نخ‌های رنگی زندگی من

بیشتر از هر چیزی، از دست‌هایم سپاسگزارم و انگار بهشان وابسته‌ام. حتی ترس ازدست‌دادنشان را ندارم چون کلی خاطره‌ی خوب با هم داریم؛ از آفرینش‌ها و کمک‌ها و تحمل‌کردن‌هایمان، کنارزدن سنگ‌ها و موانع سر راه و...فکرکردن به اینکه آخروعاقبت این رابطه‌ی عاشقانه‌مان به کجاها می‌رسد برایم بسیار هیجان‌انگیز است؛ نمی‌دانم چه سرزمین‌های هنری و واژگانی و ... را قرار است باز هم کنار همدیگر فتح کنیم و چه سخت و آسان‌هایی را از سر بگذرانیم.

ـ چندین متر نخ خریده‌ام دیروز؛ نخ‌های رنگی!

Nunca te has preguntado por qué las venas se marcan en tus manos ...


ایتالیایی اصیل

ـ حدود یک هفته‌ی پیش، فیلم Made in Italy را دیدم و وای وای! توسکانی زیبا! بازی لیام نیسن هم عالی بود!

یکی از جذاب‌ترین لحظاتش وقتی بود که رابرت روی ایوان نشسته بود و منظره‌ی آسمانی پشت سرش را، چشم‌بسته، برای پسرش شرح می‌داد. بعد هم، آن اتاقی که شده بود آلبوم خاطرات گذشته و برخورد پدر و پسر خیلی خوب بود. خود خانه و حیاط وسییییعش و آن دریاچه‌ی کنارش هم دیگر خودِ خود بهشت!

فیلم، با همه‌ی عاطفی‌بودن و قدری اشک‌انگیزبودنش، در دسته‌ی کمدی قرار گرفته و الحق که از پس همه‌چیز نسبتاً خوب برآمده. جمعه هم دوباره دیدمش و امروز صبح هم دقایقی از آن را؛ تا اینکه فهمیدم نسخه‌ی احمقانه‌سانسورشده‌ی آن است! ای تو روح کج‌سلیقه‌تان که نمی‌دانید کجا را چطور ببرید!

ـ مدیچی‌های قشنگم هم رو به اتمام‌اند. با این وضعیت کرونا، مشخص نیست کدام سریال‌ها معلق‌اند و کدام‌ها تمام شده‌اند و .. مثلاً فقط یک اپیسود از فصل سوم لی‌لا و لنو گویا ساخته شده!

گزارش لامایی کوچک در پیچ‌های ماچوپیچو

ورزشم نسبتاً نامنظم شده اما پیاده‌روی‌های اجباری (و نه ناخوشایند البته) بیشتر. زانوی راست هم کمی کرم می‌ریزد که امروز به نتیجه رسیدم چیز خاصی نیست و با توجه و بی‌توجهی متناوب، خودش به راه می‌آید.

کتاب نمی‌خوانم؛ گاهی جلوی تلویزیون و با دیدن سریالی آبکی یا فیلمی اتفاقی و جالب (مثلاً بخشی از هری پاترها یا The Young Messiah و...) کمی پانچو می‌بافم.

سریال جدیدی که کوچولوکوچولو می‌بینم  Tales from the Loop است و البته مدیچی عزیزم که فصل سومش آمده. ریبا و فرندز و تئوری بیگ‌بنگ و حتی دو دختر ورشکسته هم همچنان جسته‌گریخته و خیلی پخش‌وپلا سرجایشان‌اند و حالم را خوب می‌کنند.

«بگویم»نوشت: کتاب دیگری از نویسنده‌ی جدید دوست‌داشتنی‌ام خواندم که خیلی کم‌حجم و گوگولی است به نام مردی که بطری‌های اقیانوس را باز می‌کرد.

کارهای جدی و روزانه هم سر جایشان هستند و ... «زیاده عرضی نیست که دارای ارتفاع نباشد» [1].

[1]. بخش انتهایی شطحی قدیمی از احمد عزیزی.

هوا؛ حال‌وهوا

دقت کردم، بین ماه‌های سال و هر فصل، آن دومی‌ها ـمیانی‌ها‌ـ را بیشتر دوست دارم؛ برایم خاص‌اند.چرا؟ نمی‌دانم. دلیل منطقی ندارد. شاید به‌دلیل مسائل عاطفی یا شاید هم چون قله‌ی هر فصل است در نظر من، ... .

ــ البته در شمال، کل بهار لحظه‌به‌لحظه تارهای قلبم را می‌نوازد؛ دقیقاً تا همان دمی که دمِ گرمای تابستان با چشم‌های پرتقالی‌اش می‌رسد.آن‌وقت انگار ورق برمی‌گردد و پرت می‌شوم در رخوتی مرطوب و چسبناک و ماکوندووار.

ــ البته‌ی دوم: این وضعیت جذاب در «ب» دوم برایم پیش آمد. یکهو دیدم ئه! عجب بهار برایم فرق دارد و انگار آن همه‌ی کسانی که در زیبایی‌اش و همه‌ی خوبی‌هایش قرن‌ها کلامی گفته بودند حق داشتند و اصلاً هم کلیشه‌ای نشده و ... در یک بهار، انگار دوباره متولد شده بودم.

«اگر از احوالات این‌جانب...»

بله، دیروز چیز خاصی از آسمان نبارید جز قدری گرما... و خوب، بله؛ باید عرض کنم ذرات معجزه‌گونی در هوا جاری بود و می‌شود عنوان «بارش شانس و خوش‌وقتی» را به آن اطلاق کرد. به هر صورت، طبق قرارمان، رفتیم چشم بازار را دربیاوریم که چشم خودم در بازار درآمد! از آن همه بافت و رنگ و قشنگی در دنیای پارچه‌ها البته! احتمالاً در یکی از زندگی‌هایم کارخانه‌ی پارچه‌بافی دارم و بعضی شب‌ها مرا، مست و لایعقل، از بین توپ‌ها و عدل‌های به‌هم‌ریخته‌ی پارچه جمع می‌کنند و کسی هم صدایش را درنمی‌آورد چون خوبیت ندارد نقطه‌ضعف‌های رئیس برملا شود!

خرید کردیم ولی من نتوانستم برای خودم چیزی انتخاب کنم؛ همه‌شان را می‌خواستم و خودم را تنبیه کردم تا زیاده‌خواهی‌ام فروکش کند. از طرفی، مدل‌هایی که در نظر داشتم در ذهنم با پارچه‌های مطلوبم خیلی راحت جور درنمی‌آمدند و بعد از چند ساعت، فهمیدم چکار کنم بهتر است. هنوز هم درمورد رنگ شک دارم! دست‌کم باید دو یا سه رنگشان را بگیرم تا شکّم برطرف شود!

خداوندا! خودت شک و آز و ولع مرا برطرف کن! فکر می‌کنم این‌طوری یک‌جوری است!

با صدای مرغان دریایی

این عکس را خیلی دوست دارم چون یک تصویر سوررئال عجیب است که داستانش در تمامی اجزا جاری است و در عین حال، می‌شود دو جزء را از هم جدا کرد و باز هم در آن‌ها داستانی یافت.

عشق و رنگ

Related image

رنگ گوشته‌ی آلوی شکافته، آن بخش قرمزـ بنفش نزدیک به پوست که در زرد انبه‌ای آن پخش و با آن ترکیب می‌شود، از محبوب‌های من است.

ــ در کل، از رنگ‌های ترکیبی خیلی خوشم می‌آید؛ مثلاً قرمز مورد علاقه‌ام آن بخش عمیق قرمزی است که در مرز ترکیب با مشکی قرار می‌گیرد و کمی چرک می‌شود. مثل بافت پارچه‌های تافته که تلألوهای متنوعی دارند. برای همین، در انتخاب یک رنگ ساده و تنها معمولاً دچار مشکل می‌شوم.

«گر تیغ بارد...»

دارم یک موزیک آرام گوش می‌دهم از کانال ژوزه و پس‌زمینه هم غرش نه‌چندان دوردست رعد است و چک‌چک مقتدرانه‌ی قطرات باران روی چیزی که از کانال کولر صدایش تا این پایین می‌آید.

ـ بله، قرار بود امروز با مامی برویم بازار و خرید ضروری داشتیم و من بعد چندیییین روز بر کرم «تو خونه بمون، بعدنم می‌تونی بری، حالا چه عجله‌ایه» پیروز شده بودم.

یعنی قرار است نروم؟ فکر نکنم! الآن کک « از آسمون سنگ هم بباره باید بریم و چندتا خوشکل پیدا کنیم واسه خریدن» افتاده است به تنبان ذهنم.

بله آهنگ قشنگی است، مرسی دوستِ ژوزه!

اژدهای خودخواه من

استشمام بوی دانه‌های هل، بوووخووصووووص هل کوبیده، یک‌تنه امید به زندگی را چندده‌درصد افزایش می‌دهد.

ـ دوست دارم بعضی رایحه‌های طبیعی به صورت عطر و ادکلن وجود داشته باشند اما درمورد بعضی رایحه‌ها، دلم می‌خواهد فقط خودم ببویمشان؛ در خلوت خودم و در آن لحظات به هیچ موجودی شریکشان نشوم.

لی‌لاک شبیه لوناست

آخرررررررررشب، همان ساعتی که روح‌ها آزاد می‌شوند، بیدار بودم و داشتم لی‌لاک و دوستان شفافش را درعمارت تسخیرشده‌ی اسکالی همراهی می‌کردم. یکی از اپیسودهای Dublin Murders داشت پخش می‌شد که خیلی دوستش داشتم. بیدار ماندم و در کانال 1+ و 2+ هم دوبار دیگر تکرارش را دیدم (هم‌زمان با خواندن کتاب). اگر از این اپیسود سریال از من امتحان بگیرند، 20 می‌شوم!


کتاب لی لاک اسکالی و خانه ارواح

از دوبلین به برلین [1]

خدا را شکر که فقط یک فصل کوتاه بود و تمام شد و نباید نگران این باشم که بقیه‌اش کی می‌آید و بالاخره چه می‌شود و...

اما دلم پیش دوتا قهرمان گوگولی سریال ماند! حالا باز کساندرا عاقبت‌به‌خیر شد انگار ولی رابرت چه؟ چه بود و چه شد!

1. لکسی چه؟ چطور نام مستعار «لکسی» لو رفت؟ شاید فقط شیطنت آن دختر جوان وحشی‌صفت بود!

2. ماجرای دوستان آدام چه؟ لابد گرگ خوردشان! استخوان‌هاشان چه؟

دانلود سریال Dublin Murders 2019 قتل های دوبلین با دوبله فارسی 2 ...

باز من «خوشکل» پیدا کردم!

سریال قتل های دوبلین

[1]. «برلین»؛ اشتباه من درمورد نام سریال.

یادداشت مربوط به 6 خرداد 99

از شوخی‌های بامزه‌ی ابر و باد و رفقاشان

مرض دارید یک وقت‌هایی فیلم بامزه با هنرپیشه‌های جذاب پخش می‌کنید که من قصد شیرجه‌زدن در کار و زندگی‌ام را دارم؟ مرض دارید؟

راه‌حل: پیدایش کردم برای دانلود

ضدحال: وقت دیدنش همین ساعت از همین روز بود، من می‌دانم!

Destination Wedding | Forum Cinemas

کیانو ریوز خل‌بازی درمی‌آورد و وینونا رایدر، چقدر هرچه می‌گذرد خوشکل‌تر می‌شود!

یک بهشت‌ـ برـاوـ حلالی پیدا شود به این مرد بگوید: ریشت را بزن، موهات را هم از توی صورتت جمع کن!


دانلود فیلم Destination Wedding 2018 - ❶دارک مووی سایت دانلود ...

چرا دوست  داری شبیه لوزی‌ای باشی که دچار یأس‌فلسفی شده، ولی همچنان به کار برای هالیوود ادامه می‌دهی؟ لااقل پاشو برو برای کمپانی دیگری کار کن که کسی امکان و اجازه‌ی اخلاقی انتقاد از ظاهرت را، در این حد هم،‌ نداشته باشد! نظم کائنات را بر هم نزن، بودای کوچک!


در اسپانیا برای اسپانیا گریستم

روز خلاصی بین دو مشغله‌مندی است! البته دو کتاب برای بررسی عجله‌ای دارم و چندین ساعت وقت می‌گیرد اما چندین بار را به مقصد رساندم و هین هین [1] رفته‌ام سراغ تحویل‌گرفتن بعدی‌ها.

آسمان از پنجره‌ی من عجیب و جادویی و هیجان‌انگیز است؛ بعد از بارشی درشت و پرسروصدا، شلوار طلایی‌اش را بالا کشیده ولی بازم هم نرم‌نرم می‌غرد. بیشتر آسمان خاکستری کمرنگ است و آن ته، روبه‌رو، سفید خاک‌گرفته. بالای سر مزرعه‌ی آموزشی، بین این خاکستری‌ها یکهویی سفید پنبه‌ای سه‌بعدی و حجیم است از ابر و حفره‌ای به آبی پس‌ِ پشتش باز شده که دلم می‌خواهد هرطور شده از آن بالا بروم و همه‌چیز را در این پهنه‌ی پایین‌تر از خاکستری ترک کنم. دوست دارم بعد از مردنم روحم چنین مسیری را بپیماید (بعد از 120 سال!). از گوشه‌ی سمت راست حفره‌ی قشنگ، پاره‌ابرهای خاکستری جذابی آویزان‌اند و آن‌قدر این بخش از آسمان نزدیک به نظر می‌رسد که، طبق آن کلیشه‌ی قشنگ قدیمی، می‌توانم دست دراز کنم و بگیرمشان. آن‌قدر زیباست که ناگهان یاد خواب دیشبم می‌افتم. خواب آن پس‌کوچه‌ی پرپیچ‌وخم که با کاشی‌های طرح‌دار محبوبم تزئین شده بود. در خوابم هم داشتم به زمان هواپیماسواری فکر می‌کردم که گم شده بود و اصلاً یادم نمی‌آمد. کرونا هم توی خوابم بود و در قالب چند زامبی اسپانیایی، که سرفه می‌کردند، سر گذاشت دنبالم. ولی با پناه‌گرفتن در فروشگاهی بزرگ و با استفاده از سبدهای خرید چرخدار، جلویش درآمدم. بعد هم ماجرای بستنی‌های اسکوپی، که داشتند آب می‌شدند، در اقامتگاهمان و... دیگر زمان بازگشت بود.

راستی، چرا همیشه گریه‌کردن توی خواب‌هام این همه لذت‌بخش و گواراست؟ دارم مشکوک می‌شوم نکند توی این مورد هم خوش‌اقبالی ذاتی‌ام پارتی‌بازی کرده؛ مدت‌هاست در بیداری گریه نکرده‌ام (مگر برای آهنگ Llorona با صدای آنخلای جذابم و آن بازآفرینی ربنا با سنتور که چند روز پیش گوش دادم)؛‌آن‌ها هم اشک‌های بی‌اختیار بوده‌اند و کوتاه و آرام. لابد دل فورچونایم برایم سوخته و گااااهی در خواب این عطیه را با این لذت به من می‌بخشد.

بله، عزیز دلم همین که من قصد بیرون‌رفتن دارم دوباره تنگش گرفته! جیشت را بکن، دیرتر می‌روم.

[1]. صدای اسبم است.

در مزایای یار پیش‌ترـمذمت‌شده

در دوران تعطیلی آرایشگاه‌ها، بعد از سال‌ها، مجبور شدم دست به دامان کرم‌های کذایی شوم. نتوانستم خودم را راضی به استفاده‌ی سریع آن بکنم و به‌طبع، چندین روز طول کشید تا دست‌به‌کار شوم؛ حتی با وجود شباهت بسیار نزدیکی که به ببعی‌های محبوبم پیدا کرده بودم.

و آقا! چه تصویر رشک بهشتی! الآن از پوستم بیشتر از مواقع معمول راضی‌ام. البته چون در چنین مواردی شل‌دست و سرعت‌حلزونی‌ام، از موعد مقرر بیشتر روی صورتم ماند و سوختگی خفیف و ابتدایی‌ای داشت شکل می‌گرفت که با ژل علوعه‌وع‌راع و کرم افترفیلان به دادش رسیدم. ولی تا چند ساعت اژدهایان کوچکی زیر پوست صورتم خانه کرده بودند.

امروز هم، بعد از اینکه با ابزار ننه‌قمری صورتم را لایه‌برداری کردم (همان شستشوی مفصل خودمان) احساس کردم «به‌به! چه پوستی!» همین باعث شد بروم سراغ شیشه‌ی عسل و صورتم را عسل‌آگین کنم (یاد موگلی افتادم و خدا را شکر کردم بالو کنارم نیست).

خلاصه اینکه کرونا، بعد از بازگرداندن دلفین‌ها و عروس‌دریایی‌ها به کانال ونیز، به من پوستی هدیه داد که، تا یادم می‌آید، این‌چنین تحسین‌برانگیز از دید خودم نبوده است. خب البته دوران کودکی و نوزادی‌ام یادم نیست که انسان بهترین پوست دوران زندگی‌اش را دارد!

شاید ایده‌ی بدی نباشد که حتی بعد از کرونا هم زمان‌های آرایشگاه‌رفتنم را کمتر کنم. ولی معجزه‌ی نهایی با شکوفاشدن امکان کوتاهی مو شکل می‌گیرد، شاید هم به ابروهای زیبا و مرتب و جادویی مربوط شود! باید دید. من که منتظرم.

بروم عسل‌ها را بشویم تا زیر پاهایم باران چسبناکی نباریده!

گزارش فرانسوی

قرار است فیلمی بیاید (کی؟ خدا می‌داند!) با بازی خاوی‌یر باردم و تیموتی خان!

فیلم دیگری هم هست که کارگردان هتل بوداپست ساخته (نمی‌شناسمش؛ چون دیبا دوستش دارد، برای من هم قرار است مهم شود) و تیموتی و سرشای خوشکل در آن بازی می‌کنند. یکی دیگر هم بود! آها، آدرین برودی! (رفتم تقلب کردم، یادم نیامد خداییش)!!!


The French Dispatch First Look: Wes Anderson Pulls Off a Big ...

باز هم قشنگی‌ها

و خندیدنت
دسته‌ی کبوتران
سپیدی
که‌ به یکباره
پرواز می‌کنند...!

ــ غلامعلی بروسان

پروتوتروف جان این شعر را نوشته بود و بعد هم گفته بود:

«بروسان درمورد طرف می‌گه که خنده‌ش انگار آزاد شدن دسته‌ی کبوتران سپید و اینا بوده، خو معلومه آدم عاشق همچین خنده‌ی لطیفی می‌شه. من خنده‌م آزاد شدنِ دسته‌ی اسب‌های وحشیِ در حال سُم کوفتن و شیهه‌کشیدنه.»

خواستم برایش بنویسم: «این مدل خندیدن که خودت تشبیه کردی هم جذابیت خودش را دارد و قشنگ است!» لینک ناشناس نداشت فعلاً. شاید کائنات این را برساند دستش.


