1. مدتی است دیگر اپیسودهای HIMYM برایم جدید شدهاند. فکر کنم بعد از آن دیگر پیش نیامد که آن سالها، از شبکة مرحوم فارسیوان، بقیهاش را ببینم. فقط زوئی را یادم هست و شوهر کاپتانش که، بعد از مدتی وقفه، یکـ دوبار دیدم.
باید بگویم خیییییییلی سریال خوبی است! بعضی اپیسودهاش عالیاند؛ مثلاً [نفرین بلیتز] که خورخه گارسیا (بازیگر بدشانس لاست) هم در آن بازی میکرد و اتفاقاً اینجا هم بدشانسی آورد و دوبار به لاست هم اشاره کرد؛ یکبار مستقیم، یکبار هم با گفتن شمارة بدشانسی! خیییلی بامزه بود!
جالب این بود که بدشانسها ناخودآگاه یکجوری میگفتند: Oh, Man! که خیلی خوشم آمد و سعی کردم یادم بماند و در مواردی بهکار ببرمش؛ البته بدون انتظار بدشانسی!
انتقال روح بدشانسی بلیتز
2. خودم هم شگفتزده شدهام که بهنظرم بارنی بهتر و بامزهتر از بقیة شخصیتهاست. دارم فکر میکنم اگر مامانم بفهمد چه میگوید! یاد درکو ملفوی بهخیر: اگه بابام بدونه!
انقدددددددددددر خوشم اومد ازش که دلم خواست از دو زاویه تصویر قشنگش رو ذخیره کنم:
و این، این خدایگان:
ای وای دلم، وای دلم، وااای دلممم:
تأکید-نوشت: از مدل لباسپوشیدن در عکسی که طوسی- مشکی است خییییلی خوشم میآید
یکی از سرخوشیهام جستن عکس آدمهای خاص دنیا و زندگیام است. امروز داشتم عکس خانم دکترمان (استاد جانِ سالهای پیش) را میجستم که یکهو فهمیدم چرا من انقدررر خانم س را دوست دارم! یکی از دلایلش شباهت ظاهری اندک و بیشتر پنهانی و طرز حرفزدن او با استاد جان است.
باید اعتراف کنم چندان شبیه به هم نیستند از همة این جهات که گفتم ولی «چیزی» در خانم س هست که پنهانی مرا یاد استاد جان میاندازد.
دلم میخواهد با شنل نامرئی بروم دانشگاه عزیزم و همة استادهام را ببینم! شاید هم حکمت این است که نتوانم بروم چون ممکن است انقدر دلم برایشان مچاله شود که نتوانم بهراحتی برگردم.
دیروز دوتا کتاب کودک را برایمان خواندند و چقدر لذتبخش بود!
شکوه حاجی نصرالله
این خانم دوستداشتنی نازنین خوشصدا، با لحن مصمم و جذاب، برایمان کتاب خواندند و من عاشق نیپ، موش مترو، و خنزرپنزرهاش و الهامبخشش شدم.
دیروز، بعد از مدتها، با نگاه پرانرژی و بهمعنای واقعی نافذی روبهرو شدم و دلم میخواهد خانم حاجی نصرالله را درسته قورت بدهم!
کتاب دوم هم این بود
که داستان عجیبی داشت ولی نظر و اشارات نسبی خانم حاجی نصرالله خیلی راهگشا بود. امروز صبح هم در گودریدز، نظر یکی از خوانندگان را دیدم که خیلی شبیه اشارات قبلی بود و باید اعتراف کنم به چنین توانایی برداشتی غبطه خوردم.
هزچه تلاش میکنم، تماشای فیلم ساکن طبقة وسط برایم ممکن نیست. اگر در دوران دبیرستان آن را میدیدم، مطمئناً کلی مشعوف میشدم و تحسینش میکردم. پس از فهرست «دیدنیها»یم میگذارمش کنار.
اپیسود اول Marvelous mrs Maisel معرکه بود؛ مخصوصاً بعد از ماجرای چمدان و مست کردن میریام. هنرپیشة نقش میریام عالی است! خوشکل و خوش صدا و بانمک. از آن خانم توی بار هم خیلی خوشم آمد. حتماً بقیهاش را هم میبینم. ته ذهنم اینطور مانده که پرکلاغی آن را بهم معرفی کرده؛ اگر اینطور است که خیلی تانکیو دوست جان!
[پرکلاغی درمورد مدادهای زرد روی میز خارجیها نوشته]، بیهوا یاد علاقهمندی دیرینم به «مدادها» افتادم، مدادهای عادی که تراشیده میشوند (نه مداد اتود و اعوان و انصارش) البته با بدنهای که طرح خاص دارند. این علاقهمندی از تمایل شدید به نوشتن شروع شد و با تقلید پادرهوایی از دوست آن سالهام، همانی که بهچشم من خوشکلترین دختر دنیا بود، تبدیل به رویهای جنونآمیز شد؛ هرجا مدادی میدیدم که طرح بدنهاش به چشمم قشنگ میآمد آن را میخریدم و بعد، با فاصله، شروع میکردم به استفاده از آن. ترتیب استفادهام هم از زشتترین به خوشکلترین بود. البته دلیل اصلی استفاده از آنها طرح زندگی کولیوارمان بود که دیگر در ناخودآگاهم حک شده بود و باعث میشد، با اینکه شوق عطشناک و سیریناپذیری برای جمعکردن چیزهای مورد علاقهام داشتم، به کمترین بسنده کنم و از شلوغکردن دوروبرم دور باشم. بله، اگرچیزهایی جمع میکردم که نمیتوانستم تعدادشان را کنترل کنم، بعد از مدتی ناپدید میشدند! سرنوشتشان معمولاً عجیب بود؛ یا بدون اطلاع من، بخشیده میشدند و نفرین سبز و خاکستری من دنبالشان بود، یا گم میشدند؛ انگار به سرزمین دیگری رفته باشند. یکی از حالتهای بد هم محاکمهشدن بهعلت نگهداشتن بیش از حد نیازم بود.
1-2 سال بعد، این علاقه از مداد معمولی معطوف شد به قوطی نوک مداد اتود؛ چون دیگر در آن سالها، از آن نوع مداد استفاده میکردم. سعی داشتم هر دفعه، قوطی متفاوتی بخرم و مشتاق بودم زودتر نوکهای نازک سوزنی توی قوطی تمام شود تا قوطی خالی را به مجموعة کوچکم اضافه کنم. یادم میآید یکی از خوشکلترینهاشان استوانة خیلی ظریف و باریکی بود که درش شبیه کلاه زنانه، با زوایای گرد، بود و فکر کنم طرح گلی هم گوشةآن بود. البته این طرح بهصورت توخالی و به رنگ صورتی بود؛ اینطور تصور کنید که، با نوار خیلی باریک پلاستیکی صورتی، طرح یک کلاه را درآورده باشند.
در کنار اینها، باید اضافه کنم که من هیچوقت جای مناسبی برای کلکسیونهام نداشتهام. فکر کنم مدادهام و بعد قوطی نوکها را توی جعبهای مقوایی نگه میداشتم که در واقع، قبلش کاربری دیگری داشت. برچسبهام را توی دفتری میچسباندم؛ البته بدون اینکه چسب خودشان را باز کنم، از چسبنواری به صورت مخفی کمک میگرفتم. کارت پستالهام توی یک نایلون کوچک بود. فقط چندتا تمبری که جمع کرده بودم توی آلبوم تمبری بودند که کلاس پنجم جایزه گرفتم.
بگذریم، من هنوز هم مدادخوشکل برای خودم میخرم و بعد از مدتی ازشان استفاده میکنم. ولی چون الآن جای کافی برای نگهداریشان دارم، یکییکی ازشان استفاده نمیکنم که تمام شوند؛ همزمان به کارشان میبرم که همهشان جلو چشمم باشند. بهعلاوه، هروقت منظرهای شبیه آنچه پرکلاغی اشاره کرده میبینم، دست و دل هیولای مدادخوارم میلرزد و دهانش آب میافتد! این هیولا از سرسپردگان هیولای اعظم همهچیزجمعکن است که با زندگی کولیوار و مینیمال سخت مخالف است.
1. از دیروز (شاید از عصرش) احساس میکنم سر انگشتهام کرمهایی وول میخورند که مرا به نوشتن ترغیب میکنند. حالا کاش نویسندهای، چیزی بودم! همان حالت قلمدستگرفتن یا نوازش دکمههای صفحهکلید هم روش درمانی خوبی است. برای همین، خودکار سبز همیشگیام را دست گرفتم و کارم را ادامه دادم. تفاقاً این احساس باعث میشود حتی کارم هم سرعت بگیرد و برایم خستهکننده نباشد.
2. فرندز تقریباً به یکسوم فصل آخرش رسیده و باید بار دیگر با آن خداحافظی بکنم. از طرفی، دلتنگیام کمتر است چون آشنایی با مادر و ریبا و دارما و شاید خیلیها دیگر باشند که دوست دارم ببینمشان. آها! مکس و کرولاین! اینبار، خیلی فحش میدادم و کمتر میخندیدم. ولی از اواخر فصل 9 به بعد، خندههایم بیشتر شد. خیلی «چیز» شدهام؛ واقعاً نمیدانم چه بگویم که حق مطلب را ادا کندو خب اینها 10 سال از من کوچکترند و تازه، اگر شروع سریال را هم در نظر بگیریم، میشود 20 سال تفاوت سن. باز هم به این نتیجه میرسم که باید همان وقتی سریال را میدیدم که همسنوسال خود شخصیتها بودم؛ حالا محیط و فرهنگ بهکنار.
3. اتوماتا را سینهخیز تمام کردم. فکر کنم ده دقیقه از فیلم مانده بود و چند هفته همین 10 دقیقه دیدن را کش دادم! با آن صحرای زشتش! ولی آنتونیو باندراس رسماً دیگر پیر شده و اگر حواسش نباشد، قوزش بهراحتی درمیآید. مرد، خودت را جمع کن!
خندهام گرفته بود که در آن صحرای خشک پرغبار آلوده به رادیواکتیو، دیگر آن پرواز لاشخورها و بعد هم فرودآمدنشان بالای جسم نیمهجان طرف چه بود! لاشخور برای من معنای بدی ندارد چون به پاکسازی طبیعت کمک میکند. برای همین، دیدنشان را دوست نداشتم. تا حدی از آن خاطرة دور ذهنی جک وکان خوشم میآمد که دستهایش را، در کودکی، لای شنهای خیس ساحل اقیانوس فرومیبرد و بعد هم میدوید سمت آب و موجها میآمدند سمت ساقهای نازکش. آن نوزاد خوشکل در انتهای فیلم را هم نتوانستم هضم کنم! واقعاً امید، گاهی اوقات، شبیه حلزون چسبناکی میشود که نمیداند در هیئت چه شمایلی خودش را فروکند توی چشم آدمها/ موجودات/ کائنات!
امروز آهنگهای انیمیشن فردیناند را دانلود کردم. منتها همهشان ترانه دارند! ترانة اصلی را خیلی دوست دارم. ولی یادم است که دنبال آهنگ بدون متن، از یک جاهایی از خود انیمیشن، میگشتم. الآن هم که یادم رفت کلاً کجا بود! ولی در کل برایم بسیار جذاب است. گاو خوشکل گوگولی با آن سوراخدماغهاش!
برای اولینبار، ظاهر محمدرضا فروتن را پسندیدم؛
با این حد لاغری و مدل مویی در این فیلم. خود فیلم را هم از جهتی، دوست داشتم؛ مخصوصاً خانة قدیمیشان را. میترا حجار هم همیشه خوشکل و خوشصداست برایم.
کتاب لرد لاس (اولین از مجموعة نبرد با شیاطین) [1] کتاب خوشخوانی است و داستانش برای من جالب است. بهجز بخشهایی تقریباً در میانه (کمی قبل و بعد از ماجرای تغییر بیلـ ای، روند داستانی خوبی دارد.
به آنجایی رسیدهام که، در چرخش ناگهانی نقش درویش و گروبز در مقابل لرد، گروبز به این نتیجه میرسد که از توصیة درویش در «این» مرحله استفاده کند؛ در حالی که انگار خودش و شاید هم ما انتظار داشتهایم در جای متفاوتی باید به آن عمل میکرد. فکر خیلی خوبی است و احتمال موفقیتش را بالا میبرد.
انیمیشن میگل خوشکله (کوکو) را هم گذاشتهام در پسزمینه برای خودش پخش شود و صدایش را بشنوم! تا حالا با دوبله دیده بودمش. صحنة اوایل کارتون، که مادربزرگ با عصبانیت وارد میدان میشود و مثل هفتتیرکشها دمپاییاش را بیرون میکشد و آخرش هم در دستش میچرخاند معرکه است! و آنجا که آنقدر میگل را به خودش میفشارد که بچه نفسش بند میآید... وای من نوهای مثل میگل میخواهم!
گریم فریدایی برای پرکلاغی!
مادرِ مادربزرگش را با علاقه میبوسد ولی برای بوسههای این مادربزرگش (دختر همان پیرزن آرام) همیشه آماده نیست!
[1]. لرد لاس، نوشتة دارن شان، انتشارات قدیانی.
هفتة پیش، باز هم خیلی اتفاقی، دو انیمیشن دوستداشتنی دیدم که هنوز هم میتوانم ببینمشان؛ چون همة لحظاتشان را بادقت ندیدم و دیگر اینکه خیلی خوشمزه و دیدنیاند.
کوکو
همیشه فکر میکردم اسم پسر (شخصیت اصلی) داستان کوکو باشد ولی اسم او میگل است. اعتراف میکنم هنوز هم اشتباهی گاهی به او میگویم کوکو.
عاشق میگلم با آن لپهای گرد و خوشمزهاش و رکابی سفیدش!
عاشق عکس قدیمی اجداد میگل شدم و مامان خوشکلش و پدر آرام او با آن سبیلهاش و جد بزرگ موسیقیدانش!
همة خانوادة میگل را دوست دارم اصلا! بهخصوص مادربزرگهای با.س.نگندهاش را :))))
صدای میگل موقع آوازخواندن خیلی شکلاتی و قشنگ است. از همه بیشتر، آن رقص و آواز وسط فیلم را دوست داشتم روی صحنه در دنیای مردگان.
ماما ایملدای خوشکل:
Mamá Imelda : I want nothing to do with you! Not in life, not in death! I spent decades protecting my family from *your* mistakes. He spends five minutes with you, and I have to fish him out of a sinkhole!
فردیناند
هنوز هم متوجه نشدم این انیمیشن با کتاب اما فردیناند آن کار را نکرد نسبتی دارد یا نه. سرفرصت، باید آن کتاب را بخوانم.
دختر کوچولو و خانم بزه عالی بودند و تپههای پر از گل و منظرة تک درخت روی تپه از پنجرة آشپزخانه و متعلقاتش هم نفسگیر بود!
الیزابت کمبل، بهقول ربکا، دختر ظریفی بود و بهنظر میآمد سوءتغذیه دارد؛ البته نه تغذیة جسمی بلکه تغذیة روحی. به او گفتم: «پس تو الیزابت هستی». او پاسخ داد: «امشب نه. امشب نوبت «بتی»بودنم است چون از آن شبهایی است که دنیا را، با همة چیزهایش، دوست دارم. دیشب الیزابت بودم و فرداشب احتمالاً بث هستم. بستگی دارد حالم چطور باشد [1]
آن شرلی در ویندیپاپلرز، ص 55
از اسم این کتاب و معنایش همیشه خوشم آمده. به امید روزی هستم که در پرنس ادواردم آرام بگیرم و منظرة سپیدارهای رقصان در بادم را داشته باشم
ــ همچنان دارم کتابهایم را وارد حساب کاربری جدیدم در گودریدز میکنم و با اینکه سرعتم کند نیست، اما چون سعی دارم در وقتهای معقول و بیشتر برای رفع خستگی و سرشوقآوردن خودم این کار را انجام دهم، فکر کنم هنوز به 10 کتاب هم نرسیدهام! البته در مجموع نباید ناراضی باشم چون همیشه دوست داشتم فرصتی را برای مرور یادداشتهایم بر کتابها و خواندن بخشهایی از آنها اختصاص بدهم و این یادآوری خوب و خاطرهانگیزی است.
[1]
چقدر خوب شد این جملهها راخواندم! یاد وقتهایی افتادم که همینطور بودم؛
چند اسم داشتم برای حالهای متفاوتم؛ حتی برای وقتی سرزنشم میکردند یا
دیگر خودم تعلیم یافته بودم خودم را سرزنش کنم! خوبیِ قضیه اینجاست که الآن
دیگر بیش از 98٪ مواقع، چه وقتی موفق میشوم و چه وقتی بر خودم خرده
میگیرم [2]، با خودم همنامم.
