ـ حدود چهار هفتهی پیش، بالاخره بعد از فلانوبوقی سال، فیلم Mortal Instrument را دیدم و چقدر خوشحال شدم که لیلی کالینز زیبارو هم در آن حضور داشت. داستانش را دوست داشتم و فکر میکنم باید ادامه داشته باشد ولی... طبق تحقیقات همین دقایقم، کنسل شده گویا! از روی کتابی با همین اسم ساخته شده و داستان دنبالهدار آن ششجلدی است. بد نیست، اگر دستم رسید، جلد اول را بخوانم [2].
اهه! کاساندرا کلر، نویسندهی این کتابها، متولد تهران است!
ـ دیشب خیلی اتفاقی،متوجه شدم A Rainy Day in N.Y دارد پخش میشود. مشغول کارهایم بودم و آن را هم شنیدم. فیلم خوشرنگ و دیدنی و ... بود. یکجاهایی به نظرم رسید دارم فیلمی از وودی آلن میبینم. تیموتی شلومی داشت و دختری که هی شک داشتم سلناست یا نیست، هست؟ نیست؟ بود! جود لا هم در آن بازی میکرد، الی فنینگ نقشی بازی کرد که به قیافهاش میآمد؛ دختری سادهلوح و شلوول و نمیدانم چرا گتسبی، با آن قیافه و ذهنیات و اسم قشنگش، با او دوست شده بود. چقدر از مادر گتسبی خوشم آمد.دلم میخواهد دوباره فیلم را ببینم و ایندفعه با دقت. چون کار خود جناب آلن است!
[1]. اتاق هتل شبیه تزئین کیک خامهای خوشرنگی بود با آن دیوارها و پردههایش.
[2]. ابزار فانی؛ ابزارهای فانی؛ شهر استخوان؛ شهر خاکستر؛ کاساندرا کلر.
بهترین مکان برای پنهانشدن، آقای ریس، که شما هم خووب میدونی، جلوی چشم همهس.
هارولد فنچ؛ فصل 1، اپیسود 1
1. جالب است! متوجه شدهام در مسیر چشماندازم از دریچهی رؤیایی اولیس، چند درخت قرار گرفتهاند که شاخوبرگشان دیگر اجازه نمیدهد، مثل سال اولی که آمدیم اینجا، باغ مهگرفتهی آلمانی زمستانیام را بهخوبی ببینم. یعنی آن موقع این درختها نبودند؟ کوچک بودند؟
2. بالاخره بعد از چند سال، تصمیمم را برای دوبارهدیدن یکی دیگر از [سریالهای محبوبم] عملی کردم. الآن هم اپیسود دوم را تمام کردم.
[دیدیدین، دیدیدین، یو هَو بین واچد. د گاورنمنت هز ئه سیستم؛ ئه مشین...] با صدای نگران و مهربان جناب فنچ.
بله،موسیقی جذاب آن هم کار آقای رامین جوادی است!
خب، وقتی هنرپیشهی نقش مستر ریس شروع میکند به حرفزدن و از نگاه و زبان بدن استفاده میکند تازه یادت میآید چرا آنهمه از او خوشت میآمده. چون خیلی خوب نقش محافظان قدرتمند کاربلد مورد اعتماد را بازی میکند. و اعتراف میکنم نقطهضعف من تمایل شدید به حمایتشدن بوده؛ حتی بیشتر از دوستداشتهشدن جذبش میشدم. مثل لحاف گرم زمستانی که طی بارش برفی سنگین میپیچی دور خودت؛ همین اندازه سکرآور و تسلیبخش و شفادهنده. بله، آقای ریس، جلوی چشمان من، همقد تریسای زیبا خم میشود، در چشمان او نگاه میکند و میگوید: «حالا بهم اعتماد کن. باید به یکی اعتماد کنی».
آخخخ از مأمور کارتر نگویم که چقدر خوشهیکل و وظیفهشناس و بهدور از آلودگی است. نقش جاستین کارتر را حاضر بودم با کمال میل بازی کنم. البته بعدتر، بیشتر از آن، عاشق نقش شاو شدم که سارا شاهیِ خوشهیکلتر و زیبارو بازیاش کرده.
در کل سریال هم عاشق عملیات دروکردن نابهکارها بهدست مستر ریسام که مثلاً با خونسردی اما خشم پنهانی، با ماشین میکوبد به ماشین آدمبدها و خودش مثل ترمیناتور پیاده میشود و با سلاح میرود بالای سرشان. بله تریسا، به او اعتماد کن، لامصصب!
بروم در زندگی بعدیام هنرپیشهی نقشهای خاص بشوم.
یادش بهخیر! وقتی سریال پخش میشد من و شیده چقدر طرفدار جان بودیم و شیما طرفدار فنچ بود. وقتی سریال تمام شده بود من هم از فنچ بیشتر خوشم آمده بود. اما حماسهآفرینیهای جان ریس را هیچوقت نمیشود فراموش کرد؛ حماسههای همراه با سلاح و حماسههایی که با تن صدایش میآفرید.
[1] تکههایی که فاسکو به زوج فنچ/ ریس میانداخت.
موهام را کوتاه کردم،
عینکی شدهام (هنوز عینک جانم را نگرفتهام)
و جلد هفتم هری پاتر عزیزم را (با صدای فرای) به نیمه رساندهام.
در ضمن، آلموند دیگری میخوانم [2] و از آن لذت میبرم.
قرقرهی قرمز و آبی خریدهام، باید تعداد کامواها را هم کامل کنم.
[1]. چون منسون فرموده:
آنچه موفقیت شما را تعیین میکند این پرسش نیست که «میخواهید از چه چیزی لذت ببرید؟» بلکه پرسش درست این است که «می خواهید چه رنجی را تحمل کنید؟»
راه شادکامی راهی پر از خراب کردن و سرافکندگی و شرمساری است.
باید چیزی را انتخاب کنید.
نمیتوانید یک زندگی بدون رنج داشته باشید. نمیشود دائماً همه چیز گل و بلبل باشد.
پرسشِ لذتْ آسان است و تقریباً پاسخ همهی ما یکسان است.
پرسش مهمتر، پرسش رنج است.
دوست دارید، برای رسیدن به آن زندگی رؤیایی، چه رنجی را تحمل کنید؟
این پرسشهای سخت هستند که ارزشمندند و شما را به جایی میرسانند.
هنر ظریف بیخیالی، مارک مَنسون، ترجمهی رشید جعفرپور.
[2]. چشم بهشتی.
از سمت چپ، دومی: اسمش را گذاشتیم نقرهآبی چون رنگ ماشینی بود که هفتهی پیش سوار شدیم و مشخصات رنگش همین بود.
آبی تیرهی بین صورتی و طلایی: بینهایت جذاب! مایع زمینهی آن انگار چند قطره رنگ سرمهای در آب ریخته باشند و داخل آن دایرههای دومیلیمتری ارغوانی و آبی است با اکلیل نقرهای. صاحبش هم توتوله خانوم.
برای یادگاری: دیروز و انقلاب و ولیعصر و تجریش و یک بغل فلامینگو!
ـ واقعاً توی این سرما باید کاپشن بپوشم؟! خیلی خندهدار و هیجانانگیز است!
هههه! باران هم گرفته بود نیمساعت پیش. باید چتر هم بردارم.
ـ گاهی با دیدن کارها و ماجراهای دارما یاد باب اسفنجی میافتم! مثلاً ماجرای جعبة سرارآمیز گرِگ (فصل چهارم). از طرفی، به نظرم سریال تا حدی از نقاط اوج و طلاییاش فاصله گرفته. دلم میخواهد زودتر تمامش کنم ببینم چطور میشود.
ـ ویدئوی کوچکی را دانلود کردم چون نوشته بود توکای سیاه در جنگلهای تالش، که هردو عشق مناند، بهخاطر مینا و دیوید آلموند جان.
[1]. دیشب و عصر چند روز پیش که باران بارید، هر دوبار خواب بودم و بارش باران را ندیدم. فقط صدای دومی را شنیدم و خوابم شیرین شد.
این برگها خیلی آرامشبخشاند!
هاهاها! زیرش نوشته بود: گیاه مناسب برای آپارتمان تنبلها! لابد خوراک خودم بوده، صدایم کرده! بروم کامل بخوانمش ببینم چه خبر است.
این که خیلی عشق است!
جوراب خوششششششششرنگ با طرح تنبل
چهارتا همکار الکیخوش زیرکاردررو
دوتا از قلمههای پتوس دارند ریشه میزنند؛ ریشههای کوچک خجالتی که حتماً جرقههای نور زندگی و رشد در چشمانشان خانه دارد. آن یکی هم هنوز خبری نیست؛ شاید همانطور که مامان گفت، باید از جای بهتری بریده میشد. هنوز که زنده است و باید ببینم چقدر هم جانسخت میشود.
ــ شاید هم زمانی بروم تو کار سانسوریا، اگر نازنازی نباشد.
بالللللاخره از مامانم 3-4 برگ پتوس گرفتم و آوردمشان خانه.
از چند ماه پیش، یکهویی علاقهمند شدم هر روز چشمم به جمال پتوس بیفتد. شاید تحت تأثیر لاستبینی پارسالم بودم؛ شاید هم عاشق بطریهای کوچک جورواجور شده بودم و خواستم در آنها ساقهای گیاه داشته باشم و بهترین انتخاب از نظر من، هم از لحاظ سختجانی و هم زیباییشناختی، پتوس است. شاید حدود دو ماه پیش بود که (نه بیشتر، قبل از شروع تابستان بود) یک بطری نوشیدنی خریدم (از آنها که محتویاتشان اصلاً به دردم نمیخورد؛ فقط عاشق شکل بطریاش شدم) و بعد هم خوشحال شدم که دوتا بطری فسقلی عطر ورساچه را همینطوری الکی نگه داشته بودم. سر آنها را هم باز کردم و دور انداختم. دوروبرم را نگاه میکردم و آها! یک بطری استوانهای گوگولی مربای شانا هم داشتم که خالی شده بود. چند شب پیش هم یک بطری شیشهای نوشابة کوکا را خالی کردم. همة اینها را، از همان روز تصمیمگیری، یکییکی پیدا کردم و گذاشتم توی آشپزخانه، کنار گاز و درِ پاسیو؛ تنها منبع نور اندک. همیشه هم سعی میکنم آن گوشه را خلوتتر و تمیزتر نگه بدارم تا به گلهایی که قرار بوده آنجا قرار بگیرند بیاید.
خلاصه اینکه بالاخره دیروز هم قیر بود و هم قیف و من، برای امتحان، کمتر از تعداد گلدانهایم قلمه گرفتم. دوستم میگوید خیلی سختجاناند ولی باید دید تا چه حد. از امتحان آن دو کاکتوس فسقلی که تا حالا روسفید بیرون آمدهام؛ به بیچارهها خیلی وقت است آب ندادهام! ولی انگار از من پرروترند! راستش پتوسها برای اینکه آنجا بمانند و در کمنوری شدید دوام بیاورند، باید از گونة پتوس خونآشام باشند. دلم میخواهد واقعاً دوام بیاورند. آن گوشة آشپزخانه و آن چینش سادة بطریها را خیلی دوست دارم. میتوانم خیلی راحت همه را به این اتاق پرنور منتقل کنم (برای اینجا هم نقشة قشنگی دارم که مدتهاست کمکم نمیکنند عملی شود) ولی آن کنج چیز دیگری است.
با ذکر مثال:
James McAvoy
البته خیلی موافقم اگر بگویند کلاً خودش خوشفرم است!
(در مذمت تعبیر الکیبودن لبخند کیت هرینگتون به میزی ویلیامز؛ وقتی پایان شکوهمند آریا رونمایی میشود)
اگر قرار به درککردن باشد، من ستایندگان ملکة دیوانه، دنریس تارگرین، آن هم در انتهای سریال را میگذارم کنار عاشقان و دوستداران کال دروگو و آنوقت سعی میکنم درکشان کنم. اول از همه، هنرپیشهها به کمک میآیند و جذابیت ظاهریشان. البته این دو، از چشم من، جذاب کاملاً معمولی بودند نه جذاب خفن؛ طوری که تمامی معیارهای انسانیت را بهخاطرشان فدا کنم.
به هرحال، از نظر طرفداران دنی، جان لایق بدترینها بود و حتی احتمالاً بیشتر افراد خاندان استارک به قعر جدول طرفداری نزدیک شدهاند؛ مثلاً آریا با آن هنرنمایی دورازنتظارش که آن را دهانبندی برای قضیة بیچهرهها میدانند، سانسا کلاً نچسب و این حرفها بوده (که من میمیرم برایش اتفاقاً)، برن هم که نباید فلان پایانی میداشت! هاها! اتفاقاً از همان اواخر فصل اول و اوایل فصل دوم، بعد از بههوشآمدن و افلیج و وارگشدنش،من حدس میزدم با اینهمه برگریزانی که مارتین برای شخصیتهای اصلی به وجود آورده،لابد پایان محتوم به همین برن میرسد. باز هم اتفاقاً، خیلی راضی بودم چون بینش خاص برن خیلی برایم مهم است.
[1]. فکر میکنم، از اساس، انتظار ما بینندههای عام از پایانها آن چیزی است که «در وصف نآید»؛ هیچچیزی بهراحتی انتظار مبهم و حتی نامشخص برای خودمان را برآورده نمیکند و بهراحتی انتقاد میکنیم. در حالی که گرهها و گرهگشاییها مهماند و ما چنان در کلاف گرههای داستان پیچیده شدهایم که انتظار شقالقمر داریم؛ هر عمل و سناریوی بهظاهر سادهای که منجر به گشودن گره شود ما را راضی نمیکند؛ باید همیشه شور و هیجان اوج، با همان نسبت، حفظ شود؛ در صورتی که فواره هم در همان اوجش سقوط میکند و این جزء مسیر محتومش است؛ یک سقوط جسمی و فیزیکی و منطقی، نه سقوط بهمعنای مجازی و منفیاش. بالاخره یک جایی باید جمع کرد و رفت سر زندگی معمول روزمره. هر جملهای هم با نقطه تمام میشود و نمیتوان آن نقطه را، بهخودیخود، در نظر گرفت و گفت چرا یک نقطة بیقابلیت را ته چنین جملة قصار کمرشکنی گذاشتهاند.
البته کاری به گیردهندگان بهحق و صاحبنظر که نظر فنی میدهند ندارم. اتفاقاً به انتقادهای آنها باید بهدقت توجه کرد.
ــ نه، البته که من هم از «کل» فصل آخر راضی نبودم و دلم میخواست جزئیات مهم و ضروری دیگری هم مطرح شود و مسیر داستان را در قدو قامت شایستة اصلیاش پیش ببرد.
طرح جلد این کتابها و البته خود خانم نویسنده چقدر بانمک و گوگولیاند!
این کتاب از همانهایی بود که دقیقاً دو هفتة پیش، توی کتابخانه شکارش کردم. من جلد دوم را دیدم و فکر کردم همان عطر سنبل، عطر کاج است که در ترجمه نامش اینقدر متفاوت شده. راستش نمیدانستم یا یادم نبود که فیروزه دوما دو جلد کتاب نوشته است. خلاصه، خیلی خوشحال و خندان شروع به خواندنش کردم و تازه همین دیشب، در صفحههای پایانیاش فهمیدم این جلد دوم است (حالا جلد اول یا دوم؛ خیلی فرقی نمیکند در ترتیب خواندن). در کنار این کتاب، چهار کتاب دیگر هم گرفتم که خب، بهسنت حسنه، بعد از دو هفته باید تمدیدشان کنم چون تازه دوتا و نصفیشان را خواندهام.
و اما این کتاب: طنز تقریباً قوی و از آن نوع که مورد پسند من بود و روانی (باز هم نسبی) در پرداختن به موضوعها، گسستهنشدن رشتة کلام در تعریف خاطرات، و یکی از مهمترینها، پرتنشدن به بیراهة زیادهگویی از ویژگیهای خیلی خوب کتاب بود. اما نام کتاب در ترجمه چندان چنگی به دلم نزد و قلم چاپ کتاب و بعضی ویژگیهای ظاهری آن چندان مطلوب نبود. بهعلاوه،بعضی جاها به نظرم میرسید نویسنده شبیه استندآپ کمدینها یک جایی ایستاده و حرف میزند.
بله خب! نمیشود انکار کرد که کیتی مونتگمری هم زمانی دیوث عظمایی محسوب میشده:
کیتی: گرگ، یادته بچه که بودی گفته بودم به نیش زنبور حساسیت داری؟
خب... اینطور نبوده. من از خودم درآورده بودم.
