نوک گرافیتی مداد را از آدم می‌گیرند.

فقط حیف که باعجله تراشیدمشان، آن هم شش مداد را! می‌شد از تراشیدنشان کلی لذت برد.

هایاجانِ لاناتی! (از جنس‌های متفاوت)

1. آخ آخ! باید روی زنگ در بچسبانم که «زنگ خراب است» وگرنه بسته‌ی کتاب‌هایم...

بروم ببینم می‌توانم اصلاً آدرس را عوض کنم یا نه! برود یک جای امن. خدایا،‌ چرا یادم نبود؟ :)))


2. دستم را می‌برم توی قوطی و می‌گویم «هرچه بیرون بیاید!» اما وقتی تافی نارگیلی بیرون می‌آید، می‌گویم «نـــههه» و باز دستم را می‌برم توی قوطی و این‌دفعه سعی می‌کنم حتماً‌ یک تافی نعنایی گیر بیندازم و بعد قرار می‌گذارم از هر یک فقط نصفش را بخورم.


3. کتاب جدید قشنگم را گذاشته‌ام کنار تخت. به‌زودی می‌روم سراغش! آن یکی کتاب قشنگم هم توی فیدیبو است. حالا اول این را بخوانم یا آن را؟ :))

خوشباختیِ لاناتی! :)

با تشکر از خرداد قشنگم!

قبل اینکه شال‌وکلاه کنم و دراین وضعیتِ «درخانه بمانید، ددرنیایید!» الکی بزنم بیرون، وسواسم را مهار کردم. اولش یک سر به 30بوک جان زدم و سه‌تا کتاب لازم را سفارش دادم. طبعاً جلددوم مجموعه‌ی نازنینم هم درمیانشان هست؛ امانی عزیزم، به‌زودی ادامه‌ی ماجراهایت را خواهم خواند! دیدم زمان دریافت از 30بوک برای یکی از کتاب‌ها زیاد است. آن یکی را حذف کردم که جور دیگری تهیه کنم (مثلاً از قایق کاغذی، با پیک). بعدش همین‌طوری الکی کد تخفیف را زدم و دیدم نوشته «فعال است ولی باید بالای 100 تومان خرید کنید». گفتم « چه بخرم؟» یاد تافی افتادم که اینکه از کروسان کتابی ندارم و به هر حال یک کتاب باید از این نویسنده داشته باشم و قطعش قشنگ است و ترجمه‌ی عالی دارد و... تافی را که اضافه کردم، کد عمل کرد و یک تخفیف دلچسب با ارسال رایگان گرفتم.

وسط‌ومسط این خرید (قبل از سفارش تافی)، دیدم شش کلاغ با ترجمه‌ی بهتری (دست‌کم از دید من،‌مطمئن‌تر) چاپ شده! درمورد تعداد جلدها و اینکه کدام جلد را باید اول بخوانم مردد بودم. داشتم می‌گشتم که یکهو دیدم «ئه! فیدیبو داره این رو که!» و چه خوشبختی‌ای! برای همین، آن را وانهادم به فیدیبو و سفارش 30بوک را نهایی کردم.

بعدترش، برای ابراز احترام به وسواس، رفتم سراغ اینستاگرام و با سؤال از مترجم محترم، فهمیدم همه‌چیز در همین دو جلد است و... فعلاً فقط جلد اول را فیدیبو دارد که خریدمش. منطقاً بعد از مدتی ج 2 را هم می‌گذارد دیگر! تا ببینیم چه می‌شود!

بیشتر خواب‌های قشنگم را دم صبح می‌بینم!

خیلی خیلی عجیب بود! فکر می‌کنم دم صبح بود که خواب دیدم در دنیای وستروسم. فضا البته خیلی وستروسی نبود؛ تلفیقی از سال‌های قبل در همین دنیای امروزی و قدری هم از بعضی شهرهای هفت‌پادشاهی بود. البته شاید کلاً وستروس نبود و ایسوس بود و من که ایسوس را ندیده‌ام، آن را هم نشناختم.

