was reading The Inverted Forest.

by J. D. J D Salinger


April 20, 2014 ·

ینی الان تو مملکت کرۀ شمالی، اظهار لطف به عمه خانوم رهبرشون مجازه!
بلکه م زورکی باشه، هرکی پست مربوطه توی فیس بوک نداشته ش نذاره مجرم شناخته میشه
* اونم عمه تنها نه؛ با شوهــر عمـــه


April 18, 2014 · Macondo, Colombia ·

نصف اینو برای یکی از فرندهای نازنین کامنت کردم. یی هویی دلم خواست اینجا ادامه ش بدم :
بچه بودم، یه بار یه فردی، از عمه جانم درمورد من پرسید: برادر زاده ته ؟
انتظار داشتم عمه جانم بگه: نه خواهر زاده مه !
ولی گفت : آره برادرزاده مه.
منم که توی دلم به پرسشگر ناسزا می گفتم : فلان فلان! کوری نمی بینی من دخترم؟ کجا شبیه پسرام آخه ؟
بعدش فکر کردم نکنه موهام همچین دمب اسبی نیست یا بلوز و شلوار پوشیدم، فکر کرده پسرم.
بعدشم فکر کردم شاید موضوع خاص محرمانه ای در شرف اتفاقه، عمه جانم خواسته منو استتار کنه، چمیدونم هویتم نامعلوم بمونه ..
بعدترها فهمیدم این نسبت های برادرزاده/ خواهرزاده ربطی به جنسیت خود آدم نداره

Nirvana Massiha

خیلی بامزه بود، من هم دقیقا همین مشکل رو داشتم و فکر می کردم به جنسیت من ربط داره و موضوع رو قاطی می کردم. نخستین بار در یک فیلم ژاپنی دیدم که آقاهه یک خانومی رو به عنوان برادرزاده اش معرفی کرد و من هاج و واج مونده بودم چرا آقاهه جنسیت خانومه را به آقا تبدیل کرد.


April 18, 2014 · Macondo, Colombia ·

روز خوبی نبود
از یه جهت:
صبح مجبور شدم یه نفر رو
block
کنم
*من اینجا هم با این هویت غیر واقعی، به واژه ها حساسم؛ به سبک خودم. مثل همۀ شما که یه چیزایی رو نمی تونید/ نمی خواهید تحمل کنید
با وجود خیلی از اشتراکات، یه سری حریم ها «باید» رعایت بشه. وگرنه من نیستم.
بابتش متأسف هم نمیشم



is in Macondo, Atlantico, Colombia.

نه واسه شیطنت های مغرضانه،
همینطوری جهت فانتزی بازی؛
میشه امروز موقعیت فیس بوکی مون رو به macondo تغییر بدیم
*اگه از فردا اینجا منو ندیدین، 100 سال دیگه می بینمتون :



is feeling transforming.

تا اون حد که بدونی یه اژدهای درون داری، به وقتش همیشه فلسای داغش رو زیر پوستت حس کنی، هی کف دستها و پاهاتو بچسبونی به اشیاء خنک،..
سر موعدش،
«ها» ی آخرش که خاکسترت می کنه،
منتظری یه جوجۀ کوچک باشی که از توی تخم دراومده ، از زیر خاکسترا
اما پنجه هات،
پوزه ت،
و طرز نگاهت به دنیا میگن بازم یه گرگینه



was watching Once Upon a Time.

به حول و قوۀ الهی و با هل دادن و تشویق های دوستای نازنینم
استارت سیزن 3 زده شد
بچه ها خیالتون ارحت !
موتورشو روشن کردم
:)))

season III

Farnoush Mellark

راستی...من همچنان منتظر خوندن پستت در مورد کاراکتر کاپیتان هوک هستم ^_^ :3 :3 :دی


April 18, 2014 ·

و در پی تر از همون اعلام برائت،
آقا از بعضیا نمیشه برائت جست!
اصلاً

April 18, 2014 ·

در پی اون اعلام برائتم، از هرگونه زیاده روی _این وری و اون وری، فرقی نداره آقا جان_ کلاً برائت می جویم و بهترین حالت اینه که:
زیاده روی نکنیم
* شمام ایراد نگیر، سنگ که نیس، آدمه.

April 18, 2014 ·

هااا من می دونم !
الان بعداز ظهر که بشه، یه سریا که از خواب روز تعطیل بیدار شن و فیس و اخبار و فلان رو چک کنن و قضیه رو بفهمن،
میان بیانیه های اه و پیفی صادر می کنن که :
« ئه وا ! الان دیگه همه جا پر میشه از جمله های قصار مارکز و شیون واویلا از درگذشتش و صحبتهای روشنفکرانه از کتاباش. آخخخ که چیقد از ما مردم مرده پرست روچنفکرنما بدم میاد عئهح !! »
*بدین وسیله از این گروه اعلام برائت می کنم و خفقان احساسات رو روا نمی دونم. خودتون هم اسنابید خبر ندارید !!
** نه به خاطر مارکز، کلا تو هر زمینه ای



April 18, 2014 ·

میخوام برم به کشف یخ

Moniro Ravanipour

“Many years later, as he faced the firing squad, Colonel Aureliano Buendía was to remember that distant afternoon when his father took him to discover ice.”

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد