ـ عاشق ایمان اینژم اما، خوب، قدیسها هم مشکلات و زندگی پیچیدهی خودشان را دارند!
دوست دارم تواناییهای اینژ قافا و آریا استارک را با هم داشته باشم!
ـ الینای سریال خیلی خوشکل و دوستداشتنی است اما عشوههای نابهجا و بدون حسنپیشینه دارد؛ در آن موقعیت و با توجه به گذشتهاش، اصلاً متناسب نیست.باید با الینای کتاب بیشتر آشنا بشوم.
بله، سریال جملات قشنگ دارد اما کتاب تابهحال، نه!
برای خودم بستنی خاص بخرم؟
ـ توی این سرما؟
ـ یا مثلاً چندتا بستنی گوگولی بگیرم و بیاورم خانه و از هرکدام تکهای بخورم (مثلاً رژیم دارم و باید رعایت کنم).
ـ سرم...
ـ توی خانه گرم است و بستنی هم میچسبد.
* سریال زورو (جدید) :)
درمورد لیدیا میخواستم بنویسم آخرش عشق به دخترهایش و بهویژه، جنین نجاتش میدهد. مغزش را سمت درست داستان میچرخاند و رستگار میشود.
بعد یاد رامپل بیچاره افتادم که، برعکس، اعتقاد دارد عشق نقطهضعف است. بله با او هم موافقم؛ بهشرطی که فرد دنبال چیزی باشد که به او تعلق ندارد، مثل خود رامپل. مثل ملکهی شیطانی و مثل اِمای نالهکن.
رجینا، وقتی نظرش را تغییر داد، عشق خیلی قوی دربرابرش ظاهر شد و خیلی کمکش کرد. اِما در کل ضعیف و شکننده است؛ نهایتش همانی که در نسخهی موازی لباس شاهدختی پوشیده بود و بین گلها آواز میخواند و وقتی ننهباباش جلو چشمش سلاخی شدند باز هم دنبال ترحم از قدرت شیطانی بود! یعنی در هر شرایطی آن ضعف چندشآورش را بروز میدهد پس نباید در دنیای واقعی خیلی از والدینش بهخاطر تصمیمشان هنگام دنیاآمدن او شاکی باشد.
ـ خط کشیدم که یادم نرود. درمورد همه و همیشه صدق میکند؛ هرچقدر هم نقاط سیاه پیدا کنیم و آنها را مقصر بدانیم، نمیشود تلاش خودمان را برای یافتن چاره نادیده بگیریم، حتی اگر چیزی پیدا نشود، حتی اگر ناچار به نادیدهگرفتنشان باشیم، حتی اگر گاهی بهمان سیخونک بزنند. بله هستند، ما چه هستیم؟
خیلی دلم میخواهد زودتر یک کتاب دیگر را شروع کنم که ماجراهاش دلاورانه باشد و مغزم و قلبم را با هم قلقلک بدهد. احتمالاً چون دلم برای استوریبروک زیبا تنگ شده و میخواهم اصلاً همانجا زندگی کنم؛ با همان شرایط و امکانات و آدمها.
بهطبع، چون لای منگنهی لوسیفر و فایل زمینشناسیام [1]، باید کمی مدارا کنم. خودم به فردا امید دارم و همین فعلاً :)
برای اینکه انرژی بگیرم، صفحهی گودریدز را گذاشتهام در پسزمینه باز بماند؛ واقعاً مؤثر است.
ـ خودم را پابند کرده بودم مدام از ظرفیتهای «میوهای» برنامهام استفاده کنم و از امکان خوشمزهای که الآن جلویم است غافل مانده بودم! یک رایسکیک کپلی و نصف لیوان تخمه. همین نصف لیوان هم خوب برای خودش خیلی میشود!
[1]. راستش قبلاً نتایج چنین فایلهایی خیلی تأثیرگذارتر بود؛ مدتی است احساس میکنم دارم خودم را مسخره میکنم و باید ول کنم و بروم سراغ چیز دیگری.
*اسمی که یکی از بزرگترها روی زهزه گذاشته بود انگار (فکر کنم اون خواهر بزرگ بداخلاقش بود) و حتی مطمئن نیستم ترجمهی فارسیش کاملاً درست باشد.
امروز، یکم ژانویهی سالی که تصادفی یادم آمد عددش را دوست دارم، 24، بالاخره کل سریال Once Upon A Time را تمام کردم.