زمان هم شبیه زمان خطی نبود و بیشتر موازی یا قدری دایره‌ای بود. مثلاً وریس و راب  و کت هنوز زنده بودند ولی بسیار کمرنگ، اما سانسای عزیزم بزرگ شده بود و جان هم در آستانه‌ی همه‌کاره‌شدن قرار داشت و من مشاورش بودم! نمی‌توانم بگویم چقدر هیجان و خطر جانی را نزدیک گوشم احساس می‌کردم. حتی برای سانسا هم خیلی سریع پیشگویی کردم و بهش گفتم «شواهد می‌گویند سانسا در خطر است... نه،‌بدتر از آن! سوفی در خطر است!» و خنده‌دار اینکه سوفی اسم هنریشه‌ی سانساست و من مستقیم بهش گفتم خطر از جانب مریل استریپ او را تهدید می‌کند! فقط امیدوارم مقام مشاورتم را، با این پیشگویی جفنگ، از دست نداده باشم!

آریا و برندون هم کلاً نبودند!

تعدادی راهب (با پوشش شاگردان گنجشک اعظم ولی شبیه راهبان بودایی) دنبال من و نمی‌دانم چه کسانی (شاید خانواده‌ی دنیای واقعی‌ام) کرده بودند و ابزاری داشتند شبیه خنجر/ کارد کمی بلند دوشاخه که توی خواب خیلی از آن واهمه داشتم چون منجر به خونریزی خطرناکی می‌شد.

قبلش فضا یک طور دیگر بود و داشتم برای یک کوچولوی شیطان کتاب می‌خواندم و باید مراقبش می‌بودم تا بعداً او را تحویل مادرش بدهم. خوابم شلوغ بود ولی جزئیاتش آن‌قدر پررنگ نیست که بتوانم بنویسمش. رنگش هم ترکیبی از خاکستری کمرنگ اما جاندار و قهوه‌ای و بعضی رنگ‌های بی‌جان دیگر بود و با صدای رعدوبرق در واقعیت قاتی شده بود.

جایزه

فروردین هم همین‌طور شد؛

اواخر ماه است. وقتی یادم می‌آید این ماه 31 روز دارد، انگار «یک جون به جون‌هام اضافه می‌شه»!

ـ تصمیم گرفتم  خواندن پسرم، می‌یو را ادامه ندهم!

کلی کتاب قشنگ‌تر توی نوبت دارم و کلی کتاب مهم‌ترتر!

باز کتاب!

صبح را با خبری هیجان‌انگیز آغاز کردیم و اینکه جلد دوم اخگری در خاکستر منتشر شده.

این من را یاد واقعیت هیجان‌انگیز دیگری انداخت؛ اینکه جلد دوم یاغی شن‌ها هم چند ماهی است که منتشر شده و من هی حمله می‌کنم بخرمش ولی سمت عاقل‌ترم می‌گوید دست نگه‌دارم شاید نسخه‌ی دیجیتالشان آمد و باید دو جلدش را بخرم چون جلد اول واقعاً جذاب بود و باز هم یادم می‌اندازد وقتی هفته‌ی پیش داشتم دوتا از کتاب‌خانه‌ها را تمیز می‌کردم، زیرلب چه‌ها به خودم می‌گفتم و چه قول‌ها که به خودم نداده‌ام.

ـ حالا تازه باید چشم روی آن‌همه کتاب ناخوانده‌ی کاغذی و اکترونیکی هم ببندیم و این‌ها را بگوییم! بله سندباد خان!

اما من می‌دانم تو در اولین فرصت اقدام خواهی کرد و قهرمانان دوست‌داشتنی‌ات را خیلی دور از خودت نگه نمی‌داری.

کتاب‌بازی

از کراماتم،‌ که تازه کشفش کرده‌ام، این است که وسط نوشتن برگه‌ی یک کتاب (آقاموشه‌ی لخت‌وپتی)، وقتی برای مسواک‌زدن رفته بودم، یکهو بر من متجلی شد که چه چیزی باید بنویسم تا عناد خودم رِ با آن دو جلد کتاب مظلوم نشان بدهم (وندربیکرها). بله، مسئله پیرنگ بود! من عاشق جزئیات داستان‌ها هستم ولی، با خواندن چنین کتاب‌هایی، احساس می‌کنم دارم جزئیات الکی یا زائد می‌خوانم؛ در حالی که آن جزئیات دارند شخصیت‌ها و محیط و جوّ کلی داستان را شفاف‌تر می‌کنند. پس مشکل چیست؟ یک‌مرتبه فهمیدم که مشکل من در اندک‌ بودن جزئیات مرتبط با پیرنگ داستان است؛ نویسنده آن‌قدر غرق جزئیات دسته‌ی اول شده که پیرنگش را خیلی ساده و کم‌جان رها کرده و این باعث شده کشش و جذابیت داستان کم شود. هی درمورد روابط شخصیت‌ها و فضای داستان می‌خوانی و می‌آیی کیف کنی از طنز یا هوشمندی نویسنده، ولی ناخودآگاهت می‌گوید «خوب، که چی؟» این‌همه ریزه‌کاری باید به دردی بخورد دیگر!

