«اشک‌های سیاه» [1] و دامن قرمز

×مدتی است موقع تایپ پسورد ای‌میلم، دل‌ضعفه می‌گیرم برای خواندن فلان کتاب و طبعاً بهمان کتاب خانم آلنده‌ی قشنگم!

ـ بله، ربط دارند؛ خیلی.

×فرانک انیشتین چنگی به دلم نمی‌زند و نمی‌دانم تا کجا باید بخوانمش. فعلاً که جلد دوم هم بیخ ریشم است و البته خوبی‌اش این است که زود تمام می‌شود. واقعاً چرا این‌قدر ازش تعریف کرده‌اند؟!

×الآن می‌فهمم اوضاع من، قبل و بعد قرنطینه، خیییلی فرقی نکرده! خوش‌خوشانم می‌شود که مدل زندگی‌ام شبیه قرنطینه است اما خودخواسته و بی هیچ واهمه‌ی همه‌گیر بیرونی. هرچه هست درونی است. مخلصیم درونیات!

ـ راستش این بگیروببند و بشور و الکلی‌کن و ماسک و دستکش و کوفت و فلانش بیشتر از ترس شیوع و ابتلا برای من دردسر دارد!

×سه‌تا از فیلم‌های اسکاری را دیده‌ایم و بعد از دیدن بازی برد پیت در روزی، روزگاری...، دلم می‌خواهد بازی بقیه‌ی نقش‌دوم‌های کاندیدا را هم ببینم. همین‌طوری‌اش که به آنتونی هاپکینز بیشتر رأی می‌دهم. اینکه پاپ فیلم هم بین نقش‌اول‌ها نامزد بود خیلی برایم عجیب است! یعنی این‌قدر خوب بازی کرده؟ وای سرشای خوشششکل در مراسم اسکار چقدر زیبا و دوست‌داشتنی شده بود!

Image result for saoirse ronan oscars 2020

×ده روز شده بود که باشگاه نرفته بودم. بالاخره دیروز چندتا از حرکت‌هایی که یادم مانده بود سر هم کردم و توانستم یک ساعت ورزش کنم! تازه، عرقم هم درآمد و به هن‌وهن افتادم! این یعنی خوب بوده. البته به‌اندازه‌ی روزهای باشگاه روی شکم کار نکردم. خداییش جو آنجا طور دیگری است و بعد یک جلسه در خانه نمی‌توانم از خودم انتظار داشته باشم شکمم را له کنم. حالا ببینم این عزم و تلاش تا کی ادامه خواهد داشت! بله، ببینیم سندباد خانوم!

[1]. اسم آهنگ.

وُلوِر

لبخندشان

و پنه‌لوپه خانم، کمپلت! همه‌چی‌شان!

وای دامنشان!

ـ خیییلی اتفاقی ویدئویی از خاوی‌یر باردم در برنامه‌ی جیمی کیمل دیدم. درمورد همه می‌دانند و شیوه‌ی کارگردانی اصغر فرهادی حرف می‌زد کمی. اسمش را خیلی قشنگ گفت: اسگر فارهادی! و همچنین، کلمه‌ی «فارسی» را! ذوقیدم!

ـ تازگی‌ها یاد گرفته‌اند تلفظ درست اسم خواکین فنیکس را بنویسند. یکهویی از «خواکین» و «هواکین» گذشته‌اند، کلاً می‌نویسند «واکین»! کاش یک علامت هم روی «و» می‌گذاشتند که معلوم شود باید لب را خیلی غنچه کنند وگرنه همان «خواکین» بهتر بود.

اگر بخواهند اسم‌های دیگر را هم خیلی درست بگویند  و بنویسند، چه؟ مثلاً «خاوی‌یر»‍!

