فصل سوم، اپیسود 18

بله خب! نمی‌شود انکار کرد که کیتی مونتگمری هم زمانی دیوث عظمایی محسوب می‌شده:

Image result for dharma and greg kitty

کیتی: گرگ، یادته بچه که بودی گفته بودم به نیش زنبور حساسیت داری؟

خب... این‌طور نبوده. من از خودم درآورده بودم.

گرگ: (متعجب) ت.. تو از خودت درآورده بودی؟

کیتی: ای بابا! وقتی کوچیک بودی هی دوست داشتی بری بدویی این‌ور اون‌ور و خودت رو کروکثیف کنی. به نظر میاد راه‌حل مؤثری بوده.

به هر حال، تو خونه موندی و سخت درس خوندی و تونستی بری هاروارد؛ پس واقعاً همة اینا مؤثر بوده!

خدافظ!

و همة این حرف‌ها را با حرکات ساده اما واقعاً بامزه و جذاب سر و دست به زبان می‌آورد.

ته‌نوشت: این همان اپیسودی بود که به خاطرات و حافظة لری اشاره داشت!

قرمز آلمودوواری

Image result for pain and glory

1. این جک‌هایی که می‌گویند «وقتی داری شبکة چهار نگاه می‌کنی و ناگهان پدرت سرمی‌رسد...»، همان‌ها که یعنی سر بزنگاه، صحنه‌ای پخش می‌شود که اصلاً انتظارش را نداشتی و مطابق شأن کسی که ناگهان حاضر شده نیست، امروز عصر برای من هم پیش آمد!

وسط فیلم جدید آلمودووار، همسرم آمد توی نشیمن و همان موقع هم، در صحنه‌ای جانانه و کلوزآپ، آنتونیو باندراس و یک هم‌جنس جذاب هم‌سن خودش شروع کردند به معانقه و مغازلة غلیظ! ای بابا! آنتونیو جان!

همسرم که چیزی نگفت اما از چهره‌اش مشخص بود تمامی تصوراتش از شخصیت اتوکشیده و موجه باندراس به‌ناگهان در هم شکسته و همان‌جا جلوی تلویزیون پخش‌وپلا شده.

من هم مانده بودم بخندم، شبکه را عوض کنم، حرف بزنم، سکوت پیشه کنم، چشم به آسمان بدوزم، ... انگار من به آن‌ها گفته بودم: «آها! حالا وقتشه!» گرچه دم در طوری داشتند از هم خداحافظی می‌کردند که خیلی هم به داستان می‌آمد حالا وقتش باشد!

2. پنه‌لوپه کروز نقش جالب و دلربایی داشت؛ آن مدل موها و لباس‌پوشیدن و خانه‌ای که به لطایف‌الحیل خوشکلش کرد مرا به هوس انداخت توی یکی از زندگی‌های موازی‌ام مادر سالوادور باشم؛ با جرح و تعدیل‌های لازم.

3. واای، واااای از قرمزهایی که آلمودووار می‌ریزد توی صحنه‌هایش؛ از کت جذاب باندراس گرفته تا رنگ کابینت‌های خانه‌اش و کیف مرسدس و ... همه و همة قرمزها. اصلاً رنگ‌های این فیلم بی‌نهایت دلنشین بودند برای من (البته فیلم را کامل ندیدم). آن سبز تی‌شرت یا حولة سالوادور، .. وااای آن پیراهن مرسدس که درختستان آمازون بود انگار  و تابلوی نقاشی پشت سر باندراس، وقتی می‌نشست روی کاناپة نشیمنش. این یک قلم را بدجور می‌خواهم!

4. بله، دیروز و امروز از آن روزهایی بوده که باید تخت‌گاز می‌رفتم ولی برعکس فیلم خوب پخش شده و من سربه‌هوا شدم و ... امروز که رنج و شکوه و دیروز هم بمب، یک عاشقانه و بعدش هم بیرون‌رفتن‌ها و گشتن‌های دو روز تعطیل و ... تازه فقط این‌ها نیست؛ بعد از فصل دوم مدیچی، رفتم سراغ کارهای شون بین و چندتا مینی‌سریال پیدا کرده‌ام که به‌نوبت خدمتشان برسم.

سفیدی تو از من

کشف داروى ضد سفیدى مو در ایران خیال همه رو راحت کرد!!

نوشته: کشف داروی ضدسفیدی مو خیال همه را راحت کرد.