و من تا دقایقی پیش نمی‌دانستم این موارد را چطور و با چه کلماتی بگویم که هم کمی فنی و اصولی باشد و هم حق مطلب را ادا کند و چندان شخصی و معاندانه نباشد. خوب، خانم نویسنده!‌ دستتان رو شد! به سلامت!

ـ علی‌الحساب که، اگر جلدهای دیگرش دربیاید، خودم مجبورم بخوانمشان.

«از آن آوازهای مانده در گوش صدف‌ها»

دیروز صبح، توی کانالی، آهنگ «دلخوشم» از داریوش جان را پیدا کردم و آهنگی از دوران جوانی حمیرا، «هم‌زبونم باش». چند دور پشت هم بهشان گوش دادم؛ گاهی یکی‌شان را چندبار پی‌درپی، و بعد سراغ آن دیگری رفتم. ترکیب جذاب و انرژی‌بخشی بود. از همه بیشتر، آن بخش‌های ترانه‌ی داریوش جان را دوست داشتم که ردیف «مکن» داشت. ترکیبی چنان جالب که امروز هم گوش دادم و مثل دیروز، کارهایم را در حد پهلوانی رویین‌تن، به سرانجام رساندم.

اتاق انتهایی، به تعبیر من، عرشه‌ی اولیس چنان جذاب و قشنگ و خوش‌برورو شده که واقعاً توان ترک‌کردنش را ندارم. کنج امن قلعه‌ام، نازنین‌جایگاهم، آغوش داغ و تند نورهایم، حجم بی‌انتهای آسمان و ابرهایش، حتی وقتی می‌غرد و می‌بارد، میلیون‌ها برگ سبز رقصان در باد که، حتی وقتی نیستند و درختان را برهنه رها می‌کنند، خاطره‌شان در جان من است،... کابین مسقف قالیچه‌ی پرنده‌ام، برج هاگوارتزی‌ام، همه‌چیز من،... هرچه دوست داشته‌ام در آن است: کلی کتاب با قفسه‌های زیبا، دار گلیم (هرچند نیمه‌کاره‌ـ که باید اصلاحش کنم)، کامپیوتر و دنیای بی‌پایان صفحه‌ی نمایشگرش، قلم‌ها و کاغذها، فیلم‌ها و سریال‌ها، کمد خانوم ووپی،... همه و همه این‌جایند.

*قطعه‌ی «اسفند» از آلبوم ایران من (همایون و سهراب): دیوانه‌کننده!

شاید هم کل آلبوم!! خدایا! «قلاب» را هم که قبلاً شنیده بودم و عاشقش شدم! الآن هم که «نوروز» بعد از «اسفند»؛ عالی است!

پی‌یرتوتم‌لوکوموتو*

خیلی باذوق‌وشوق آمدم این‌جا بنویسم؛ از کتاب جدیدی که خیلی دوستش داشتم و یک‌روزه خوانده شد (حجم مطالبش، به‌نسبت تعداد صفحات، کم بود. چون به‌صورت شعر نوشته شده و بیش از دوسوم هر سطر خالی است) اما همین که چند جمله‌ای توی گودریدز درموردش نوشتم، شعله‌ی این‌جانوشتم خاموش شد!

اشکالی ندارد، مهم این است که جایی برای خودم ثبتش کرده باشم. همین ذکر ماجرای پرواز ناخودآگاه پرنده‌ی کلمات از ذهنم هم برایم کافی است.

حوالی سال نو، کتاب جدید سارا کروسان را می‌خواندم و خلاصه اینکه مدتی است فانتزی جانانه‌ای نخوانده‌ام.


*وردی برای تکان‌دادن خودم؛‌ برای نوشتن در این‌جا، پرواز روی قالیچه‌ی جادویی قشنگم

شوالیه‌ی ناموجود

می‌دانستم ژاک پاپیه دوستان خودش را پیدا می‌کند؛ حتی اگر در جاهایی پذیرفته نشده باشد.

