1. اژدها: خب خب! خودت رِ جمع کن! باس بری اونجا که تا حالا نرفتی.
من: مگه تو نمیای؟
ـ من اگه بیام به نظرت برمیگردم دیگه؟ اونجا ممکنه بوی وطنم رو بده.
ـ خره! وطنت قلب منه!
ـ خره! این حرفا ... (چشمان اژدهایی قشنگش نمناک میشود) خیلی قشنگه ولی وقتی من هوایی بشم هیچی جلودارم نیس. میترسم نتونم خودم رو کنترل کنم.
من: باشه نیا! خطرناک!
2. من اگر مرد بودم، دوست داشتم یکی میشدم مثل [این آقا] با همة ادا و اطوارهایش.
از این فیلمهای «وسطی» حرصم میگیرد؛ حتی خوشم نمیآید! مثلاً همین جنایتهای گریندلوالد. یک حالت برزخی معمولاً ناجوری دارند. من یکی را ول میکنند توی عالمی که دلم نمیخواهد. شخصیتها یکلنگهپا ماندهاند و انگار قرار است مدتها، در قابی که بهشان تعلق ندارند، خشکشان بزند؛ که چه؟ که تعلیق داستان اصلی حفظ شود و ما هم تنمان بخارد که: «بخش بعدی فیلم کی میآید؟».
بعضی وقتها انگار سهگانهساختن میشود شبیه تولید انبوه آن تابلوهای سهتایی که چند سال پیش باب شدند و بعد از مدتی، حرمتشان شکست و دیگر صرفاً تصویری زیبا در سه قطعة جداگانه و در عین حال، کنار هم چاپ میشد. در حالی که بهنظر من، باید تصویر جوری سهتکه شود که بخشی از مفهوم و ظاهر آن در یک بخش تمام شود و بخشی دیگر به بخش/ بخشهای بعدی منتقل شود. دقیقاً نمیدانم چطور بگویم که درست و کامل باشد؛ فقط میتوانم بگویم نمیشود فرتی هر تصویری را سه تکه کرد و انتظار زیبایی شناسانه از آن داشت.
یادمـآمدـنوشت: البته چون خیلی در نقد فیلم صاحبنظر نیستم، این امکان را دور از انتظار نمیدانم که بعدها به دانش و درکم اضافه شود و نظرم در این مورد تغییر کند.
دیدن اولین اپیسود Miracle Workers بهشدت مشعوفم کرد؛ مخصوصاً آن خدای پیر لاابالی که فقط دنبال نابودکردن زمین است و مرا یاد خودم میاندازد، وقتهایی که فکر میکردم پاککردن صورت مسئله بهترین راهحل است و لازم نیست برای حل مسئله خودم را بسابم. و البته مخصوصاًتر حضور دن دوستداشتنی در نقش فرشتهای منزوی که پتو روی سرش کشیده و در بخش استجابت دعا مشغول کار است. این بخش از بارگاه الهی بخشی تاریک و متروکه و بیسروصداست که فرشتة مسئول آن (دنیل ردکلیف) خیلی عشقی دعاها را پاسخ میدهد؛ آن هم نه همیشه مثبت و مطلوب. آسانها را با روش حوصلهسربر خودش مستجاب میکند که گاهی به تراژدیهای هولناکی هم ختم میشوند و کمی سختها و سختترها را به خود خدا حواله میدهد. داستان از جایی شروع میشود که فرشتهبانویی به این بخش منتقل میشود و در پی حوادثی، با خدا سر نابودی زمین شرط میبندد. بلی! خدا با سرخوشی نابودی زمین پس از دو هفته را بهعلاوة خوردن کرمی چاقوچله (کرم را فرشته باید بخورد، در صورت باخت به خدا) به داو میگذارد و از این شرطبندی خیلی هم مسرور است.
دلم خواست یکی از آخرین چاییهام را توی لیوان جادوییام بنوشم. لیوانم را عوض کردم و شستم و به نقشة غارتگر خیره شدم.
یادم باشد در طول روز، توی لیوان روباهیام آب بنوشم و مثلاً یک نوشیدنی در عصر یا حتی سرشب را در آن لیوان کپل پافیلی، که از مامانم کش رفتم.
ولی اژدها آلودگی صوتی فرااااوانی ایجاد میکند!
لابد آلودگیهای دیگرش هم به همین ترتیب است؛ ولی باید خواص مطلوبی هم داشته باشد.
کلاً دامبلدور حق داشت درمورد اژدهایان مطالعات ویژه کرده بود.
من اگر بودم، کارشناسی ارشدم را در زمینة اژدهایان میگرفتم.
جاروبرقی وسط هال خاموش است و منتظر تا بقیة مأموریتش را انجام دهد؛ تلویزیون روشن است چون فیلم هری پاتر و جام آتش دارد پخش میشود (الآن رسیده به ابتدای مرحلة مسابقة سه جادوگر) و همین که صدای شخصیتها و موزیک و سروصدای فیلم به گوشم میرسد قلبم را گرم میکند؛ چراغ اتاق وسطی روشن است تا یادم نرود در آن اتاق کار نیمهتمامی دارم و باید سروسامانش دهم (5 دقیقه هم وقت نمیبرد)؛ کیک دارچینی روی اپن آشپزخانه است و باید بلند شوم دمنوش اسطخدوس بگذارم؛ کاپکیکهای کاکاکوئی هم توی ظرفشان جا خوش کردهاند (امروز با همکاری توتوله دو جور کیک پختم ـبرای آنکه راضی شود مسئلة ریاضی و تقسیم حل کند) و سهم من سهتاست. از نیمساعت پیش هوس کردهام وبلاگ بنویسم و کلاً دلم برای این میز تنگ شده و برای همین، خریدهای واردنشده را هم توی تقویم کوچک نارنجی وارد کردهام و به گودریدز هم سرزدهام. ادامة کارهای اصلیام روی میز گوشة هال است و باید کمکم بلند شوم و از آشپزخانه شروع کنم و یکییکی این کارها را انجام بدهم و نهایتش هم بنشینم پشت میز هال و شاید هم آخرشب بخشی از فیلم یا یک قسمت از سریالی را هم دیدم (اینجای متن، نویسندگان خیلی قدیم چیزی مینوشتند؛ مثلاً «اللهُ اعلم» یا «تا خدا چه خواهد» یا چیزی شبیه اینها). البته به لحظات ملکوتی ضجههای ایموس دیگوری هم (در فیلم هری) نزدیک میشویم و .. میخواهم ننویسم ولی نمیدانم چرا کمی تپش دارم!
همة اینها به کنار، بدجوور دلم میخواهد کتاب هم بخوانم و این پانصدصفحهایِ جالب و سیاهسفید را زودتر تمام کنم.
کمیبعدترنوشت: فیلمش هم که ساخته شده (2017) (؟)! اخطار! عود مرض همیشگی تمایل برای دیدن فیلم کتابی که دوستش داری!
یکی دیگر از دلایلم برای دوستداشتن نویل آنجا بود که خیلی سریع داوطلب رقصیدن میشد
چند ساعت پیش، ناگهانی، یک صحنه از خواب دیشبم را یادم افتاد: جایی بودم که حالوهوای کلاس زبان را داشت و چیزی از دنیای هری پاتر به انگلیسی مد نظر بود و من 4 مورد در ذهنم جان گرفت و ... جالب اینجا بود که «طلسم» یا «عنصری جادویی» مد نظر بود.
چند ساعت بعد از بیدارشدنم، اتفاقی جادویی و مطلوب رخ داد و در پی همان اتفاق، الآن در جعبة نامه-برقیهام، چیزی به اسم «...جادویی» دارم!
بعداً، اگر سرنوشت صلاح دانست، بیشتر درموردش مینویسم.
همین که ماریلا کاتبرت دوره آزمایشی واسه آن میذاره، از بین اووون همه آدم، زاااارپ باید ریچل لیند سربرسه تا آن امتحان بشه!
قیافه ماریلا موقع اولین رویارویی های آن و ریچل (و البته دعواهای آن با گیلبرت بلاید) و واکنش های ماریلا منو یاد مک گونگال میندازه که تو کتاب ۵، بعد از دهن به دهن گذاشتن هری با آمبریج، بهش گفت: بیا بیسکوئیت بخور. منتها ماریلا شخصیت کنترلگر و در عین حال منصفی داره.
پاتریشیا همیلتون بههههترین و دوست داشتنی ترین ریچل لیند دنیاس. قیافه ش منو یاد آلن ریکمن میندازه.
از آن خوابهای جالب ماجرایی که نفهمیدم از کی شروع شد ولی طبق قرائن، مربوط به همان دم صبح است و احتمالاً تا حدود بیدارشدنم طول کشیده.
خواب دیدم کسانی که شاید خانواده سیریوس بودند (سیریوس واقعی نه، دوستم) پیشنهاد دادند برویم جایی. من هم گفتم هرجایی که شبیه هاگزمید و هاگوارتز باشد؛ بیشتر از پریوت درایو نمیآیم! (منظورم این بود انگار پریوت درایو را مرز بین دنیای واقعی و جادویی می دانستم ـچون هری عزیزم آنجا زندگی میکرد پس نشانی از جادو داردـ و من حاضر نبودم به جایی ماگلی بروم). بعدش یادم نیست چطور شد که یکهو رفتیم ... در خانهای بودیم کمی شبیه خانههای ایرانی و کمی هم خارجی. خانوادة دورزلی بودند و پررنگتر از همه ورنون بود که با لپهای گوشتالو و خندان خندان جلو آمد با من دست داد ولی هرچه دقت نکردم نفهمیدم آنچه به انگلیسی میگوید چه معنایی میدهد! سرم را که برگرداندم، انگار در خانة دیمیتری بودیم. دیمیتری بزرگ نشده بودع انگار در همان دوران راهنمایی مانده بود. اتاق بزرگی داشت که طبق سلیقهاش چیده بود و پر از کتاب. به انگلیسی به او گفتم تا حالا از کتابهای تصویرسازیشدة هری چیزی گرفته. پرسید: خیلی فرق دارد؟ گفتم: بهواقع نه.
در دستش کتاب با قطع بزرگ بود که مشخص بود مربوط به دنیای جادویی و دارای تصاویر زیاد است. شاید چیزی درمورد ورزشها و فعالیتهای دنیای جادویی بود چون روی جلدش، در زمینة سفید، تصویر چند دسته}ارو و رنگهای گروههای هاگوارتز بود. کسانی در چند متری ما حرف میزدند و دیمیتری با کمی دلتنگی و نگرانی گوشش به آنها بود. سعی کردم از نگرانی درش بیاورم، بدون آنکه به رویش بیاورم که متوجه شدهام.
خدا را شکر، برای حضور در صحنة بعدی خوابم لازم نبود از آن مکانهای دوستداشتنی «خارج» شوم! در واقع، هر صحنه جذابتر از صحنة قبلی بود مکانش. یادم است پشت پنجرة قشنگ اتاق نشیمنی ایستاده بودم که به خیابانی فرعی دید داشت. قرار گذاشته بودند ما جایی باشیم برای ملاقات با ...؟ یادم نیست. کسانی که دوستانمان بودند. ما چه کسانی بودیم؟ یادم نیست. فقط اینجای صحبتهایم دیگر صدای پرکلاغی را میشنیدم که به من پاسخ میداد و ابتدا خودش در دیدرس من نبود، ولی با هر جمله حضورش برام واضحتر میشد و رنگ میگرفت. از اینجا شروع شد که پرسیدم: حالا چرا کافهای بیرون از اینجا؟ خود اینجا آنقدر که باید، قشنگ است و جا دارد و ... دیگر دیدرس من در پشت پنجره همان خیابان قبلی نبود. یا نه، احساس میکنم در خانه جابهجا شده بودو الآن دیگر از پشت پنجرة دیگری به بیرون نگاه میکردم.پنجره مال اتاقی بود که دری به یک خروجی داشت. در باز بود و در خروجی میز و صندلی کوچک یکنفرهای چیده بودند که صندلیاش رو به اتاق بود و پشت به خیابان فرعی قشنگی (که شبیه بعضی تصاویر موردعلاقهام بود). آن خروجی منطقاً چیزی شبیه دری یا پنجرهای سرتاسری بود که رو به بالکن بزرگی باز میود ولی اینجا، خروجی آنقدر همکف بود که دیگر داشت جزئی از خیابان میشد. در عین حال آن میز و صندلی در خیابان نبودند و جزء خانه بودند. اما یادآور کافه پیادهروهایی بودند که بهنظرم آمد پرکلاغی داشت در صحبتش تلویحاً بهشان اشاره میکرد. بله، من از پنجره به بیرون نگاه میکردم که شامل کوچههای تودرتو میشد پر از ساختمانهای نهچندان بلند تمیز و بهسبک شاید 50-60 سال پیش با سقفهای نارنجی. و این ساختمانها همه کافه داشتند. حتی یکی از آنها پنجرهای داشت که از پشتش توی این خانه (که من در آن بودم) پیدا بود! در گوشة چشمم هم پرکلاغی در زاویة دید بود و به من پاسخی داد (یادم نیست چه جملهای بود) که من خودم سریع نتیجه گرفتم (نتیجهگیری ام را بلند برایش گفتم و او هم، بدون کلمهای یا حتی سرتکاندادنی، تأیید کرد) بله، با این همه ساختمان زیبا و کافههای خوب، حیف است آدم قرار دوستانه را بیرون نگذراد و به یکی از آنجاها نرود.
شاید برگرفته از فیلم مستند سرشبی بود که جملهای هم از مرحوم مسکوب درمورد مرگ نقل کردم. خود جمله عیناً یادم مانده (چه عجب!) که «به این نتیجه رسیدهام که آدمی با مرگش چیزی را نمیشناسد فقط خود را به دیگران میشناساند» و البته نمیدانم آن مرحوم چنین نقلقولی داشته یا نه ولی داشتم توی خواب برای مفهوم این جمله دنبال شواهد عینی میگشتم که آیا کسی را بهیاد دارم که با مرگش خودش را به من شناسانده باشد...
نکتة پایانی هم این بود که پشت پنجرة رستوران روبهرویی یادشده، چند نفر نشستند که یکیشان چهرهاش واضح بود. گویا او هم بهاندازة من کنجکاو بود «این»ور پنجره چه خبر است. حتی تا آن حد که پنجره را گشود تا صدای ما را بشنود. همان لحظه، من داشتم چیزی میگفتم که جملهام به چیزی شبیه این ختم شد: فایدهای ندارد ... و او، انگار مثل آن قدیمهای من، فال گرفته باشد و در دلش نیت کرده باشد بعد پنجره را باز کرده باشد تا چیزی بشنود در پاسخ نیتش، و حرف من ناامیدش کرده باشد. چون چهرهاش درهم شد و کناریاش که پنجره را بست، شکایتی نداشت.
داشتم به زخمهای دامبلدور فکر می کردم که چرا هیچ وقت ترمیم نشدند!
«زخم ها روزی به کار میان»
از هری برای همین خوشم می آید؛ چون نه مثل پدرش و سیریوس بیش از حد کله خر بود که عزیزانش را خون به دل کند و نه مثل دامبلدور عشق برایش نقطه ضعف بود که نتواند با واقعیت کنار بیاید. وقتی کارش را انجام داد اثر زخم پیشانی اش از بین رفت.
زخم های خاص!
موارد بالا زخم های خاص محسوب می شوند. بعضی موارد هم مثل آنچه از حضور در اتاق مغزهای وزارت سحروجادو روی بدن رون ماند، اثر شکنجۀ بلاتریکس روی دست هرماینی و جملۀ معروف آمبریج پشت دست هری خاستگاه دیگری دارند. نشانۀ همراهی با دوستان و تلاش برای رسیدن و به هدف و .. هستند.
همین الآن جمله ای را خواندم؛ اتفاقی:
از زخم پیشانی هری اثری نبود جایش خوب شده بود.
داستان هری با زخم آغاز میشود، زخمی که مکگونگال مهربان نگران اثر آن است:
آلبوس! میشود برای آن کاری کرد؟
و دامبلدور شوخ شیطان نکتهسنج میگوید:
زخمها روزی بهکار میآیند.
زخم هری مأموریتش تمام شد. هری تکلیفش را با گذشتهاش (زخمش/ بار روی دوشش) روشن کرد، و زخم محو شد. این جادو و دور از واقعیت نیست. مسئله به همین سادگی است. چیزی که شاید دامبلدور نتوانست بهدست آورد. برای همین آن تصویر را در آینة آرزونما میدید و شاید، شاید برای همین ،در ادامة جملة بالا، به مینروا گفت:
من خودم زخمی روی زانوم دارم که شبیه نقشة مترو لندن است.
آیا این هم از شیطنتهای کلامی او بوده؟ درست است که احتمالاً کسی پاچة شلوار آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور را بالا نزده تا مطمئن شود، اما بینی شکستة ترمیمنشدهاش بهوضوح درمورد رابطة او با گذشتهاش میگوید.
دمصبحی خواب میدیدم؛ جایی شبیه خانه بودم ولی فضاش کاملاً فرق داشت! دارم به آن فکر میکنم ولی فقط چند تصویر کمرنگ پارة شبیه توری زهواردررفته در ذهنم تاب میخورد؛ آن هم در گوشة ذهنم! انگار جلو یکی از درهای مغزم توری را آویخته باشند و با باد هی بیاید تو و هی برود بیرون. برای همین، از همان هم چیز دندانگیری بهدست نمیآید که بتوانم توصیف کنم. فقط ملافة سفید روتختی یادم است و انگار صدا و چهرة کسان دیگری هم وجود دارد ...
ماجرا از جایی آغاز میشود که عزم کرده بودم بروم نمایشگاه کتاب. انگار روزهای آخر بود و من هنوز مطمئن نبودم کار کاملاً لازمی باشد ولی قسمت لازمدانستنش چربید و راه افتاده بودم. از جلوی در نمایشگاه خوابم پررنگ پررنگ میشود. خوشبختانه محیط نمایشگاه خوابم با واقعیتش خیلی فرق داشت؛ پر از کاجهای بلند قدیمی و پله و بالا پایین بود عین دانشگاه شهید بهشتی. اما خب ساختمانهاش شیکتر بودند. ساختمانهای نوساز جدی با سقف بلند و کف سرامیک صیقلی تمیز و فضاهای خیلی خیییلی بزرگ، آنقدر که شلوغی و تعداد زیاد بازدیدکنندهها در آن به چشم نمیآمد (البته خب شلوغیش هم در حد نمایشگاه واقعی نبود). خیلی عجله داشتم بروم به غرفة تندیس. غرفه که چه عرض کنم؛ سال بزرگی به آن اختصاص داشت و ورودی بزرگ خاص و مجزا با درهای بزرگ شیشهای و میز بزرگی شبیه پذیرش و ... عجیب و دوستداشتنی و رسمی. صدای خانم اسلامیه هم میآمد که جایی در پیچوخم قفسههای تمیز و بزرگ کتابها داشت کتاب امضا میکرد و با نوجوانها حرف میزد. یادم است که باید چند کتاب هریپاتری میخریدم. چیزهایی که جدید بودند و بهشدت به دنیای جادویی ربط داشتند. از صدای نوجوانها میشنیدم که با نخواندن آن کتابها انگار از این دنیا عقب مانده بودم و باید فوراً این مطالب را میخواندم تا فاصله جبران شود و .. چیزهایی که بیشتر به دنیای فیلم موجودات شگفتانگیز مربوط بود و شخصیتهای جدید. یکی از کتابها که بهشدت نظرم را جلب کرد کتابی بود با عنوان تقریبی بهترین راه خندهدرمانی. البته این خنده درمان نبود؛ خودش بیماری بود و از نوع جادوییاش. گویا در کتاب راههای درمان این خندة بیمارگونه را توضیح داده بود و شاید اصلاً همین موضوع بستری برای داستانی جدید و هیجانانگیز بود ... بیمار هم دختری نوجوان بود. حدود 3 کتاب خیلی لاغر و کوچک برداشتم که قیمتشان شد 75هزار تومان! (این 75هزار تومان به ماجرای واقعی دیروزم مربوط میشود که مجبور شدم بپردازم. با اینکه از خریدش راضیام و واقعاً ضروری است، گویا هنوز مثل خوره در انزوای مغزم ... فلان و بیسار!). تازه، صندوق را برای پرداخت فراموش کرده بودم و برای اینکه عجله داشتم زودتر کارم را در آن فضای بسیااااااااار بزرگ و درندشت انجام بدهم، یکهو وسط سالنها یادم افتاد باید برگردم و حساب کنم و بعدش .. اما چیزی مرا به پیش میراند. خدا را شک نیروی راستاندیشی بود و قصد علافکردنم را نداشت چون صندوق دیگری همانجا بود که میشد کتابهای تندیس را حساب کرد. روی عطف یکی از کتابها هم چیزی نوشته بود که مرا یاد این شخصیت کارآگاهی جدید مخلوق رولینگ میاندازد که گویا سریالش هم ساخته شده و ... .
بعدش دیگر یادم نبود کجاها باید میرفتم! هی فکر کردم که برای چه پا شدم آمدم نمایشگاه و در همان حال قدم میزدم. دستم تو جیب راست مانتوم بود که لیستی نامطمئن پیدا کردم از جاهایی که باید میرفتم. ولی خب با تردید باید اقدام میکردم چون چیزی این میان برایم جا نیفتاده بود. اینکه در آن جاها من دنبال چه چیزی باید میبودم؛ از کتاب گرفته تا آدم! بالاییکی از راهپلههای سنگی محوطه، رو به پایین میرفتم که به سمت چپ پیچ میخورد و چشماندازم به ردیف کاجهای بلند خوشفرم ختم میشد که از چپ به راست تا ناکجا امتداد داشتند و ساختمان پس پشتشان را پنهان میکردند. وقتی پایین رفتم، دیدم ساختمان بزرگ بسیار اداری است که آن را برای فیلمبرداری قرق کردهاند. پرویز پورحسینی که خیلی دوستش دارم جلو در شیشهای یکسره و بزرگ آن، در داخل ساختمان، رفتوآمد میکرد و گویا زمان استراحت بین دو صحنة فیلمبرداری بود. با خوشحالی و بهقصد مزاحمکارشاننشدن پیش رفتم. هنوز بیرون ساختمان بودم که دیدم تعدادی جمع شدهاند و حتی داخل ساختمان رفتهاند و دارند با عوامل عکس میگیرند. بیرون ساختمان، سمت راست آن، به تنة کاجی تکیه داده بودم و منتظر بودم خلوت شود ...
چند لحظه بعد خوابم تمام شد و بالطبع کتابها هم ناخوانده ماند!
داشتم فکر میکردم اگر همهچیز عادی بود و ممکن بود و ... دوست داشتم چه ملکسیونی [1] داشته باشم.
اولین و هیجانانگیزترین چیزی که به ذهنم رسید «خانه» بود. اولش میروم سراغ چندین خانة بزرگ زیرشیروانیدار انباریدار نیمهتاریک یکهافتاده بین درختان. البته نه خارج شهر. دقیقاً وسط قلب یک شهر مطمئن پیشرفته. طوری که از هر طرفع بعد از یک پیچ، برسی به خیابانهای نیمهشلوغ و آدمها.
بعدش خانهای که مارتین ادوم در سریال لجند اجاره کرده. با آن نقشة پیشبینیناپذیرش!
بعدش خانة شرلوک در سریال المنتری با آن خیابان قرمز، کرم، نارنجی و برگهای درختان پیر در پیادهرو.
گرینگیبلز حتماً حتماً.
خانة مهدکودکی در یکی از شهرهای بچگیم.
خانة مهندس توکلی در آن یکی شهر کودکیم.
خانهای در یک کوچة بنبست قدیمی که کلاً توصیف ترانة «کوچه» از داریوش جان باشد.
خانهای در هاگزمید.
فعلاً همینها!
[1]. ملکسیون اشتباه تایپی است. ولی از آنجا که «ملک» اولش به متن من ارتباط مستقیم دارد، وقتی متوجه شدم تغییرش ندادم. از آن سهوهای دوستداشتنی است!
یه نگاه به عکسای پست های اخیر انداختم ...
یادم افتاد یه زمانی ، در دوردست ها ، نگرانی عمده م این بود که آیا بالاخره یه روزی میرسه که من دست از دنیای تخیلی ، خیالات ، خیالبافی ، اجرای نقش در زندگی های موزای و همزمان ، ... بردارم یا نه ؟
همیشه به خودم امید میدادم بالاخره تو یه سنی آدم جدی تر می شه ، اصن جدّی می شه .. شروع می کنه یه جور دیگه دنیا رو دیدن ، مثلا وقتی وارد جامعه شد ، وقتی کارمند شد ، .. یه سنّی رو برای خودم در نظر می گرفتم که مثلا از اون به بعد دیگه امکان نداره آدم اینجوری باشه . اون سن و سال میومد و من همچنان همون جوری بودم و یاد توقعم برای این تغییر می افتادم و باز یه مرز جدید تعیین می کردم ..
الآن اما یه لحظه یادش افتادم ، یاد انتظار جدی و غیرممکن دوردست برای خودم .. دیدم الآن عیــــــــــــــــن خیالم نیس که اون اتفاق بیفته یا نه ! مهم نیس ، تازه یاد گرفتم چجوری زندگی کنم :)
هم ذات پنداری یا «میــو» و زهـرمـار !!
تو زمانهای مختلف که کتابهایی رو می خوندم و در اونها نویسنده ها از خودشون و عادات و احوالات شخصی شون گفتن ، پیش اومده که شباهت هایی بین خودم و بورخس ، مارکز ، فُن گات و ... پیدا کردم :پی
یه شباهت مهم دیگه که همین الآن بین خودم و یه شخصیت ویژه یافتم اینه که : علاوه بر شلخته بودن و الکی خوش بودن ، من و پاتریک دوتاییمون حال و حوصلۀ گربه مُربه نداریـم !!
* وقتی پاتریک لنگه کفششو پرت می کنه تو حلق گربه هایی که دارن شب زیر نور ماه آواز می خونن و میو میو می کنن و میگه : « میو و زهرمار » !
خب من که سندباد م و قالیچۀ پرنده م که دارم ؛
اگه یه چراغ جادو و غولشو هم داشتم که گاهی اوقات تو بعضی کارام بهم کمک کنه خیلی عالی می شد ! فکر کنم سفر بعدی م باید به سمت سرزمین ..... باشه تا چراغه رو پیدا کنم .
* البته من بیشتر دوست دارم یه « دابی » داشته باشم به جای اون غوله ! :)
الآن می بینم مدتیه " سنـسا " رو هم دوست دارم .. خیلی بیشتر از حدی که فکرشو می کردم !
* این خون « استارک » ها خیلی قدرتمنده ؛ نمیشه از دوست داشتنشون گریزی داشت :)
قدرت بارز و وجه افسانه ای پنهانی اژدها رو دارن ، ولی با خضوع تمام ، نشانشون « دایرولف » ِ <3
نه تنها { کتابا و داستان هایی که با جمله " تمام روز باران می بارید ... " } شروع می شن ، دوست داشتنی ن ...
فیلم هایی م که با بارش بارون شروع می شن یه حس خاصی درشون هست .. مخصوصا که با یادآوری خاطرات قدیمی و صدای بغض آلود لرزان یه آدم مسن همراه باشه :)
انقدر این روزاااا فیس بوک بازی می کنم ، دیگه یاد وبلاگم نمی افتم . فقط وقتایی مث حالا که واقعا دلم براش تنگ میشه میام سراغش . اما همیشه م چیز مناسبی برای اینجا نوشتن نیس ؛ یا بوده و چون امکان نوشتن نبوده ، قهر کرده رفته .
اصن بلاگر جدی ، فردی قابل تحسینه ؛ کسایی رو می شناسم که فیس بوک دارن اما وبلاگشون براشون حرف اولو می زنه . نوشته هاشون ارزش بلاگ شدن داره ؛ عمق داره ، معنا ، برخاسته از تجربه های شخصی ، ...
بعضیام زندگی شون مث همین قضیۀ « بلاگ و فیس بوک » می مونه ؛ بدون فکر زمینۀ استفاده شونو عوض می کنن . وقتی میری فیس بوک می بینی همه چی سریع و به همون نسبت سطحی شده ؛ نوشته ها کوتاه و کوتاه تر ؛ بیشتر در جهت مسخره بازی و شوخی با این و اون ، جک درآوردن برا همه چی ، البته نصف قضیه م اطلاع رسانیه ، « شـِـر کردن » اخبار داغ رسمی و غیر رسمی _ هرچند گاهی صداش درمیاد که فلان چی اشتباه و شایعه بوده و لطفا به اشتراک نگذارید !