پاییز در زمستان

ـ پیرو تمرین «روز زندگی تجملی»، همان گزینه‌ی «دیدن فیلم مورد علاقه‌تان» چشمم را گرفت! بلافاصله به این فکر کردم آقای باردم چه فیلم غیرناراحت‌کننده‌ای ممکن است بازی کرده باشد که دلم بخواهد ببینم؟ پاسخ من برای این سؤال «تقریباً هیچی» است. آن‌ها هم که غیرناراحت‌کننده‌اند یک عنصر نچسب دارند که حوصله‌ام نمی‌شود. تناقض اینجاست که یکی از گزینه‌هایم فیلمی درمورد یک نوجوان مبتلا به سرطان است! واقعاً که! با این انتخاب‌هایم!

ولی واقعاً دلم یک فیلم خنده‌دار می‌خواهد. شاید حتی اپیسودی تکراری از HIMYM.

ـ تازه یادم افتاد که یادم رفته اتمام پروژه‌ی نارنجی آتشینم را ثبت کنم. همان دو-سه روز بعد شروع تمام شد! چقدر هم جذاب و خوب شده! خیلی دوستش دارم.

ـ با پنج پا فاصله، تا صفحه‌ی صدم و حتی قدری بعد از آن، ارتباط برقرار نکردم. اما یک‌سوم انتهایی کتاب خوب شده؛ از این رو که به احساس مسئولیت استلا اشاره می‌کند و این فعلاً مهم‌ترین لولوخورخوره‌ی ذهنی من است. حتی اگر پایانی کوبنده هم داشته باشد، نچسب‌بودن صد صفحه‌ی اولش را نمی‌شود فراموش کرد.

ـ چنان آهنگ «مگه میشه‌»ی شهرام صولتی تو ی ذهنم فتانه‌وار قر می‌دهد که ناگزیر شدم از شنیدنش! خداوند مرا قرین رحمت کند!

- ئه، راستی! دوتا نکته‌ی خفنگ هم درمورد خاوی‌یر باردم خواندم اتفاقی که پشتم تیر کشید! البته به من مربوط نمی‌شود، ولی آخر چراااااااااااااا؟؟ هاع هاع! ولی از حق نگذریم، دومی بهش می‌آمد! (خنده‌ی شیطانی) ولی باز هم چراااااااا؟؟

ـ بهمن قشنگمان هم که تمام شد!

نارنجی‌ناکی

ـ علی‌الحساب، دلم برای پانچوبافتنم تنگ شده! آههعععی‌ی‌ی!

ـ پروژه‌ی نارنجی قشنگم را با موفقیت و سرخوشی تمام کردم و دارم از برکات و نتایجش لذت وافر می‌برم!

ـ چون مدتی به یک دست، بیش از یک هندوانه بلند کرده‌آم، حالا که هندوانه را بار زده‌ام، احساس می‌کنم این دو هندوانه‌ی فعلی چاقاله بادامی بیش نیستند و دوست دارم مدام بنشینم سر تپه‌ای، جایی، چپقکی بکشم و به افق برفی خیره بشوم؛ همچین ملکیادس‌وار!

* خداوند عاقبت همه‌مان را به‌خیر کند! :)

ـ چند فنگ‌شویی کوچک خوشحال‌کننده درمورد کمد و کشوی خانوم ووپی انجام داده‌ام؛ مثلاً آن پارچه‌ی ساتن دوروی خوشرنگ، نگین‌های اتویی که خیلی سال پیش از شهر یادها و خاطره‌ها خریده بودم، دو تکه حریر سبز و یاسی،... چه تاریخی لای تار و پود همه‌شان تنیده شده!

وقتی بانک‌ها زودتر از دیگران طبل می‌زنند، تو طبل‌زن خودت باش! طبل‌ها برای که به صدا درمی‌آیند؟ این طبل شادی کیست؟ [1]

دوشنبه‌های افتابی؛ دوشنبه‌های ستاره‌ای!

دیشب که از راه رسیدم، فرصت بود دستی به سروگوش هال بکشم و شام سبک خوشمزه‌ای درست کنم. پس سریال ممنوع دزدان را گذاشتم که پخش شود. دخترکی که از او دزدی می‌شود چه بالغ شده! هم عشقش را دارد و هم تا جایی که عقلش می‌رسد و احساسش می‌گذارد، جلوی دزدها درمی‌آید. این‌بار هم به دوستش گفت با او به مراسم ختم پدرش می‌رود.