خرید کتاب اعترافات یک دوست خیالی - کتاب هدهد

برای همین، پارسال فقط کمی ناراحت شدم و سعی کردم به زه‌زه فکر کنم که چطور دوستان خاص خودش را پیدا کرد.

... و این کتاب هم نشان نقره‌ای لاک‌پشت پرنده‌ی امسال را برد‍‍!

« ای به داد من رسیده!»

هفتادسالگی از آن عددهای خاص است. شاید برای خیلی‌ها این سن، از لحاظ عددی، خاص نباشد و در عوض، از جهات دیگری خیلی خاص باشد. به هر صورت، به یمن این عدد،‌ تولدش مبارک!

Image result for داریوش اقبالی هفتاد سالگی

ـ از لحاظ فانتزیایی، به عکس‌هایی هاگوارتزی و در ابعاد بزرررگ نیاز دارم که، وقتی بهشان نگاه کنم، در قابشان شروع به حرکت کنند.

روباه کاغذی

در روزی فلان و بهمان، گل سر محبوبش را به موهایش می‌زند؛ به خودش و خدا سلام می‌کند؛ پنجره را که باز می‌کند بوی دود ماشین‌های بزرگ می‌آید ولی منظره‌ی دوردست‌ها همچنان هست، حتی درختان خشک زمستان‌دیده‌ی پشت بلوک‌های دراز مهاجم (خوب است که بالاخره برشان می‌دارند) و چه گل‌ها و رویش‌هایی ممکن است همه‌جا باشند!

پشت میزش که می‌نشیند، به همه‌ی چیزهای قشنگ دوروبرش نگاهی می‌کند؛ تک‌شاخ نقاشی‌شده‌ی چشم‌درشت، آهویی که نماد اسنیپ است، تریستان که نماد امروز در سالی دور و پرامید است، دلقک خاموش و خندان، روباهه، پاک‌کن‌ها، اوریگامی‌ها، حتی سانچوی وارفته در آفتاب و سایه...

و بوس به همه‌چیز!

پارسال برای خودش یک بستنی اختصاصی خریده بود و با اینکه از طعم یکی‌شان راضی نبود (و همان‌جا به خودش قول داد دیگر از آن شعبه بستنی نخرد)، پیاده‌روی خوبی داشت و بستنی بهش حسابی مزه کرد. از دیروز داشت فکر می‌کرد که امروز کجا برود و چه بستنی‌ای را به خودش هدیه بدهد. یاد خوشمزه‌ها افتاد که امتحانشان کرده بود، بعد یاد آن جدیده افتاد که هنوز امتحانش نکرده و البته همه‌اش قروفر است ولی یک‌بار که ضرری ندارد! مسئله زمان است. ولی یک کار خاص، یک چیز خاص،... باید خودش از راه برسد امروز!

یاد ادوارد و سفر باورنکردنی‌اش افتاد؛ پارسال. چقدر برایش اشک ریخته بود! یادش آمد آن روز انگار یک حمله داشت و با تعریف داستان ادوارد خودش را زده بود به آن راه تا تحت تأثیر قرار نگیرد. و امسال چقدر رهاتر است از حمله‌ها. و کتاب‌های بیشتری خوانده و بهتر می‌نویسد. جالب اینکه از دیشب کتاب دیگری از همان نویسنده دارد می‌خواند. دختری دوست‌داشتنی که او هم در سفر است.

ژاک پاپیه هم همیشه در ذهنش هست؛ مثل زه‌زه، و خوخو و اولیس.

شاید امروز وقت مناسبی برای روباه نارنجی باشد که کنار سه اژدهای کاغذی قرار بگیرد.

پنیرهای اولین دهه‌ی زندگی‌ام/ چشم امید به موش‌ها نداشته باش/ شانس ما از موش!

extraordinary things only happen for extraordinary people

این جمله را موشه به یوستاس گفت؛ در فیلم کشتی سپیده‌پیما. و بعدش اضافه کرد: تو سرنوشت فوق‌العاده‌ای داری!