گرگ: (متعجب) ت.. تو از خودت درآورده بودی؟
کیتی: ای بابا! وقتی کوچیک بودی هی دوست داشتی بری بدویی اینور اونور و خودت رو کروکثیف کنی. به نظر میاد راهحل مؤثری بوده.
به هر حال، تو خونه موندی و سخت درس خوندی و تونستی بری هاروارد؛ پس واقعاً همة اینا مؤثر بوده!
خدافظ!
و همة این حرفها را با حرکات ساده اما واقعاً بامزه و جذاب سر و دست به زبان میآورد.
تهنوشت: این همان اپیسودی بود که به خاطرات و حافظة لری اشاره داشت!
1. این جکهایی که میگویند «وقتی داری شبکة چهار نگاه میکنی و ناگهان پدرت سرمیرسد...»، همانها که یعنی سر بزنگاه، صحنهای پخش میشود که اصلاً انتظارش را نداشتی و مطابق شأن کسی که ناگهان حاضر شده نیست، امروز عصر برای من هم پیش آمد!
وسط فیلم جدید آلمودووار، همسرم آمد توی نشیمن و همان موقع هم، در صحنهای جانانه و کلوزآپ، آنتونیو باندراس و یک همجنس جذاب همسن خودش شروع کردند به معانقه و مغازلة غلیظ! ای بابا! آنتونیو جان!
همسرم که چیزی نگفت اما از چهرهاش مشخص بود تمامی تصوراتش از شخصیت اتوکشیده و موجه باندراس بهناگهان در هم شکسته و همانجا جلوی تلویزیون پخشوپلا شده.
من هم مانده بودم بخندم، شبکه را عوض کنم، حرف بزنم، سکوت پیشه کنم، چشم به آسمان بدوزم، ... انگار من به آنها گفته بودم: «آها! حالا وقتشه!» گرچه دم در طوری داشتند از هم خداحافظی میکردند که خیلی هم به داستان میآمد حالا وقتش باشد!
2. پنهلوپه کروز نقش جالب و دلربایی داشت؛ آن مدل موها و لباسپوشیدن و خانهای که به لطایفالحیل خوشکلش کرد مرا به هوس انداخت توی یکی از زندگیهای موازیام مادر سالوادور باشم؛ با جرح و تعدیلهای لازم.
3. واای، واااای از قرمزهایی که آلمودووار میریزد توی صحنههایش؛ از کت جذاب باندراس گرفته تا رنگ کابینتهای خانهاش و کیف مرسدس و ... همه و همة قرمزها. اصلاً رنگهای این فیلم بینهایت دلنشین بودند برای من (البته فیلم را کامل ندیدم). آن سبز تیشرت یا حولة سالوادور، .. وااای آن پیراهن مرسدس که درختستان آمازون بود انگار و تابلوی نقاشی پشت سر باندراس، وقتی مینشست روی کاناپة نشیمنش. این یک قلم را بدجور میخواهم!
4. بله، دیروز و امروز از آن روزهایی بوده که باید تختگاز میرفتم ولی برعکس فیلم خوب پخش شده و من سربههوا شدم و ... امروز که رنج و شکوه و دیروز هم بمب، یک عاشقانه و بعدش هم بیرونرفتنها و گشتنهای دو روز تعطیل و ... تازه فقط اینها نیست؛ بعد از فصل دوم مدیچی، رفتم سراغ کارهای شون بین و چندتا مینیسریال پیدا کردهام که بهنوبت خدمتشان برسم.
نوشته: کشف داروی ضدسفیدی مو خیال همه را راحت کرد.
والله با این عکسی که گذاشته، من یکی نهتنها از این شکل سفیدی مو ناراضی و مشکلدار نمیشوم که حتی آرزویش را دارم! مش مفتکی به این زیبایی!
1. [بورجیا] را بلافاصله بعد از سریال مدیچی شروع کردم بلکه آبی باشد بر آتش آنهمه صحنة ناراحتکننده در دو اپیسود آخر. سارا پریش چقدر خوب نقش مادرها را بازی کرد؛ مادری دوستداشتنی، قدرتمند و و خوشفکر. چقدر هم خوشکل است! ارتباطش با پسرهایش را خیلی دوست داشتم. وقتی در راه کلیسا، دست جولیانو را در دست گرفت و بوسید؛ چقدر خیالش راحت شده بود!