امروز صبح هم خودم را به گوشواره‌های سه‌ستاره‌ی جدید مهمان کردم. باید موتور اسب قشنگ را روشن کنم و با زه‌زه و تام میکس و فرد تامپسون و بک جونز برویم در دشت‌های کلمات بتازیم.

قبلش اما مأموریت‌هایی دارم. شاید در برگشت، به نعمت هم سری بزنم و خودم را مهمان طعم خاصی بکنم. باید ببینم چه دارد!

ـ یاد دیروز عصر خیلی انرژی‌بخش است!

ساندویچ‌های جاندار نان و پنیر و  سبزی، رئیس‌شدنم و اینکه در آخر جلسه، وقتی به «س» مهربان گفتم «کتاب‌هایی که امروز بهم دادید را همین جلسه شوهر دادم!» و کلی ذوق کرد و گفت «بزن قدش!» و از آن دست‌های مَشتی باهام داد.

ـ دلم برای جلد سوم مجموعه‌ی مه تنگ شده! آن جنگل مرموزش و ساحل زیبایش! بروم در ذهنم مدتی آنجا زندگی کنم؛ در خانه‌ی خانواده‌ی سوول.

[1] خاطره‌ی من با طبل حدود یک دهه‌ی پیش ساخته شد؛ وقتی گوشی سونی‌اریکسون کوچولوی نارنجی‌ـ مشکی‌ام را داشتم.

دیدنی

بعله، See عزیزم تمام شد، البته فصل اولش، و  طبیعی است که تمام شود، مگر چقدر بود؟ همه‌اش هشت اپیسود.حدود یک سال هم باید صبر کنم برای ادامه‌اش.

Image result for see series

دوست‌داشتنی‌هایم،‌ به‌ترتیب:

1. بابا واس

2. ماگرا با آن موهایش و پرِ توی موهاش، پاریس، کفون

3. هنیوای خوشکل، تاماکتی جون، بولایِن (یک‌دفعه بگو همه‌ی نقش‌های اول و دوم دیگر!).

بدم‌می‌آیدهایش:

ـ جرلامارل و ملکه.

لحن و صدای ملکه موقع حرف‌زدن، مخصوصاً با مردمش، یک‌طور مریضی حق‌به‌جانب و همراه با ترس است.

Image result for see tv series tamacti jun

به تاماکتی جون چکار داشتی تو آخر، ملکه‌ی اببببله خخخخرررر؟؟



«چشم» بهشتی [1]

ژانویه گریه می‌کرد و می‌لرزید: بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد از همه متنفر باشم. دلم می‌خواهد ازشان نفرت داشته باشم و اذیتشان کنم و کاری کنم که آن‌ها هم از من نفرت داشته باشند
لبخند زدم: این را می‌دانم. اما نمی‌توانی به خودت بقبولانی که از آن‌ها نفرت داشته باشی
ـ نه، هر کار هم بکنم از من ساخته نیست.

ص 175

1. این کتاب آلموند را هم دیروز تمام کردم. طبق سنت حسنه‌ی آلموندخوانی‌ام، همیشه دلم می‌خواهد یک یاز شخصیت‌های کتاب‌هایش باشم. در این کتاب، ارین لو هستم. از ارتباط ذهنی ارین با مامایش خیلی خوشم می‌آید؛ از تأکید نویسنده بر ذهنیت ارین، که به دنیای قبل از تولدش اشاره می‌کند، هم همینطور.

2. چهار قسمت از سریال جذاب See را دیده‌ام و از دیدن مناظرش کلی هیجانزده‌ام. داستانش را هم دوست دارم. ماگرای خوشکل با موهای بافته‌اش (قسمت چهارم) و بابا واس مهربان که آن‌قدددددددددر از گذشته‌اش متنفر است، هانیوای بی‌پروا که باید یاد بگیرد دهانش را کنترل کند و کفون محتاط. او باید از پوسته‌اش بیرون بیاید و این احتیاط را فقط مانند موهبتی با خود داشته باشد. امیدوارم توی سفرشان دیگر کسی از آن‌ها نمیرد!

[1]. خیلی اتفاقی، شبیه ماجرای سریال هم شد این اسم؛ یک تیر و دو نشان در انتخاب اسم پست.

فیلم شیرینی خامه‌ای [1]

ـ حدود چهار هفته‌ی پیش، بالاخره بعد از فلا‌ن‌وبوقی سال، فیلم Mortal Instrument را دیدم و چقدر خوشحال شدم که لی‌لی کالینز زیبارو هم در آن حضور داشت. داستانش را دوست داشتم و فکر می‌کنم باید ادامه داشته باشد ولی... طبق تحقیقات همین دقایقم، کنسل شده گویا! از روی کتابی با همین اسم ساخته شده و داستان دنباله‌دار آن شش‌جلدی است. بد نیست، اگر دستم رسید، جلد اول را بخوانم [2].

اهه! کاساندرا کلر، نویسنده‌ی این کتاب‌ها، متولد تهران است!

ـ دیشب خیلی اتفاقی،‌متوجه شدم A Rainy Day in N.Y دارد پخش می‌شود. مشغول کارهایم بودم و آن را هم شنیدم. فیلم خوشرنگ و دیدنی و ... بود. یک‌جاهایی به نظرم رسید دارم فیلمی از وودی آلن می‌بینم. تیموتی شلومی داشت و دختری که هی شک داشتم سلناست یا نیست، هست؟ نیست؟ بود! جود لا هم در آن بازی می‌کرد، الی فنینگ نقشی بازی کرد که به قیافه‌اش می‌آمد؛ دختری ساده‌لوح و شل‌وول و نمی‌دانم چرا گتسبی، با آن قیافه و ذهنیات و اسم قشنگش، با او دوست شده بود. چقدر از مادر گتسبی خوشم آمد.دلم می‌خواهد دوباره فیلم را ببینم و این‌دفعه با دقت. چون کار خود جناب آلن است!

[1]. اتاق هتل شبیه تزئین کیک خامه‌ای خوشرنگی بود با آن دیوارها و پرده‌هایش.

[2]. ابزار فانی؛ ابزارهای فانی؛ شهر استخوان؛ شهر خاکستر؛ کاساندرا کلر.

حکایت آقای چهارچشم و پسر شگفت‌انگیز [1]

بهترین مکان برای پنهان‌شدن، آقای ریس، که شما هم خووب می‌دونی، جلوی چشم همه‌س.

هارولد فنچ؛ فصل 1، اپیسود 1

1. جالب است! متوجه شده‌ام در مسیر چشم‌اندازم از دریچه‌ی رؤیایی اولیس، چند درخت قرار گرفته‌اند که شاخ‌وبرگشان دیگر اجازه نمی‌دهد، مثل سال اولی که آمدیم اینجا، باغ مه‌گرفته‌ی آلمانی زمستانی‌ام را به‌خوبی ببینم. یعنی آن موقع این درخت‌ها نبودند؟ کوچک بودند؟

2. بالاخره بعد از چند سال، تصمیمم را برای دوباره‌دیدن یکی دیگر از [سریال‌های محبوبم] عملی کردم.  الآن هم اپیسود دوم را تمام کردم.

[دیدیدین، دیدیدین، یو هَو بین واچد. د گاورنمنت هز ئه سیستم؛ ئه مشین...] با صدای نگران و مهربان جناب فنچ.

بله،‌موسیقی جذاب آن هم کار آقای رامین جوادی است!