[2] نه،
دیگر از سرزنش خبری نیست؛ بیشتر دنبال راهی برای رفعورجوع مسائل میگردم.
دیگر، حتی اگر در پی فرار و فراموشی هم باشم، خودم را سرزنش نمیکنم بلکه
معمولاً خودم را طفلک معصوم کمسنوسالی میبینیم که باید در آغوشش بگیرم و
به او حق هم میدهم.
دنبال عکس برای این کتاب و حالوهوا میگشتم که فکر میکنم با نسخهای قدیمی از آن شرلی (احتمالاً سینمایی/ شاید هم تلویزیونی) روبهرو شدم! چه آن خوشکلی! لابد این دخترک هم الیزابت است.
یعنی این گیلبرت است؟
شهری که انگار از معدود مکانهایی است که بهزور جانبهدر برده و همیشه هم در معرض خطر نابودی قرار دارد؛ احاطهشده است با بیابانی زشت و کابوسوار که بهشدت آلوده به رادیواکتیو است، نمای خاکستری بدرنگ آمیخته با قهوهای، بارانهای گاهوبیگاه اسیدی کشنده، خیابانهای خلوت از آدمها و شلوغ از زباله و بههمریختگی، خانههای پیشرفته و مجهز به فناوری رباتیک، و رباتها که اینسو و آنسو سروکلهشان پیدا میشود تا خدمات بدهند یا حادثه بیافرینند.
مدتی پیش، اتفاقی [یکی از فیلمهای اینسالهای آنتونیو باندراس] را پیدا و دانلود کردم. گاهی در حد 10-15 دقیقه از آن را تماشا میکنم. ابتدا، از سوژه و روند داستانش خوشم آمد ولی حالا، در میانةفیلم، فقط میخواهم ببینم چطور پیش میرود و تمام میشود. شاید باز هم دوستش داشتم!
ریتم فیلم تند نیست و شخصیتهای اندکی دارد. یکی از نکات جالبش، برای من،همبازیبودنِ هرچند کوتاهمدتِ باندراس با همسر سابقش بود! اگر این شخصیت در طول فیلم بازنگردد، نمیدانم چه توضیحی برای انتخاب این هنرپیشه برای این نقش وجود داشته! خب از طرفی، شاید بشود گفت همین که میشد هرکسی این نقش را بازی کند، پس در میان انبوه هنرپیشههای هالیوود،ملانی گریفیث هم ممکن است «هرکسی» باشد! سردرنمیاورم کلاً.
آن خانم خوشکلی را که نقش همسر جک (باندراس) را بازی میکرد خیلی پسندیدم ^.^
چنین تصویری را اولینبار برای این فیلم دیدم. احساس خاصی به من منتقل میکند؛ انگار باید به نتیجهای فلسفی و انسانی و .. برسم. برای همین بیشتر خواستم ببینمش:
احتمالاً بعد از تمامشدنش، ته این مطلب، نظر کلیام را درموردش بنویسم تا ثبت شود و یادم نرود.
برای سیبخوردن بعدازظهر، تصمیم گرفتم 10 دقیقه فیلم هم نگاه کنم. خیلی اتفاقی، [فیلمی از ایسا باترفیلد] را انتخاب کردم؛ و طبق معمول، دیگر دست خودم نبود، داشتم در آن غرق میشدم!
ایسا انگار توانایی خیلی خوبی برای بازیکردن در نقش انسانهای استریلیزه و ایزولهشده را دارد. در این فیلم هم، چنین شخصیتی را بازی میکند؛ بچهیتیمی که با سرپرستی شخص دیگری، مثل راهنما، در فضایی متفاوت بزرگ شده و قرار است وارد دنیای معمولی بشود. اینجا صبحبهصبح، لیوانی آب اسفناج مینوشد و انگار قرار بوده درون و بیرونش کاملاً پاک و ناب بماند!
وییییییییییییییییععع ... عجب فیلمی!
اینکه ساخت اسپانیا و با بازی پنهلوپه و خاویر است برایم جذابترش میکند. منتها باید حجم کمترش را پیدا کنم برای دانلود. بهشدت کنجکاوم ببینمش.