از ابتدای فصل هفتم، از اِما دست برداشتم ولی جایش مدام به جِی ناسزا گفتم! از این آدم چندشتر نبود که انتخاب کردند، نه؟
چند سال پیش، تا تقریباً نیمهی فصل هفتم را دیده بودم ولی بعدش را دیگر رغبت نکردم. اینبار هم از ابتدا شروع کردم و تا آخر فصل هفت را توانستم ببینم. خب فصل هفت خیلی سطحی و الکی شلوغ بود و هی جادوگر از اینور آمد و از آنور رفت و کلاً خود گاتل بیخود بود و ... فقط رجینا و هوک و ویور از هم سر بودند.
ـ حقیقتش دلم برای رامپل همین قسمت آخر سریال نبود که کباب شد؛ فصل ششم که مشخص شد قرار بود چه بشود و ننهش چکار کرد و چه شد بیشتر دلم سوخت! فسقلی تنهای بیگناه!
ـ وقتی آن یکی چروکین غبار شد، این آدم گفت «خب، خود فرد میتواند وجه بد و خبیثش را نابود کند» و متوجه شد که «اصلاً خود اوست که این وجه بد و خبیث و همچنین وجه خوب خودش را خلق میکند و هرکدام که پدید بیاید دیگر تا آخر عمر دست از سر و یقهاش برنمیدارد و باید یکجوری غول را توی شیشه کرد و آن خوبه را مسئول کارها و تصمیمگیریها کرد»
ولی فکر میکنم این آدم چند دقیقهی پیش چیز بهتری توی فکرش بود و متأسفانه باز هم کلمات از ذهنش پرواز کردند و رفتند به یکی از کشوهای پنهانی.
روز اول ژانویه دلم باید برای رامپل بسوزد و برای ژاپن!
عجب روزگاری!
* امشب که بعد از مدتها داشتم به این آهنگ گوش میدادم، کشف بزرگی نصیبم شد؛ اینکه «یاور [حالا نه لزوماً] همیشه مؤمن»م خودم بودهام، حتی وقتی خودم را آزار دادم یا ترساندم یا دستکم گرفتم یا فرصتها یا لطفهایی را از خودم دریغ کردم، ... من بودم که بهطریقی دست خودم را میگرفتم و از گردابی که داشت غرقم میکرد و نفسم را با غبار و روحم را با سنگ میانباشت، خلاص میکردم، حتی اگر به بهشت نمیانداختمش، دریچهای تنگ به روشنایی برای خودم باز میکردم.
حتی به این فکر کردم چه خوب میشد، وقتی مردم، یکی از منهای موازی بیاید مرا بسوزاند و خاکسترم را که پای درختی میریزد، همین آهنگ را از طرف من گوش کند و زیرلب برایم زمزمه کند «تو برو، سفر سلامت».
اواخر فصل پنجم، وقتی رامپل توی نیویورک به رجینا درمورد تاریکی درون و پنهانکردنش اخطار میدهد.
ـ اعتراف میکنم دارکسوان خیلی خوشکل بود! ناراحتی و ناامیدی و تغییر زاویهی نگاه چقدر به این آدم میآید. طفلک! باعث شد دلم با او نرمتر شود. حیف دوباره قیافهاش عوض شد!
ـ واقعاً انصاف نیست بهخاطر اماخانم همگی تا جهنم هم بروند و جسم و روحشان به خطر بیفتد اما نوبت رجینا که شد، هیچی! فقط پووف!
بله مثلاً یک چیزهایی قرار است حتمی باشد؛ اینکه بدیهای گذشته بالاخره یک جایی باید حسابوکتاب شود، این هم لابد مثل دستکاریکردن گذشته ناممکن است.
چند هفتهی پیش، خیلی دلم خواست Once Upon A Time را دوباره ببینم.
الآن اواخر فصل سومم و یکمرتبه متوجه شدم این بار خیلی کم به اِما بابت رفتارها و عقایدش گیر دادم؛ بهجز آنجا که در جنگل سحرآمیز مدام میخواست طبق قوانین دنیای خودش رفتار کند و اسنو هم میگفت «بابا جان! اینجا با آنجا فرق میکند!» یک بار هم مثلاً دیشب، وقتی با هوک به عقب برگشته بود و شاخه زیر پایش شکست و نظم گذشته بههم ریخت، گفتم «ای کوفت!». پیشرفت دیگرم این بوده که تقریباً اصلاً به تُن صدای اسنو و مدل هیجانیحرفزدنش حساس نبودم و دلم نمیخواست سر بچگیهایش را از تنش جدا کنم بیندازم جلوی سگ سیاه. حرفزدن و حالت صورت بل و شخصیت کورا (بهخصوص جوانیاش) خیلی خیلی کمتر اعصابم را میآزارد و ... از چارمینگ و هوک خیلی بیشتر و از نیل کمی کمتر خوشم آمد.