خب، وقتی هنرپیشه‌ی نقش مستر ریس شروع می‌کند به حرف‌زدن و از نگاه و زبان بدن استفاده می‌کند تازه یادت می‌آید چرا آن‌همه از او خوشت می‌آمده. چون خیلی خوب نقش محافظان قدرتمند کاربلد مورد اعتماد را بازی می‌کند. و اعتراف می‌کنم نقطه‌ضعف من تمایل شدید به حمایت‌شدن بوده؛ حتی بیشتر از دوست‌داشته‌شدن جذبش می‌شدم. مثل لحاف گرم زمستانی که طی بارش برفی سنگین می‌پیچی دور خودت؛ همین اندازه سکرآور و تسلی‌بخش و شفادهنده. بله، آقای ریس، جلوی چشمان من، هم‌قد تریسای زیبا خم می‌شود، در چشمان او نگاه می‌کند و می‌گوید: «حالا بهم اعتماد کن. باید به یکی اعتماد کنی».

آخ‌خ‌خ از مأمور کارتر نگویم که چقدر خوش‌هیکل و وظیفه‌شناس و به‌دور از آلودگی است. نقش جاستین کارتر را حاضر بودم با کمال میل بازی کنم. البته بعدتر، بیشتر از آن، عاشق نقش شاو شدم که سارا شاهیِ خوش‌هیکل‌تر و زیبارو بازی‌اش کرده.

در کل سریال هم عاشق عملیات دروکردن نابه‌کارها به‌دست مستر ریس‌ام که مثلاً با خونسردی اما خشم پنهانی، با ماشین می‌کوبد به ماشین آدم‌بدها و خودش مثل ترمیناتور پیاده می‌شود و با سلاح می‌رود بالای سرشان. بله تریسا، به او اعتماد کن، لامصصب!

بروم در زندگی بعدی‌ام هنرپیشه‌ی نقش‌های خاص بشوم.

یادش به‌خیر! وقتی سریال پخش می‌شد من و شیده چقدر طرفدار جان بودیم و شیما طرفدار فنچ بود. وقتی سریال تمام شده بود من هم از فنچ بیشتر خوشم آمده بود. اما حماسه‌آفرینی‌های جان ریس را هیچ‌وقت نمی‌شود فراموش کرد؛ حماسه‌های همراه با سلاح و حماسه‌هایی که با تن صدایش می‌آفرید.

[1] تکه‌هایی که فاسکو به زوج فنچ/ ریس می‌انداخت.

رنج‌ها [1] و زیبایی‌ها

موهام را کوتاه کردم،

عینکی شده‌ام (هنوز عینک جانم را نگرفته‌ام)

و جلد هفتم هری پاتر عزیزم را (با صدای فرای) به نیمه رسانده‌ام.

در ضمن، آلموند دیگری می‌خوانم [2] و از آن لذت می‌برم.

قرقره‌ی قرمز و آبی خریده‌ام، باید تعداد  کامواها را هم کامل کنم.

[1]. چون منسون فرموده:

آنچه موفقیت شما را تعیین می‌کند این پرسش نیست که «می‌خواهید از چه چیزی لذت ببرید؟» بلکه پرسش درست این است که «می خواهید چه رنجی را تحمل کنید؟»
راه شادکامی راهی پر از خراب کردن و سرافکندگی و شرمساری است.
باید چیزی را انتخاب کنید.
 نمی‌توانید یک زندگی بدون رنج داشته باشید. نمی‌شود دائماً همه چیز گل و بلبل باشد.
پرسشِ لذتْ آسان است و تقریباً پاسخ همه‌ی ما یکسان است.
پرسش مهم‌تر، پرسش رنج است.
دوست دارید، برای رسیدن به آن زندگی رؤیایی، چه رنجی را تحمل کنید؟
 این پرسش‌های سخت هستند که ارزشمندند و شما را به جایی می‌رسانند.

هنر ظریف بی‌خیالی، مارک مَنسون، ترجمه‌ی رشید جعفرپور.

[2]. چشم بهشتی.


خوش‌رنگ گوگولی

Image result for b.o nail polish

Image result for ‫لاک b.o‬‎

از سمت چپ، دومی: اسمش را گذاشتیم نقره‌آبی چون رنگ ماشینی بود که هفته‌ی پیش سوار شدیم و مشخصات رنگش همین بود.

آبی تیره‌ی بین صورتی و طلایی: بی‌نهایت جذاب! مایع زمینه‌ی آن انگار چند قطره رنگ سرمه‌ای در آب ریخته باشند و داخل آن دایره‌های دومیلیمتری ارغوانی و آبی است با اکلیل نقره‌ای. صاحبش هم توتوله خانوم.

برای یادگاری: دیروز و انقلاب و ولیعصر و تجریش و یک بغل فلامینگو!

نام گل سرخ

پاندورا، نام قشنگی برای روباه
روباهی که شکسته ها را به زندگی برمی گرداند.
Image result for pandora  Victoria Turnbull

فصل اول سریال مورد نظر را هم دانلود کردم و تامام! خیالم راحت شد!
_ فصل سوم آن شرلی جدید خییییییلی خوب است. چقدر از اپیسود 5 و 6 آن خوشم آمد! هنرپیشۀ آن خیلی خوب بازی کرد. و چقدر داستان قشنگ شده! شده همان شکلی که خیلی خیلی واجب است نوجوانها ببینندش؛ واجبتر از خواندن همان آن شرلی کلاسیک.

در خواب من باران می‌بارد [1]

ـ واقعاً توی این سرما باید کاپشن بپوشم؟! خیلی خنده‌دار و هیجان‌انگیز است!

هه‌هه! باران هم گرفته بود نیم‌ساعت پیش. باید چتر هم بردارم.

ـ گاهی با دیدن کارها و ماجراهای دارما یاد باب اسفنجی می‌افتم! مثلاً ماجرای جعبة سرارآمیز گرِگ (فصل چهارم). از طرفی، به نظرم سریال تا حدی از نقاط اوج و طلایی‌اش فاصله گرفته. دلم می‌خواهد زودتر تمامش کنم ببینم چطور می‌شود.

ـ ویدئوی کوچکی را دانلود کردم چون نوشته بود توکای سیاه در جنگل‌های تالش، که هردو عشق من‌اند، به‌خاطر مینا و دیوید آلموند جان.

[1]. دیشب و عصر چند روز پیش که باران بارید، هر دوبار خواب بودم و بارش باران را ندیدم. فقط صدای دومی را شنیدم و خوابم شیرین شد.

Image result for ‫توکا‬‎

تنبلک

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

این برگ‌ها خیلی آرامش‌بخش‌اند!

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

هاهاها! زیرش نوشته بود: گیاه مناسب برای آپارتمان تنبل‌ها! لابد خوراک خودم بوده، صدایم کرده! بروم کامل بخوانمش ببینم چه خبر است.

Related image

این که خیلی عشق است!

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

جوراب خوششششششششرنگ با طرح تنبل

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

چهارتا همکار الکی‌خوش زیرکاردررو


گزارش پتوسی

دوتا از قلمه‌های پتوس دارند ریشه می‌زنند؛ ریشه‌های کوچک خجالتی که حتماً جرقه‌های نور زندگی و رشد در چشمانشان خانه دارد. آن یکی هم هنوز خبری نیست؛ شاید همان‌طور که مامان گفت، باید از جای بهتری بریده می‌شد. هنوز که زنده است و باید ببینم چقدر هم جان‌سخت می‌شود.

ــ شاید هم زمانی بروم تو کار سانسوریا، اگر نازنازی نباشد.

Image result for ‫گل سانسوریا‬‎

آغاز ماجرای پتوسی من

بالللللاخره از مامانم 3-4  برگ پتوس گرفتم و آوردمشان خانه.

از چند ماه پیش، یکهویی علاقه‌مند شدم هر روز چشمم به جمال پتوس بیفتد. شاید تحت تأثیر لاست‌بینی پارسالم بودم؛ شاید هم عاشق بطری‌های کوچک جورواجور شده بودم و خواستم در آن‌ها ساقه‌ای گیاه داشته باشم و بهترین انتخاب از نظر من، هم از لحاظ سخت‌جانی و هم زیبایی‌شناختی، پتوس است. شاید حدود دو ماه پیش بود که (نه بیشتر، قبل از شروع تابستان بود) یک بطری نوشیدنی خریدم (از آن‌ها که محتویاتشان اصلاً به دردم نمی‌خورد؛ فقط عاشق شکل بطری‌اش شدم) و بعد هم خوشحال شدم که دوتا بطری فسقلی عطر ورساچه را همین‌طوری الکی نگه داشته بودم. سر آن‌ها را هم باز کردم و دور انداختم. دوروبرم را نگاه می‌کردم و آها! یک بطری استوانه‌ای گوگولی مربای شانا هم داشتم که خالی شده بود. چند شب پیش هم یک بطری شیشه‌ای نوشابة کوکا را خالی کردم. همة این‌ها را، از همان روز تصمیم‌گیری، یکی‌یکی پیدا کردم و گذاشتم توی آشپزخانه، کنار گاز و درِ پاسیو؛ تنها منبع نور اندک. همیشه هم سعی می‌کنم آن گوشه را خلوت‌تر و تمیزتر نگه بدارم تا به گل‌هایی که قرار بوده آنجا قرار بگیرند بیاید.

Image result for ‫پتوس‬‎

خلاصه اینکه بالاخره دیروز هم قیر بود و هم قیف و من، برای امتحان، کمتر از تعداد گلدان‌هایم قلمه گرفتم. دوستم می‌گوید خیلی سخت‌جان‌اند ولی باید دید تا چه حد. از امتحان آن دو کاکتوس فسقلی که تا حالا روسفید بیرون آمده‌ام؛ به بیچاره‌ها خیلی وقت است آب نداده‌ام! ولی انگار از من پرروترند! راستش پتوس‌ها برای اینکه آنجا بمانند و در کم‌نوری شدید دوام بیاورند، باید از گونة پتوس خون‌آشام باشند. دلم می‌خواهد واقعاً دوام بیاورند. آن گوشة‌ آشپزخانه و آن چینش سادة بطری‌ها را خیلی دوست دارم. می‌توانم خیلی راحت همه را به این اتاق پرنور منتقل کنم (برای اینجا هم نقشة قشنگی دارم که مدت‌هاست کمکم نمی‌کنند عملی شود) ولی آن کنج چیز دیگری است.

وقتی از دهان خوش‌فرم حرف می‌زنیم، از چه حرف می‌زنیم؟

با ذکر مثال:

Related image

Related image

James McAvoy

البته خیلی موافقم اگر بگویند کلاً خودش خوش‌فرم است!

ما ز «پایان» چشم یاری داشتیم [1]؛‌ مرثیه‌ای برای بیشتر «پایان»‌ها

(در مذمت تعبیر الکی‌بودن لبخند کیت هرینگتون به می‌زی ویلیامز؛ وقتی پایان شکوهمند آریا رونمایی می‌شود)

اگر قرار به درک‌کردن باشد، من ستایندگان ملکة‌ دیوانه، دنریس تارگرین،‌ آن هم در انتهای سریال را می‌گذارم کنار عاشقان و دوستداران کال دروگو و آن‌وقت سعی می‌کنم درکشان کنم. اول از همه، هنرپیشه‌ها به کمک می‌آیند و جذابیت ظاهری‌شان. البته  این دو، از چشم من، جذاب کاملاً معمولی بودند نه جذاب خفن؛ طوری که تمامی معیارهای انسانیت را به‌خاطرشان فدا کنم.

به هر‌حال، از نظر طرفداران دنی، جان لایق بدترین‌ها بود و حتی احتمالاً بیشتر افراد خاندان استارک به قعر جدول طرفداری نزدیک شده‌اند؛ مثلاً آریا با آن هنرنمایی دورازنتظارش که آن را دهان‌بندی برای قضیة بی‌چهره‌ها می‌دانند، سانسا کلاً نچسب و این حرف‌ها بوده (که من می‌میرم برایش اتفاقاً)، برن هم که نباید فلان پایانی می‌داشت! هاها! اتفاقاً از همان اواخر فصل اول و اوایل فصل دوم،‌ بعد از به‌هوش‌آمدن و افلیج و وارگ‌شدنش،‌من حدس می‌زدم با این‌همه برگ‌ریزانی که مارتین برای شخصیت‌های اصلی به وجود آورده،‌لابد پایان محتوم به همین برن می‌رسد. باز هم اتفاقاً، خیلی راضی بودم چون بینش خاص برن خیلی برایم مهم است.