چند دقیقه بعد:
پیدا شد، پیدا شد!
اینجا شبیه مسعود رایگان شده
ـ کتابی را میخوانم که مربیْ جان امانت داد و امیدوارم بهموقع تمام شود.
ـ Your name تمام شد و بعدش هم Whisper of the heart را دیدم. بین این 4 انیمه (؟/ انیمیشن؟) از Your name و Marnie بیشتر از همه خوشم آمد.
پایان زمزمة قلب خیلی خوب بود و همچنین، آن اشارهها به نماد زمرد (جوهر) بعدش هم خواب شیزوکو که به دوراهی رسید و دنبال جواهر واقعی میگشت.
ـ دزموند و فلاشهایش: اینطور که در اپیسود 11 فصل ششم دیدم، گویا این تصویرهای محو و ناپدیدشوندهای که، با عنوان «دژاوو»، گاه با آنها مواجه میشویم تصویرهایی از زندگی (های) موازی ما هستند که ممکن بود وجود داشته باشند؛ یعنی امکان داشت، با فلان انتخاب، جای دیگری و در موقعیت دیگری میبودیم و این زنجیرهای [1] موازی گاه، در عرض، به هم متصل میشوند و از این اتصالها و برخوردهای آنی تصویرهای مشابهی بیرون میجهد و لحظاتی، ما را از زنجیر فعلی،که روی آن حرکت میکنیم، به زنجیر دیگری میبرد.
[1]. میخواستم بهجای «زنجیر» بنویسم «طناب» ولی بهنظرم آمد خط سیر زندگی ما از حلقههای بههمپیوستة زنجیروار تشکیل شده تا نخهایی بههمتابیده مثل طناب؛ البته این هم در جای خود تعبیر قشنگ و بامسمایی است.
ـ وقتی «دزموند» را مخفف میکنند و «دز» صدا میزنند، فکر میکنم میشود نام ادیسه را هم به همین صورت مخفف کرد. احتمالاً شخصیت دزموندشبیه ادیسه باشد چون نام همسر هر دو پنهلوپه است و هر دو مدام از همسرشان دور میشوند و در دریاها و جزیرهها سرگرداناند و ...
ـ با این حساب، من بهشدت وسوسه شدهام دستکم 1-2 زندگی موازیام را در حد خلاصهشده و با دور تند ببینم. اینکه اگر انتخابم،در مرحلهای، فرق میکرد یا میزان تلاشم متفاوت میشد، الآن کجا و در چه حالتی بودم و چه احساسی درمورد این روزهایم داشتم. یکیشان درمورد دورة بعد از کارشناسی و انتخاب دانشگاه سابقم، بهجای آن دانشگاه ظاهراً دهانپرکن، است.
لئو: وروکیو [استاد داوینچی] زمانی بهم گفت «آدمهای دارای فضیلت و کمال بهندرت بیکار میشینن تا همهچیز اتفاق بیفته. اونها خودشون دستبهکار میشن و اتفاقات رو رقم میزنن».
پایان فصل سوم (کل سریال)
اما اینطور که سریال را مثلاً به پایان رساندند بیشتر شبیه این بود که در این مورد دودل بودند؛ یکجوری پایان سرنوشت شخصیتها باز ماند که بیشتر طبق سنت تمایل به ادامهدادن سریال بود؛ اینکه وقتی فصلی از سریالی تمام میشود، سازندگان میخواهند به این شیوه اعلام کنند که: برای سال بعد ما را هم در نظر داشته باشید. غافلگیریهایی برایتان خواهیم داشت.
جالب اینجا بود که سریال یک خونآشام بامزه هم داشت! هیچوقت انتظار نداشتم در کنار فردعالمی مثل داوینچی چنین شخصیتی ببینم!
وارد گودریدز جان که میشوم، از درودیوارش تبلیغات لباس میبارد!
من هم، مسخشده، رویشان کلیک میکنم و مسحور رنگها و طرحها و گلها میشوم. بیشتر تصاویر لباسها را، بهخاطر رنگ و طرحشان، ذخیره میکنم تا مدل خود لباس.
گودریدز هم میداند من دیوانهام؛ هی رگ دیوانگیام را قلقلک میدهد.