ولی هنوز هم معتقدم خیلی خیلی زیادی به رفتار شاهزاده ایوا درقبال کورای جوان و چغلیکردنش ایراد گرفتهاند. خود کورا حقش نبود اصلاً لو نرود، لئوپولد حقش بود حقیقت را بداند، رفتار لئوپولد بیشتر محوریت داشت تا ایوا؛ ایوا فقط بهانه بود.
فقط همچنان زلینا را با ناسزا نوازش میدهم!رجینای فصل سوم همچنان مدال قهرمانی قلبم را به خودش اختصاص داده؛ مخصوصاً آنجا که در انباری به زلینا گفت «چون تغییر میکنم»
تغییر و مقاومتهای سیاه مغز دربرابر آن، چون بهقول تینکربل در اپیسود سوم همین فصل، «خشم تنها نقطهی قوت و اتکاته و بدون اون تهی میشی»
البته بهنظرم رفتارهای الکیسخاوتمندانه و بیشتر از بالابهپایین خوبها هم دخیل است؛ آدم احساس حقارت میکند. یا جاهایی مثلاً انگار اسنو هی میخواهد بگوید «من باعث تغییر و خوبشدنش شدم». این مانع بزرگی است که آدم دلش نخواهد تغییر کند یا بخواد خودِ تغییرکردهاش را بردار و ببرد جایی گموگور کند.
تا حالا دوـ سه باری به خودم آمدهام و ترسیدهام نکند دارم، با حمایت از ایکسپریم، از ایکس انتقام میگیرم.
مثل اینکه عقدهی الکترای پنهانی داشته باشم ولی تا حالا فکر میکردم ادیپ است!
اما وقتی دلم میلرزد یا تمایلم به گریه خود را نشان میدهد، میفهمم انسان بر هیولا غلبه دارد؛ هرچند منکر وجود آن نشده باشد. هیولا و انسان همدیگر را دیدهاند و مجبورند با هم همراه شوند، نمیدانم تا کجا، احتمالاً تا همیشه؛ چون همین هیولا گاه از من محافظت میکند و جلوی ضربهخوردن انسان نحیف را میگیرد. حالا هرچقدر هم که بخواهند میتوانند توی مسیر به هم جفتک بیندازند. مهم این است که، هروقت پیش من بدِ آن دیگری را بگویند، من مراقب هردوشان باشم.
دوست دارم ببینم چطور این مسیر را به پایان میبرند.
تازگی ـ که نه، چند ماهی است و شاید بیش از یک سال که ـ آزمایشگر درونم بیدار شده و این بار سوژههایش گل و گلدانها هستند.
میروم بالای سرشان و تشویقشان میکنم، یا گاهی در شرایط نگهداریشان تغییرات اندکی میدهم.یکی از اشتیاقهای شیطانیام تکثیرشان است، با دستهای خودم. پارسال چندتا برگ پیتوس را به فنا دادم و پاجوش سانسوریا را تپاندم توی گلدانی کمعمق. بیچاره با دو برگ معلق مانده بود بین مرگ و زندگی. چند وقت پیش، آن را همراه چند پاجوش دیگر یله کردم در گلدانی عمیق و پرخاک و حالا چنان قرقی و قبراق شده که از شلوولی برگهایش خبری نیست و یک برگ دیگر هم داده. ازآنور هرچه گل سنگ فسفسو را مراعات کردم، یکهو برگهایش ریخت و الآن فقط یک شاخه ازش مانده. دیوانه! تازه، دیروز دیدم گل قاشقی ابلق که درست کنار سادههه بود، خودکشی کرده! یکجور عجیبی، انگار از ریشه جدا شده و دیگر رسماً جان ندارد! بالاهایش را فعلاً گذاشتهام توی بطری آب ببینم چه میشود. چهت بود خب؟
اگر در خانهی ما، پای پنجره، دیدید سر خودکار یا پاککن افتاده کار بچهمچه نیست. آنها ابزارهای شلیک من برای پرتاب سمت شیشهی پنجره و ترساندن این ابلههای ایکبیری خاکیاند که گلهای پشت پنجره را نوکنوک میکنند! اینهمه گل و گیاه دورتان ریخته! حالا این بدبخت به نوکتان خوشمزه آمده؟
فردا میخواهم بروم آنجا،
با توتوله.