فکر کنم یک موش حواس‌پرت هم روزگاری در دالان‌های تنگ و تاریک ناشناخته‌ی ذهن من زندگی می‌کرد که در شرایط غیرعادی، وقتی مغزم بی‌هوا زنگ می‌زد، این جناب موش هم وسط راهِ جستجوهای بی‌سرانجامش می‌ایستاد تا ببیند چه خبر است «آها، شاید باید آن جمله‌ی معهود را در گوشش زمزمه کنم... خب، بگذار ببینم... جمله چه بود؟... آه، فوق‌العاده؟... پنیر؟... نه! اه،... چـ... چـ ... یادم نمی‌آید. شاید به‌خاطر گرسنگی است. اصلاً ببینم، پنیرها را کجا گذاشته‌ای؟» و به این ترتیب بود که من، با چشم‌های فراخ از وحشت، ارتعاش‌های جدید اطرافم را درک نمی‌کردم و از بوی پنیر کپک‌زده حالم بد می‌شد.


جرعه‌ای ماه

«فیریان آه کشید...  پرید و رفت داخل جیب لونا و بدن کوچکش را مثل توپ جمع کرد. لونا با خودش فکر کرد مثل این است که یک سنگ داغ از توی اجاق بگذاری توی جیبت؛ خیلی داغ ولی در عین حال آرامش‌بخش.
لونا... دستش را روی قوس بدن اژدها گذاشت و انگشت‌هایش را فرو برد توی گرما»
دختری که ماه را نوشید، ص 137

خوش‌به‌حالت لونا خانم!

چه متن قشنگی دارد این کتاب! چقدر قوی و جذاب نوشته شده! اصلاً با خود محتوا و داستان کاری ندارم، صرفاً شیوه‌ی نگارش و استفاده از کلمات و فضاسازی و نوع بیانش را در نظر دارم.

آفرین به خانم کلی بارن‌هیل که هنوز اسمش را نتوانسته‌ام در خاطرم نگه دارم و مدام کلر وندرپول را در ذهن می‌آورم!!

اصلاً نمی‌دانم این کتاب به فیلم یا انیمیشن تبدیل شده یا نه. ولی در کل فیلمسازها، به جای ساختن خیل داستان‌های سطحی و آبکی، بهتر است در به‌تصویرکشیدن چنین داستان‌های غوطه‌ور شوند!

شمع‌های کوچک برای زمین بزرگ بخشنده

مدتی است بعضی‌ها خوشحال می‌شوند وقتی می‌بینند با خودم نایلون اضافی، ساک،... برده‌ام تا از آن‌ها کیسه‌ی پلاستیکی نگیرم و این خوشحالی را بر زبان می‌آورند.

این یعنی موافق این کارند و خودشان هم مواردی را رعایت می‌کنند یا به کسان دیگری گوشزد می‌کنند و... شاید هم کس دیگری ببیند و سعی کند انجام بدهد.

گاهی هم می‌بینم شخص دیگری این کار را می‌کند یا می‌گوید: «من هم با خودم پلاستیک می‌آورم». این هم خیلی خوب است. نقاط روشن کوچک در قلب آدم افزایش می‌یابد.

اوایل سعی می‌کردم وقتی کیسه‌ای را از کیفم بیرون می‌آورم توی چشم نباشد. کلاً کارهایم را برای دل خودم انجام می‌دهم. ولی الآن بدم نمی‌آید دیگران هم ببینند. چون احتمال دارد تشویق بشوند برای استفاده‌ی کمتر از پلاستیک.

ـ در پاسیوی پشت آشپزخانه، کلی کیسه‌ی پلاستیکی جمع کرده‌ام؛ به‌ترتیب تاریخ مصرف، چندین‌بار دیگر ازشان استفاده می‌کنم. این‌طوری وقتی به توده‌ی مجتمعشان نگاه می‌کنم، مغزم سوت بلبلی می‌زند! تازه منی که مدام سعی می‌کنم نایلون نو نگیرم و از هر کیسه بارها استفاده می‌کنم این‌همه ازشان دارم! وای به حال وقتی که اصلاً چنین کاری نمی‌کردم! آن‌وقت بیشتر مصمم می‌شوم کارم را با جدیت بیشتری ادامه بدهم.

هرچه پرسروصداتر، تأثیرگذارتر!

