اااا شلدونکوچولو تمام شد؟
البته خوب جایی تمامش کردند. قسمت 12، مدام میگفتم «نکنه الآن...؟ وای، نکنه...؟» که خوب، شد آنچه قرار بود بشود.
غیر از کانی و مری، شخصیت جورجی جونیور را خیلی دوست دارم. سرش را انداخته پایین و فقط به هدفش فکر میکند و کارش را میکند. خیلی تحسینش میکنم اما متأسفانه مطمئنم، اگر ده بار هم دنیا میآمدم، نمیتوانستم مثل او باشم. همان مدل از این شاخه به آن شاخه و کمی لنگدرهوا ولی راضی میبودم. مگر اینکه چیزی در ذهنم را تغییر میدادم. همان که مدتی بهش مشکوک شدهام.
و فکر میکنم سالها بعد، روزی میآید که میگوید: دیدی مشکل نه فلان بود نه بهمان؟ اصلاً مشکل قابل عرضی نبود که، یه فلان ساده بود! آخرش هم نفهمیدم چرا اینهمه سخت میگرفتی!
و او میفهمد حتی مردن هم بهموقعش اتفاق میافتد. ترس هم ندارد؛ نه برای میرنده نه برای مانندگان. و لازم نیست نگران چیزی باشد، نگران کسی باشد.