توتوله اولین بارش است. میخواهم مثل من کف کند و فکش بچسبد به آجرهای پیادهرو. میخواهم هی بخواهیم و نتوانیم ازعهده برآییم. میخواهم توی ذهنش هزارتویی خیالی به درازنای آرزوهای واژهایاش درست کند و هی حالش را ببرد.
ـ معمولاً پیشپیش از برنامههایم نمیگویم. ولی چون رمزی مینویسم، اشکالی ندارد. کائنات نمیتواند پاتک بزند!
[1].مثلاً اسم آنجا
ـ سندباد، چرا دیگر خوابهایت را نمینویسی؟
ـ چه بدانم؟ شاید چون دیگر خواب قابل عرضی نمیبینم. شاید خیلی در دنیای واقعیام پیچیدهام به خودم. بله اژدها جان! دارم با واقعیت خودم کنارتر میآیم و برای همین، خوابها و خیالهایم هی کمرنگ میشوند،هی سریعتر نخ نازک پوکشان پاره میشود و در فضا تارتار میشوند، تارها زود محو میشوند و من حتی به صرافت نمیافتم سر یکیشان، یکیشان را بگیرم.
ـ اِ، هیم؟
ـ نه ناراضی نیستم. عجیب است! تو مشکلی نداری که؟
ـ من تا وقتی خوراک و خرناسهایم بهراه باشد غلط کنم ناراضی باشم. تازه خودم را توی شکم تو جا کردهام!
ـ آخ گفتی شکم! از ظاهر شکمم بیشتر ناراضیام تا گمشدن خوابهایم.
خب، آن ماجرای شکار نهنگ بوگندو و آمادهسازیاش روی عرشهی اولیس دیروز عصر رسماً به پایان رسید و الآن دیگر وارد مرحلهی پاکسازی عرشه شدهایم و برگرداندن طنابها و بشکهها و همهی چیزهای کشتیای به سر جای خودشان.
از همهی نیروهای مؤثر در این قضیه متشکرم که وقتی دو روز پیش عصبانی و خشمگین بودم کارها را راه انداخت و نهنگه به دمش رسید!
ــ یک وقتهایی... یک وقتهایی...
برای اینکه مفهوم جملهای را بفهمم، برعکسش را در ذهنم تصور میکنم و اگر آن را فهمیدم، برعکسش میکنم!
مثلاً جملهای به این سادگی: «نمیشود آرزویش را نداشت» (توی مغزم:......... آها! پس یعنی چیز خوبیه!)
خسته نباشی مغز قشنگم!
[*] پیش خودم حساب کردم «آن مورد ظاهراً جذاب که چندان هم هزینهای ندارد کمی گران است. نهایتش دوسوم آن مقدار کافی باید باشد» بعدش تصمیم گرفتم همان مقدار را به انتخاب خودش کتاب بگیریم. البته با توضیحاتی درمورد انتخاب اول که میشد داشته باشد. چه میدانم! موارد دیگری هم هست که مرددم میکند؛ مثل سرمای هوا و خود آن فضای مورد نظر.
حالا ببینیم چه میشود!
خودم را غرق کردم در دنیای غمگین و قشنگ کیت دیکمیلو جان [1]،
یکی از کتابهای آلموند هم دستم رسید بالاخره و با خانم کروسان عزیز هم تجدید دیدار داشتم حدود ده روز پیش.
ـ هه! دیروز داشتم به مریم خانم مهربان فکر میکردم و اینکه یکجوری شاید نبینمش... امروز صبح توی خیابان همدیگر را دیدیم! البته اولش مرا نشناخت؛ خب طبیعی است دیگر، با آن ماسکی که من میزنم و تا زیر چشمها میرود. ولی بعدش خیلی بهم لطف داشت.
[1]. امروز عصر، ریمی را تمام کردم و از این دختر خیلی خوشم آمد؛ حتی قدری بیشتر از بورلی. در واقع، بهنظرم لوئیزیانا کسی است که، در آن دورهی سنی، میتوانستم باهاش دوست باشم و بورلی هم کسی که تحسینش کنم و آرزوی دوستی با او را داشته باشم و ریمی خود من بودم.
آخ که چقدددر دلم برای اینجا تنگ شده بود!
امسال چقدددددر کم نوشتم برای خودم. نوشتههایم را کجا جا دادم پس؟ در کدام کشوی مغزم حرفهایم را نزدم؟ امیدوارم مواد اولیهی ساخت کلمات در آن کشوها نگندد و به چیز بهتری تبدیل شود.