والله با این عکسی که گذاشته، من یکی نه‌تنها از این شکل سفیدی مو ناراضی و مشکل‌دار نمی‌شوم که حتی آرزویش را دارم! مش مفتکی به این زیبایی!

اشتباهی ِ جالب

1. [بورجیا] را بلافاصله بعد از سریال مدیچی شروع کردم بلکه آبی باشد بر آتش آن‌همه صحنة ناراحت‌کننده در دو اپیسود آخر. سارا پریش چقدر خوب نقش مادرها را بازی کرد؛ مادری دوست‌داشتنی، قدرتمند و و خوش‌فکر. چقدر هم خوشکل است! ارتباطش با پسرهایش را خیلی دوست داشتم. وقتی در راه کلیسا، دست جولیانو را در دست گرفت و بوسید؛ چقدر خیالش راحت شده بود!

صحنة شوخی جولیانو با لورنزو در کلیسا هم فوق‌العاده بامزه بود؛ وقتی به لوکرتسیا سلام کرد و بعد گفت: خب داداش، درمورد تقدس ازدواج می‌گفتی!

ببینم این سریال جدید لئوناردو و میکل آنژ دارد یا نه.

2. صبح، بعد از تمام‌شدن مدیچی، چند ویدئوی کوتاه از شان بین دیدم. کمی درمورد ند استارک و خودش صحبت می‌کرد و ... با توجه به نصف نقش‌هایی که ازش دیده‌ام و اینکه پنج‌بار ازدواج کرده، همیشه فکر می‌کردم از آن سلیطه‌های ..ون‌دریده باشد. ولی طفلک چقدر خجالتی و آرام است! آن لهجة قشنگش هم یورک‌شایری است.

خیابانی پر از اعداد

قدم‌زدن در خیابانی که پر از عدد است، خیابان چهار...، برایم به غوطه‌ورشدن در یکی از رؤیاهای شیرینم می‌ماند. خیابان عددها سرشار از شگفتی است؛ شگفتی‌هایی که طی دهه‌ها در خودش حفظ کرده، تغییر داده و هر زمانی به نوعی جلوه‌شان بخشیده است.

امروز در یکی از شماره‌های بزرگ این خیابان، قشنگ‌ترین شهر کتاب عمرم را کشف کردم. خود این فرعی هم، مثل خیلی از فرعی‌های دیگر این خیابان، برایم حالتی جادویی و مسخ‌کننده دارد. خیلی شبیه همان‌جاهایی است که دوست دارم همیشه باشم. عجیب آن‌که ابتدای این فرعی مرا یاد خوابی می‌انداخت که فقط بخش‌هایی از جزئیاتش یادم مانده؛ هر قدمی که برمی‌داشتم شبحی از خوابم به‌سرعت در ذهنم می‌آمد و می‌رفت. حتی آن خانه که بخشی از دیوارش را تخته‌کوب کرده بودند، آن هم به‌شدت خوابناکی بود.

مدیچی

از فصل دوم فقط دو اپیسود برایم مانده؛ فصل سوم هنوز پخش نشده و بدددجور دلم پیش ین خاندان مدیچی است! حتی نگران فرانچسکو پاتزی هم هستم.

فرانچسکو، از دید من، مثل درکو ملفوی است. راستش تمایلش به مدیچی‌ها را تحسین می‌کنم ولی بازگشتش به سمت خانوادة خودش ناگزیر بود. خودم را که جای او می‌گذارم، پیش مدیچی‌ها همیشه یکی از افراد خانوادة پاتزی به حساب می‌آمد و هرچه می‌شد، ممکن بود برایش گاهی سخت باشد حرف‌وحدیث‌هایی را که به یاکوپو اشاره داشتند به‌راحتی تحمل کند. آدم نمی‌تواند رگ‌وریشة خودش را یکسره نفی کند. خون یک‌جایی بالا می‌زند.

من اگر پاتزی بودم، نهایتش یک گوشه می‌نشستم و برای خانواده‌ام متأسف می‌شدم.

اما جالب این‌جاست که گوگلیامو بین خانوادة‌ جدیدش خوب جاافتاد!


Image result for francesco pazzi actor

وای شان بین چقدر قشنگ صحبت می‌کند! مدل صحبت‌کردنش و لحنش در مقام هنرپیشه خیلی خوب است و آدم جذب آن نقش می‌شود.