ای بابا! مارادونا مرده، چرا من مدام فکرم می‌رود سمت گابو؟

انگار یک بار دیگر او را از دست داده‌ام؟

اما داستان من و مارادونا به روزگار بیزاری برمی‌گردد؛ آن دوران که کوچک بودم و طرفدار تیم آلمان و از شلوغ‌بازی‌های طرفداران آرژانتین خوشم نمی‌آمد. توی اردو هم، با طرفدارهاش کل می‌انداختم و فحش‌کاری خیلی مؤدبانه‌ای داشتیم. این وسط، دوتا آلمانی خوش‌صحبت پیدا کرده بودم (سمیه و خواهر بزرگش) که قلبم را تسلا می‌دادند. اما فکر کنم گلاره آرژانتینی بود و با بزرگواری، ما را تحمل می‌کرد و چندان به رویمان نمی‌آورد؛ با من که خیلی مهربان بود.

البته همان شب اول آلمان جانمان فینال را از آرژانتین برد و جام را از آن خود کرد و خیالمان راحت شد! ولی ادااصولمان تا دو روز بعد و موقع خداحافظی‌های اغلب‌ـ بی‌ـ سلامی‌ـ دوباره، ادامه داشت.

شاید مارادونا هم آن روزها، با آن اخلاق و احساسات تند فلفلی‌اش اگر مرا می‌دید، از من خوشش نمی‌آمد و متنفر می‌شد!

ولی سال‌ها بعد، پیش آمد که از برد آرژانتین خوشحال شدم و این تیم را،‌بدون طرفداری سفت‌وسخت، بر بیشتر تیم‌های دیگر ترجیح می‌دادم.

خرافاتی‌بازی: امیدوارم 2020، با آن ظاهر فریبنده‌اش (صرفاً چینش زیبای دو 2 و دو 0)،‌بدون خون‌وخونریزی و مرگ‌ومیرهای گوناگون دیگری پیش برود و به خیر و سلامت با آن خداحافظی کنیم.

نوعی هیجان‌زدگی

قبول نیست!

دو نفر آن‌قدر از کتاب شهر خرس تعریف کرده‌اند که دلم قیلی‌ویلی می‌رود برای خواندنش.

* یک مرض میمون و مبارکی هم دارم که وقتی کتابی را تمام می‌کنم، باید با دورخیز خیلی بلندی بعدی را شروع کنم. نشان به آن نشان که چند روزی است بی‌کتاب‌خواندن سر می‌کنم!

ــ راه‌حل مناسب: گذاشتن کتابی متفاوت در دسترس و تکه‌تکه‌خواندنش. داستانی هم نباشد مثلاً. یکی از همان‌ها که همیشه روبه‌رویت عرض‌اندام می‌کنند و می‌خواهی چنگ بیندازی بخوانی‌شان گزینه‌ی خوبی است؛ اگر این پرومته‌ی درونم اجازه بدهد و نخواهد همیشه سهم چاق‌وچله‌ای برای عقاب کنار گذاشته باشد.

فراموشخانه‌ی فعال

خواب آدم‌های فراموش‌شده را می‌بینم؛ آدم‌های رفته، رانده‌شده.

حلقه‌ها و زنجیرهای ضخیم نیمه‌بریده گاهی با نسیمی غژغژ می‌کنند و نمی‌دانم باید به‌کل ببرمشان و بیندازمشان دور تا در ساحل متروکی زیر خزه‌های فراموشی دفن شوند یا وسواس نداشته باشم چون آن‌قدر توان ندارند که کشتی را در جای خود ثابت نگه بدارندیا آن را زیر آب بکشند.

* نیکی و نیایش.

یک بغل فیلم و سرخوشی

The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا می‌کردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یک‌سوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همه‌چیز خراب بشود؟ نکند این‌ها مقدمه‌ای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بی‌گناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنه‌ی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .

ـ جهان با من برقص هم از آن نصفه‌ـ نیمه‌ـ دیده‌شده‌هاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آن‌هایی قرار گرفته که همین‌طوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیش‌ونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم،‌ شگفت‌زده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیه‌ی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزه‌ی جاه‌طلبی انسان‌دوستانه و تعهد و اعتمادبه‌نفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصمم‌بودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم می‌آید.

ـ آشغال‌های دوست‌داشتنی را هم خیلی وقت پیش، همین‌طوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.

ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حس‌وحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگ‌زده، خوک، سرخ‌پوست،... اینکه می‌گویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلم‌هایی که کم‌خطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پله‌ی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟

آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشی‌های قدیمی که اصلاً نمی‌دانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کرده‌اند و ... و فقط آرزوست.