ــ خب، عرض کنم که اول‌صبحی خبر رسید نویسنده‌ی گوگولی‌‌ام در هفتادسالگی از دنیا رفت. فردی شاید به‌گوگولی‌ای ژوزه مائورو جان! کاش دست‌کم بر اثر کرونا نمی‌مرد! لوئیس سپولودای جوجه‌مرغ دریایی! چقدر دل گربه‌ی باشرف بندر می‌گیرد وقتی این خبر را بشنود! تازه، چند ساعت بعدش هم خبر رسید مترجم مهم‌ترین کتاب ایزابل در ایران از دنیا رفته! البته در 79سالگی و نه بر اثر کرونا.دوتا خبر ناراحت‌کننده‌ی مرتبط با ادبیات شیلی! نه، من منتظر سومی نیستم. ولی داشتم به خاوی‌یر باردم فکر می‌کردم. درست است که شیلیایی نیست ولی فرت‌وفرت با کارلوسشان می‌رود قطب جنوب و برای صلح سبز مستند می‌سازند. سپولودا هم درمورد صلح سبز کتاب نوشته!

بی‌خیال!

ــ دیروز موقع یک‌جور تمیزکاری واجب و جلادهنده‌ی روح و جسم، فیلم همه می‌دانند را برای دومین‌بار دیدم. آن منظره‌ی شروع فیلم، نگاه به دشت و انگورستان سرسبز، از پس ناقوس بلند کلیسا! پنه‌لوپه چه لهجه‌ی قشنگی  دارد! انگار با ناز صحبت می‌کند؛ مخصوصاً وقتی اسم کسی را صدا می‌زند، مثلاً دخترش ـ ایرنه.


قشنگی‌ها

از چند ماه پیش، قرار بود یادم باشد این دو اسم را هم، مثل اسم‌های «اسرار» و «ازل»، جایی برای به‌یادداشتنم ثبت کنم: «رُزمهر» و «مهرآرا» (اوخ، اوخ! درمورد دومی شک دارم الآن!)

1. کاش می‌شد زیبایی این دو به‌علاوه‌ی مادرشان هم ثبت می‌شد؛ همین‌طور صدای بامزه‌شان.

2. به‌یادسپردن دوتای اولی خیلی راحت است و در واقع، یادداشت‌کردن نمی‌خواهد. رباعی خیام همیشه یاد آدم می‌ماند. ولی به‌احترام قشنگی‌شان، ثبتشان کردم.

بر باد مده...!

از اپیسود چهارم در عجب مانده‌ام واقعاً آن زمان پشم‌داشتن مد بوده؟ که با چنین اعتمادبه‌نفسی آستین‌حلقه هم می‌پوشیدند! نه‌تنها لی‌لا، پینوچا و لنو هم در ساحل...!


ـ سندبادپسند: اما به نظرم پینوچا یک‌جور باحالی خوشکل است! توی عروسی‌اش که واقعاً از لی‌لا هم خوشکلتر شده بود،‌لباسش هم ... نمی‌توانم بگویم از لباس‌عروس لی‌لا قشنگ‌تر بود؛ فقط از لی‌لا توقع بیشتری داشتم.

My Brilliant Friend | TVmaze


ـ بسیار خوب، می‌رسیم به بقیه که باید پنبه‌شان را بزنم:

لنوچا خر است! البته خریتش در سریال کمرنگ‌تر از کتاب دیده می‌شود. لی‌لا از او هم خرتر است؛ او خری سمی است. سارراتوره‌ی پدر خر عظماست؛ نی‌نو خر عظمای بی‌خاصیت زهرناک است. انزو خیلی خوب است و امیدوارم فرانته او را، در طول داستان، حرام نکند.

درست است که لنو کلی ناراحت شد و دلش شکست و... من هم ناراحت شدم اما لی‌لای سمی،‌نادانسته، لطف بزرگی به لنو کرد که واقعیت نی‌نو را به او نشان داد. البته من به این دختر مشکوکم! آخر جلد دوم کتاب طوری بود که باید نگرانش می‌شدم.

دلم برای نونسیای طفلک می‌سوزد، بین سه‌تا دیوانه گیر افتاده!

ـ اپیسودهایی که می‌بینم دوبله‌ی فرانسوی‌اند و البته برای من گوش‌آزار است ولی دوست ندارم صبر کنم هر هفته یک اپیسود ایتالیایی بیاید؛ آن هم وقتی هنوز زیرنویس فارسی در کار نیست. نه که بگویم سریال و داستانش مالی باشند؛ همین‌طوری چون دارمش، می‌خواهم ببینم. از طرفی، داستان را می‌دانم!