اشارات «آرزو»یی‌اش خیلی خوب بود

بعد از دیدن نیمة دوم فیلم جدید علاءالدین:

شخصیت جزمین، با آن اسم قشنگش، و حضور قالیچة پرنده خیلی خیلی زمینه را برای این فراهم می‌کنند که داستان کاملاً ایرانی باشد.

به اصل داستان کاری ندارم؛ اینکه صحنة رقص را بیشتر به هندی نزدیک کرده بودند و حتی اسم «شیرآباد»، که شبیه نام شهرهای هندی بود، باعث شد به خودم حق بدهم روایتی ایرانی از این داستان را هم تصور کنم.

جزمین از جملة خوبرویانی است که دوست دارم شبیهشان باشم. حتی می‌توانم با کمی فشارآوردن به حافظه‌ام،‌ دختری ایرانی را در ذهنم تصور کنم که از نزدیک دیده‌ام و کاملاً شبیه جزمین و به زیبایی اوست. حتماً تا چند ساعت دیگر،‌ اسمش هم به خاطرم می‌رسد. منتظرش هستم.

رنج و شکوه

لینک دانلود فیلم آلمودوواریِ باندراس و پنه‌لوپه جان را که دیدم، از خوشحالی صدای تارزان درآوردم!

اسم آن با رمان گرین فرق دارد و طبعاً داستان هم. دلم خواست آن کتاب را دوباره و با دقت بیشتری بخوانم.

قشنگ‌نوشت؛ خیلی خیلی خیییلی قشنگ‌نوشت

"گاهی ممکن است شرایط شما را به سمتی هدایت کند که درست‌ترین راه کشتنِ طرف مقابل باشد ! "

این جمله گرچه کمی ترسناک اما متأسفانه از ممکن‌انگیزترین احتمالات برخی رابطه‌های درهم‌تنیدة تیره و تار است !
گاهی برخی زن‌ها، این سمبلیک‌ترین حالات ظرافت در قالب انسانی، این احساسات مجسم‌شدة مسحورکننده، اگر اراده کنند می‌توانند از زلال‌ترین جلوه‌های وجودشان تیغی نامرئی اما ظریف و زیبا ابزار کنند تا شریان‌های حیاتی رابطه را طوری جراحی کنند که روح طرف مقابل، در مرز بین مرگ و زندگی، منجمد شود و مرگ تبدیل شود به شیرین‌ترین آرزوی مردِ رابطه ..‌.
در حالی که مرد های احمق فقط بلدند مشت‌های زمختِ گره‌کرده‌شان را به صورت رابطه بکوبند تا نظاره‌گر سیل انگشت‌هایی باشند که، به نشانة اتهام، قد و قامت به‌ظاهر قوی‌ترشان را نشانه می‌رود.

مردهای بیچاره ...
دل داده های بازنده ...
پیکرانِ اندوه‌اندودِ بی کس ...

اگر مرد و زن، هر یک را جدا گانه ترکیبی از خیر و شر، تلفیقی از فرشته و شیطان بدانیم؛ زن ها ترکیبات پیچیده‌ای از اِلف‌های مقدس روشنایی، فرشته‌های تبعیدی و سایرن ها هستند و مردها سربازان رویین‌تن جنگجو که وقتی عاشق می‌شوند تبدیل به گولم می‌شوند، با قدرتی بیشتر و حماقتی وصف‌نشدنی !
گر چه ابعاد بسیاری از وجود هر یک در قالب‌های فوق نمی‌گنجد اما برای این نوشته همین‌ها کافیست !
گولم ها، در مواجهه با خطر، با سنگ و چوب به عامل خطر ضربه می‌زنند اما سایرن‌ها، با آوازی دلنشین، عقل را در سر دشمنان به جنون محض تبدیل می‌کنند، این سادگی و پیچیدگی نمادین را می‌توان با اکثریت مردها و زن‌ها تعمیم داد.
مردها، حتی اگر نابغه باشند، با عشق، نابغه‌هایی احمق‌اند ! گولم‌هایی بسیار قدرتمند؛
مردهای عاشق، بی‌پناه‌ترینِ موجودات‌اند؛ در حالی که زن‌های عاشق آراسته‌تر، ظریف‌تر و زیرک‌تر از روزهایی که عاشق نبوده‌اند، می‌توانند آن‌قدر ظریف و باشکوه قاتل باشند که  مقتولشان، جز لبی سرخ، قبل از مرگ چیز دیگری ندیده باشد.

من #خیالباف در تاریک‌ترین شب زندگی، برایتان واژه ردیف می‌کنم (یک عدد نقطة محکم)!

از کانال: antelectory


ـ عاشق توصیفش از زن‌ها شدم، و بخشی از توصیفش درمورد مردها.

ایزابل نازنینم

پروست و جویس اگر امروز زنده بودند نمی‌توانستند ناشر پیدا کنند

گردنبندش و نارنجیِ چشمگیر اغواگر کتش!

mi querida, Isabel Allende

ادوارد عکس گرگ و دارما را روی دیوار کلانتری می‌بیند

واااااااااای واااااااااااااااااااااااااااای!!!!!!!!!!!!

خنگ‌های بامزة من!

دارما بدون لباس تو خیابان می‌دود و خوشحال از گرفتن مجسمة اردک، جیغ می‌کشد!


Image result for dharma and greg Much Ado During Nothing



بعد هم در کلانتری والدین گرگ را می‌بینند:

کیتی: خدایا منو بکش!

گرگ: اول منو بکش!

Image result for dharma and greg Much Ado During Nothing

دارما مجسمه را به کیتی می‌دهد: «آه، ناخدا! ناخدای من!»

Image result for dharma and greg Much Ado During Nothing


فصل اول، اپیسود 22

بی‌هایند د سینز و این حرف‌ها

اولاً که کورتنی کاکس و چشم‌هاش! چشم‌هاش!

Image result for ‫کورتنی کاکس‬‎

Image result for ‫کورتنی کاکس‬‎

ـ وای! بچگی‌هاش هم حتی خوشششکل بوده!

ـ ولی اتفاقی بدون آرایش هم دیدمش. اصلاً جذابیت اولیه را برایم نداشت! حیف! در هر حال، از چشم‌هایش خوشم می‌آید خیلی

دوم، امروز فهمیدم قرار بود او نقش ریچل را بازی کند و جنیفر انیستون نقش مانیکا را. خدایا! خوب شد یکی از فرشتگانت محکم زد پس کلة آن که باید!

بدتر اینکه حتی قرار بود هنرپیشة نقش سوزان مایر (زنان خانه‌دار) نقش مانیکا را بازی کند!! با آن صدای ریقونه‌اش، چطور می‌تواسنت شخصیت مانیکا را دربیاورد آخر؟ چه‌شان شده بود یعنی با این انتخاب‌ها؟!

به هر حال، خدا را شکر!

خب، حالا برویم بقیة ویدئو را ببینیم. گرگی، دمت را جمع کن! نزدیک بود پایم برود رویش.

توکای رقاص من

چهارشنبه

مکان: وسایل نقلیة عمومی در رفت‌وبرگشت؛ زمان: از صبح تا عصر.

چندتا از آهنگ‌های شاد و قرش‌ـبدة امید حاجیلی را پیدا کردم و با دو آهنگ از همایون شجریان و یک آهنگ از شهاب تیام و یکی هم از رضا یزدانی، ریختم توی mp3 جان و با هم راه افتادیم و ... عجب ملغمه‌ای! ولی خیلی خوش گذشت.

بیشتر از همه «واویلا» را دوست داشتم و هم توی ذهنم در مسیر و هم غروب بعد از باشگاه، توی خانه، با آن قر دادم. در خیالم، از آن دامن‌های خوشرنگ قرمز-مشکی یا گل‌گلی چین‌دار کلوش بالای زانو داشتم و خیلی بهم خوش گذشت.


امروز

با توجه به دقایقی پیش، انگار اژدهای درونم دارد رقاصی و همراهی با آهنگ‌های خوشکل قردار را از سر می‌گیرد. سال‌ها بود که این چیزها فقط به تصویرهای ذهنی‌ام محدود شده بود.

پرنده دارد از قفس بیرون می‌آید، می‌چرخد و قدمی می‌زند. با اینکه هربار به قفس بازمی‌گردد، می‌توانم امیدوار باشم به‌زودی روی شاخه‌های درخت رها در نسیم آشیانه بسازد.

از صبح به فکر دامن‌های پیلی‌دار گل‌گلی خوشکل افتاده‌ام.