ـ خوب خوب! توی این یک ماهه [1] که وسط گردوخاک گچ و سیمان و آجر و بوی رنگ و تینر و فلان و بهمان با مخلفات اضافه نشستهام، تمرکز و آرامش کافی برای «کار» نداشتم و طبعاً «اصل کاری» کمی عقب افتاده است. ولی روح خودم را چند کتاب و سریالدیدن و اینها جلا دادم.
شلدون (بیگبنگ) میبینم و الآن اواخر فصل چهارمم؛
سایه و استخوان را بیوقفه دیدم. فعلاً همان فصل اول موجود است؛
اپل و رین قشنگم را اتفاقی در کتابفروشی دیدم و دوـ سهروزه خواندم؛
ته کلاس، ردیف آخر،... آخی به بردلی و کلارا! قلب قلب، بوووس؛
وای وای! کیت دیکمیلو! فیل آقای شعبدهباز را هم دوروزه خواندم. چه خیالانگیز بود!
نمیدانم چرا فکر میکردم بیشتر از اینها باید باشد ولی واقعاً نبوده! فکر کنم خیلی توی ذهنم بهشان پناه برده بودم تا بتوانم جان بهدر ببرم و بابت ریختوپاش و خاک و سرما قاطی نکنم.
[1]. بهبه به مغزم! یک ماه نبوده و طبق یادداشتهایم، 15 روز است تازه! معلوم است دوبرابرش (نمیخواهم بگویم تحت فشار بودهام) بر من گذشته (آها، همین بهتر است).
تعریف از خود (برای دیگران) نیست اما بهیقین تعریف از خود برای خودم است:
این سرگروهی و نیمچهمدیریت گروه کوچک قشنگمان با افراد دوستداشتنیاش، با اقتدار پنهان و همدلی و همراهی آشکار، نشان میدهد برداشت و تحلیل مشاورجان، آن سال، درست بود که میتوانم چنین خصیصهای داشته باشم.
و من دهانم باااااز مانده بود!
1. سرصبحی، آن هم چنین صبحی، تنها سوراخ ارتباطی (هارهار، گرینگو!) که نفسی میکشد اینجاست... و البته جیمیل هم هست ولی خوب، دنبال جایی بودم برای «خواندن» و فعلاً باید «نوشتن» را جانشینش کنم.
خواستم از خوابم بگویم. کلاً مدتی است خوابهایم تغییراتی کردهاند. بهشدت ازشان راضی ام!
خواب دیشب (شاید هم سرصبح) را از آنجا به یاد میآورم که شرکتکنندهی مسابقهای مختص جوانان بودم؛ مسابقهای که ظاهراً قدرت بدنی و شاید درایت در طی مراحل آن نقش مهمی داشت. یادم نیست چه کردم و چه کردند اما یکی از مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشتم و رسماین بود که در چنین موقعیتی افرادی خاص به پیشواز شرکتکنندگان میآمدند. من و دختر دیگری یک بار از سوی گروهی استقبال شدیم که چهارـ پنج نفرشان سهم آن دختر و یک زن قهرمان سهم من شد و بار دیگر، من و همان دختر (یا شاید هم فرد دیگری) برای این مراسم از یکیـ دو پلهای پاین رفتیم و دو زن ابرقهرمان نزد من آمدند و یادم نیست درمورد آن دختر چه شد! (خواب است دیگر) [1]
دو ابرقهرمان من خوشاندام بودند اما مانکن نبودند و از طرفی، ورزشکار هم بهنظر نمیرسیدند. موهای مصری کوتاه داشتند. یکیشان لباس دوتکه با نقش پرچم شیطانک گنده بر تن داشت و دیگری که ارتباط چشمی قویای با من برقرار کرد همان مدل لباس، منتها با رنگ و طرحی تیره، پوشیده بود. احساس میکردم او نسخهای از خود من است! برای مرحلهی بعد که رفتم، در ورودی غار محل مسابقه، دختری با موهای طلایی کدر بافته (بافت پرپشت) داشت گردالیسنگ بزرگتر از قد خودش را با طناب ضخیمی جابهجا میکرد. البته فیگورش طوری بود که قصد دارد این کار را بکند. ندیدم چه شد چون مرحلهی بعدی حدس زدن روحیات شرکتکنندگان مسابقه بود و هریک باید شانسی برگههایی را انتخاب میکردیم، حاوی نوشتهها یا طراحیهای فرد درمورد خودش، و طبق آن منظور فرد را درمییافتیم. چیز پیچیدهای بود از این جهت که راستش الآن یادم نمیآید واقعاً چه بود. مثلاً یادم نیست چرا من درمورد خودم چنین اطلاعاتی نداده بودم. اصلاً افراد صاحب اطلاعات همان شرکتکنندهها بودند یا کسان دیگری. من خیلی باعجله چند مورد را انتخاب و از بینشان دوتا را گلچین کردم. داشت از این مرحله خوشم میآمد که زمینهی خوابم عوض شد و فردی با هیبت جورج مارتین و اخلاق فراستی قرار بود از ما امتحان ویراستاری بگیرد. متنی بهمان دادند در حد یکیـ دو پاراگراف نامفهوم. وقتی خواندمش، بهنظرم مفهوم بود اما بهسرعت خواستند آن را تصحیح کنند و آنوقت بود که فهمیدم چه نامفهوم است! همین که مارتیننمای بداخلاق درمورد کلمات توضیح میداد، انگار گرهشان در ذهنم باز میشد اما او اصلاً حرف مرا قبول نمیکرد و خیلی چانه میزدم. بعدش یادم افتاد باید طلبکارانه بگویم چرا متن زبان اصلی در اختیار ما قرار نگرفته!
