اگر قرار بود به ماجرا اشاره شود, اینطور آغاز میشد: «در آن صبح یکشنبة پاییزی، تصمیم گرفت ...»
ادامهاش؟ مثلاً: «خودش را از آن تنهایی خاص دربیاورد.» یا شاید: «یکی از ترسهایی که کنار میگذارد همین باشد» .. یا حتی هر چیز دیگری که توصیف بهنسبت خوبی داشته باشد و البته چه بهتر که بتواند آن احساس عمیق پیروزی، شجاعت و هیجان لحظة تصمیمگیری را پررنگتر یادآور شود.
هرچه بود، نکتة مهمش این بود که چون در این مدت، با نوعی ریاضت، از آنها دور مانده بود؛ میتوانست حضور قویتری در آن جمع داشته باشد. ریاضتی که بهخاطر نبودن در آن جمع کشیده بود، البته ناخواسته، اکنون به او آرامش بیشتری میدهد تا، بهقول خودش، دلیل قویتری برای این تصمیمش داشته باشد. دلیل قویتر! البته که اول برای خودش؛ ولی طبق قانون خیلی قدیمی ذهنیاش «همیشه کسی او را زیر نظر دارد»، شاید برای ارائه به محکمهای!
روزها در راه:
ـ خروس درونم فعال شده! چند روزی است ساعت 5 صبح بیدار میشوم و تقریباً بهراحتی دیگر خوابم نمیبرد. ظاهرش سخت است و تحملش گاهی جانفرسا؛ ولی روندی که بدنم در پیش گرفته، شبیه پوستکندن، دارد مرا بهسمت سبک سالمتر و مطلوبتری میبرد؛ چیزی که در واقع میخواهم!
ـ بهلطف دن، کتابخواندن دارد بیشتر بهم میچسبد.
ـ قضیة بالا را که مینوشتم، بیشتر یاد آن دو سال ریاضتکشیدن ناخواستة قبل دانشگاهرفتن افتادم و اطمینان و هیجان و موفقیت بعدش. هرچیزی که با زحمت و کمی فکرکردن درموردش بهدست بیاید شیرینتر و پربارتر است.
ـ برای طی این طریق، آنقدر بالغ شدهام که از عواقبش نترسم (ترس، ترس، آنقدر سالها از این واژه بهشکل غلوشده استفاده کردهایم که خودش را در کلمات و احساسمان جا کرده: میترسم نتوانم، میترسم فلان شود، حتی میترسم نانوایی باز نباشد!).