لیدی [1]

Image result for sansa stark season 8

خیلی خیلی خوشحالم که سانسای عزیزم، یکی از شخصیت‌های محبوبم در دنیای نغمه، مرا روسفید کرده! همان‌طور که فکر می‌کردم و راستش ته دلم آرزو داشتم، سانسا تأثیر اساسی در خاندان استارک دارد. دوست‌داشتنی‌ترین و مجرب‌ترین بانوی وستروس و حتی شاید هم اسوس. فقط الآن که موقعیت حساسی است، طبق معمولِ سرشت این موقعیت‌ها، آن چند ابله دوروبرش درمورد حرف‌های او چندان فکر نمی‌کنند. از تیری‌ین و وریس در عجبم که چرا، آخر چرا این استراتژی حمله به ذهن خودشان خطور نکرد و چرا وقتی سانسا به آن اشاره کرد، درموردش نظر مثبت ندادند؟ یعنی آن‌قدر از ملکة دیوانه می‌ترسند؟ حالا تیری‌ین حسابش جداست ولی وریس، وریس دیگر چرا؟ وریس همیشه عالی است و در صحنه‌هایی مثل تنهایی ملکه در تالار بزرگ و شلوغ وینترفل و بعد هم درمورد وارث اصلی تخت آهنین، خیلی خوب واکنش نشان داد اما اینجای کار را کم آورد! امیدوارم تا آخر سریال زنده بماند.

و خب، نوش جان سرسی! وقتی همین‌طوری جمع می‌کنید می‌روید، انگار قرار است یک‌قل‌ـدوقل بازی کنید، همین می‌شود دیگر!

و اینکه چندان از میساندی خوشم نمی‌آمد.


[1]. یاد دایرولفِ سانسا اقتادم که اسمش لیدی بود!Image result for sansa stark direwolf


دو قطب کاملاً مخالف

هفتة پیش کمی سردرگم بودم که برای استراحت‌های کوتاه 10- 20 دقیقه‌ای طی روزهام چه چیزی داشته باشم. حمله کردم به پوشة فصل اول HIMYM و البته جذابیت خودش را داشت ولی خیلی هم چنگی به دل نزد. دوـ سه اپیسود از دکتر هاوس را هم امتحان کردم و بسیار لذت بردم ولی چون انگار توهم خودبیمارپنداری دارم، ادامه‌اش ندادم. مخصوصاً آن مورد فشارخون بالا فکر کنم ترسم را قلقلک داد. می‌گذارمش برای بعدها.

دیروز، یک‌دفعه چشمم به پوشة دارما و گرِگ افتاد و با خوشحالی رفتم سراغش! یکی از بهترین انتخاب‌ها! البته زیرنویس فارسی ندارد ولی عالی است.

Image result for dharma and greg

Image result for dharma and greg


تیغ‌تیغانی

عجیب است که از هر گلی خوشم می‌آید و نیت می‌کنم نگهداری‌اش را تمرین کنم سمی از آب درمی‌آید!

حتی این رونده‌های زیباروی جذاب که توی سریال لاست فک‌وفامیل‌هایش فراوان بودند؛ همین پوتوس را می‌گویم (امروز تازه فهمیدم این پوتوس پوتوس که می‌گویند همین ایشان است. انگلیسی‌اش هم می‌شود Devil's ivy که جذابیت آن را برای من تشدید می‌کند).

اصلاً گل و گلدان‌بازی شور و استعداد خاصی می‌خواهد که در من هنوز جرقه نزده است. چرا؛ اگر کسی باشد برایم رسیدگی‌شان کند مخلص سرسبزی‌شان هم هستم.

پی. اس.: هشت روز پیش، همین‌جور که شنگول و منگول و کمی حبة انگور بودم، خودم را به دو کاکتوس کوچولو مهمان کردم. نمی‌دانم مهمانی‌مان چقدر طول می‌کشد. نقداً که طفلکی‌ها با من راه می‌آیند. هیچ هم تحویل محویلشان نمی‌گیرم و هنوز هم بهشان آب نداده‌ام! ولی خب، عشق به برگ‌های کوچک سالامانکا و انگشت‌های تپلی سانتورینی در دلم می‌جوشد و امیدم این است که بهشان منتقل شود.

در ستایش پیراهنم

پیراهنی دارم با زمینة‌ سورمه‌ای و گل‌های بزرگ یاسی‌ـ بنفش‌ـ صورتی که به‌شدت، به‌معنای واقعی و غیرواقعی کلمه، عاشقش هستم.فکر می‌کنم سه سال پیش بود؛ بله، سه سال پیش آن را، به وقت عروسی یکی از دختران زیبای فامیل، دوختم و خیلی سرسری و با فراغ بال و «هرچه پیش آید خوش آید» آماده‌اش کردم و سعی کردم هیچ خودم را با خانم‌های خوش‌سلیقه‌تر برق‌برق‌زنان و طلایی/ نقره‌ای‌پوشان مجلس مقایسه نکنم. البته که رنگ لباسم تک بود و مدلش هم، با نهایت سادگی، راحت و یگانه بود. این را هم بگویم که چنین لباسی باب سلیقة خودم است و خیلی‌ها ممکن است بپسندندش اما نه برای مهمانی شب یا جشن عروسی. ولی من با آن خوش بودم و از اینکه در جای خوبی پوشیده بودمش و بالاخره پارچة محبوبم دوخته شد لذت می‌بردم.