بیدار که شدم، این فرد را به نویسندهی متن فعلی در دست تعبیر کردم که مرغش یک پا دارد! این از این!
2. به خودم عرض ادب کردم و فکر کردم چه نقشهای برای خاصبودن ساده و شخصی امروز بکشم. طبق معمول، ذهنم رفت سمت یک خوراکی امتحاننشده. هنوز تصمیم نگرفتهام.
3. کتاب تابستان با جسپر را هفتهی پیش تمام کردم و از جهتی، خیلی ازش خوشم آمد. بعدش هم افسانهی بابایاگا را شروع کردم و بهطرز عجیبی هم از آن خوشم آمده. بیش از یکسومش را خواندهام و فعلاً دستم به گودریدز نمیرسد تا هایلایتها را ثبت کنم. این هم لابد معجزهی امروز است!
به تنها چیزی که صرار دارم این است که از چنین وضعیت ناپسندی یک موقعیت بهتر شکوفا شود.مثلاً قرار بوده باشد من به گودریدز دسترسی نداشته باشم تا بهجایش... (ببینم کائنات این سهنقطه را با چه چیزی پر میکند؛ میسپارم به بزرگواری خودش!).
[1]. اینکه معمولاً اصرار دارم جزئیات خوابهایم را بنویسم برای خودم بسیار جذابیت دارد و واقعاً مرا در همان فضا و حالوهوا و احساس قرار میدهد؛ حتی رنگها و بوها و هر چیزی ــ هیم! درمورد بو احتمالاً اغراق کردهام چون معمولاً خواب بودار نمیبینم؛ اغراق تأکیدی بود که همین نکته هم یادم بماند.
از قبل عید تا یکیـ دو روز پیش که اپیسودهای پایانی سریال سالهای دور از خانه (اُشین) پخش میشد [1]، چندتای اندک را دیدم. دیروز هم با دیدن اولین اپیسود سریال گرگها، به این نتیجه رسیدم آهنگ تیتراژ این دو سریال، در آن سالهای دور سرد، برایم حکم موسیقی تیتراژ Game of Thrones این سالها را داشتهاند؛ همانقدر حماسی، امیددهنده و همراه با واقعیت و رؤیا.
[1]. از امروز بهجایش سریال قصههای جزیره شروع شد! و من چقدر خوشحالم! [2]
[2]. اولینبار که سریال قصههای جزیره پخش شد، یک شب سرد زمستانی بود؛ فردایش اولین امتحان ترم اول را داشتم و فکر کنم شیمی بود. شاید هم اولی نبود یا اصلاً شیمی نبود و یکی از درسهای منشعب از تعلیمات دینی بود (اسم کتابش یادم نیست). بین همین موارد مشکوکم. انگار منتظر بودم موهایم، که شسته بودمشان، خشک شوند و همه خواب بودند و فقط من بیدار و خوشحال از کشف سریال جدیدی که واقعاً با همهی آنها که تا آن روز دیده بودم متفاوت بود؛ بهطرز قشنگ و جذااابی متفاوت بود و مرا بندهی پرنس ادوارد دوستداشتنی کرد که، تا مدتها بعد، اصلاً مکان درستش را هم نمیدانستم.