صحنة شوخی جولیانو با لورنزو در کلیسا هم فوقالعاده بامزه بود؛ وقتی به لوکرتسیا سلام کرد و بعد گفت: خب داداش، درمورد تقدس ازدواج میگفتی!
ببینم این سریال جدید لئوناردو و میکل آنژ دارد یا نه.
2. صبح، بعد از تمامشدن مدیچی، چند ویدئوی کوتاه از شان بین دیدم. کمی درمورد ند استارک و خودش صحبت میکرد و ... با توجه به نصف نقشهایی که ازش دیدهام و اینکه پنجبار ازدواج کرده، همیشه فکر میکردم از آن سلیطههای ..وندریده باشد. ولی طفلک چقدر خجالتی و آرام است! آن لهجة قشنگش هم یورکشایری است.
قدمزدن در خیابانی که پر از عدد است، خیابان چهار...، برایم به غوطهورشدن در یکی از رؤیاهای شیرینم میماند. خیابان عددها سرشار از شگفتی است؛ شگفتیهایی که طی دههها در خودش حفظ کرده، تغییر داده و هر زمانی به نوعی جلوهشان بخشیده است.
امروز در یکی از شمارههای بزرگ این خیابان، قشنگترین شهر کتاب عمرم را کشف کردم. خود این فرعی هم، مثل خیلی از فرعیهای دیگر این خیابان، برایم حالتی جادویی و مسخکننده دارد. خیلی شبیه همانجاهایی است که دوست دارم همیشه باشم. عجیب آنکه ابتدای این فرعی مرا یاد خوابی میانداخت که فقط بخشهایی از جزئیاتش یادم مانده؛ هر قدمی که برمیداشتم شبحی از خوابم بهسرعت در ذهنم میآمد و میرفت. حتی آن خانه که بخشی از دیوارش را تختهکوب کرده بودند، آن هم بهشدت خوابناکی بود.
از فصل دوم فقط دو اپیسود برایم مانده؛ فصل سوم هنوز پخش نشده و بدددجور دلم پیش ین خاندان مدیچی است! حتی نگران فرانچسکو پاتزی هم هستم.
فرانچسکو، از دید من، مثل درکو ملفوی است. راستش تمایلش به مدیچیها را تحسین میکنم ولی بازگشتش به سمت خانوادة خودش ناگزیر بود. خودم را که جای او میگذارم، پیش مدیچیها همیشه یکی از افراد خانوادة پاتزی به حساب میآمد و هرچه میشد، ممکن بود برایش گاهی سخت باشد حرفوحدیثهایی را که به یاکوپو اشاره داشتند بهراحتی تحمل کند. آدم نمیتواند رگوریشة خودش را یکسره نفی کند. خون یکجایی بالا میزند.
من اگر پاتزی بودم، نهایتش یک گوشه مینشستم و برای خانوادهام متأسف میشدم.
اما جالب اینجاست که گوگلیامو بین خانوادة جدیدش خوب جاافتاد!
وای شان بین چقدر قشنگ صحبت میکند! مدل صحبتکردنش و لحنش در مقام هنرپیشه خیلی خوب است و آدم جذب آن نقش میشود.
بعد از دیدن نیمة دوم فیلم جدید علاءالدین:
شخصیت جزمین، با آن اسم قشنگش، و حضور قالیچة پرنده خیلی خیلی زمینه را برای این فراهم میکنند که داستان کاملاً ایرانی باشد.
به اصل داستان کاری ندارم؛ اینکه صحنة رقص را بیشتر به هندی نزدیک کرده بودند و حتی اسم «شیرآباد»، که شبیه نام شهرهای هندی بود، باعث شد به خودم حق بدهم روایتی ایرانی از این داستان را هم تصور کنم.
جزمین از جملة خوبرویانی است که دوست دارم شبیهشان باشم. حتی میتوانم با کمی فشارآوردن به حافظهام، دختری ایرانی را در ذهنم تصور کنم که از نزدیک دیدهام و کاملاً شبیه جزمین و به زیبایی اوست. حتماً تا چند ساعت دیگر، اسمش هم به خاطرم میرسد. منتظرش هستم.