چندبار دیگر از آن در مهمانی‌های خیلی خودمانی‌تر استفاده کردم و انگار تازه جایگاه واقعی خودش را یافته است. الآن که داشتم تا می‌کردمش تا بگذارمش توی کشو، دلم خواست با کلمات و در سطرها ماندگارترش کنم.

یک هویجی دوست‌داشتنی دیگر

یکی از مراسم خداحافظی‌ام با سریالی طولانی، بعد از تمام‌کردنش، دیدن چند اپیسود اول آن است. از دوـسه روز پیش هم به سرم زد HIMYM را هم مرور کوچکی بکنم.

وااای که چقدر لی‌لی با موهای کوتاهش جذااااب و دوست‌داشتنی بود! و چقدر خوش‌هیکل!

Image result for lily aldrinImage result for lily aldrin

عاشق موهاش شدم رفت!

یادم است که بیش از ده سال پیش هم این مدل مو را دوست داشتم. ولی یادم نیست چرا به صرافت نیفتاده بودم این مدلی موهایم را کوتاه کنم.

یعنی بروم موهایم را کوتاه کنم؟ بروم کوتاهشان کنم؟

ـ تنها دلیل اقدام‌نکردنم گرم‌شدن هواست و اینکه بستن این مدل سخت است.

شاید برای پاییز گزینة خوبی باشد.

خب از موضوع اصلی دور نشویم: کلاً لی‌لی هم نقشش خیلی خوب است هم هنرپیشه‌اش خیییلی خوب بازی می‌کند این نقش را.

این کجا و آن کجا؟

اولین‌بار که با نام فیبی روبه‌رو شدم هنگام خواندن ناتور دشت بود. فکر می‌کردم یک‌جور مخفف بچه‌گانه یا شوخ‌طبعانه برای یک اسم باشد، نه اسم کامل؛ یا حتی لقب یا اسم بامزة ساختگی. فیبی به‌یادماندنی دیگر هم شخصیت سریال فرندز بوده است.

وااای! کلاً یاد فیبی و بعد هم سریال افتادم!

آن صحنه‌اش که فیبی پشت تلفن داشت ریچل را ترغیب می‌کرد از هواپیما پیاده شود و نرود ... کجا؟ یادم نیست. فقط یادم است فیبی لازم می‌دید ریچ نرود. آخرش هم گفت فالانجی هواپیما از کار افتاده و پرواز با آن خطرناک است (فالانجی فامیلی ساختگی فیبی بود که گاهی از آن استفاده می‌کرد). ریچل هم که خنگ؛ یکهو داد زد: «فالانجی هواپیما خراب شده، ما سقوط می‌کنیم، ما می‌میریم» و هواپیما را ریخت به هم.

یکی از صحنه‌های دوست‌داشتنی دیگر سریال هم به ویار فیبی به گوشت قرمز برمی‌گردد و اینکه جویی با او قرار گذاشت به‌جایش گوشت نخورد. بعد هم که فیبی از آن شرایط خلاص شد، جویی با اشتها و هام‌هام و مامان‌مامان‌گفتن گوشت می‌خورد! یعنی لازم است یک چندباری ور دل جویی بنشینم و غذا بخورم. آن بااشتهاخوردنش باید خیلی باعث چسبش غذا به آدم بشود. حتی یک‌جای دیگر، آن خوراکی مسخره را که ریچل، از ترکیب ناخواستة یک وعده غذای گوشتی و یک دسر شیرین، درست کرده بود تا آخر خورد!!

سال روباهی

روی میزم بهشت کوچکی است با جرقه‌های سرشار از شادی و امید و همراه با تالاب‌های بازیگوش بی‌نظمی در گوشه و کنار که باید حتماً مرتبشان کنم.

یادم باشد تقویم کوچکی هم برای خودم بخرم؛ از آن آکاردئونی‌هایی که تصاویر دوست‌داشتنی یگانه دارند

طراحی و اجرا: ملیحه حقگو (ورهام گرفیک)