1، 2، 3، ...

1. از دیروز (شاید از عصرش) احساس می‌کنم سر انگشت‌هام کرم‌هایی وول می‌خورند که مرا به نوشتن ترغیب می‌کنند. حالا کاش نویسنده‌ای، چیزی بودم! همان حالت قلم‌دست‌گرفتن یا نوازش دکمه‌های صفحه‌کلید هم روش درمانی خوبی است. برای همین، خودکار سبز همیشگی‌ام را دست گرفتم و کارم را ادامه دادم. تفاقاً این احساس باعث می‌شود حتی کارم هم سرعت بگیرد و برایم خسته‌کننده نباشد.

2. فرندز تقریباً به یک‌سوم فصل آخرش رسیده و باید بار دیگر با آن خداحافظی بکنم. از طرفی، دلتنگی‌ام کمتر است چون آشنایی با مادر و ریبا و دارما و شاید خیلی‌ها دیگر باشند که دوست دارم ببینمشان. آها! مکس و کرولاین! این‌بار، خیلی فحش می‌دادم و کمتر می‌خندیدم. ولی از اواخر فصل 9 به بعد، خنده‌هایم بیشتر شد. خیلی «چیز» شده‌ام؛ واقعاً نمی‌دانم چه بگویم که حق مطلب را ادا کندو خب این‌ها 10 سال از من کوچک‌ترند و تازه، اگر شروع سریال را هم در نظر بگیریم، می‌شود 20 سال تفاوت سن. باز هم به این نتیجه می‌رسم که باید همان وقتی سریال را می‌دیدم که هم‌سن‌وسال خود شخصیت‌ها بودم؛ حالا محیط و فرهنگ به‌کنار.

3. اتوماتا را سینه‌خیز تمام کردم. فکر کنم ده دقیقه از فیلم مانده بود و چند هفته همین 10 دقیقه دیدن را کش دادم! با آن صحرای زشتش! ولی آنتونیو باندراس رسماً دیگر پیر شده و اگر حواسش نباشد، قوزش به‌راحتی درمی‌آید. مرد، خودت را جمع کن!

خنده‌ام گرفته بود که در آن صحرای خشک پرغبار آلوده به رادیواکتیو،‌ دیگر آن پرواز لاشخورها و بعد هم فرودآمدنشان بالای جسم نیمه‌جان طرف چه بود! لاشخور برای من معنای بدی ندارد چون به پاکسازی طبیعت کمک می‌کند. برای همین، دیدنشان را دوست نداشتم. تا حدی از آن خاطرة‌ دور ذهنی جک وکان خوشم می‌آمد که دست‌هایش را، در کودکی، لای شن‌های خیس ساحل اقیانوس فرومی‌برد و بعد هم می‌دوید سمت آب و موج‌ها می‌آمدند سمت ساق‌های نازکش. آن نوزاد خوشکل در انتهای فیلم را هم نتوانستم هضم کنم! واقعاً امید، گاهی اوقات، شبیه حلزون چسبناکی می‌شود که نمی‌داند در هیئت چه شمایلی خودش را فروکند توی چشم آدم‌ها/ موجودات/ کائنات!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد