امروز اتفاق خوبی افتاد که حاصل یکی از تلخترین اتفاقهای زندگیام بود. نمیتوانم بگویم واقعاً اتفاق خوبی بوده چون زمینه و تبعات ناخوشایندی داشته و دارد، هنوز تمام نشده و بهتر است بگویم یکی از گرههای اصلی ماجرا باز شده ولی خود من میدانم این گره اصلی نیست. گره اصلی بهشدت کور شده و نخ اصلاً همانجا گسسته و دریده شده و اصلاً نمیشود کاریش کرد. عجیب است که من به زمان و جادویش خیلی معتقدم اما چنان در چاه تاریک این قضیه افتادهام که نمیتوانم سررشتههای ایمانم را پیدا کنم.
از سر از خاک بیرون آوردن هیولاهایم هم هیچ پشیمان و ناراحت نیستم و همین بیشتر اذیتم میکند. فقط از این سقوط شخصیتیام لذت میبرم و خودم را هم سرزنش میکنم ولی مواجههی خوب و مؤثری با هیولاهام ندارم و حتی پذیرششان را هم بهخوبی انجام ندادهام. برای همین گاهی به خودم هم ناخن میکشند.