[1]. فکر می‌کنم، از اساس، انتظار ما بیننده‌های عام از پایان‌ها آن چیزی است که «در وصف نآید»؛ هیچ‌چیزی به‌راحتی انتظار مبهم و حتی نامشخص برای خودمان را برآورده نمی‌کند و به‌راحتی انتقاد می‌کنیم. در حالی که گره‌ها و گره‌گشایی‌ها مهم‌اند و ما چنان در کلاف گره‌های داستان پیچیده شده‌ایم که انتظار شق‌القمر داریم؛ هر عمل و سناریوی به‌ظاهر ساده‌ای که منجر به گشودن گره شود ما را راضی نمی‌کند؛ باید همیشه شور و هیجان اوج، با همان نسبت، حفظ شود؛ در صورتی که فواره هم در همان اوجش سقوط می‌کند و این جزء مسیر محتومش است؛ یک سقوط جسمی و فیزیکی و منطقی، نه سقوط به‌معنای مجازی و منفی‌اش. بالاخره یک جایی باید جمع کرد و رفت سر زندگی معمول روزمره. هر جمله‌ای هم با نقطه تمام می‌شود و نمی‌توان آن نقطه را، به‌خودی‌خود، در نظر گرفت و گفت چرا یک نقطة بی‌قابلیت را ته چنین جملة قصار کمرشکنی گذاشته‌اند.

البته کاری به گیردهندگان به‌حق و صاحب‌نظر که نظر فنی می‌دهند ندارم. اتفاقاً به انتقادهای آن‌ها باید به‌دقت توجه کرد.

ــ نه، البته که من هم از «کل» فصل آخر راضی نبودم و دلم می‌خواست جزئیات مهم و ضروری دیگری هم مطرح شود  و مسیر داستان را در قدو قامت شایستة اصلی‌اش پیش ببرد.

نام جاذبه‌ندار

Image result for funny in farsiImage result for funny in farsi

Image result for funny in farsi

طرح جلد این کتاب‌ها و البته خود خانم نویسنده چقدر بانمک و گوگولی‌اند!

این کتاب از همان‌هایی بود که دقیقاً دو هفتة پیش، توی کتاب‌خانه شکارش کردم. من جلد دوم را دیدم و فکر کردم همان عطر سنبل، عطر کاج است که در ترجمه نامش این‌قدر متفاوت شده. راستش نمی‌دانستم یا یادم نبود که فیروزه دوما دو جلد کتاب نوشته است. خلاصه، خیلی خوشحال و خندان شروع به خواندنش کردم و تازه همین دیشب، در صفحه‌های پایانی‌اش فهمیدم این جلد دوم است (حالا جلد اول یا دوم؛ خیلی فرقی نمی‌کند در ترتیب خواندن). در کنار این کتاب، چهار کتاب دیگر هم گرفتم که خب، به‌سنت حسنه، بعد از دو هفته باید تمدیدشان کنم چون تازه دوتا و نصفی‌شان را خوانده‌ام.

و اما این کتاب: طنز تقریباً قوی و از آن نوع که مورد پسند من بود و روانی (باز هم نسبی) در پرداختن به موضوع‌ها، گسسته‌نشدن رشتة کلام در تعریف خاطرات، و یکی از مهم‌ترین‌ها، پرت‌نشدن به بیراهة زیاده‌گویی از ویژگی‌های خیلی خوب کتاب بود. اما نام کتاب در ترجمه چندان چنگی به دلم نزد و قلم چاپ کتاب و بعضی ویژگی‌های ظاهری آن چندان مطلوب نبود. به‌علاوه،بعضی جاها به نظرم می‌رسید نویسنده شبیه استندآپ کمدین‌ها یک جایی ایستاده و حرف می‌زند.