ولی ولی ولی مناظر ایسکیا و زیبایی دختران ایتالیایی و بعضی کوچه‌ها و خیابان‌ها مرا بیشتر سمت دیدنش می‌کشاند.

هیکل لی‌لا توی این لباس

My Brilliant Friend': Here are the major plot points to expect in ...

فوق‌العاده زیباست!!

آها! لبخندهای لی‌لا، حتی وقتی از روی محبت باشند، شبیه پوزخندند!


Amazon.com: Watch My Brilliant Friend - Season 1 | Prime Video

و این دختر، لنوی کوچک، چهره‌اش برای این داستان و سریال زیادی است! زیبایی و معصومیتش در بافت این داستان نمی‌نشیند. شاید دارم با چهره‌ی بقیه‌ی شخصیت‌ها مقایسه‌اش می‌کنم.

ته‌نوشت: جی‌لیولا واقعاً شبیه هیولاست و خانم گالیانی ماه است؛ ماه!

Maestra Galiano (Clotilde Sabatino) - My Brilliant Friend Season 2

قشنگ‌ها، به زمان اواااخر اسفند اواخر قرن یا نهنگی که رنگین‌کمانْ فواره می‌زند

در عمق زمستان سرانجام دریافتم ؛ که در من تابستانی شکست ناپذیر وجود دارد.
آلبر کامو

در توصیف این عکس نوشته شده: نتیجه تلفیق شانس، جای خوب، موقعیت خوب و زمان خوب می‌شود ثبت یک عکس بی‌مانند.
Credit Tanakit Suwanyagyaut
از کانال قاصدک

خودش نمی‌داند چه آفریده (نهنگه)!

ــ کلی حرف دارم؛ اژدها جان، ببخشید گرگی خان نمی‌گذارد برایت بنویسمشان. از شروع‌کردن وزن رازها گرفته تا مژده‌ی دیدن چندتا فیلم اندک و اینکه بالاخره پیکی بلایندرز را افتتاح کردیم. دیروز هم چند دقیقه از فیلم Descendants 2  را دیدم  و دلم خواست خودم را بیندازم توی چنین دنیایی!

و اینکه دلم می‌خواهد بروم کتاب‌فروشی! کتاب‌فروشی خلوت بزرگ هم سراغ دارم اگر باز باشد. دوست دارم برای توتوله کتاب بخرم (با رعایت همه‌ی موارد ایمنی و حتی نگهشان می‌دارم چند روز و بعد می‌دهم  دستش). نمی‌دانم کارم برای خودم چقدر خطرناک است. ولی مسیر من در کل خیلی خلوت است. بعضی جاهای خیابان فرعی هم (به همین دلیل فرعی‌بودن)‌ انگار اختصاصی مال خودم است!

یکی از آهنگ‌های چه آتش‌ها را در تلگرام دیدم و گوش می‌کنم. باز یادم افتاد آلبوم صوتی‌اش را نمی‌دانم در کدام سیاه‌چاله‌ی کامپیوتر تپانده‌ایم که با جستجو هم پیداش نکرده‌ام. یادم می‌افتد چقدر دلم برای همراهی علی قمصری و همایون تنگ شده بود و چقدر برایم خاص است.

اقبال خیلی بلند

ــ هرررر هفته که اپیسود جدید سریال هیو لوری را دانلود می‌کنم، یاد این می‌افتم که هنوز چَنس ایشان را ندیده‌ام!

ــ فیلم جدید دَن باید خیلی دیدنی باشد!

ــ از رونا خیلی خوشم آمد. همین‌طوری، خشکه که حساب کردم، چهار زبان بلد است! برنامه‌ی غافلگیرانه‌ی ادای احترام به ابی هم خیلی خوب بود. چقدر مهشید دوست‌داشتنی است!

Image result for پرشیاز گات تلنت رونا