اما زندگی کردن وبلاگی هرچی باشه واسه من یه معنی دیگه ای داره ؛ به حرمت نوشته هایی که سالهای پیش توی نت می خوندم و بارها بهشون فکر می کردم ، چیزای مهمی که لابه لای واژه ها پیدا کردم و نتایجی که بابت همراهی با جمله ها گرفتم .
* اما فیس بوک برای من چن تا جای تشکر باقی گذاشته : پیدا کردن بعضی دوستای دور و دیدن دوباره شون ؛ هرچند مجازی ، دوست شدن با آدمای مختلف که واقعا باهاشون تعامل انسانی و دوستانه داشته باشم ، و لذت بخش ترین کار فیس بوکی برام که گشتن بین آلبوم های عکس پیجای مختلف دوست داشتنی م و دیدن تک تک اون عکسا و ذخیره کردنشونه ... دقیقا وجهی از آرزوهای دووور و دراز بچگیامه که برآورده شده ؛ دیدن گوشه گوشۀ دنیا ! البته من دیدن و لمس کردنشو از نزدیک آرزو کرده بودم و دارم ؛ اما همین مجازیشم فعلاً _ میگما فععلا! _ غنیمته .
** آی روزگار ! برآوردن این آرزو رو بهم مدیونی :)
تا دَه سال پیش با دست نامه های بلند بالای چندین صفحه ای طولانی برای دوستام می نوشتم و با استفاده از تمبر و پاکت پستشون می کردم .. اینکه به مقصد برسن و وسط راه گم نشن _ معمولاً برای 10% شون این اتفاق می افتاد _ بعدم حساب می کردم فلان روز می رسه ... رسیده ... امروز می خوندش .. فردا پس فردا جواب میده ... تا فلان روز پست می کنه جوابشو ... این مدت توی راه ... فلان روز باید برسه !
تا 50% پیش بینیا درست از آب درمیومد و جواب نامه مو در روزهای موعود می خوندم و بازم قلم به دست می شدم !
بعدش پست الکترونیکی اومد تو زندگیم . اوائل بهش رغبتی نداشتم چون دوستایی که ارزش نامه نگاری داشتن ، ای میل نداشتن _ هنوزم نصفشون استفاده نمی کنن ؛ چون سرشون خیلی شلوغه و کار و بار اونقدر جدی و بیزنس میزنسی ندارن که ای- میل لازم بشن _ و خلاصه اینکه با دوستای اینترنتی معمولا میل بازی می کردیم . بعدشم این سرنوشت دوست یابی من به شکلیه که با هرکی دوست میشم یا دوستش دارم یا از هم دوریم یا بعدنا دووور می شیم ! تا چن وقت پیش خائن ماجرا خودم بودم ، یعنی هر چن وقتی یه بار شهرمو/ مونو عوض می کردم . اما پیش اومد واسم که یه مهرۀ دیگه غیر خودم جاش عوض شه .
بله اینجوری دیگه . همیشه قلم/ کیبورد لازم هستم انگار ، ولی این یه طرف ماجراس .
در کل خواستم بگم اون موقع ها با وجود استفاده از تکنولوژی قدیمی و هندلی نامه های دست نویس ، امید به دریافت جواب بیشتر بود انگار . امروزا که ای-میل میدی جواب گرفتنت با کرام الکاتبینه ! انگار « تکنولوژی و در خدمت بشر بودنش » یجور فریبناکی داره در خودش ، خود من مثلاً وقتی ای میل می گیرم 20% مواقع فوری جواب نمیدم . این فریب فوری بهم چشمک می زنه که : با یه کلیک میرسه دستش ... چه عجله ایه ؟ بعدنام بنویسی میشه خب !
در صورتی که اون طرف ماجرا همیشه تصور و حداقل ناخودآگاهش اینه که : برقی باید جوابو دریافت کنه .
اینه که دلم برا دوستم تنگ شده ولی انقد سرش شلوغه که تکنولوژی هم نتونسته کاری براش انجام بده .